فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳روزی لقمان در کنار چشمهای نشسته بود، مردی که از آنجا میگذشت از لقمان پرسید: چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟
🚶♂لقمان گفت: راه برو.
آن مرد پنداشت که لقمان نشنیده است. دوباره سوال کرد: مگر نشنیدی؟ پرسیدم چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟
🚶♂لقمان گفت: راه برو.
آن مرد پنداشت که لقمان دیوانه است و از کنارش رد شد، زمانی که چند قدمی راه رفته بود، لقمان به بانگ بلند گفت: ای مرد، یک ساعت دیگر بدان ده خواهی رسید.
⁉️مرد گفت: چرا اول نگفتی؟
لقمان گفت: چون راه رفتن تو را ندیده بودم، نمیدانستم تند میروی یا کُند. حال که دیدم دانستم که تو یک ساعت دیگر به ده خواهی رسید.
👩❤️👨این حکایت زن و شوهرهاست اینکه، بر اساس ظرفیتشون و عشق واقعی که به هم دارند به همون نسبت می توانند در فراز و نشیب های زندگی راه را طی کنند.
💖که در واقع این چگونه بودن فقط و فقط بستگی به خود فرد دارد، یک نفر با کوچکترین مشکل از کوره در می رود و طلاق را فریاد می زند، دیگری هزاران مشکل را می گذراند ولی حتی لحظه ایی جدایی را در ذهنش نمی گذراند، بله این ظرفیت ماست که زندگی را می سازد یا خراب می کند، این زاویه دید ماست، اندازه ماست.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شاید باورت نشه ما خیلی وقت ها با دلسوزی های بی جامون...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔸بگو،نگو
✔️یه بگو نگو هایی هست که فوت کوزه گریه، عصای معجزه گره کلامه مثلا :
✅بگو: دوست دارم تو راه برگشت با تو باشم میتونی بیای؟
❌نگو: می آی دنبالم؟
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅بگو اون لباس بیشتر بهت میاد
بگو به نظر من اون يكى لباس خیلی خوشگلترت میکنه
❌نگو: این چیه پوشیدی؟
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅بگو:به نظرت اينکارو بكنم؟
میخوام نظر تو رو در مورد انجامش بدونم
❌نگو: میخوام اينکار رو انجام بدم
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅بگو: دوست دارم خریدم با سلیقه تو باشه
❌نگو: بریم خرید؟
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅اگر دیدی همسرت یک حکایتی را برایت بازگو کرد که بارها شنیده بودی، با تمام توجه و نگاه مثبت به حرفهایش گوش کن.و بگو :چه جالب، چه جذاب!!
❌نگو: اینو شنیدم،تکراری بود
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#روانشناسی_کودک
نیاز اضطراري كودكان #ديده_شدن است
براي همين دست به كارهاي عجيب ميزنند
حتی حاضرندكتك بخورنداما ديده شوند
كودكان نامرئی تبديل به كودكانی خجالتی با حرمت نفس پايين ميشوند
─┅─═ঊঈ🌸🌸ঊঈ═─┅─
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
اجازه ندهيد به اسم نابغه سازی سرتان را كلاه بگذارند و با آموزش های آكادميك به فرزندتان آسيب بزنند.
آموزش آکادمیک ریاضی ، خواندن و نوشتن مربوط به سال اول دبستان است و نه زودتر
آموزش زود هنگام برابر است با زدگی و بی میلی به آموزش دوران تحصیلی
─┅─═ঊঈ🌸🌸ঊঈ═─┅─
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
سند فاجعهء کتابخوانی در ایران. عکس در سال ۱۴۰۲ ساعت ۱۹.۳۰ گرفته شده است. وقتیکه کتابفروش، کتابهای خود را در کف خیابان در عرض ۴ متر و طول ۷۰ متر با لایههای زیاد، رایگان در اختیار مردم قرار ميدهد؛ ولی مخاطبی با کفش روی آنها راه میرود و تمایلی برای خواندن ندارد!😭🤦🏼♂️😔(البته نمیدونم کجا این اتفاق افتاده برایم ارسال شده بود ارسال کردم
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
Ⓜ️ بیست ویژگی آدمهای بالغ
● ۱. میفهمند که بدرفتاری آدمها به ترس و اضطراب آنها مربوط است. پس آدمها را بد مطلق یا هیولا نمیبینند.
