فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•پودینگِ برنج🤩•
ولی خیلی خوشمزسس
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
لحظاتی بخندید😂😂😂
سوار یه تاكسي شدم به مقصد كه رسيدم گفتم: آقا ممنون. من كنار اون وانت پياده ميشم. يهو وانتي حركت كرد.
الان از اتوبان زنجان براتون پست میزارم ...
میریم ب سمت اردبیل..... فقط خداکنه واسه نماز نگهداره!!
😁😁😂😂😂😂😁
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
اینو کی برات امضا میزد!!؟
#نوستالژی
•┈┈•••✾•🌺🌸🌼•✾•••┈┈
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوست ندارم ناراحتتون کنم ولی وجدانن با دیدن این کلیپ اشک تو چشمهای دهه شصتیها جمع میشه!
#نوستالژی
•┈┈•••✾•🌺🌸🌼•✾•••┈┈
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
4_5879787761250078777.mp3
26.86M
💪ورزش با عرشیانی ها 💪
با ارسال برای دیگران انرژی مثبت روپخش کن 😍
•┈┈•••✾•🌺🌸🌼•✾•••┈┈
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
4_5915707582063838193.mp3
40.7M
هر روز بهتر از دیروز
💪💪💪💪💪💪
فایل استاد عباسمنش
باورهای بهتر وقویتر💪
اعتمادبه نفس قویتر💪
مدام تکرار کن :::هرروز از هرجهت زندگی من عالی و عالی تر میشه
•┈┈•••✾•🌺🌸🌼•✾•••┈┈
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 انار رو این جوری دون کنید 😍
#ترفند
JOiN👇
🍃🌸
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 آخه اگه تو پیر بشی
من چیکار کنم؟ 😅😢
🔺خدایی حیف نیست
آدم به جای این فرشته ها
دنبال سگ و حیوانات باشه
#فرزند_آوری
🍃🌸
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
👈با عجله و شتاب حمام نرید، حمام با آرامش داشته باشید روی صندلی بنشینید، و با آرامش و لذت حس بودن موهایتان را شامپو کنید حمام را به چشم جوان سازی بهبود دوباره، شارژ حال خوب و... ببینید نه یک شستن سریع و فوری پر از دغدغه برای رسیدن به کارها.
👈هوگه برای آغوش گرفتن خوشیهای حتی کوچیک زندگیه، برای جلوگیری از شتاب سرسام آوری که اعصاب را تحت تاثیر میذاره،
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔸سعی کنید خونه را خلوت دکوراسیون کنید، بعضی خونه ها شلوغ و پر از وسایل چوبی و دکوریه، اصلا شبیه گالری مبل و مغازه عتیقه فروشی شده، آنقدر شلوغه که فرد اگه بخواهد قدم بزنه پاش مدام به وسایل می خوره،
👈زندگی به سبک هوگه، یک زندگی خلوت و دور از شلوغیه، اصلا جای خلوت محل آرامشه نه شلوغ،
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌼الهی همه درهای مهربانی
همیشه به روی دلهاتون باز باشه
🌷الهی نسیم عشق
نوازشگر لحظه هاتون باشه
🌼الهی همیشه خدای مهربون
هواتونو داشته باشه
🌷الهی غم وغصه هیچ وقت و
هیچ وقت نزدیکتون نشه
🌼الهی شادی همنشین
همیشگی تک تکتون باشه
🌷الهی خوشبختی انتهای
مسیر راه تک تکتون باشه
با آرزوی بهترینها برای تک تکتون🌼
✋سلام، وقت شما به خیر
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌱 ❤️
#قسمت_سیو_یک
به اعتبار چند سال قبل بهم کار می سپردن ولی اوضاع فرق کرده بود.
همه چی گرون شده بود و هیچکس به یه معتاد پول قرض نمی داد تا کار کنم و برگردونم.
پدرم کمکم کرد تا یه پراید قراضه بخرم و باهاش برم و بیام.
قول داده بودم خودم رو پیدا کنم و هر طوری شده ترک کنم.
همیشه شنیده بودم که می گفتن هیچ معتادی درست بشو نیست
ولی هیچ چیزی تو این دنیا غیر ممکن نیست و فقط اراده ی خدا لازمه که بتونی غیر ممکنا رو ممکن کنی.
