💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 ❤️ #قسمت_هشتادو_سه شش صبح بود هنوز مادرش توی نمازخونه بود، رفتم توی نمازخونه دیدم داره قرآن میخو
🌱 ❤️
#قسمت_هشتادو_پنج
عمه هم زد بیرون و محکم درو بهم زد،
مهسا گفت خیلی وقت بود تو دلم مونده بود، اینا کم مامانمو آزار ندادن..
آروم دستشو گرفتم و گفتم بیخیال نذار بیدار شه، بیا این کلیدو بگیر درو از تو قفل کن، من برم بیرون دم در این خانمه الان میاد.
اون شب به بدترین شکل ممکن گذشت...
شقایق که جرات نداشت بیاد دم پر مهسا ولی مدام بهم پیام میداد بگیر بخواب خسته ای
دقیقا دو روز بود پلک روی هم نذاشته بودم اما خوابم نمیبرد که نمیبرد، هرچی سعی کردم نمیشد،
قیافه سهیل میومد جلوی چشمم و مرگشو نمیتونستم باور کنم..!
فردا صبح خونه کیپ تا کیپ آدم بود، مادر سهیلم گوشه پذیرایی اشک میریخت.
رسمشون بود جنازه رو بیارن توی خونه... وضعیت بدی بود...
روشو کنار زدن که باهاش خدافظی کنیم..،
به صورت سهیل نگاه کردم،
به پیشونیش که شکسته بود و بخیه شده بود،
دقیقا مثل وقتی بود که خواب بود، نمیدونم چی شد...
چه حالی شدم که خم شدم و پیشونیشو بوسیدم، سرشو بغل کردم و ضجه زدم،
نمیتونستن از جنازه جدام کنن.. دلم برای سهیل با تمام بدی هاش میسوخت، دلم برای ناکام بودنش اینکه با عشق زندگی نکرد اینکه از زندگیش نتونست و نخواست که لذت ببره، هیچوقت بچه دار نشد،
برای مادرش.. مادری که تازه بچه هاش بزرگ شده بودن و سرو سامون گرفته بودن و میخواست یه نفس راحت بکشه...
💐💐💐💐
#قسمت_هشتادو_شش
سهیل رو به خاک سپردیم،
و من چیزی از اون موقع نمیگم هر وقتم یادم میوفته بی اختیار اشک میریزم، خودمم نمیدونم چرا !
دلم نمیومد مادرشونو با این گرگا ول کنم
هرچی مامانم گفت بیا بریم خونمون دیگه
گفتم نمیتونم دلم نمیاد، یه هفته ای اینجا میمونم بعد برمیگردم خونه
انگار دق دلی داشتم، میخواستم تلافی این همه سال که به زن بیچاره ستم کردن و نیش زدن رو درارم و اگه کسی یه کلمه به مادرش حرف زد جوابشو بدم..
مادرش توی اون چند روز همش خواب بود، بهش آمپول میزدیمکه بخوابه و کمتر عذاب بکشه،
ولی پدرش انگار نه انگار...
اصلا خونه نمیومد و اصلا مرحم نبود،
خدا میدونه که من اصلا یادم به مال و اموال سهیل نبود، چیزاییم که از خودش داشت یه خونه یه ماشین و حتی بعدا از طریق صبا و پرهام فهمیدم یه ویلای خیلی کوچیک تو ساری...
ولی تو همون هفته اول تیکه ها شروع شد..
عمه ها مثلا میومدن غذا بیارن،
یبار یکیشون بهم چیزی گفت که خیلی سوختم..
گفت خیلی خوشحالی سهیل مرده؟ این همه مال تو این سن بهت رسیده..!
منم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم نکنه شما ناراحتی از اینکه دختر شما رو نگرفته که به شما برسه؟
با جیغ و داد قهر کرد و رفت.
خلاصه آروم آروم به مادر سهیل گفتم که باید برم خونمون
اصرار کرد منم قول دادم هر روز بهش سر بزنم.
همه کارا انجام شد و هرچیزی که باید به نامم میشد شد..
من واقعا از اون خونه که بهم رسیده بود حالم بهم میخورد، نمیتونستم تحملش کنم یا ببینمش، یاد روزای بدم روزایی که کتک خورده بودم میوفتم یاد روزایی که حبس شده بودم، یاد روزی که بهنام اومد بالای سرم و ترسیدم...