● ۲. یاد میگیرند که آدمها بهطور خودکار از محتویات مغز ما اطلاع ندارند. بنابراین با آرامش و شفاف، حرف میزنند و دیگران را سرزنش نمیکنند که درکشان نمیکنند.
● ۳. یاد میگیرند که آنها هم اشتباه میکنند. پس معذرتخواهی میکنند.
● ۴. اعتماد بهنفس را یاد میگیرند. نه اینکه فوقالعاده هستند! خیر. در واقع پیمیبرند که همه ما نادان و سرگردان هستیم. همه ما با آزمون و خطا زندگی میکنیم؛ و این عیبی هم ندارد.
● ۵. والدین خود را میبخشند. درک میکنند که آنها هم درگیر ترس و اضطرابهای خودشان بودهاند.
● ۶. اثر نکات کوچک را بر خلقوخوی خود بهخوبی درک میکنند. اثر زودخوابیدن، وضعیت قندخون، درجات استرس، مصرف الکل و موارد دیگر را میفهمند و با کسی که تحت تأثیر این موارد باشد، مدارا میکنند.
● ۷. قهر نمیکنند. حرف میزنند، نفرت در خودشان جمع نمیکنند و میبخشند.
● ۸. دست از کمالگرایی برمیدارند. هیچ چیزی بینقص نیست؛ از "به اندازه کافی خوب بودن" قدردانی میکنند.
● ۹. یاد میگیرند کمی بدبین بودن دربارهی نتایج امور، یک فضیلت است. در نتیجه، آرامتر، صبورتر و بخشندهتر هستند. چون همهچیز را فدای آرمانگرایی خود نمیکنند.
● ۱۰. میفهمند نقاط ضعف آدمها با نقاط قوتشان گره خورده است. مثلا دیگر از کسی که شلخته است ناراحت نمیشوند، چون میدانند در ازای آن ممکن است فردی خلاق باشد. واقعا درک میکنند که آدم کامل وجود ندارد.
● ۱۱. مدام عاشق نمیشوند. سختتر و دیرتر عاشق میشوند ولی بسیار وفادار میمانند.
● ۱۲. درک میکنند که زندگی کردن با آنها میتواند چندان هم آسان نباشد. چون آنها هم نقاط ضعف بسیاری دارند.
● ۱۳. یاد میگیرند خود را برای خطاهای خود ببخشند. بیشتر با خود رفاقت میکنند.
● ۱۴) با کلهشقیهای بچگانهی خود بیشتر کنار میآیند و تلاش نمیکنند که در هر شرایطی، بزرگسال باشند. میپذیرند که همهی ما گاهی رفتارهای بچگانه داریم.
● ۱۵. برای شادی درازمدت، صرفا به پروژههای بلندمدت دل نمیبندند. اگر دمی بی دردسر سپری بشود هم خوشحالشان میکند. طبع و مزاج آنها به سمت خوشیهای کوچک کشیده میشود.
● ۱۶. برایشان مهم نیست دیگران در مورد آنها چه فکر میکنند. میفهمند که دیگران درگیر زندگی خودشان هستند و لازم نیست تصویر ذهنی دیگران از خود را مدام ویرایش کنند. از آرزوی شهرت دست بر میدارند.
● ۱۷. بازخورد دیگران را راحتتر میپذیرند و در برابر انتقادها زره نمیپوشند.
● ۱۸. دید خود را در مقابل دردها وسیعتر میکنند. بیشتر در طبیعت مشغول پیادهروی هستند و با حیوانات مهربان هستند.
● ۱۹. میفهمند گذشتهای که داشتند، در پاسخ آنها به وقایع تاثیر دارد. میپذیرند بهدلیل وقایع کودکی، مستعد خطا و افراط هستند. بنابراین، بیشتر به احساسات خود فکر میکنند و به آنها پاسخ فوری و غیرمنطقی نمیدهند.
●۲۰. دوست بهتری میشوند چون میدانند دوستی یعنی به اشتراک گذاشتن آسیبپذیریها.
📝 دکتر ایمان فانی
#روانشناسی
#معنای_زندگی
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرمت هر کس جدا و حرمت مادر جداست...
@به یاد مادر عزیزم 😭
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم تمام مادران عزیز خاکی
وتقدیم به روح مادرآسمانیم 😭
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زيباترين روز دنيا در چشم آدمهايى طلوع میكند كه دست اميد را میگيرند و پا به پاى تلاش و مهربانى، هدفهايشان را دنبال میكنند ...
روزتون بخیر❄️
به جمع ما در مطالب آموزنده بپیوندید 👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
─┅─═ঊঈ💓ঊঈ═─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حقایق عجیب کشور چین!
