eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.6هزار عکس
25.1هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
سرقت های زیر ۵ ثانیه! هيچگاه هيچ بسته ایی را در ماشين نگذاريد!! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🔴فرق بین حمله قلبی، سکته مغزی یا ایست قلبی در چیست؟ (☝️🏻) https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 💠✍🏻شیخ بهایی می گوید : از مجرباتی ڪه براے حفظ از سلطان یا ظالم است این است ڪه۵ دانه سنگ ریزه را می گیرے و بر هر یڪ یڪی از حروف ڪهیعص ( ڪاف ، ها ، یا ، عین ، صاد ) را می گویی . سپس سنگ اولی را به طرف راست پرت می ڪنی و می گویی : قَولُه و سنگ دومی را به طرف چپ پرتاپ می ڪنی و می گویی : اَلحَق و سومی را به به پشت سر می اندازے و می گویی : وَلَهُ و چهارمی را به جلو می اندازے و می گویی : اَلمُلکُ و سنگ پنجمی را در عمامه یا ڪلاه می گذارے و می گویی :ڪهیعص حمعسق ( ڪاف ها یا عین صاد حا میم عین سین قاف ) اَمسِک عَلَیکَ لِسانَکَ یا فلان بن فلان ( به جاے فلان بن فلان اسم ظالم یا سلطان و پدرش را می گویی ) بِحَقِّ الایسمِ الاَعظَمِ ▪️✔️ذڪات این عمل: ۱۳۲ صلوات هدیه به حضرت فاطمه زهرا(ص) مبلغ به اندازه دو قرص نان بیرون ذڪات دهید https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ■⇨ 🌿 🌾🍂 🍃🌺🍂
‎🍁 🌹سلام به شنبه خوش‌آمدید🌹 می دانستم که اگر به ترس اجازه دهم مرا در بر بگیرد سفرم محکوم به شکست خواهد بود. ترس ، تا حد زیادی از داستانی که ما به خودمان می گوییم‌ منشا می‌گیرد ، برای همین انتخاب کردم که به خودم داستان متفاوتی بگویم ، تصمیم گرفتم به خودم بگویم که هستم، هستم، هستم و هیچ چیز نمی تواند مرا در هم ‌بشکند... 🌷امروزتون سراسر خوشی و خوشبختی🌷 🔑کلیدهای موفقیت 🌸 🔑کلید عزت:اطاعت از خدا وپیامبرش. 🔑کلید روزی:تلاش،استغفار و پرهیزگاری. 🔑کلیدبهشت:توحید. 🔑 کلید ایمان: اندیشیدن وتدبر درآیات و آفریدهای خدا. 🔑کلید نیکی:صداقت و راستی . 🔑کلید زنده ماندن دل:تدبر در قرآن،تضرع ودعای سحرگاهی ، اجتناب از گناه. 🔑 کلید علم : خوب پرسیدن و خوب گوش دادن. 🔑کلید رستگاری : تقوا. 🔑 کلید افزایش نعمت : شکر. 🔑کلید علاقه مند شدن به آخرت : بی علاقگی به دنیا. 🔑کلید اجابت : دعا. 🔑کلید موفقیت و پیروزی : صبر و بردباری https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
برای خودت یک دایره ی اعتماد درست کن: آنهایی که مهم هستند را بگذار درون دایره، کم اهمیت ترها را روی خط و باقی را بیرون از این دایره فرضی تصور کن. هر وقت کسی حرفی به تو زد که خاطرت رنجید ببین کجای دایره ات هستند؟؟ جزو افراد مهمند یا نه فقط هستند . آیا براستی ارزش دارد از کسانی که برایمان اهمیتی ندارند برنجیم !؟ چرا بگذاریم آدمهای کم اهمیت زندگیمان ، ما را ناراحت کنند حتی برای ثانیه ای!؟ یادمان باشد وقتی دیگران بدانند که نمیتوانند ناراحتتان کنند، دیگر تلاشی هم برای ناراحت کردن شما نمی کنند. این راز آرامش است یک دایره فرضی! 💙 مردم بدانید بیشتر سوء تفاهم ها از حرف های خاله زنکی آغاز میشود‌... ریشه تمام این حرف ها حسادت پنهان است. این دوره زمونه باید حواست باشه با کی دردودل میکنی آدمهای کمی هستند که حرفاتو گوش میدن و مهم هستی براشون بقیه فقط میخوان یه چیزی برای یک کلاغ چهل کلاغ کردن داشته باشند. 💚 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 امام صادق علیه السلام می فرمایند : هر زمانی که حاجتی به خداوند داشتی و دشواری در زندگی ات به وجودآمده بود دو رکعت نماز بخوان هنگامیکه نماز تمام شد بگو : الله اکبر الله اکبر الله اکبر . سپس تسبیحات حضرت زهرا را به جای آور بعد سجده کن و صد مرتبه بگو : يَا مَوْلَاتِي‏( یا ) فَاطِمَةُ أَغِيثِينِي بعد از آن طرف راست پیشانی را بر سجده گذاشته و صد مرتبه دیگر نیز تکرار کن سپس سمت چپ را بر سجده گذاشته و صد مرتبه دیگر نیز بگو بعد از آن پیشانی را بر مهر گذاشته و این ذکر را صد و ده مرتبه تکرار کن بعداز اتمام اذکار حاجت خویش را از خداوند طلب کن  انشاء الله برآورده خواهد شد 📖بحارالانوار ج ۹۱  ص ۳۰ و۳۱ – مستدرک الوسائل ج ۶ ص ۳۱۳ ∞═┄༻↷↭↶༺┄═∞  ✨ ✨ می‌پرسد چرا اکثر آدمها توی ایران راجع به سنشان دروغ می‌گویند! جواب می‌دهم چه توقعی داری؟ راست بگویند؟! وقتی مدام می شنوند که باید از سنشان خجالت بکشند! خجالت بکشند و رنگ شاد نپوشند... خجالت بکشند از سنشان و عاشق نشوند! خجالت بکشند از سنشان و نرقصند... با صدای بلند نخندند و... خجالت بکشند چون از آنها گذشته است و... نه... نترس دوست من، هرگز برای هیچ چیز از تو نگذشته است... اگر به عشق نیاز داری عاشق شو... برقص... با صدای بلند قهقهه بزن... رنگهای شاد بپوش... تا وقتی زنده‌ای، هیچ چیز از تو نگذشته است... زندگی کن دوست من و از عدد توی شناسنامه‌ات هرگز خجالت نکش... 💜 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨📖✨ قَالَ قَرِينُهُ رَبَّنَا مَا أَطْغَيْتُهُ وَلَٰكِنْ كَانَ فِي ضَلَالٍ بَعِيدٍ (27 - ق) ⚡️آن گاه قرین او (شیطان) گوید: بار الها! من او را به طغیان و عصیان نکشیدم بلکه او خود در ضلالت دور (از اطاعت و سعادت) افتاد. ✨📖✨ وَمَنْ يَعْشُ عَنْ ذِكْرِ الرَّحْمَٰنِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطَانًا فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ (36 - زخرف) ⚡️و هر که از یاد خدا (و حکم قرآن) رخ بتابد شیطانی را بر او برانگیزیم تا یار و همنشین دائم وی باشد. ‼️قَرِين در آیۀ فوق اشاره به همزاد اجنه یا شیاطین همراه هر کس دارد و چون در روز قیامت یک شیطان است که با انسان کافر مخاصمه می‌کند نشان ثابت بودن آن شیطان از تولد تا مرگ با انسان کافر است. 🔰نبی مکرم اسلام (ص) می‌فرماید: تمام خلایق را همنشینی (از اجنه) است و حضرت حق‌تعالی در حق من عنایت کرد و همنشین مرا (از اجنه) مؤمن قرار داد. 🔥وقتی شیطانی با انسان ثابت و قرین است از تمام کارها و سخنان او در طول عمرش آگاه بوده، پس علم گمراه کردن او را با ایجاد کردن خواطر دارد که اگر این شیطان هر لحظه عوض شود اطلاعات لازم از زندگی او برای گمراه کردنش را ندارد، البته آن شیطان تنها نیست و طبق قرآن لشکریانی دارد که در گمراه کردن قَرِين (همزاد خود) او را در صورت نیازش صدا می‌زند و او را کمک می‌کنند. ✨📖✨ وَاسْتَفْزِزْ مَنِ اسْتَطَعْتَ مِنْهُمْ بِصَوْتِكَ وَأَجْلِبْ عَلَيْهِمْ بِخَيْلِكَ وَرَجِلِكَ وَشَارِكْهُمْ فِي الْأَمْوَالِ وَالْأَوْلَادِ وَعِدْهُمْ ۚ وَمَا يَعِدُهُمُ الشَّيْطَانُ إِلَّا غُرُورًا (64 - اسرا) ⚡️(برو) و هر که را توانستی با آواز خود تحریک کن و به لغزش افکن، و با جمله لشکر سوار و پیاده‌ات بر آن‌ها بتاز و در اموال و اولاد هم با ایشان شریک شو و به آن‌ها وعده (های دروغ و فریبنده) بده، و (ای بندگان بدانید که) وعدۀ شیطان چیزی جز غرور و فریب نخواهد بود. ■⇨ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
*ذوق و شوق آن کودک، برایم از هزار سانتافه بیشتر می‌ارزید* روایت تبلت خریدن و تبلت هدیه دادن آقای اسدی: وقتی خوشحالی دختر یتیم را از گرفتن تبلت می‌بیند و ذوق او را برای درس خواندن تماشا می‌کند، تصمیم می‌گیرد این لحظات را تداوم ببخشد. نفس عمیقی می‌کشد و تبسمی روی لبانش نقش می‌کند. یادآوری آن خاطره برایش خیلی شیرین است. می‌گوید: «از سال ۱۳۷۳ به مدت ۲۰ سال در مناطق محروم به صورت چند پایه درس دادم و واقعا مشکلات دانش‌آموزان را می‌دیدم. تا اینکه کرونا آمد و شرایط سخت‌تر شد و می‌دیدم چگونه بچه‌ها به خاطر مشکلاتشان ترک تحصیل می‌کنند. آبان ماه دو سال پیش بود که پدرم به رحمت خدا رفت و ارثیه‌‌ای که برای خانواده به جا گذاشت، 8 میلیارد تومان بود. با خودم فکر کردم از سهم خودم، یک خودرو بهتر بخرم و خب علاقه به خودروی سانتافه داشتم. اما همان زمان با دانش‌آموزی آشنا شدم که خیلی افسرده بود و وسیله کمک آموزشی نداشت و قرار شد برایش یک تبلت بگیرم. این دانش‌آموز با مادرش به مدرسه آمده بود و نمی‌دانست که برایش تبلت گرفته‌ام. از او پرسیدم: «چرا ناراحتی؟» گفت: «گوشی ندارم، از درس عقب موندم و می‌خواهن اخراجم کنند». گفتم «بابایت کجاست؟» گفت: «بابا ندارم». راستش خیلی ناراحت و نگران شدم و به او به عنوان هدیه، آن گوشی را که خریده بودم، دادم و گفتم «خودم پشتیبانتم تا درس بخوانی». هیچوقت آن لحظه را فراموش نمی‌کنم. با شادی می‌گفت: «آخ جون، یعنی من می‌تونم درس بخونم یعنی گوشی مال منه» و بغل مادرش پرید. اگر واقعیتش را بخواهید. ذوق و شوق این کودک، برای من از هزار سانتافه و ملک باارزش‌تر بود. بهترین لحظه زندگی‌ام بود. آنقدر خوشحال بودم که باور کردنی نیست. آن لحظه با خودم فکر کردم به جای خرید سانتافه، اگر این پول را برای کار خیر بگذارم بهتر است و این شد که تاکنون بیش از 2 هزار تبلت خریدم و اهدا کردم» https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d.