سریع خونه و ماشینو فروختم و پولشو یکی کردم و یه خونه بزرگتر و بهتر یه جای دیگه شهر باهاش خریدم،
💐💐💐💐
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 ❤️ #قسمت_هشتادو_سه شش صبح بود هنوز مادرش توی نمازخونه بود، رفتم توی نمازخونه دیدم داره قرآن میخو
#قسمت_هشتادو_هفت
به طرز عجیبی آروم بودم، هر روز میرفتم و به مادر سهیل سر میزدم، گاهی با ماشین میبردم میگردوندمش، اونم درد دل میکرد و میگفت خیلی بهم تیکه انداختن که پاشو خودتو جمع کن عروست میره شوهر میکنه... منم بهشون گفتم معلومه که میکنه جوونه میخوای نکنه؟
میخواستم خیالش جمع باشه و عصبیش نکنم، گفتم اشتباه کردید من بعد سهیل هیچوقت ازدواج نمیکنم،
ولی دروغ میگفتم، واقعا اگه عاشق میشدم محال بود ازدواج نکنم.
کم کم بابام حرف اینو پیش کشید که اگه میخوای کاراتو درست کن بفرستمت اونور...
یه دوستی آلمان داشت که میتونست کارامو راست و ریست کنه و راحت برم اونجا،
خلاصه کلاس آلمانی میرفتم باشگاه میرفتم والیبال میرفتم و شب برمیگشتم خونه، وقتم کامل پر بود و زمان برای فکر کردن به چیزای بد نداشتم، حالم خیلی خوب بود، به مادر سهیل سر میزدم و به زور اسمشو باشگاه نوشتم، اوایل میگفت مردم چی میگن میگن پسرش مرد این پا شده اومده باشگاه...
انقدر باهاش حرف زدم که قبول کرد حرف مردم مهم نیست.
همون ما بین بود که پرهام قرار شد بیاد خواستگاری شقایق،
شقایق قضایای منو که دیده بود حسابی به همه مردا حتی باباشم شک داشت و چند روزی فقط از صبح تا شب کارش شده بود تعقیب پرهام..!
یکی از شروط قبل عقدش این بود هرجور شده پرهام باید از این بیمارستانی که مهسا هم توش کار میکنه بره.
راستش زیاد از اینکه قراره با پرهام فامیل شم خوشحال نبودم چون اینجوری ناچارا همش صبا رو میدیدم، کسی که هنوز عامل کل بدبختیام میدونستمش، کسی که به سهیل پیام داده بود چقدر صبر کنم تا کارد به استخونش برسه..
اینو به شقایقم گفتم، بهش گفتم حواسشو بیشتر جمع صبا کنه نه پرهام، از زنی که با مرد زن دار رابطه داره هرکاری بگی برمیاد..
روزی که شقایق میرفت برای عقدش با پرهام لباس بخره منم برد، صبا هم اومده بود و برای من عذاب الهی بود.
#قسمت_هشتادو_هشت
شقایق عقد کرد،
و ده روز بعدش من عازم آلمان شدم....
دوست پدرم گفته بود اگه برم اونجا دوره های برنامه نویسیمو ادامه میدم و بعدم استخدام یه شرکت میشم، ازم حمایت میکنه.
همه چیز خیلی رویایی و عالی بود..!
روز آخری که مادر سهیلو دیدم با اشک ازم خداحافظی کرد،
خانواده دوست پدرم آدمای خوبی بودن، بعد دوماه برام یه سوییت کوچیک گرفتن
زندگی تو تنهایی برام مثل مرگ بود، خیلی سخت بود، دوباره عصبی و روانی شده بودم، نمیتونستم با کسی ارتباط بگیرم.
یک سالی آلمان زندگی کردم، روز به روز غمگین تر میشدم،
آلمان از نظر پیشرفت و امکانات و دستمزد و آزادی عالی بود، استرس شرایط مالی رو نداشتم اما تنهایی داشت دیوونم میکرد..
تنها زندگی کردن توی کشوری که مردم خیلی سردی داره وحشتناکه، حتی یدونه دوست هم نداشتم!
از اون طرفم مادرم یک سره گریه میکرد و با پدرم جنگ داشت که تو فرستادیش توی غربت، اگه مریض شه کی مواظبشه اگه حالش بدشه نصفه شب اگه فلان شه...