یه شب موقع برگشتن از سر ساختمون بودم و واسه خودم تو ماشین آهنگ گذاشته بودم و داشتم زمزمه می کردم.
بعد این اتفاقا هرگز دلم برای یاسمن تنگ نشده بود.
فکر می کردم اون بدترین کارو کرد اگه مشکلی داشت میومد با هم می رفتیم دکتر
چرا یه دفعه اون تصمیم احمقانه رو گرفت و سر هیچ و پوچ زندگیمونو به باد داد؟
علامت سوال بزرگی که توی ذهنم بود هنوز بعد نزدیک بیست سال به جواب نرسیده بود.
همینطور تو افکارم غوطه ور بودم که حس کردم کنار بلوار چند نفر بهم پیچیدن و صدای جیغ های پی در پی یه زن، توجهم رو جلب کرد.
ماشین رو زدم کنار همیشه با خودم سلاح سرد داشتم چون تو اون سالها مار خورده و افعی شده بودم.
از ماشین پیاده شدم و رفتم نزدیک تا ببینم چه خبره؟ چند نفر با صورتای پوشیده به یه دختر حمله کرده بودن...
🌱
#قسمت_سیو_دو
و یکی هم روی زمین افتاده بود. ساعت دوازده شب بود و بلوار از همیشه خلوت تر.
با عصبانیت داد زدم: چیکار دارید میکنید کثافتا؟...
از طرفی ترس داشتم چون اون قدرت قبلو نداشتم و بیشتر شبیه یه پیرمرد فس فسو بودم که الکی هارت و پورت داره.
چندتا ماشین دیگه هم کنار ماشینم نگه داشتن و همین باعث شد تا خفت گیرا بذارن و برن.
با عجله رفتم جلو دختری که ایستاده بود
با گریه و التماس اومد چند قدم طرفم و گفت: آقا تو رو خدا به دادم برسید
دوستمو زدن باید برسونیمش بیمارستان..
سریع رفتم جلو و دستمو انداختم دختره تا بلندش کنم که قلبم لرزید.
واسه چند ثانیه مبهوت مونده بودم انقدر که زیبا و مظلوم چشماشو بسته بود و داشت درد می کشید.
دختر کناریم گفت: آقا تو رو خدا بدو دیگه..
به خودم اومدم بلندش کردم نهایت بیست سال بیشتر نداشتن.
زورم کم شده بود حالم از خودم بهم می خورد که دیگه فرزاد قبل نیستم که اونقدر هیکلش خوب و عالی بود و زورش به همه چی می رسید.
با زور دختره رو گذاشتم صندلی عقب دوستشم نشست کنارش. نشستم پشت فرمون و با عصبانیت پرسیدم: این وقت شب چیکار میکنید اینجا؟ چجوری زدنش؟..
دختره با گریه گفت: آقا تو رو خدا میشه شماره ی خوابگاهو بگیم زنگ بزنید بگید از ساعت نه ما رو پیدا کردید با این حال و روز؟ خواهش می کنم..
اخمی کردم و گفتم: دوستتو چجوری زدن؟..
نگاهی بهش انداخت و گفت: نمی دونم فکر کنم با مشت زده تو سرش میگه حالت تهوع دارم و سرم گیج میره..
سرمو تکون دادم و به طرف بیمارستان رفتیم
#قسمت_سیو_سه
سرمو تکون دادم و به طرف بیمارستان رفتم. شماره ی خوابگاهشون رو داد با گوشیم گرفتم به مسئولش توضیح دادم که دو نفر با اون شرایط پیدا کردم و بیمارستانن.
اورژانس رفتیم دختره رو معاینه کردن قرار شد عکس بگیرن ببینن آسیبی دیده یا نه؟
همون طور تو سالن منتظر بودم و کاراشون رو انجام می دادم
دختری که سالم بود به مأمور تو بیمارستان ماجرا رو شرح داد و گفت که من کمکشون کردم.
اون یکی دختره هم به هوش شده بود و حالش خوب بود.
گفتن چون نصفه شبه باید فردا بیاد واسه عکس.
دخترا جفتشون اومدن بیرون.
رفتم طرفشون و گفتم: بذارید من ببرم برسونمتون خوابگاه دوباره از این اتفاقا نیفته..