به جمع ما در مطالب آموزنده بپیوندید 👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
دانستنی ها💡
1⃣ آيا مي دانستيد...؟!
گرفتن عکس از برج ایفل در شب، خلاف قوانین کپی رایت فرانسه است.
2⃣ آيا مي دانستيد
برج ازادي هدیه ای ازطرف فرانسه است قطعات این مجسمه کم کم با کشتی از فرانسه به آمریکا اورده شد ودر انجا سر هم شد و متعلق به آمریکا نیست!
به جمع ما در مطالب آموزنده بپیوندید 👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مار در موی مردی در برزیل😐
در حالی که مار در موهایش گیر کرده در شهر قدم می زند.
به جمع ما در مطالب آموزنده بپیوندید 👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدای وال خاکستری از فاصله نزدیک روی سطح آب
┄┄┄❅✾❅┄┄┄
به جمع ما در مطالب آموزنده بپیوندید 👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجوری باید واسه رسیدن به هدف بکوشیم
┄┄┄❅✾❅┄┄┄
به جمع ما در مطالب آموزنده بپیوندید 👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هنرنمایی پهپادی در سیدنی استرالیا 👌
عضو بشین کانالش واقعا عالیه👇
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمونهای کوچک از انرژی که در جریان زلزله آزاد میشود!!
به این تکه سنگ کوچک داخل سنگ شکن نگاه کنید که چطور موقع شکستن انرژی آزاد میشود. حال تصور کنید وقتی لایههای سنگی به ابعاد دهها کیلومتر ناگهان در لحظه وقوع زلزله میشکنند چه انرژی عظیمی آزاد میشود
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر فکر میکنید مردا از خانوما شجاع ترن این گیفو ببینید
عضو بشین کانالش واقعا عالیه👇
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پای مصنوعی برای فیلی که پایش قطع شده
عضو بشین کانالش واقعا عالیه👇
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی از آمادگی جسمانی حرف میزنیم دقیقا از چی حرف میزنیم؟!👌
عضو بشین کانالش واقعا عالیه👇
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#بخش_دهم آروم از گوشه پتو نگاه کردم که دیدم اثری ازشون نیس نفس راحتی کشیدم و پتو رو کشیدم روی سرم ت
💕 💌
#بخش_یازدهم
با استفاده ضمادها وضعیت ننه بهتر شده بود و درد پاش بهتر خوب شد و من هم خیالم راحت شده بود
یه مدتی گذشت و از اون صداها و چیزهایی که می دیدم خبری نبود
شاید هم بخاطر داروها پودرها و دعاهایی که مرد رمال داده بود حالم بهتر بود
روزها همینطور سپری می شد و من روزها سرکار بودم و شب ها به ننه رسیدگی می کردم
چند روزی گذشت تا اینکه یه روز که از سرکار اومدم دیدم حال ننه خیلی بده نفسش بالا نمی اومد
دستپاچه شدم و سریع ماشین همسایه رو قرض گرفتم و رسوندمش دکتر، ننه پیر بود و هرروز یه مشکلی داشت و من با جون دل بهش می رسیدم و تنها نگرانیم و دغدغه ذهنی ام این بود که بیش از این درد نکشه
به دستور دکتر شب رو بستری شد
تا چند تا آزمایش بده و دکتر نتیجه نهایی رو بده
اتاق ننه دوتا تخت دیگه داشت و من که مدت ها بود چیزی ندیده بودم از زیر تخت کناری صداهایی رو می شنیدم و از پشت پنجره دو چشم براق می دیدم که بهم زل زده بود
شب تا صبح به همین منوال کنار تخت موندم و چشم روی هم نذاشتم و ننه تا صبح ناله می کرد
صبح مجبور بودم مرخصی بگیرم تا پیش ننه باشم حاجی که ماجرا رو فهمید با خانومش برای عیادت اومدن بیمارستان
ننه وقتی چشمش به زن حاجی افتاد نتونست خودش را کنترل کنه و اشک هاش تند تند روانه صورتش شد
حاجی منو همراه خودش برد بیرون تا خانم ها راحت باهم درد ودل کنن
اما من دلم با ننه بود
حاجی دلداریم می داد و می گفت
اگه چیزی خواستی رو درواستی نکن
موقع مرخصی فهمیدم حاجی بیمارستان رو حساب کرده خوب
می دونست که من دستم خالیه
ننه رو گذاشتم تو ماشین و رفتم تا داروهاشو تهیه کنم
به حرفای دکتر فکر می کردم که می گفت خطر رفع شده بود ولی خیلی باید هواشو داشته باشم
تصمیم گرفتم یه مدت ببرمش خونه خاله حمیده که تو روستا بود تا هم یه آب و هوایی به سرش بخوره و هم حال و هواش عوض بشه
از حاجی مرخصی گرفتم و راهی شدم
تا روستا خاله دو سه ساعتی بیشتر مسیر نبود
پراید یکی از بچه ها رو گرفتم و ننه رو نشوندم و راهی شدم
ننه دلش راضی نبود که منو تنها بذاره و بره و تمام مسیر تو خودش بود
ولی من با خنده و شوخی سعی می کردم دلشو به دست بیارم
مرتب براش شعر مادر می خوندم و اونم لبخند می زد
وقتی رسیدیم یه ساعتی نشستم و می خواستم راه بیفتم که خاله نذاشت و با اصرار تا شب نگهم داشت، شام لذیذی که خاله تدارک دیده بود رو خوردیم و دم غروب بود که ننه رو به خاله سپردم و خداحافظی کردم و راهی شدم
هنوز یه ساعت بیشتر نرفته بودم که احساس کردم ماشین پنچر شد...