واقعا داشت آب میشد،
پس فرار و بر قرار ترجیح دادم و بعد حدود یکسال و خرده ای برگشتم ایران...
کلی حرف شنیدم از این و اون، ولی تا الانم پشیمون نشدم از این کارم و امیدوارم نشم..!
خلاصه که روزام همینطوری میگذشت و البته توی اینستاگرام با یکی همینطوری چت میکردم، ماجرامونم از بحث زیر یه پست شروع شده بود! نه از روی قصد یا عشق.. همینطوری بود،
میدونستم مال شهریه که صد کیلومتری با ما فاصله داشت،
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌱 ❤️
#قسمت_هشتادو_نه
یه روزی بهم گفت که از من خوشش میاد!
از اون روز چتامون بیشتر و بیشتر شد و به تماس تبدیل شد، کم کم باهاش قرار گذاشتم،
من اون موقعم که مجرد بودم و قبل از سهیل با کسی دوست نبودم و الان روی نیمکت پارک نشسته بودم و انگشتامو میشکستم و دستام از ترس یخ کرده بود، میترسیدم کسی منو ببینه و به بابام بگه.. پدرم رو اینجور مسائل خیلی حساس بود.
خلاصه که دیدم از روبه رو داره میاد، با اون عکسایی که دیده بودم خیلی فرق داشت...!
قدش خیلی کوتاه تر و هم قد خودم بود و حالا هر چیز دیگه ای که داشت و دیده بودم کلی با عکساش فرق میکرد...! اصلا انگار بهم شوک وارد شده بود ولی اصلا به روی خودم نیاوردم.
باهاش حرف زدم، همونقدر که پشت تلفن دلنشین بود اینجا هم همونطور بود و به دل مینشست اما زیبایی نداشت..
خلاصه که گفتم همون شب میپیچونمش و جوابشو نمیدم، دنبال بهونه بودم، دو سه روزی گذشت و بهونشو گذاشتم سر اینکه من پدر مادرم بهم اعتماد دارن و نمیتونم رابطمو با پسری ادامه بدم..
چند ثانیه سکوت کرد و بعد گفت خب میام خواستگاریت...
من بهش چیزی از گذشتم نگفته بودم، گفته بودم مجردم اما خب حقش نبود که دروغ بگم،
همونجا بهش واقعیتو گفتم... از سهیل تا اینکه قرار بود طلاق بگیریم تا تصادفش همه رو گفتم...
اونم گفت باید یکمی راجع بهش فکر کنه.. و قطع کرد.
خیالم جمع شده بود گفتم دیگه محاله که زنگ بزنه اما دو سه روز بعدش زنگ زد و گفت میخواد منو ببینه...
این بار دوم بود که میدیدمش، چهره جدیدش برام عادی شده بود و اصلا کنار اومدن باهاش سختم نبود، انگار خوشم میومد ازش!
بهم گفت.....
#قسمت_نود
بهم گفت من برام مهم نیست تو یبار ازدواج کردی، ولی خانوادم خیلی حساسند، لزومی نداره بفهمند، من میخوام موقعی که میایم خواستگاری این مسئله پنهان باشه..
بهم برخورد و گفتم مگه من خراب بودم که پنهانش کنم؟ خب یبار ازدواج کردم...
ولی خیلی زبون باز بود، بلد بود آدمو چجوری راضی کنه،
انقدر حرف زد که راضیم کرد
گفت واقعا به کسی غیر از ما دوتا ربطی نداره که گذشته چی بوده و چی شده..
گفتم اگه وسطش بفهمن چی؟ تو پشتمی؟
قبول کرد و گفت مطمئن باش من پشتتم..
خلاصه اول به مامانم گفتم که با پسری تو اینستا آشنا شدم قراره بیاد خواستگاریم..
اولین جملش این بود.. سهیل که همینجا همشهریمون بود ما نشناختیمش نفهمیدیم چجور آدمیه، تو میخوای بری زن یه پسری بشی که نمیدونیم کیه؟ ننه باباش چیکارن؟
گفتم خب کم کم میشناسیم، من از شهر خودمون خیر ندیدم از کجا معلوم این پسر خوبی نباشه؟
مامانم خیلی دلش میخواست من ازدواج کنم،
گفت یبار خودم پسره رو ببینم بعد به بابات میگم.
یه روزم مامانمو امیر باهم قرار گذاشتن، حرف زدیم راه رفتیم، مامانم حسابی عاشقش شد، میگفت خیلی خوش سرو زبون و باتربیته..