درسي اخلاقی از سهراب سپهری خیــــــــــــلی قشنگه حیفه نخونینش💐 سخت آشفته و غمگین بودم به خودم می گفتم: بچه ها تنبل و بد اخلاقند دست کم میگیرند، درس ومشق خود را… باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم و نخندم اصلا تا بترسند از من و حسابی ببرند… خط کشی آوردم، درهوا چرخاندم... چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید ! اولی کامل بود، دومی بدخط بود بر سرش داد زدم... سومی می لرزید... خوب، گیر آوردم !!! صید در دام افتاد و به چنگ آمد زود... دفتر مشق حسن گم شده بود این طرف، آنطرف، نیمکتش را می گشت تو کجایی بچه؟؟؟ بله آقا، اینجا همچنان می لرزید... ” پاک تنبل شده ای بچه بد ” " به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند" ” ما نوشتیم آقا ” بازکن دستت را... خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم او تقلا می کرد چون نگاهش کردم ناله سختی کرد... گوشه ی صورت او قرمز شد هق هقی کردو سپس ساکت شد... همچنان می گریید... مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد زیر یک میز،کنار دیوار، دفتری پیدا کرد …… گفت : آقا ایناهاش، دفتر مشق حسن چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود غرق در شرم و خجالت گشتم جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود سرخی گونه او، به کبودی گروید ….. صبح فردا دیدم که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر سوی من می آیند... خجل و دل نگران، منتظر ماندم من تا که حرفی بزنند شکوه ای یا گله ای، یا که دعوا شاید سخت در اندیشه ی آنان بودم پدرش بعدِ سلام، گفت : لطفی بکنید، و حسن را بسپارید به ما ” گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟ گفت : این خنگ خدا وقتی از مدرسه برمی گشته به زمین افتاده بچه ی سر به هوا، یا که دعوا کرده قصه ای ساخته است زیر ابرو وکنارچشمش، متورم شده است درد سختی دارد، می بریمش دکتر با اجازه آقا ……. چشمم افتاد به چشم کودک... غرق اندوه و تاثرگشتم منِ شرمنده معلم بودم لیک آن کودک خرد وکوچک این چنین درس بزرگی می داد بی کتاب ودفتر …. من چه کوچک بودم او چه اندازه بزرگ به پدر نیز نگفت آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم من از آن روز معلم شده ام …. او به من یاد بداد درس زیبایی را... که به هنگامه ی خشم نه به دل تصمیمی نه به لب دستوری نه کنم تنبیهی یا چرا اصلا من عصبانی باشم با محبت شاید، گرهی بگشایم با خشونت هرگز... با خشونت هرگز... با خشونت هرگز... «سهراب سپهرى » https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_210 اينجورى نگو لطفا _ يلدا اون كه ايران نيست خودشم گفته آزادى ، من دوست دا
و واى فقط خدا ميدانست از اين پيرمرد تا چه حد متنفر بودم!!! حتما ٢١ تا آمپول تجويز ميكرد معين هم كه نبود تا نجاتم دهد عماد بغلم كرد و تا تخت خوابم مرا برد نگران كنارم نشست و تا آمدن دكتر شمس و سيما منتظر ماند معاينه اينبار دكتر خيلى طولانى تر از هميشه بود و با اشاره با سيما حرف ميزد عماد را كه صدا زد دل توى دلم نبود ( اى خدا نكنه مردنى ام !!!) عماد رنگ پريده وارد اتاق شد _ چى شده دكتر ؟ ببريمش بيمارستان ؟ دكتر اين دختر امانته آقامه دكتر شمس لبخند زد و گفت: زن معين خواهر تو هم هست ديگه؟ با مظلوميت گفت :_ بله دكتر خونى چيزى بايد بدم؟ _ نه مژده دايى شدنتو بايد بدى هر دو جا خورده بوديم و به هم خيره شديم عماد هنوز روحش خيلى لطيف بود رو بر گرداند تا اشكش را كسى نبيند از جايم بلند شدم و رو به رويش ايستادم بغلم كرد و بوسيدم تو یه وجبى رو چه به مادر شدن؟ حس جديدى در وجودم متولد شد يك تكه از وجود معين در بطن من نفس ميكشيد و اين بهترين هديه عالم بود حسى كه داشتم قابل توصيف نبود حس كردم با شنيدن اين خبر در لحظه اى چند سال بزرگتر شدم!!! رنگ غم از خانه رفت عمه در پوست خود نميگنجيد عماد دستور داده بود كل خانه در آرامش مواظب من و بار شيشه ام باشند خانم جان مدام بغلم ميكرد و تشكر ميكرد حتى آوا هم براى ما خوشحال بود همه منتظر بودند تا بهترين پدر دنيا با شنيدن اين خبر چه حالى پيدا ميكند !!! همه دوست داشتند خودم اين خبر خوش را به آقاى خانه بدهم!!! ولى حالاوقت ناز كردن من رسيده بود ميدانستم معين تا چه حد پدر شدن را دوست دارد و هميشه آماده پذيرفتن اين مسئوليت بود ميدانستم با شنيدن اين خبر حتما همه اشتباهاتم را ميبخشد... هرچه اصرار كردند امتناع كردم و هزار بهانه آوردم عماد هم قبول وظيفه نكرد و شرم و حيا مانعش شد... دقيق به خاطر آوردم ديوارى كوتاه تر از عمه هيچ وقت پيدا نميكرديم صداى معين را نميشنيدم فقط شنيدم كه عمه گفت _ اين باباى بى معرفت كجاست مامانش تنهايى داره زحمت بچشونو ميكشه؟! خدا ميداند جان جانانم چه حالى داشت ولى از حرفهاى عمه متوجه شدم از حال من ميپرسد و نگران است بعد هم خواست با عماد حرف بزند انگار سفارش هاى خاصى داشت كه عماد مدام و پشت سر هم چشم ميگفت منتظر بودم بخواهد با من هم حرف بزند اما تماس را بعد از اتمام حرفش با عماد قطع كرد بغضم گرفت عماد فهميد و كنارم نشست _ باز چى شده تو لكى ؟ _ ديدى عماد ديدى حتى نخواست باهام حرف بزنه بهم تبريك بگه؟ چشم هايش را تنگ كرد و گفت _ تو مگه خواستى باهاش حرف بزنى و خودت اين خبرو بدى و تبريك بگى؟ از اينكه هميشه طرفدار معين بود حرصم در مى آمد من فرق دارم من الان ضعيفم حساسم اما اون هنوز غده... خنديد و گفت _ باز زود قضاوت كردى، اين قدر هول شده بود و نگرانت بود كه نميتونست درست حرف بزنه فردا با اولين پرواز مياد ايران تازه ناراحت بود كه چرا زودتر بهش نگفتيم _ خوبه به خاطر بچه اش راضى شد بياد _ مونا هنوز بستريه و به معين احتياج داره قرار شد آوا يه مدت بره پيشش اينجورى واسه جفتشون بهتره... معين به خاطر من مى آمد؟! مهم اين بود كه مى آيد و دوباره ريه هايم پر ميشود از عطر جان بخشش و روح ميگيرم وقتى با آن نگاه مخملى وجودم را در مينوردد عجيب است نه؟! من هر روز عاشق تر و مجنون تر ميشوم نبودش عشقم را دو چندان كرده است پدر فرزندم مى آيد !! عزيز جانم، كاش پسرى داشته باشم با همان نگاه پدر ولى نه اگر پسر باشد هرگز او را با كسى تقسيم نميكنم يك مرد ديگر از جنس معين هم قطعا و تا ابد بايد براى من باشد ولى من از دختر داشتن هى ميترسم نكند مثل خودم ضعيف باشد! نه دخترم پدرى به ابهت معين دارد مادرى كه عاشقانه از همين امروز جانش را براى او كنار گذاشته است.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_211 و واى فقط خدا ميدانست از اين پيرمرد تا چه حد متنفر بودم!!! حتما ٢١ تا آم
حس عجيبى بود!!! من كه خيلى كمرنگ مادرانه ديده بودم عجيب مادرى ام براى اين موجود كوچك قلمبه شده بود!!! شديدا احتياج داشتم به خواب عصر،،طبق محاسباتم معين شب ميرسيد...در خواب عميق بودم ،،دستى صورتم را نوازش كرد دلم ميخواست بيدار شوم ولى قدرت خواب بر من غالب شده بود صدايش وجودم را از عشق لبريز كرد _ من بميرم واسه شما كوچولوى خودم كه مجبورت كردم به اين زودى مامان شى خودش بود خواب نبود رويا نبود آمده بود جان جانانم آمده بود !!! از جايم مثل جن زده ها پريدم و جيغ زدم _ اومدى؟ بغض داشت؟! _ آره عزيزم آروم باش زل زده بود به شكمم خجالت كشيدم و خودم را جمع كردم كنارم نشست و بغلم كرد پيشانى ام را بوسيد _ ممنونم ، ممنونم عسل بانو خودم را غرق كردم در آغوشش .. خنديد و تند تند بوسيدم _ بهترين حس عالم رو بهم دادى دختر _ معين از وقتى حسش كردم عاشقش شدم _ از من كه بيشتر دوستش ندارى وروجک و؟ _ به بچه ام نگو وروجک بابايى _ من فداى بابايى گفتنت كه هنوز خيلى كوچيكى بغض داشت نگاهم كه نميكرد ميفهميدم نگران است بايد به او ثابت ميكردم بزرگ شده ام سيما و يك پرستار جوان تر عضو ثابت و شبانه روز خانه شدند.. معين همه چيز را براى ٩ ماهى راحت و در آسايش كامل برايم آماده كرده بود .سر كار رفتن را قدغن كرد آن قدر حساس و محتاط با من رفتار ميكرد كه گاهى به طفل خودم حسادت ميكردم پدر خوبى بود مثل جهاندار !! كاش من هم سعادت پدرى ديدن از پدرم را در قيد حياتش داشتم... بعد از بازگشت از بيمارستان انجام كلى آزمايش و سونوگرافى متوجه شديم تازه در هفته چهارم باردارى هستم...در راه خانه هر دو عقب اتومبيل نشستيم و از سامى خواست آرام تر و محتاط تر رانندگى كند پيرمرد ذوق پدر شدن آقايش را داشت و مدام با عشق نگاهمان ميكرد... دستم را گرفت واز من خواست سرم را روى شانه اش بگزارم ولى سرم را روى پايش گزاشتم و اعتراضى نكرد و مشغول نوازش موهايم كه حالا ميتوانستم با كش كوچكى ببندمشان شد!! _يلدا خانم صحبت ها دكترت رو كه يادت نميره ان شالله؟ _ كدوم دكترم؟تو يا دكتر شمس؟ آرام لپم را كشيد _ هر دو به علاوه دكتر زنان _اوهوم يادم ميمونه بابايى _ ميدونم يكم سخته ولى تو اين قدر قوى هستى كه از پسش بر بياى، خيلى خيلى بايد مواظب خودت باشى كوچكترين وضع غير عادى كه حس كردى حتى يه سر درد عادى رو بايد اطلاع بدى _ چشم حواسم هست ، حالا كى معلوم ميشه اين وروجك دختره يا پسر _ تقريبا دو ماه و نيم ديگه بايد صبر كنى تا بفهمى _ واى چه قدر دير _ چه فرقى ميكنه يلدا جان آخه؟ ادامه دارد... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_212 حس عجيبى بود!!! من كه خيلى كمرنگ مادرانه ديده بودم عجيب مادرى ام براى اي
_واسه تو فرق نميكنه؟ _ نه اصلا من همين كه از تو و خون و پوست تو يه كوچولو داشته باشم واسم بسه با نگرانى ياد حرف دكتر افتادم _ معين _ جانم _ اضافه وزنو چى كار كنم؟ _ تا يه حديش كه طبيعيه ولى خوب ورزش و شنا روزانه با رژيمى مناسب ميتونه كمكت كنه _ شبيه بوم غلطون ميشم؟ خنديد و گفت: _ خوشگلترين مامان دنيا ميشى _ به خاطر اين نيم مثقالى با من آشتى كردى؟ _ من قهر نبودم بهت گفته بودم آدم بزرگها قهر نميكنن دل ميكنن، من فقط دلخور بودم و احتياج داشتم فكر كنم هنوزم به جواب اينكه كجاى كارم با تو اشتباهه نرسيدم و اميدوارم خودت بتونى توى رسيدن به جواب بهم كمك كنى _ معين اين زياد نگرانى و كنترلات منو بيشتر تحريك ميكنه به خدا خودم پشيمون ميشم بعد هر دروغ و پنهان كارى!! آرام و به حالت تشر روى لپم زد _ شما ديگه دارى مامان ميشى اين چه طرز حرف زدنه؟! در ثانى شما به حرمت نام مادر ديگه نبايد راحت اشتباه كنى دروغ بگى يا هر چيزى، كوچكترين حالت روحى تو تاثير مستقيم روى شكل گرفتن بچه داره ، من هم سعى كردم خيلى از كنترلام رو نسبت بهت كم كنم ولى شما در عوض از اعتمادم سو استفاده كردى و دروغ گفتى.... حق داشت اينبار خودم هم قبول داشتم كه جنبه داشتن آزادى ام صفر است _ معين ميشه بهم اجازه بدى توى بيمارى آذر كنارش باشم مخصوصا جلسات شيمى درمانى پوفى كشيد و سعى كرد عصبى نشود _ يلدا نميتونى با اين وضع برى بيمارستان، متوجه اين ميشى؟ من خودم ميسپارم بهترين مركز كاراشو انجام بدم عمادم ميفرستم باهاش ،،خواهش ميكنم كوچكترين نگرانى نداشته باش ،،من آدمم سنگ كه نيستم هر جنايتى كه كرده باشه اسمش مادره ميدونم دلت خيلى رئوفه ولى باور كن نميخوام رنگى از اون و تفكراتش روى تو تاثير بزاره مراوده زياد واست خوب نيست عاجزانه اينبار به حرفم گوش بده ، هر وقت دل تنگ شدى حتى اگه هر روز باشه اين دلتنگى خودم ميبرمت ببينيش ولى با خودم ، باشه؟ تصور صحبت با آذر در جوار معين هم خنده دار بود چون همه حرفهايمان خلاصه ميشد در تحليل معين و خاندانش ولى خوب دوست نداشتم پدر بچه ام را ناراحت كنم زمين كه به آسمان نمى آمد اگر اين خواسته اش را ميپذيرفتم!! تهوع هاى صبح گاهى ضعف و كرختى و سخت نفس كشيدن سرگيجه هاى گهگاه يك طرف، آمپول هاى تجويزى يك شب در ميان دكتر شمس پير بد ذات هم طرف ديگر!! حس مادرى و نگرانى براى سلامت جنين كمى شجاعم كرده بوده هرچند كه هر نوبت سر هر آمپول جنگ جهانى به پا ميكردم و هر بار خانم جون نگران ميگفت مادر تو چه طورى ميخواى پس بزاى ؟! و بعد خانه از خنده منفجر ميشد مسئوليت عماد چند برابر شده بود معين تا ظهر پيشم ميماند و شب هم زودتر از سابق بر ميگشت ..صبح دوباره حالم به هم خورد معين پشتم را ماساژ ميداد تا راحت تر معده ام خالى شود و ميدانستم چه قدر در اين وضعيت من عصبى ميشود _ واى معين من دارم ميميرم ديگه در آغوشش خودم را رها كردم بغلم كرد روى تخت گزاشتم تازه ساعت ٧ بود ديشب هم سر آمپول زدن تا ساعت ٢ بيدار بوديم دلم برايش سوخت اين روزها كم ميخوابيد و پا به پاى من درد ميكشيد .. پنجه لای موهايش كشيد _زود بود واست يلدا اصلا پشيمونم واسه اينهمه خودخواهى دارى خيلى اذيت ميشى ٢ كيلو وزن كم كردى _ دكتر جونم خانم دكتر گفت بعضى ها ماه هاى اول وزن كم ميكنن ديگه _ من طاقت درد كشيدن تو رو ندارم معين كلافه بود نگران بود آنقدر عاشقم بود كه خودش را به خاطر مادر شدنم سرزنش ميكرد روزهاى پر درد و شيرينى بود.... ادامه دارد ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_213 _واسه تو فرق نميكنه؟ _ نه اصلا من همين كه از تو و خون و پوست تو يه كوچو
214 روز به روز موجود كوچك درونم را بيشتر حس ميكردم.. شبيه يك ماهى قرمز كوچولو توى دلم بعضى اوقات سر ميخورد ذوق ميكردم بابا معين هر شب ميبوسيدش و برايش قصه ميگفت.. قصه عشق خودش و مامانش شيرين ترين قصه اين پدر بود ،،روزى نبود كه براى اين كوچولو هديه اى نخرد از هلى كوپتر گرفته تا انواع عروسك!! تقريبا هفته اى دوبار آذر به ديدنم مى آمد تمام مدت سعى ميكرد با مادرم با احترام برخورد كند .. آن روز عصر در تراس نشسته بوديم و عصرانه ميخورديم تلفن معين كه زنگ خورد آذر از فرصت استفاده كرد و نزديكم شد _ موبايلت چرا خاموشه؟ _ معين ميگه تشعشعاتش واسه بچه ضرر داره اين مدت قراره گوشى نداشته باشم نيشخندى زد و گفت _ مطمئنى به خاطر اينه؟ دختر داره از همه دورت ميكنه، عين خر تو پوست خودش داره جفتك ميندازه دقيق مثل جهاندار بالاخره نامداره ديگه واسش مهمه اسم و نسلش كش بياد حالا خدا كنه پسر باشه و بشه عماد ،نه دختر زبون بسته كه بشه يلداى بدبخت و بى كس... يك لحظه از ياد آورى اين يلداى بدبخت و بى كس همه تنم لرزيد ولى سعى كردم حرفهايش را جدى نگيرم _ مامان تو چرا اين قدر با اين بدبخت بدى آخه؟ _ بد نيستم چشمم ترسيده از هفت جد و آبادش مگه نديدى طلاق طلاق ميكرد و گذاشتت رفت ، پاى تخم و تركه اش كه وسط اومد برگشت و شد بهترين باباى دنيا _ اوف اوف از دست تو، هزار بار گفتم اسم طلاق وسط نبود كلافه رو بر گرداند ... _ خرى دختر خر، چشمهاتو بستى ، ميدونى چون تربيت شده پروينى زن احمقى كه يه عمر الكى با عشق جهان خودشو گول زد عاقل باش اصلا مگه خودت دور از جون ناقصى كه همه مال و اموالتو دادى دست اين؟ _ معين حتى وكالت تام منو قبول نكرد هرچى من و عماد داريم مال خودمونه منم سپردم به عماد وقتی معين قبول نكرد اونم كه نصف داراييشو بخشيده بعد بياد دنبال مال ما باشه؟ _ غلط كرد !! عمارت رو چرا بخشيدى تو و عماد هالويين اينا همه نقشه است _ بس كن تو رو خدا اين قدر حرف ماديات نزن _ حداقل يكم چشماتو باز كن نزار با اومدن اين بچه تو برى كنار از الان شرط و شروط بزار اين معين غير قابل پيش بينيه من... با ورود معين حرفش نيمه كاره ماند معين با لبخند مصنوعى صندلى كنارى ام نشست و گفت _ معذرت ميخوام يكم طول كشيد آذر هم مصنوعى تر خنديد و چايش را نوشيد معين دستم را گرفت و انگشت هايش را ميان انگشتاتم چفت كرد و طورى كه توجه آذر را جلب كند در همان حالت دستم را بالا آورد و بچسه اى روى دستم گزاشت همانطور كه خيره و با نگاه خاصى به آذر مينگريست گفت: _ يلدا ميدونستى آدم هاى غير قابل پيش بينى ، ممكنه هر لحظه از بخشش و كوتاه اومدنشون پشيمون بشن؟! هر دو منظورش را فهميده بوديم آذر خودش را به نفهمى زد حتما تكه آخر حرفهاى آذر را شنيده بود كه اين طور حرف ميزد آن روز گذشت و من متوجه جنگ عميق و نهفته آذر و معين شدم ميدانستم هر دو به خاطر من همديگر را تحمل ميكنند.... ادامه دارد... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_ 214 روز به روز موجود كوچك درونم را بيشتر حس ميكردم.. شبيه يك ماهى قرمز كوچو