دختری که حالش بدتر بود گفت: ممنون باعث زحمت شما هم شدیم خودمون با آژانس میریم..
خیلی جدی گفتم: زحمتی نیست بفرمایید..
هر دو سوار ماشین شدن.
ساعت دو شب بود و دستام داشت از استرس می لرزید.
بعد مرگ یاسمن با هیچ زنی رابطه نداشتم اصلا بلد نبودم رابطه چه شکلیه و چطوری باید حرف بزنم باهاشون؟
خجالت می کشیدم بهشون نگاه کنم ولی ناخودآگاه از آینه نگاهم کشیده شد سمتشون.
چشمم افتاد به دختری که حالش بد بود…
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_سیو_سه
سرمو تکون دادم و به طرف بیمارستان رفتم. شماره ی خوابگاهشون رو داد با گوشیم گرفتم به مسئولش توضیح دادم که دو نفر با اون شرایط پیدا کردم و بیمارستانن.
اورژانس رفتیم دختره رو معاینه کردن قرار شد عکس بگیرن ببینن آسیبی دیده یا نه؟
همون طور تو سالن منتظر بودم و کاراشون رو انجام می دادم
دختری که سالم بود به مأمور تو بیمارستان ماجرا رو شرح داد و گفت که من کمکشون کردم.
اون یکی دختره هم به هوش شده بود و حالش خوب بود.
گفتن چون نصفه شبه باید فردا بیاد واسه عکس.
دخترا جفتشون اومدن بیرون.
رفتم طرفشون و گفتم: بذارید من ببرم برسونمتون خوابگاه دوباره از این اتفاقا نیفته..
دختری که حالش بدتر بود گفت: ممنون باعث زحمت شما هم شدیم خودمون با آژانس میریم..
خیلی جدی گفتم: زحمتی نیست بفرمایید..
هر دو سوار ماشین شدن.
ساعت دو شب بود و دستام داشت از استرس می لرزید.
بعد مرگ یاسمن با هیچ زنی رابطه نداشتم اصلا بلد نبودم رابطه چه شکلیه و چطوری باید حرف بزنم باهاشون؟
خجالت می کشیدم بهشون نگاه کنم ولی ناخودآگاه از آینه نگاهم کشیده شد سمتشون.
چشمم افتاد به دختری که حالش بد بود…
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 ❤️ #قسمت_سیو_یک به اعتبار چند سال قبل بهم کار می سپردن ولی اوضاع فرق کرده بود. همه چی گرون شده
🌱 ❤️
#قسمت_سیو_چهار
بعد از نیم ساعت رسیدم جلوی در خوابگاه.
دختری که حالش بد بود بدون حرف پیاده شد و اون یکی دختر حسابی ازم تشکر کرد.
چشمم مونده بود دنبالشون، حال غریبی داشتم انگار تازه به خودم اومده بودم که چه ظلمی در حق خودم کردم و اینهمه سال زندگی و عشق رو از خودم محروم کردم.
اگه چندسال بعد مرگ یاسمن ازدواج کرده بودم الان بچم بزرگ شده بود و اینطور اسیر نمی شدم و معتاد..
اونا رو گذاشتم خوابگاه برگشتم خونه. تا خود صبح حالم بد بود فکرم درگیر اون دختر که عجیب چهره اش به دلم نشسته بود و انقدر کوچیک بود که دلم نمیومد حتی بهش فکر کنم..
آخه من کجا و اون کجا؟
صبح از خواب که پاشدم رفتم خونه ی مادرم تا باهاشون صبحانه بخورم.
خیلی وقت بود بهشون سر نزده بودم واسه همین خیلی خوشحال شدن.
سر میز صبحانه نشسته بودم که مامان با ترس گفت: فرزاد مامان توی همسایه ها یه دختر برات دیدم نظرت چیه بریم خواستگاریش؟
دختر خیلی خوبیه یه بار نامزد کرده طلاق گرفته ولی همه تاییدش کردن..
برعکس همیشه که می پریدم می گفتم زن نمی خوام این بار با ملایمت گفتم: یکم صبر کن مامان خودمو جمع و جور کنم خبرتون می کنم..
چشمای زن بدبخت از شادی درخشید.