و حالا نوبت بابام بود، بابام بعد از اینکه کار کویت رو رها کرده بود اینجا یه میوه فروشی بزرگ زده بود، شب بود که از سرکار برگشت،
مامانم اول شروع کرد به حرف زدن در مورد دوستای من که تک تک شوهر کردن، بعد چایی آورد هی رفت اومد تا بابام فهمید گفت یه چیزی شده.. بگو چی شده؟
مامانم گفت یه پسره توی کلاس زبان آلمانی میومده اینجا، ستاره رو دیده، بعد شماره ستاره رو دیروز از آموزشگاه پیدا کرده زنگ زده گفته بزارید بیام خواستگاری..!
بخاطر دروغاش از خنده بیهوش شده بودم،
بابام گفت مگه تو شهر خودشون دختر نیست که پیله کرده به ستاره؟
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 ❤️ #قسمت_هشتادو_نه یه روزی بهم گفت که از من خوشش میاد! از اون روز چتامون بیشتر و بیشتر شد و به ت
🌱 ❤️
#قسمت_نودو_یک
مامانم گفت چرا ولی متانت ستاره رو دیده خوشش اومده دیگه.
بابام اول هیچ جوره قانع نمیشد، ولی انقدر مامانم گفت و گفت و گفت، که یهو عصبی شد و گفت باشه باشه هرچی تو بگی اصلا بزار بخوابم دیگه..
این باشه از هزارتا نه بدتر بود ولی فقط برای از سر وا کردن مامانم بود، مامانم دوید تو اتاق گفت دیدی رضایت داد، به پسره بگو مامانش زنگ بزنه قرار بزاریم.
گفتم مامان خودت خوب میدونی این باشه از صدتا فحش بدتر بود..
گفت تو کاریت نباشه، دیگه اوکیو داد، به من چه میخواست داد بزنه بگه نه! نه اینکه بگه باشه، بده زنگ بزنم بهش..
گفتم ساعتو نگاه کن.. یک شب شده، از هشت داری حرف میزنی..
خندمون گرفته بود، همون شب به امیر پیام دادم خانوادتو آماده کن، صبحم مامانم زنگ میزنه بهت، قرار خواستگاری رو برای هفته دیگه که سه روز تعطیل بود انداختن، گفتن شب نمیتونیم برگردیم آخر شب برای سه ظهر بود خواستگاریم، من از همون روز از صبح تا شب دنبال لباس میگشتم برای ملاقات با آدمایی که اولین باره میخوان منو ببینن،
مدام به امیر زنگ میزدم ازش میپرسیدم چی بپوشم بهتره؟..
امیر اول گفت من و مامانم و بابام میایم، سه نفریم نمیخواد تدارک ببینید یا خیلی خودتونو اذیت کنید، بعد زنگ زد گفت خواهر و برادرم اینا هم میاند!
انقدر گفت و گفت که قرار شد پونزده نفر بیاند خواستگاری..!
دو روز مونده به خواستگاری، بابام فهمید و قشقرقی به پا کرد..
آخرین حربه مامانم اشک ریختن بود.. یه گوشه نشست و شروع کرد گریه کردن که ما یه روزی میمیریم و این دختر تنهای تنها باید زندگی کنه و...
تا بالاخره تونست بابامو راضی کنه....
💐💐💐💐
#قسمت_نودو_دو
همون موقع به مامانم گفتم قضیه اینکه حرفی از ازدواج قبلی من نزنه رو بگو دیگه
دوباره مامانم آروم آروم با التماس بهش گفت
بابام گفت میخواید مردمو گول بزنید.. خوشتون میاد یکی با خودتون با داداشای خودتون اینکارو بکنه؟
مامانمم حق به جانب گفت اگه داداشم بخوادش بعله چرا که نه..! بره بگیرتش فقط داداشم بدونه کافیه، الان امیرم میدونه که دختر ما چجوریه خانوادش مهم نیستن..
من ابدا خودمو جلو ننداختم، همیشه یه گوشه نشسته بودم ببینم چی میشه؟...
بالاخره امیر اینا اومدن،
یه کت شلوار شیری پوشیدم، شالمو یه طور خاص و خوشگلی بستم.
از خانواده من فقط مادربزرگم بود که به اونم گفتیم حرفی از ازدواج قبلیم نزنه...