#بخش_اخر
محکم کوبیدم روی فرمون و گفتم بخشکی شانس...
از ماشین پیاده شدم، اما حتی یه ماشین هم رد نمی شد... مونده بودم چکار کنم
اون موقع شب نه می شد ماشینو رها کرد و رفت و نه می شد اونجا تا صبح دوام آورد..
با مکافات تایر زاپاس رو از صندوق عقب درآوردم، انقدر تاریک بود که چشم چشمو نمیدید
به سختی و با مکافات پنچری رو گرفتم، کارم که تموم شد نفس راحتی کشیدم و راهی شدم
اما هنوز چند متری بیشتر نرفته بودم که کنار خیابون یه دختر بچه رو دیدم که با موهای بلندش ایستاده بود و نگاهم می کرد
مونده بودم یه دختر کوچیک اونم این وقت شب کنار جاده چکار میکنه!!
میخواستم دنده عقب بگیرم اما همین که زدم روی دنده عقب و توی آینه نگاه کردم از چیزی که
می دیدم شوکه شدم...
دیدم زیبا صندلی عقب نشسته بود
قلبم به شدت توی سینه می کوبید
به سرعت ماشین افزودم از ترس نمی تونستم برگردم و صندلی عقب ماشینو نگاه کنم
همینطور که می رفتم دیدم یه چیزی به شیشه ماشین چسبیده
انقدر هول کرده بودم که محکم به یه درخت کوبیدم و دیگه چیزی نفهمیدم
وقتی چشم باز کردم، یک خانم رو بالای سرم دیدم...
توی بیمارستان بودم
خانم بهیار مشغول تمیز کردن اتاقم بود چهره ای با نمک و تو دل برو داشت اما قد نسبتا کوتاه و یه کم توپرتر، حس عجیبی نسبت بهش داشتم..
چند روزی اونجا بودم و وقتی حالم روبه راه شد مرخص شدم و برگشتم
تو اداره پلیس ماشینو دیدم که حسابی درب و داغون شده بود
مثل همیشه مجبور شدم دست به دامن حاجی بشم و ازش کمک بگیرم..
به حاجی زنگ زدم و جریانو براش تعریف کردم، کمکم کرد و ماشینو گذاشت تعمیرگاه.
چند روزی از این ماجرا گذشت و من هنوز چشمم دنبال اون دختر بهیار بود و یه روز با مامان به دیدنش رفتم و برای خواستگاری به خونشون رفتیم
پدرش معتاد بود و مادر هم نداشت
وقتی خواستگاری کردیم بهمون جواب مثبت دادن و ما باهم ازدواج کردیم و الان سالهاس از اون روزها می گذره و من و مائده صاحب یه دختر شدیم که اسمشو گذاشتیم فاطمه .