اینهمه سال به خودم و خانوادم ستم کرده بودم.
یکم نشستم بعد رفتم سرکار. ناخودآگاه کشیده شدم سمت همون خوابگاهی که دیشب اون دخترا رو گذاشتم اونجا.
دلم می خواست تو روشنی روز یه بار دیگه چهره ی اون دخترو ببینم.
یکم جلوی خوابگاه موندم ولی خبری نشد
#قسمت_سیو_پنج
نمی دونم چم شده بود من که نمی تونستم هیچ حقی نسبت به اون داشته باشم
فقط می خواستم ببینم اون تابلوی نقاشی که دیدم چجوری بود؟
نتونستم ببینم ،رفتم سرکار و بیخیال مشغول شدم.
هر روز همونطور می رفتم سرکار و مامان پیگیر این بود که دختر همسایه رو برام بگیره یا نه؟
هنوز دو دل بودم از اینکه می تونستم زندگی رو بچرخونم یا نه؟
می خواستم برم به مامان بگم که تصمیمم رو گرفتم و موافقم که ازدواج کنم.
توی راه بودم و داشتم برمی گشتم خونه. غروب بود و هوای سرد تا مغز استخوونای آدم رسوخ می کرد. ماشینم صدای بدی ایجاد کرد و زدم بغل جاده تا ببینم مشکلش چیه؟
از ماشین پیاده شدم و رفتم تا بررسی کنم.
داشتم از سرما می لرزیدم و چیزی از ماشین سر در نمی آوردم.
صدای خنده ی چندتا دختر باعث شد حواسم پرت شه و در کاپوت که خراب بود بیفته رو دستم.
آخ بلندی گفتم و به در خراب لعنت فرستادم.
با اون اتفاق صدای خنده ی دخترا بلندتر شد.
برگشتم تا نگاشون کنم که یه لحظه قلبم ایستاد. باورم نمی شد همون دختر و دوستاش رو دیده باشم!
با دیدن من اونم نگاهش متعجب شد. به دوستش سقلمه ای زد...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 ❤️ #قسمت_سیو_چهار بعد از نیم ساعت رسیدم جلوی در خوابگاه. دختری که حالش بد بود بدون حرف پیاده ش
🌱 ❤️
#قسمت_سیو_شش
آب گلومو قورت دادم.
دختر اومد جلو با صدای ظریفی گفت: سلام!..
لبخند خجلی زدم و گفتم: سلام! خوب هستید؟..
سرشو تکون داد و گفت: ممنونم. چه خوب شد شما رو دیدم.
اتفاقا پشیمون بودم که چرا پیگیر نشدم تا شما رو ببینم و ازتون تشکر کنم.
شما نبودید معلوم نبود اون شب چه بلایی سر ما میومد. منم حالم خوش نبود چیز زیادی یادم نمیومد.
دوستم گفت چقدر کمکمون کردید..
گفتم: اشکالی نداره وظیفه بود خداروشکر که چیزی نشد..
سرشو آورد بالا تو چشمام نگاه کرد خیلی خواستنی بود.
چشمای درشت و روشنی داشت با ابروهای بور و پهن.
من هم چهره ام بد نبود اگه درگیر اون کوفتی نمی شدم ممکن بود هرگز اینطور نیفتم و موهام سفید نشن.
در کل جذاب بودم ولی نه در حدی که دل یه دختر نوزده بیست ساله رو ببرم.
به افکار مسخرم تو دلم خندیدم و مشغول ور رفتن با ماشین شدم.
دختر با من من گفت: مشکلی پیش اومده؟ واسه ماشینتون کمکی از دستم بر میاد؟..
خندیدم و گفتم: این خودش مشکله دیگه! نه درستش کردم فکر کنم کار کنه. بفرمایید برسونم هر جا تشریف می برید..
سرشو تکون داد و گفت: ممنون بر می گردیم خوابگاه راه زیادی نیست.
مزاحم شما نمیشیم فقط خواستم ازتون تشکر کنم...
#قسمت_سیو_هفت
سرمو تکون دادم و گفتم: این چه حرفیه چه مزاحمتی؟ بفرمایید دوستاتونم بگید بیان. هوا سرده..
دخترای شیطون بدون تعارف پریدن نشستن تو ماشین. از لای حرفاشون و صدا زدنا فهمیدم اسمش شقایقه.