در زدن و یکی یکی از پله ها اومدن بالا، نه یک نفر نه دو نفر هی سلام کردن و اومدن داخل، دقیقا پونزده نفر بودن که با خودمون بیست نفر میشدیم،
یه تعدادیشون روی زمین نشستن، بچه هاشونم آورده بودن.
سکوت بود، به خونه و زندگی و همه چیمون نگاه میکردن،
مادرش زن کوتاه قد و تیز و بز و جوونی بود،
پدرش مرد ساکتی بود و چیزی نمیگفت، بحث رو بابای من باز کرد و گفت شازده بگه چیا داره؟
گفت والا من کارمندم، حقوقم فلان قدره، بابامم قراره طبقه بالاشو بده...
بابام پرید وسط حرفش و گفت نگفتم بابات چیا داره من با خودت کار دارم..
گفت دیگه اینکه همین... ظهرا که از اداره برمیگردم کار رو عار نمیدونم گاهی میرم کارگری هرجا باشه که بتونم زندگی بچرخونم
امیر واقعا خوش سرزبون بود و بابامم حسابی خوشش اومد از اینکه امیر گفت کار باشه میکنم.
حرف ها زده شد ولی پدر من با زندگی من توی اون شهر مخالف بود گفت دخترمون سختشه..
مادرش اومد حرفی بزنه امیر بهش نگاه کرد و بعد گفت من هرجا کار باشه میرم هیچ مشکلی ندارم، هر شهری شما دستور بدید زندگی کنم ولی دلمم نمیاد کار دولتیمو تو این وضع ول کنم..
بابام یکم فکر کرد و گفت درست میگی
امیر گفت اگه شما آشنایی چیزی دارید توی این شهر که میتونه کارامو راست و ریست کنه من حرفی ندارم.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 ❤️ #قسمت_نودو_یک مامانم گفت چرا ولی متانت ستاره رو دیده خوشش اومده دیگه. بابام اول هیچ جوره قانع
#قسمت_نودو_سه
#قسمت آخر
پدرم که دید من واقعا از امیر خوشم میاد حرف دیگه ای نزد، سکوت کرد و راضی شد،
خلاصه که توی شهر خودمون یه عقد محضری خیلی ساده کردیم، با مانتو رفتم سر سفره،
قبلش امیر با عاقد حرف زده بود که شناسناممو کسی نبینه و روز قبل که کسی نبود شناسناممو تحویل دادم، و تقریبا هشت ماه بعد عروسیمون توی شهر امیر برگزار شد.
توی این مدت سعی میکردم بیشتر من برم خونشون تا فامیل امیر بخوان بیان و همیشه جفتمون استرس اینو داشتیم که مادرش اینا گذشته منو بفهمن، گاهی کابوس میدیدم حتی چندبار میخواستم خودم برم بهشون بگم که من قبلا یبار ازدواج کردم و خودمو خلاص کنم،
نمیتونستن که طلاقمو بدن سر این موضوع ولی شقایق نذاشت گفت مهم شوهرته که میدونه لزومی نداره ایل و تبارش بفهمن، اگه یه روزی فهمیدنم بنداز گردن امیر، بگو من میخواستم بگم پسرتون نذاشت.
زندگی توی شهر جدید با آدمای جدید برام خیلی هیجان انگیز بود خصوصا که خانواده امیر خیلی شلوغ بودن، خواهرشوهرامم خدایی خانمای مهربونی بودن و هستن و بهم احترام میزارن، با اینکه پدرم اصرار داشت توی یه ساختمون زندگی نکنیم ولی واقعا نمیخواستم به امیر فشار بیارم که خونه دیگه ای رهن کنیم،
طبقه بالای مادرشوهرم هستم و باهام خوب رفتار میشه و از زندگیم راضیم.
خیلی دوست داریم بچه بیاریم، چند باری امتحان کردیم ولی نشده، تحت درمانم، از خدا میخوام همه کساییکه بچه دار نمیشن بشن و از صدقه سر اونا منم بچه دار شم.
گاهی با مادر سهیل قایمکی حرف میزنم، بهش نگفتم ازدواج کردم نمیخوام دلش بشکنه، گفتم اومدم این شهر دانشگاه، گاهی ام بهش سر میزنم، مهسا هم هنوز مجرده و اطلاع دیگه ای از روابطش ندارم..