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#بخش_دهم آروم از گوشه پتو نگاه کردم که دیدم اثری ازشون نیس نفس راحتی کشیدم و پتو رو کشیدم روی سرم ت
هنوز هم گاهی اما خیلی کم اون خواب ها وصحنه ها رو می بینم اما دیگه عادت کردم و پذیرفتم
ولی از وقتی فاطمه اومد به زندگیمون خیلی حالم بهتره
مادرم چند وقت پیش فوت کرد و افتخارم این بود که تا آخر عمرش تونستم ازش به نحو احسنت مراقبت کنم و نذاشتم حتی یکبار هم دلش بشکنه
البته تو این راه مدیون مائده هم بودم که همراهم بود و مثل مادر خودش از ننه نگهداری کرد
ازاینکه داستان منو خوندید خیلی ممنونم...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
هنوز هم گاهی اما خیلی کم اون خواب ها وصحنه ها رو می بینم اما دیگه عادت کردم و پذیرفتم ولی از وقتی ف
#قسمت_اول
با نوری که از پنجره ی اتاقم روی صورتم افتاد اروم چشمامو باز کردم.چون نور چشمامو می زد چند بار باز و
بسته شون کردم تا تونستم بهش عادت کنم.
تو جام نشستم و با چشمای خوابالو به ساعت روی میزم نگاه کردم.
چشمام از تعجب گشاد شد...
- وااااااااای خدا ساعت 10 بود؟؟!!
چندبار با دست چشمامو مالیدم وباز به ساعتم نگاه کردم نه اشتباه نمی کردم..ساعت 10 بود.ولی اخه چطور امکان
داشت؟...پس چرا شراره بیدارم نکرد؟اون که همیشه کله ی صبح ساعت 7 بیدار باش می زد حالا چی شده بود که
گذاشته تا 10 بخوابم؟
از تختم اومدم پایین وبدونه اینکه به موهام یه شونه ی ناقابل بزنم با همون کشی مویی که روی میز ارایش اتاقم بود
موهامو بستم و از اتاق رفتم بیرون...
خونه مثله همیشه ساکته ساکت بود...گاهی از این همه سکوت دلم می گرفت...وقتی مامان زنده بود این خونه هم
روح داشت و حال وهواش با الان زمین تا اسمون فرق می کرد ولی ...
ولی از وقتی مامان سرطان گرفت وبعد از چند وقت مرد...این خونه هم باهاش مرد...بی روح وسرد شد...
اه کشیدم ورفتم طرف دستشویی تا دست و صورتمو یه اب بزنم...
از دستشویی که اومدم بیرون همزمان در خونه هم باز شد وشراره در حالی که چند تا پاکت وپلاستیک بزرگ
دستش بود اومد تو...
با بی تفاوتی نگاش کردم وزیر لبی واز روی اجبار بهش سلام کردم که اونم بدتر از من جوابمو داد و رفت تو
اشپزخونه...
شراره نامادریم بود..میگم نامادری یعنی از اون نامردیاهاااااا...تو بدجنسی لنگه نداشت...از همون اول که وارد
زندگیمون شد اسایش رو از من گرفت...خیلی دوست داشتم باهاش مثله یه دوست باشم..ولی اون مرتب ازم دوری
می کرد.
مرتب از کارام ایراد می گرفت وبدتر از همه اینکه هر روز چقلیه کارهای کرده ونکرده ی منو به بابام می کرد
و این هم شده بود برنامه ی هر روزه اش...
در حد کوزت هم ازم کار می کشید.از ساعت 7 بیدار باش می زد تا 12 ظهر..بعد هم خانم لطف می کرد میذاشت
بعد از ناهار 1 ساعت استراحت بکنم باز شروع می کرد به دستور دادن...
هیچ دوست نداشتم به دستوراش گوش کنم یا مثله خدمتکار همه اش در خدمتش باشم وکاراشو انجام بدم ولی
می ترسیدم با زبون نیش دارش انقدر از من پیش بابام بد بگه که دیده بابام نسبت بهم عوض بشه ویه جورایی
بابامو ازم دور کنه.نه..خدایش تحمل اینو نداشتم.به همین خاطر با هزار جور غرغر مجبور می شدم به دستوراش
عمل کنم...
3 سال بود زن پدرم شده بود واز مرگ مادرم 5 سالی می گذشت.دقیقا 15 سالم بود که مادرم تنهام گذاشت. تو سن
17 سالگی این زنه مار صفت وارد زندگیمون شد.
تا دیپلم بیشتر درس نخوندم...خیلی دوست داشتم کنکور شرکت کنم...از رشته ی کامپیوتر خیلی خوشم می اومد
ولی خب ...این شده بود برام یه رویا اون هم به دو دلیل...اول اینکه من بعد از مرگ مادرم یه دختر گوشه گیر
وتنها شده بودم که روز به روز بیشتر افسرده می شدم برای همین دیگه میلی به درس خوندن و مدرسه رفتن
نداشتم اینجوری شد که 1 سال عقب افتادم.وقتی هم به مرور زمان حالم خوب شد شراره وارد زندگیمون شد و...