کاپوت رو دادم پایین که شقایق گفت: مزاحم نشیم خونه منتظرتون نباشن؟..
آهی کشیدم و گفتم: هیچ کس تو دنیا منتظر من نیست!..
به طرف فرمون رفتم و نشستم. شقایق جلو نشست و دوستاش اون عقب داشتن مسخره بازی در میاوردن.
ماشین رو خواستم روشن کنم که نشد و چندبار پشت هم صداهای عجیب غریب درآورد. دخترا از پشت گفتن: پراید باز نشه نریزه زمین صلوات!..
خندیدم و دوباره استارت زدم. چندبار امتحان کردم بالاخره روشن شد. همشون دست زدن که شقایق گفت: من بابت داشتن همچین دوستای جلفی شرمنده ام!..
دخترا از پشت چندتا مشت زدن رو شونه اش و گفتن: باز این یه مذکر دید...
خندیدم و گفتم: من فرق می کنم با مذکرایی که دیدید من پیرمردم راحت باشید!..
شقایق گفت: نفرمایید این چه حرفیه؟..
آهی کشیدم و گفتم: چهلو رد کردم پیر محسوب نمیشم؟..
دخترا با تعجب گفتن: دروغ میگید؟ مگه میشه نهایت سی و دو سه میخوره بهتون!..
انقد شاد بودن و مسخره بازی درمیاوردن که نفهمیدم کی رسیدم خوابگاه. با خنده و شادی از ماشین پیاده شدن.
شقایق هنوز نشسته بود.....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 ❤️ #قسمت_سیو_شش آب گلومو قورت دادم. دختر اومد جلو با صدای ظریفی گفت: سلام!.. لبخند خجلی زدم
🌱 ❤️
#قسمت_سیو_هشت
یکی یکی داشتم باهاشون خداحافظی می کردم و جواب تشکراشونو می دادم که شقایق گفت: ممنونم زحمت دادیم.
ببخشید اومدم تشکر کنم بدتر دوباره اسباب زحمت شدیم و باید باز تشکر کنم..
سرمو تکون دادم و گفتم: تشکر نداره که این پراید آبروی منو برد..
شقایق خندید و گفت: نگید اینطوری همینم باز تو این گرونیا غنیمته.
خدا بهترشو بده بهتون تا با خانواده برید همه جا رو بگردید..
انقد سرزبون داشت که کم آورده بودم. با حالت غمگینی گفتم: ممنون ولی کسی رو ندارم که بریم..
با تعجب پرسید: یعنی مجردید؟..
گفتم: بله همسرم خیلی سال پیش فوت کردن..
ابروهاشو داد بالا و گفت: خیلی متاسفم ببخشید ناراحتتون کردم.
ایشالا غم نبینید دیگه. کاری ندارید من دیگه برم بیش از این مزاحمتون نشم؟..
لبخندی زدم و تو چشماش نگاه کردم.
خیلی بچه بود گناه داشت اصلا درباره اش فکر دیگه ای کنم اون مثل دختربچه ها بهم حسی داشت شبیه عمو گفتناشون..
خیلی آروم گفتم: خداحافظ..
#قسمت_سیو_نه
شقایق از ماشین پیاده شد و با تک بوق ازشون دور شدم.
بعد اینهمه سال حس خوبی بود رفتن توی اجتماع و شنیدن خنده و شادی دخترای جوون. کم کم داشتم انگیزه ی لازم واسه کنار گذاشتن همون نیمچه مصرفی که داشتم رو هم پیدا می کردم. یکم مونده بود برسم خونه که با صدای زنگ گوشی غریبی زدم رو ترمز.
با تعجب به گوشیم نگاه کردم صدای زنگش اونطوری نبود.
برگشتم عقب صدا از عقب میومد. با دیدن گوشی ای که اون عقب روی صندلی بود و داشت زنگ می خورد فهمیدم مال یکی از اون دختراست که جا گذاشته. بی وقفه زنگ میخورد. دراز شدم گوشی رو بردارم اسم شقایق رو صفحه افتاده بود. سریع جواب دادم: بله؟..
صدای نگران دختری از اون طرف به گوش می رسید . شقایق گفت: آقا ببخشید گوشی دوستم انگار مونده تو ماشین شما داره زار زار گریه می کنه!..