💐پایان
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸ما دیده به راه دلبری مه روئیم
🎊با باده ناب دیده را می شوئیم
🌸در این شب پر شکوه با هر صلوات
🎊تبریک به صاحب الزمان میگوئیم
💫🎊ولادت با سعادت امام
حسن عسکری(ع) مبارک باد🎉 💐
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸باران کرامت خدا می بارد
🎉نور از نفس فرشته ها می بارد
🌸صد دسته گل محمّدی باز امشب
🎉بر صحن و سرای سامرا می بارد
🌸 ولادت با سعادت
🎉امام حسن عسکری (ع)
🌸به پیشگاه امـام زمـان عج
🎉و شمـا خوبان مبـارک بـاد .🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
AUD-20231023-WA0018.
3.58M
حجت اشرف زاده
پُرسون پرسون
عیدتان مبارک 😍🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
تقویم نجومی اسلامی
✴️ سه شنبه 👈 2 آبان/ عقرب 1402
👈8 ربیع الثانی 1445👈24 اکتبر 2023
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❤️میلاد مسعود حضرت ابامحمد حسن بن علی العسکری ابوالقائم سلام الله علیهم اجمعین (222 هجری قمری)
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
❇️ امروز روز خوب مبارکی است و برای امور زیر خوب است :
✅خرید و فروش.
✅دیدار قاضی و امور قضایی.
✅شروع به شغل و کسب و کار.
✅دیدار روسا و درخواست از آنها.
✅و میهمانی دادن خوب است.
✅ برای پیوستن به کانال تقویم نجومی اسلامی و دریافت تقویم هر روز کافی است کلمه"تقویم همسران"را در تلگرام و ایتا جستجو کنید.
👶زایمان خوب و نوزاد ولادتش خوب است.
🤕 بیمار امروز زود خوب شود.
🚘 مسافرت : مسافرت در صورت ضرورت همراه صدقه باشد.
🔭 احکام نجوم .
🌗 امروز تا ظهر قمر در برج دلو و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️ختنه نوزاد.
✳️رفتن به خانه نو.
✳️بردن جهیزیه عروس.
✳️معامله ملک و خانه.
✳️درختکاری.
✳️امور زراعی و کشاورزی.
✳️شراکت و امور مشارکتی.
✳️و کندن چاه و کانال خوب است.
🟣نوشتن ادعیه احراز و نماز حرز و بستن آن خوب است.
👩❤️👨مباشرت. امشب شبِ چهارشنبه
مباشرت و زفاف مکروه است.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات،#اصلاح_مو(سروصورت)دراین روز از ماه قمری ، باعث بیماری می شود.
💉💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن.
🔴 #خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ، سبب درد سر می شود.
✂️ ناخن گرفتن
سه شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید برهلاکت خود بترسد.
👕👚 دوخت و دوز.
سه شنبه برای بریدن،و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد)(خرید لباس اشکال ندارد)(کسانی که شغلشان خیاطی است میتوانند در روزهای خوب بُرش بزنند و در روزهای دیگر ان را تکمیل کنند)
✅ وقت #استخاره در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تاعشای آخر( وقت خوابیدن)
😴😴 تعبیر خواب
تعبیر خوابی که شب " چهارشنبه " دیده شود طبق ایه ی 9 سوره مبارکه "توبه" است.
اشتروا بایات الله ثمنا قلیلا..
و از معنای آن استفاده می شود که دو نفر برای قطع معامله ای نزد خواب بیننده بیایند و از این قبیل امور. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
❇️️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه #یاقابض که موجب رسیدن به آرزوها میگردد .
💠 ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_سجاد_علیه_السلام و #امام_باقر_علیه_السلام و #امام_صادق_علیه_السلام سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد .
🌸 زندگیتون مهدوی 🌸
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
♥️ #سلامامامزمانم❗️
.بغض هایی هست ؛نفس
را بند می آورد ...💔🍂
گشودنشان
کارِ یڪ نفر است؛
أَیْنَ الْمُعَدُّ لِقَطْعِ دابرِ الظَّلَمَة⁉️
ڪجاست آنڪه براےِ قطع
دنباله ستمگران آماده گشته است⁉️
#مهدےغریبِمادر💔🥀
#امامزمان
#أَللّٰهُمَّعَجِّلْلِوَلِیکَٔالْفَرَج
🚩 #یاربالحسینبحقالحسیناشفصدرالحسینبظهورالحجه
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d