عماد هر شب كه از شركت مى آمد هر چه قدر هم كه خسته بود به ديدنم مى آمد مثل ساقى مواد مخدر لواشك و آلوچه را چنان پنهانى به من ميرساند كه از چشم تيز بين معين كه با هزار التماس و خواهش مقدار كمى اجازه ميداد بخورم ، دور ميماند آن شب نگاهش به شكمم خاص بود و خجالت ميكشيدم _ اين جزغل دايى چرا پس هنوز اين قدر كوچولوئه؟ _ توقع دارى از روز اول شكمم مثل بادكنك شه ؟ حالا حالاها طول ميكشه لبخند شيرينى زد _ بين خودمون بمونه ، نميدونم چرا حس ميكنم من دارم بابا ميشم هر شب قيافشو تجسم ميكنم بعد با خودخواهى تموم یه پسر چشم قهوه اى با پوست روشن مياد جلو چشمم كه فقط شبيه داييشه لپش را كشيدم و گفتم: _ اگه دختر باشه چى _ باز هم شبيه داييشه اروپاييه فيسش _ اوه اوه مگه صورت شرقى باباش چه ايرادى داره؟ _ ايرادش اينه كه ما تو اين خونه فقط بايد یه آقا داشته باشيم والسلام معين كه از دستشويى بيرون آمد عماد عزيزم مثل هميشه به رسم ادب جلو رفت و دست داد پشت عماد زد و گفت _ رئيس حالش چه طوره؟ با همه ابهتش هنوز در مقابل آقايش خاشع بود و سرخ ميشد _ نفرمايين ، غلامتم _ كولاك كردى پسر ، امروز شنيدم پرتو بدجور ماست هاشو كيسه كرده و جفت پسر الدنگش گند زدن تو آخرين مزايده _ دست پروردتيم آقا درس پس ميديم، كارى نكردم فقط توطئه كثيفشون به خودشون برگشت پيمان و پژمان آدم تجارت نيستن دوتا بى خاصيتن كه پشت باباى حرومزادشون قايم شدن _ هيس پسر اونا بى ارزش تر از اينن كه به خاطرشون دهنتو به ناسزا آلوده كنى سر پايين انداخته بود _ نميتونم هنوز... جمله عماد را نيمه تمام گزاشت _ ميتونى ، بايد بتونى ، من يادت دادم اگه كسى بهت زخم زد جاى كينه و نابود كردن فكر خودت ، حقشو بزار كف دستش، باشه ؟ باز هم به هم دست دادند و اين مردانه هايشان را دوست داشتم زندگى جريان داشت و همه چيز خوب كه نه ولى عالى پيش ميرفت.. كاش قدر اين لحظات را بيشتر ميدانستم!!!! مرد من چيزى كم نذاشت كه هيچ خيلى هم زياد بود بر سر همه حماقت و نادانى ام آذر براى مهمانى شوهرش دعوتم كرد آنقدر ذوق داشت كه نتوانستم دعوتش را رد كنم چاره اى نداشتم بايد نقشه اى ميكشيدم باز دروغ!!! معين كه آدرس ويلاى جديد شوهر آذر را نداشت اصلا كسى جز من نميدانست آذر شوهر كرده است... نقشه حساب شده بود آذر هم قول همكارى داد با مظلوميت تمام به معين گفتم يكى از شاگردهاى باشگاه يك دوره زنانه ويلای مادربزرگش دعوتم كرده است چشم هايش را ريز كرد و گفت _ كدوم شاگردت خيلى ريلكس گفتم _ شيدا مظلومى همون دختره كه باباشه قهرمان بوده مناسبتش چيه؟ _ يه دوره زنونه است من كه تو كل عمرم ازين مهمونى ها با كااس نرفتم نميدونم چيه ( من كى ام كه سر معين ميتونم كاله بزارم؟!) دلش سوخته بود؟ _ دوست دارى برى؟ _ نه نه اگه تو دوست ندارى اصلا _ پارتى كه نيست ؟ _ وا نه به خدا اصلا خودت برسونم _ پس دوست دارى برى؟ مظلومانه گفتم _ برم بابايى؟ _ قول ميدى مواظب خودت باشى؟ _ بله مواظب نى نى هم هستم كلى سوال كرد و تاريخ و مكان دقيق را جويا شد ميدانستم با همكارى آذر و همسرش نقشه ام لو نميرود و اى كاش... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ادامه دارد ...
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_215 عماد هر شب كه از شركت مى آمد هر چه قدر هم كه خسته بود به ديدنم مى آمد
يك دروغ مادر هزار دروغ بعدى است و آن روز تا رسيدن ساعت مهمانى مجبور شدم هزار مدل دروغ رنگارنگ بگويم!! خودش رساندم در كمال تعجب وقتى رسيدم چند دختر جوان با لباس هايى موقر از ماشين پياده شدند و وارد ويلا شدند معين نگاه كلى به ويلا انداخت و بعد نگران به من چشم دوخت _ ناراحت ميشى همينجا منتظر بمونم تا برگردى؟ چه قدر دلم براى دل نگرانى هاى مردَم كه تمام سعى اش اين بود من ناراحت نشوم سوخت _ نميدونم اگه اذيت نميشى _ تا برسم تهران و برگردم دوباره دنبالت خيلى دير ميشه ميرم یه رستوران و بعدم همين حوالى ام تا برگردى ....، بعد گوشى موبايلى به من سپرد و تاكيد كرد در دسترس باشم و در صورت نياز سريع تماس بگيرم..تا زمان وارد شدنم چشم از من بر نداشت و چه قدر دعا كردم اگر امشب خراب نشود .. آخرين بارى باشد كه به جان جانانم دروغ گفته باشم و غافل از اينكه هركار اشتباهى دفعه اولش سخت است و وقتى يكبار راحت از مرز عذاب وجدانت بگذرى حكم تكرارش را براى بارها و بارها با دستان خودت امضا كرده اى!!! استقبال آذر و اردلان بى نظير بود مردى كه با حدود ٦١ سال سن خيلى جوان و شيك و موقر بود خوش رو و جنتلمن واقعا آذر در شكار مردها استاد بود و دستش به جنس بنجول نميرفت... چنان با مادرم برخورد ميكرد كه در خور يك ملكه بود و من ياد كتاب " زنان خوب به بهشت ميروند و زنان بد به همه جا " افتادم اين زن هر جا كه ميرفت با وجود عدم ثبات و دوره كوتاهش بهترين جاى ممكن آن زمان بود نكته جالب مهمانى دعوت سالى خواهر زاده اردلان و دوستانش براى همكارى با دروغ بزرگ من بود و چه قدر در مقابل اردلام شرم داشتم كه ميدانست براى قبول دعوت ميهمانى مادرم مجبورم به شوهرم دروغ بگويم مرد خوش مشرب و بسيار تحصيل كرده اى كه خيلى جذاب حرف ميزد و آدم را براى ادامه شنيدن سخنانش مجذوب ميكرد آذر كه براى چك كردن شام به آشپزخانه پيش خدمت كارها رفت هنوز ساعتى بيشتر نگذشته بود كه در عين صميميت اسمم را صدا زد _ يلدا جان؟! جان جانانم قطعا دوست نداشت هيچ جنس مذكرى مرا اينگونه خطاب كند !!! هول شدم و سريع پاسخ دادم _ بله صندلى برايم از جلوى ميز نهار خورى بيرون كشيد و مرا دعوت به نشستن كرد _ ممنون كه امشب اومدى آذى خيلى خوشحال شد ميدونى بيماريش روحيه قوى و جنگجوشو تخريب كرده مدام دنبال گذشته و يك دست آويز از گذشته است كه بهش چنگ بزنه دنبال تعلقاتشه و تو و پسرش تنها سرمايه ايه كه حس ميكنه بهش قدرت مبارزه با اين بيمارى رو ميده ولى هميشه از تو جور ديگه اى با شور بيشترى حرف ميزنه !!! البته شايد چون روحيه شبيه به هم دارين... (براى لحظه اى به خودم آمدم و وحشت كردم نه من شبيه آذر نبودم!!! لااقل دوست نداشتم شبيهش باشم!!! من اينجا چه كار ميكردم؟! ) من به عزيز ترينم دروغ گفتم براى زنى كه همه سالهاى زندگى ام از كمترين وظايف مادرى برايم دريغ كرده بود؟! من بودن با زنى كه باور هويت زن بودنم را به لجن كشيده بود روى همه خط قرمزهاى شوهرم پا گذاشته بودم؟ من دقيقا كجاى كار بودم؟ تشويش وجودم را فرا گرفت من حالت يك مادر بودم، درس دروغ و آذر بودن را از همين حالا به فرزندم داده بودم... ادامه دارد... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_216 يك دروغ مادر هزار دروغ بعدى است و آن روز تا رسيدن ساعت مهمانى مجبور شدم