گفتم: نگران نباشید تازه فهمیدم اشکالی نداره میارم میدم مسئول خوابگاهتون ناراحت نباشید. اشکالی داره فردا بیارم؟..
دوستش از اون طرف گفت:
نه تو رو خدا اگه میشه بگو الان بیاره. تا صبح دق میکنم..
گفتم: باشه اشکال نداره دور میزنم میام..
پوفی کشیدم و از اینکه بهشون رو داده بودم پشیمون بودم. اونهمه راهو چجوری باید یبار دیگه بر می گشتم؟..
یکم مونده بود برسم خوابگاه و هوا تاریک شده بود. گوشی دوباره داشت زنگ می خورد چون رمز داشت قبل اینکه جواب بدم یه وسوسه ای اومد سراغم و ناخودآگاه تصمیم گرفتم شماره ی شقایق رو بردارم. سریع گوشیمو درآوردم و تا قطع نشده شماره رو زدم تو گوشی خودم.
تماس قطع شد ولی بلافاصله دوباره زنگ خورد. جواب دادم گفتم نزدیک خوابگاهم....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 ❤️ #قسمت_سیو_هشت یکی یکی داشتم باهاشون خداحافظی می کردم و جواب تشکراشونو می دادم که شقایق گفت:
🌱 ❤️
#قسمت_چهل
رفتم از همون جلوی در به مسئول خوابگاه گفتم که من راننده آژانسم و این گوشی رو تو ماشینم جا گذاشتن.
یه حس غریبی داشتم دوست داشتم زودتر برسم خونه و بهش پیام بدم.
از خودم بابت این فکر بدم میومد که به یه دختربچه چشم دارم و آدم پستی هستم.
ولی چه کنم گاهی آدم دست به کارایی میزنه که هیچ دست خودش نیست. مادرم زنگ زد و گفت برم خونه شون ولی گفتم کار دارم و اون شب نمیتونم برم.
نمیخواستم فعلاً به چیزی جز شقایق فکر کنم حتی اگه کارم اشتباه هم که بود دوست داشتم باهاش یکم حرف بزنم.
اصلا دست خودم نبود..
رسیدم خونه همون طور با لباسهای بیرون دراز کشیدم. سریع گوشیمو درآوردم و رفتم روی شمارش.
دستام میلرزید انگار بعد از این همه مدت استرس اینو داشتم که چطور می خوام با یه نفر حرف بزنم؟
با دستای لرزون نوشتم: سلام!..
منتظر شدم تا جواب بده.
نمیدونستم مشغول چه کاری بود دوست داشتم هر چه زودتر پیام رو بخونه و جواب بده.
طولی نکشید که پیامش روی گوشیم ظاهر شد که نوشته بود: سلام شما؟..
با دستای لرزون نوشتم: نمیدونم که از کارم ناراحت بشی یا نه.. اولش معذرت می خوام که بی اجازه شمارت رو از گوشی دوستت وقتی زنگ میزدی برداشتم، من فرزادم!
می خواستم باهات یکم حرف بزنم البته فکر بد درباره من نکنی قصد خاصی ندارم نمیدونم چرا از همون روزی که تو بلوار پیدات کردم و بردم بیمارستان دلم با دیدنت لرزید.
فکر نکنی من آدم سو استفاده گری ام و به خاطر کمکم می خوام ازت درخواست های خدایی نکرده بدی داشته باشم، فقط دوست دارم باهات یکم حرف بزنم اگه تو دوست نداشته باشی اشکالی نداره مزاحمت نمیشم..
#قسمت_چهلو_یک
چند صفحه تایپ کردم و براش فرستادم. دلم داشت میلرزید اصلا حالم تو خودم نبود.
نمیدونستم چه جوابی می خواد بده توقع بدترین حرفها رو ازش داشتم چون کار بدی کرده بودم و بدون اجازه بهش پیام داده بودم.
مثلا می گفت چه حرفی چی می خواستم بگم؟
بدجور پشیمون شده بودم کاش اصلا پیام نمی دادم.
دعا دعا میکردم اصلا پیامم بهش نرفته باشه.
داشتم از حرص پوست لبم رو می جویدم که صدای پیام گوشیم بلند شد.