شد سوهان روح من...مرتب می گفت درس ودانشگاه رو میخوای چکار؟دختر به جای اینکه به این چیزا فکر کنی
به فکر کاره خونه یاد گرفتن واشپزی و...باش که فردا که رفتی خونه ی شوهر در نمونی...همیشه هم می گفت که
من برای این بهت کار میدم تا انجام بدی چون میخوام ازت یه کدبانوی قابل و نمونه بسازم...
هه...زنیکه هرکار دلش می خواست می کرد از ارایشگاه رفتن در هفته 2 روز گرفته تا مسافرت سالی 4 بار به
دوبی وترکیه و...اونوقت منه بدبخت باید براش مثله کوزت کار می کردم که چی؟
هه...که میخواد از من یه کدبانوی قابل بسازه....کدبانو یا خدمتکار؟...
از بابام 10 سال کوچیکتر بود...بابام یه کارخونه ی تولید وسایل ارایشی وبهداشتی داشت ومیشه گفت وضعمون
خیلی خوب بود.
بابام عاشقانه مادرمو دوست داشت ولی الان میدیدم که چطور شراره رو... شراره جان یا عزیزم خطاب می کرد...
وقتی به خودم اومدم دیدم همونطور که حوله تو دستامه دارم خاطراتمو مرور می کنم.اه عمیقی کشیدم و شونمو
انداختم بالا...فکر کردن بهشون هم عذابم می داد...بی خیال.
صدای خش خش پلاستیک از توی اشپزخونه می اومد...به صورتم نقاب بی تفاوتی زدم ورفتم تو اشپزخونه...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_دوم
.
وارد اشپزخونه شدم..شراره داشت یکی یکی خریداشو از توی پلاستیکا در میاورد...
حالا چرا انقدر خرید کرده بود؟مگه میخواد مهمونی بده؟
داشتم برای خودم چای می ریختم در همون حال با لحن سردی گفتم:ممیخوای مهمونی بدی؟
سرشو بلند کرد ونیم نگاهی بهم انداخت وباز مشغول کارش شد...
- نه...
دیگه چیزی نگفت...همیشه از اینکه درست وحسابی جوابمو نمی داد حرصم می گرفت...یکی نیست بگه اگر
درست حرف بزنی نمیمیری که...
با حرص فنجون چاییمو برداشتمو نشستم سر میز...
بهم تشر زد:چرا اینجا نشستی؟مگه نمی بینی رو میز پره...برو کنار کابینت صبحونهتو بخور..در ضمن یه شونه
هم به اون موهات بزن ادم یاد جنگلیا می افته...برو...
واقعا دیگه از زور عصبانیت داشتم منفجر می شدم ...خوبه اینجه خونه ی پدرمه که انقدر دستور میده و حق هم
ندارم روی میز غذاخوریش یه فنجون چای بخورم.
گفتم:مگه دیدیشون؟...
با تعجب گفت:چی رو؟
پوزخند صدا داری زدم وگفتم:جنگلیا رو...قوم و خویشاتن؟
از جام بلند شدم وفنجونمو برداشتم ورفتم کنار کابینت ایستادم و در حالی که جرعه جرعه ازش می خوردم به
شراره نگاه کردم...صورتش از زور عصبانیت قرمز شده بود...
بی تفاوت چاییمو خوردم اونم با حرص چیزایی رو که خریده بود رو میذاشت تو کابیتا...همچین دراشونو می زد
به هم که از این همه سر و صدا مغزم داشت سوت می کشید.می دونستم با سکوتش تلافیه حرفمو داره
می کنه..
همین که چاییمو خوردم گفت:اونجا بیکار واینستا بیا اینجا یه کم هم کمکه من بکن...جدیدا تنبل شدی؟
پوزخند زدم ورفتم کنارش...بسته ی ماکارونی رو از دستش گرفتم وگفتم:تنبل نشدم...من که خدمتکارت نیستم..اگر
هم کاری انجام میدم برای اینه که اینجا خونه ی پدریه منه...
از گوشه ی چشم نگاش کردم که اخماشو جمع کرده بود ولباشو با حرص روی هم می فشرد..