به طرف گوشی شیرجه زدم و تندتند رمزشو وارد کردم.
چشمام واسه خوندن پیامش دودو می زد.
نوشته بود: چه حرفی؟!..
باید چی می گفتم؟
همون طور لبخند رو لبم بود و داشتم به پیامش نگاه می کردم و فکر میکردم چی بنویسم که پیام داد: جدی تنهای تنها زندگی می کنی؟ چند سالته؟..
این شد مقدمه ی حرف زدن ما.
به خودم اومدم و دیدم ساعت هاست مشغول پیام دادنیم و از همه ی اتفاقای زندگیم براش گفتم.
حس می کردم حسابی سبک شدم.
اون هم از خودش گفت که یه برادر کوچکتر داره....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 ❤️ #قسمت_چهل رفتم از همون جلوی در به مسئول خوابگاه گفتم که من راننده آژانسم و این گوشی رو تو ماشی
🌱 ❤️
#قسمت_چهلو_دو
و چون تک دختره بهش اجازه دادن بیاد شهر دیگه درس بخونه
البته که خونه ی پدربزرگش هم اینجا بود ولی بخاطر اینکه خوب درس بخونه تو خوابگاه می موند.
دم صبح خوابم برد. دو ساعت خوابیدم ولی عجب چسبید.
دوست داشتم دیگه به هیچ وجه سمت مواد نرم.
می خواستم خوب به نظر برسم آخه شقایق گفته بود اصلا به چهره ام نمیاد که سن و سالم اون باشه.
اول رفتم سرکار و یه سر به روند کار زدم
و بعد رفتم تا ببینم کلینیک ترک باز باشه برم تا درمان شم.
خیلی انگیزه گرفته بودم با اینکه بین ما هیچ حرفی زده نشده بود و فقط از زندگی گفته بودیم
ولی انقد خوشحال بودم که دوست داشتم به خودم برسم.
رفتم کلینیک بعد ویزیت کلی صحبت کردم
گفتم انگیزه دارم فقط کمک می خوام تا مصرف کمم رو به صفر برسونم.
یه مقدار دارو دادن و قرار شد هر چند وقت یبار ویزیت شم.
نمی دونم چرا توقع داشتم شقایق باز بهم پیام بده
ولی وقتی تا شب منتظر شدم و خبری نشد،
خیلی نا امید شدم.
تا صبح پیامامون رو مرور کردم و پررویی می دونستم اینکه بهش پیام بدم.
سعی کردم فقط ذهنم درگیر کارم باشه و حسابی پیشرفت کنم.
#قسمت_چهل_سه
. تصمیم گرفته بودم جز پیمانکاری اگه پول اضافه داشتم واحدهای تازه ساخت رو خرید و فروش کنم شنیده بودم پول خوبی توشه.
یک ماه گذشت و من خودمو تقریبا قانع کرده بودم که هیچ دلیلی نداره به اون دختر پیام بدم.
نصف پول رو که گرفتم یه ماشین بهتر خریدم
و بقیه اش رو هم دادم یه واحد کوچک خریدم تا با قیمت بالاتر بفروشم.
وقت برای سرخاروندنم نداشتم، شب که می رسیدم می افتادم رو تخت.
داشتم حاضر می شدم بخوابم که صدای پیام گوشیم بلند شد.
فکر کردم بانک یا مخابراته
ولی با دیدن شماره ی شقایق که اتفاقا چند وقت پیش اسمشو پاک کرده بودم ولی شمارش تو ذهنم بود قلبم شروع کردن به تپیدن.
با دستای لرزون پیامش رو باز کردم که نوشته بود: سلام بیداری؟..
تندتند تایپ کردم: سلام خوبی؟ بله بیدارم...
منتظر شدم تا ببینم چیکار داره باهام.
خواب از سرم پریده بود دوست داشتم زودتر بهم پیام بده قلبم داشت می کوبید.
پیامش بالاخره رسید که نوشته بود: وقت داری یکم حرف بزنیم؟ نمی دونم چرا دارم به تو پیام میدم..
حالم خیلی بده دوست دارم با یکی حرف بزنم..
من هم که از خدا خواسته بودم تا با اون حرف بزنم سریع نوشتم: آره چرا که نه؟ اتفاقی افتاده؟..