داشت از کنارم رد می شد که بهم تنه زد وگفت:برو کنار ببینم...چه خونه ی بابامی هم میگه...حالا که دوست داری
توی خونه ی بابات کار کنی من هم حرفی ندارم..ناهار امروز با تو هست...همین ماکارونی رو درست کن..منم
میرم کمی استراحت کنم از صبح رو پا وایسادم.
از اشپزخونه رفت بیرون و منم هاج و واج وایساده بودمو رفتنشو نگاه می کردم...
با عصبانیت بسته ی ماکارانی رو پرت کردم روی میز و دست به سینه به کابینت تکیه دادم...
همیشه همینجور بود از کوچکترین حرف من سواستفاده می کرد...من هم مجبور بودم کوتاه بیام چون نقطه ضعف
بابامو کامل تو دست داشت و منم از روزی می ترسیدم که بابام منو به خاطر شراره از خونه بندازه بیرون...
می دونستم این کارو می کنه...چون یه بار تقریبا 1 سال پیش بود که شراره به دروغ به بابام گفته بود که منو با یه
پسره تو خیابون دیده بابام هم بعد از کتک سیری که بهم زد ومنم نوش جان کردم از خونه انداختم بیرون ..دقیقا
یادمه زمستون بود و من هم با یه مانتوی نازک و یه شال حریر جلوی خونه داشتم از سرما می لرزیدم.هر چی
بهش التماس کرده بودم و بهش توضیح داده بودم که شراره داره دروغ میگه و تو داری اشتباه می کنی زیربار
نمی رفت که نمی رفت.
جلوی خونه توی سرما نشسته بودم و به خودم می لرزیدم و اشک می ریختم که دیدم در خونه باز شد وشراره اومد
دم در...
مثله طلب کارا نگام کرد وگفت:بیا تو..با بابات حرف زدم راضی شد ببخشدت...دیگه تکرار نشه...فهمیدی؟
پاهام از زور سرما سر شده بود از جام بلند شدم ودر حالی که بلند بلند هق هق می کردم بهش گفتم:هیچ وقت
نمی بخشمت شراره..امیدوارم خدا یه روز تقاص این کارایی که داری به ناحق به سرم در میاری رو ازت
بگیره...خودت هم خوب میدونی من با هیچ پسری نه حرف زدم نه باهاش بودم ولی تو...به دروغ این حرفو به
بابام زدی...ازت نمی گذرم..نمی گذرم...
خواستم از کنارش رد بشم که محکم بازومو گرفت و نگهم داشت...با خشم توی چشمام خیره شد وگفت:اگر یک
باره دیگه از این شر و ورا تحویلم بدی مطمئن باش کاری می کنم که برای همیشه اواره ی خیابونا بشی..فهمیدی؟
با چشمای اشک الودم فقط نگاش کردم وچیزی نگفتم...دستمو کشیدم و وارد خونه شدم...
وقتی به خودم اومدم دیدم از یاداوریه اون شب اشکم در اومده و صورتم خیسه..با پشت دست اشکامو پاک کردم
ومشغول درست کردن ماکارونی شدم...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_سوم
بعد از اماده شدن غذا رفتم توی اتاقم و یه کتاب برداشتمو و مشغول خوندنش شدم..ولی هیچی ازش
نمی فهمیدم..فکرم کاملا مشغول بود...
از جام بلند شدم ورفتم کنار اینه ی قدی اتاقم ایستادم...قدم متوسط بود..چشمای سبز و ابروهای کمونی و لب و
دهانی کوچک و صورتی با بینی کوچیک و گونه های کمی برجسته که به زیبایی توی صورتم خودنمایی
می کرد...
همه.. چه دوستام و چه اقوام می گفتند که خوشگلم ولی من هیچ وقت نمی تونستم به قیافه ام مغرور بشم یا به خودم
و چهره ام ببالم.با این همه مشکلات دیگه حال اینجور چیزا رو نداشتم...
دوستم شیدا همیشه می گفت دختر من اگر زیبایی تورو داشتم دیگه غمی نداشتم تو چرا انقدر به خودت و زندگی
سخت می گیری؟دو روز دنیا رو خوش باش...
ولی نمی تونستم..اون از همه چیزه زندگیم باخبر بود ومی دونست برام سخته ولی اینا رو واسه دلداریم
می گفت...
اه کشیدم و از جلوی اینه کنار رفتم...حوصله ی هیچی رو نداشتم.. نه شراره نه بابام نه...هیچی...هیچ
کس نمی تونست خوشحالم بکنه...هیچ کس...
روی تختم دراز کشیده بودم...نمی دونم چرا خوابم نمی برد...توی جام نشستم و چراغ خواب کنار تختمو روشن
کردم.به ساعت نگاه کردم 2 نیمه شب بود.
با کلافگی دستمو کشیدم توی موهامو و از تختم اومدم پایین احساس تشنگی می کردم دراتاقمو باز کردم و رفتم
بیرون و اروم درو بستم که سر و صدا نکنه...
اتاق پدرم وشراره انتهای راهرو بود داشتم از کنار اتاقشون رد می شدم که صدای پچ پچشونو شنیدم..هیچ وقت از
فال گوش وایسادن خوشم نمی اومد ولی اون شب نمی دونم چرا ناخداگاه کشیده شدم سمت در اتاقشون...می دونستم
کار درستی نیست ولی دست خودم نبود برای اولین بار کنجکاو شده بودم ببینم چی میگن...گوشمو چسبوندم به در
اتاق ...
واضح نمی شنیدم چی میگن ولی خب می شد یه چیزایی از لابه لای کلمات مبهمشون فهمید...
شراره گفت:کی قراره بیاد؟
بابام گفت:اخر همین هفته...
-با خانواده اش؟
-نه...خودش تنها میاد اونا رو فرستاده خارج....یادت باشه باید سنگ تموم بذاری...اون می تونه کمکمون بکنه...
-باشه..خیالت راحت.میدونم باید چکار کنم.
دیگه چیزی نشنیدم چون همه اش سکوت بود وسکوت...همونطورکه داشتم می رفتم تو اشپزخونه تا اب بخورم
مرتب با خودم فکر می کردم که کی قراره اخر هفته بیاد خونمون که انقدر برای بابام و شراره مهمه؟...
بدون اینکه برق اشپزخونه رو روشن کنم رفتم سمت یخچال... پارچ اب رو برداشتمو کمی اب ریختم تو لیوان و
سر کشیدم..اخیششششش چه خنک بود...
پارچ رو گذاشتم تو یخچال و برگشتم که از اشپزخونه برم بیرون که محکم خوردم به یه چیز سخت وتا اومدم به
خودم بیام یکی جلوی دهانمو گرفت و چسبوندم به دیوار اشپزخونه...
مردم ..سکته کردم ..غش کردم.. سنگ کوپ کردم.. زهره ترک شدم.. نمی دونم چی شد فقط داشتم از حال
می رفتم...
با ترس چشمامو بستم و بی صدا و خفه در حالی که دستش روی دهانم بود جیغ می کشیدم و دست وپا میزدم تا ولم
کنه...
صداشو کنار گوشم شنیدم که با خشم بهم گفت:خفه شو...باهات کاری ندارم فقط اروم باش...
توی اون موقعیت کنترلی روی حرکاتم نداشتم و هیچی هم نمی شنیدم به حرفش گوش ندادم که ولم کرد وبعد هم یه
طرف صورتم سوخت...ساکته ساکت شدم..
دستمو گذاشتم روی صورتم که اون هم تند جلوی دهانمو گرفت وباز منو چسبوند به دیوار همچین محکم اینکارو
کرد که حس کردم کمرم شکست...
با ترس بهش نگاه کردم..نقاب زده بود واسه همین نمی تونستم صورتشو ببینم ولی چشماش پیدا بود تو اون تاریکی
چشماش برق خاصی داشت.قدش بلند بود و ظاهرا زورش هم خیلی زیاد بود چون فکم داشت خورد می شد...
ای خدا تو این موقعیت من چرا گیر دادم به قد و هیکل وقیافه ی این؟...دقیقا الان باید چی بگم؟...چی بود؟..اهان
...دزدددددد...ولی دستشو بر نمی داشت که یه جیغ بنفش تحویلش بدم...
توی چشمام خیره شد وبا عصبانیت گفت:تو اینجا چه غلطی می کنی؟مگه نباید الان خواب باشی؟
چشمام از تعجب گرد شد...تو دلم گفتم:ببخشید از شما اجازه نگرفتم تا از اتاقم بیام بیرون یه وقت مزاحم کار
شریفتون نشم...چه پررو بودااااااااا...اگه مردی دستتو بردار تا حالیت کنم...
دست وپا زدم که ولم کنه ولی محکمتر منو گرفت و گفت:انقدر وول نخور بچه...
بعد یه دستمال از تو جیبش در اورد وگرفت جلوی دماغم...
اروم اروم چشمام بسته شد و...دیگه چیزی نفهمیدم.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d