اول براش یه شارژ زدم تا موقع حرف زدن با من تموم نشه و نصفه بمونه.
خیلی تشکر کرد گفت یه پسری بوده که خیلی هم دوستش داشته از دانشجوهای ترم بالایی،....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 ❤️ #قسمت_چهلو_دو و چون تک دختره بهش اجازه دادن بیاد شهر دیگه درس بخونه البته که خونه ی پدربزرگ
🌱 ❤️
#قسمت_چهل_چهار
انگار پسره بهش نامردی میکنه
با یکی از همکلاسیای شقایق ازدواج میکنه.
این شد که حالش خیلی بد بود.
کلی باهاش حرف زدم گفتم لیاقتش بیشتر از ایناست اصلا ناراحت نباش
آدم خیانتکار ذاتش همینه اون دختر خوبی مثل تو رو از دست داده..
به خودم اومدم دیدم پنج صبحه..
انقد از حرف زدن باهاش لذت می بردم که نفهمیدم زمان کی گذشته و من تمام شب بیدار بودم.
قرار گذاشتیم فردا غروب بعد تموم شدن کلاسش همدیگه رو ببینیم تا هم حال و هواش عوض بشه و هم بیشتر با هم حرف بزنیم.
خودم رو نباید گول می زدم ازش خوشم اومده بود ولی خدا رو خوش نمیومد بخوامش
چون اون دختر کوچک بود و شاید اصلا به عقلش نمی رسید که بخواد با من ازدواج کنه.
تا غروب همه کارامو کردم ماشینمو دادم سر ساختمون تمیز کردن تا به بهترین شکل ممکن برم دیدن شقایق.
ساعت پنج بود و هوا داشت کم کم تاریک می شد.
جلوی در دانشگاه قرار گذاشته بودیم و تا نه شب باید می رفت خوابگاه.
از دور دیدم کنار جاده ایستاده بود. تنها بود هیچکدوم از دوستاش پیشش نبودن.
رفتم کنارش چندتا بوق زدم اصلا برنگشت نگاه کنه شیشه رو دادم پایین صداش زدم: شقایق خانم؟!..
#قسمت_چهل_پنج
با تعجب برگشت نگاهی به من و بعد به ماشین انداخت. پنجره داشت بیرونو نگاه می کرد. با لبخندی زدم و گفتم: سلام خانم عصرتون بخیر خوبی؟..
با تعجب گفت: سلام پس ماشینت کو؟..
گفتم: یکم پول دستم اومده بود عوضش کردم هی خراب می شد.
خب حالا به نظرت کجا بریم؟ هوا هم خیلی سرده بریم کافه بهتر نیست؟ می ترسم بیرون سرما بخوری..
همون طور بهم زل زده بود و چیزی نمی گفت.
من هم افتاده بودم رو دنده ی پر حرفی و یه ریز می گفتم: بعدش بریم شام بخوریم؟ من یه رستوران سراغ دارم غذاهاش حرف نداره.
کلی هم می تونیم حرف بزنیم. البته رأس ساعت نه میذارمت جلوی خوابگاه، گوش می دی بهم؟..
سرشو تکون داد و چیزی نگفت. از پنجره داشت بیرونو نگاه می کرد. با مهربونی گفتم: هنوز تو فکر اونی؟ بیخیال بابا طرف اگه آدم بود اصلا بهت خیانت نمی کرد
همیشه دلم واسه اونی که خیانت می کنه می سوزه می دونی چرا؟ چون کسی که خیانت می بینه هیچ خطایی نکرده و چیزی هم از دست نداده جز یه آدم خیانتکار
ولی اون یکی شخص یه زندگی خیلی خوب با کسی که عاشقشه رو از دست داده. پس بهش فکر نکن..
آهی کشید و گفت: از چشمم افتاد.. بیخیال مهم نیست. من همیشه از وقتی یادم میاد تو عذاب بودم..
با ناراحتی پرسیدم: آخه چرا؟..
سرشو تکون داد و گفت: مامانم همیشه ی خدا با بابام دعوا داشتن، از وقتی یادم میاد یه روز خوش تو زندگیمون نداشتیم. همیشه با داداشم شاهد دعواهاشون بودیم.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
May 11