بقيه ساعات مهمانى و شام با اضطراب و عذاب وجدان گذشت.. آذر برايم غذاى رژيمى مخصوص آماده كرده بود ولى با اين فكر ناراحتم فقط چند قاشق توانستم بخورم سالى دختر فهميده و خوش صحبتى بود جمع دوستانش هم همين طور، گرم گرفتن با آن ها از اضطرابم كم كرد ..جان جانانم عجيب خود دارى ميكرد و زنگ نميزد فقط چند بار پيام فرستاد دلم برايش تنگ شده بود براى مهربانى هايش حتى اخم هايش،،، آن شب گذشت ولى عواقب هر اشتباهى گذرا نيست و هميشه راحت نميگذرد ... سوار ماشين كه شدم در كنارش تازه احساس آرامش كردم نفس عميقى كشيدم و به صورتش خيره شدم ( منو ببخش جان جانان فداى مهربونى و گذشتت بشم من) بغضم را فهميد چشم هايش كنجكاو شده بود _ يلدا خوبى؟ ( نه خوب نيستم) صورتش را نوازش كردم دلم واست تنگ شده بود همسرم همسر؟! لعنت به من كه به كسى سرمان را در يك بالين ميگذاشتيم دروغ ميگفتم!!! بوسه اى روى دستم دوخت و گفت _ همسرت اجازه داره فدات شه؟ _ نه چوم بدون اون ميميرم خنديد خنده هايش جهانم را آرام ميكرد سرم را روى شانه اش گذاشتم و او آرام ميراند _ معين سرعتتو ببر بالا زود برسيم _ دير برسيم چى ميشه؟ _ دلم واسه خونمون تنگ شده تازه گرسنمه _ مگه دخملم شام نخورده؟ _ شامشونو دوست نداشتم، خودت چى خوردى گامبالو ؟ _ منم هيچى نخوردم ميريم خونه باهم ميخوريم _ شريفه خوابه _ معين كه بيداره _ معين چى درست ميكنه واسم؟ هرچى بخواى _ سالاد ميگو _ رو چشمم (خدايا هرچه بيشتر محبت ميكرد بيشتر شرمنده ميشدم...!!) ثانيه به ثانيه مهربانى آن شبش برايم حكم شكنجه داشت زمانى كه براى خواب در آغوشش كشيد اين شكنجه به اوج خودش رسيد ..سرم گيج ميرفت بغض داشتم بغضى كه جرات رو كردنش را نداشتم!!!! *** خواب بودم يا بيدار ؟! مطمئنم بيدار بودم گرمم بود فلج شده بودم چشم هايم باز بود ولى دست و پايم كار نميكرد حس ميكردم كسى روى قفسه سينه ام نشسته است در حال خفه شدن بودم هرچه زور ميزدم فرياد بزنم نميتوانستم در حد مرگ ترسيده بودم چند دقيقه طول كشيد تا توانستم دستانم را حركت دهم سريع معين را تكان دادم و نامش را فرياد زدم بيچاره در حال سكته از خواب پريد سريع خودم را در آغوشش جا دادم... چراغ آباژور را روشن كرد و با آن صداى خواب آلو و جذاب گفت _ خواب ديدى عروسك؟ گريه ميكردم _ معين يكى روم نشسته بود داشت خفه ام ميكرد ,, هنوز حرفم تمام نشده بود كه چند ضربه به در خورد جيغ زدم و خودم را بيشتر به اوچسباندم نوازشم كرد و گفت: هيس من اينجام چند ثانيه بعد صداى عمه آمد كه اذن دخول ميخواست معين سريع تى شرتش را پوشيد و گفت : بفرماييد عمه هراسان وارد اتاق شد و پرسيد _ يلدا جيغ زد؟ معين خنديد و گفت _ شما اين ساختمون بودى مگه؟ _ بله ، پيش ساره بودم خوابم برد، چى شده؟ با بغض مهربان مادرم را نگاه كردم _ عمه ! جن افتاده بود روم داشت خفه ام ميكرد عمه روى لپش زد و گفت؛ _ خاك بر سرم بختك رو زن حامله افتاده؟؟ معين اخم كرد و گفت _ اين چرت و پرتا چيه ميگين ؟؟! ادامه دارد... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_217 بقيه ساعات مهمانى و شام با اضطراب و عذاب وجدان گذشت.. آذر برايم غذاى رژي
عمه هراسان بود و گفت: _ آقا من برم اسپند دود كنم آب قرآن بيام بريزم ۴ گوشه اتاق اين اومده دنبال بچه معين خنديد و گفت: _ پريما قربونت بشم از تو بعيده، بختك چيه؟! اسم اين حالت فلجه خوابه از اثرات استرس و بد خوابيدن و يا احيانا كم خونيه واسه همه هم پيش مياد قديمى ها علم نداشتن ميگفتن بختك ، جا اين حرفها يه شربت بهارنارنج بيار مامان كوچولو بخوره بى زحمت تا من ببينم چشه!! عمه اطاعت كرد و رفت معين نوازشم كرد و شروع به معاينه كرد كمى تب داشتم قرص هايم را خوردم و با دلدارى و آرامش معين دراز كشيدم خودم ميدانستم اين استرس و بدخوابى از اثرات چيست!!! چند روز گذشت و كم كم حالت روحى و فكرم رو به آرامش رفته بود معين زودتر به خانه آمده بود آن روز منتظر برگشت آوا و مهرسام بوديم كه عماد به فرودگاه رفته بود و باز قرار بود اين خانه با صدا و شيطنت هاى مهرسام رنگ زندگی بيشترى به خود بگيرد سرش مثل هميشه در كامپيوترش بود و باز با آن عينك جذابش دكى خوردنى خودم شده بود آن روزها مجبورم ميكرد روزى حداقل يك جدول حل كنم هرچند كه بى علاقه نبودم در طى حل كردن نصف جواب ها را از خودش ميپرسيدم... خودكار به دهان بودم كه يكى از خدمت كارها خبر داد مهمان دارم ، هر دو تعجب كرديم با ديدن سالى تعجبم چند برابر شد من من كنان سالى را دوست دانشكده ام معرفى كردم و معين هم در كمال احترام به ساختمان رو به رو رفت و مارا تنها گذاشت وقتى شنيدم حال روحى مادرم اصلا خوب نيست و راضى به شيمى درمانى نشده است واقعا ناراحت شدم من براى مادرى چون آذر ناراحت ميشدم!!! گويا اردلان از من تقاضاى كمك داشت و سالى را واسطه كرده بود ،باز هم بايد دروغ ميگفتم!!! لباس هايم را پوشيدم و به ساختمان رو به رو رفتم معين در حال شماتت شيرين جان بود گويا خطايى كرده بود با ديدن من جمله اش را متوقف كرد و منتظر توضيحم ماند _ معين جان من با سالى ميشه برم پياده روى ؟ اخم كرد و گفت _ اول آماده ميشى بعد مياى ميپرسى ؟ تو كه شال و كلاه كردى!! حق داشت ولى رضايت داد اين روزها كاش ميدانست من هيچ وقت لياقت آزادى و اعتماد را ندارم!!! اردلان در اتومبيل بى نهايت لوكسش منتظرم بود راننده اش در را برايمان باز كرد مثل قبل با روى گشاده از من استقبال كرد...واقعا حال روحى آذر خوب نبود ساعتى با اردلان در خيابان چرخ زديم و كلى صحبت كرديم قرار شد بيشتر به ديدن مادرم بروم و چند برنامه تفريحى براى شادى و بازگشتش به زندگى با سالى و اردلان بگزاريم آذر واقعا شوهر خوبى داشت!!! به خانه كه برگشتم اينبار مثل قبل عذاب وجدان نداشتم ! به راستى كه انجام هر كارى مرتبه اولش سخت است!! دروغ پشت دروغ ! چند بار ديگر با هم بيرون رفتيم سينما و تئاتر و ...حال روحى آذر همان قدر وخيم بود كه حال جسمى كه دكتر تاكيد كرده بود مرگ را پذيرفته بود و اين يعنى شروع مردن... آن روز بعد از سونو گرافى معين به شركت رفت و من را با سامى به خانه فرستاد چند دقيقه بعد از رسيدنم ساره به اتاقم آمد و خبر داد عماد در اتاقش منتظرم است تعجب كردم كه اين وقت روز چرا به خانه برگشته است و چرا خودش به ديدنم نيامده است؟! به اتاقش كه رفتم هنوز لباس رسمى تنش بود و جلوى پنجره ايستاده بود سلام كه دادم جاى جواب سلامم گفت _ در رو ببند حرف خصوصى داشت؟ ادامه دارد... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_218 عمه هراسان بود و گفت: _ آقا من برم اسپند دود كنم آب قرآن بيام بريزم ۴ گ
نگاهى از نوع نگاه هاى عمو زاده اش خرجم كرد و گفت: _ آذر رو كى و كجا ديدى؟ زبانم بند آمد محال بود فهميده باشد _ اين چه سواليه؟ چند قدم جلو تر آمد و گفت: _ فقط يبار ديگه ميپرسم، كجا و كى؟ _ عماد چى شده؟ من فقط يبار ديدمش حالش خيلى بده داره خودشو واسه مرگ آماده ميكنه شوهرش گفت نميره واسه شيمى درمانى.. چشم هايش از فرط تعجب گرد شده بود، _ شوهرش؟! مگه شوهر داره؟ هول شده بودم و راز مادرم را ايان كرده بودم _ آره تازه ازدواج كردن يه پيرمرد خيرخواهه اتفاقا قراره ديدن تو هم بيان !!! عصبى شده بود _ آذر امروز كه ديدمش حرفى به من نزد _خودش گفت من رو ديده؟ _ سراغتو نگرفت و اين يعنى ازت خبر داره ركب خورده بودم !! عماد با زرنگى تمام از من حرف كشيده بود _ خوب حالا چى من كه راستشو گفتم بهت _ شوهرت خبر نداره؟ باز دارى زير آبى ميرى _ اوفففف فقط يبار بود فقط يبار عماد جان صدايش را بالا برده بود _ همين يبارم بايد بفهمه _ نه نه اصلا تو كه بهش نميگى؟ _ نه صبر ميكنم خودت بگى ولى صبرم كمه از ورژن جديد عماد مطمئن بودم كه هركارى ممكن است انجام دهد با حرص از اتاق خارج شدم و در را پشت سرم كوبيدم واى خداى من !!!! فكر اعتراف به دروغ مجدد به معين هم برايم ترسناك است !!! هنوز به آخر پله ها نرسيده بودم كه صدايم كرد و دنبالم آمد و وقتى رسيد چند ثانيه نگاهم كرد _ يلدا ميدونى پنهان كارى و صرف انرژى واسش چه قدر به روحيه ات آسيب ميزنه فكر اون بچه باش ،،،، دلسوز بود دست خودش نبود طاقت نداشت خواهر باردارش به اضطراب و تشويش بيوفتد.. _ من نميتونم بهش بگم نميخوام باز حرفمون شه من از ناراحتيش ميترسم _ اگه ميترسيدى اين كارا رو نميكردى ، ولى جنس شما زنها از زمان حوا تا الان همينه از ممنوعه ها لذت ميبرين اگه كل بهشت رو بهتون بدن لذت داشتنشو با چشيدن يه سيب ممنوعه عوض ميكنيد و اينه جنس زنو هيچ وقت درك نميكنم ... راست ميگفت من بهشت زندگى ام را نه با يك سيب سرخ و شيرين بلكه با يك سيب كرم زده و گنديده معاوضه ميكردم.... به خودم قول دادم آخر هفته كه قرار بود با آذر و خانواده اش به كوه برويم آخرين ديدار پنهانى ام با او باشد و اين مساله را با خود آذر هم در ميان بگذارم و هميشه يادمان ميرود كه " اى دريغ و حسرت هميشگى ،ناگهان چه قدر زود دير ميشود " آن شب در كنار معين خواب زيبايى ديدم دخترى با موهاى طلایى و نگاهى معصوم مرا مادر خطاب ميكرد چند ثانيه كوتاه بيشتر طول نكشيد ولى حس ناب آن خواب مرا به اين يقين رساند كه فرزند درونم دخترى از جنس آفتاب است خوابم را كه براى معين تعريف كردم شكمم را بوسيد..!! _ آى دختر بابات زودى بيا كه دارم ميميرم از ذوق ديدنت _ معين دوست نداشتى پسر داشته باشيم؟ _ نميخوام بگم دوست ندارم ولى هميشه دلم دختر ميخواست چون مرد بودن خيلى سخته جوابش دلم را لرزاند !! مرد بودن سخت بود و حق داشت... نميدانم چرا هميشه شرايط و موقعيت براى گناه كردن و اشتباه رفتن آسان و آماده است؟! سفر يكروزه معين براى ترخيص جنس هاى جديدش كه در گمرك مرز دچار مشكل شده بود برنامه آن روز را برايم آسان كرده بود !! دستى روى شكمم كشيدم و گفتم _ دخترم اين آخرين باريه كه بى اجازه بابا جايى ميريم كاش طفل بى گناهم آن قدر قوى بود كه دستم را بگيرد و بگويد _ مامان نرو كاش كسى مانعم ميشد و لعنت به هر قدمى كه آن روز برداشتم!!! ادامه دارد... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_219 نگاهى از نوع نگاه هاى عمو زاده اش خرجم كرد و گفت: _ آذر رو كى و كجا ديد
اول همه چيز خوب بود با سالى و دوستانش و آذر و اردلان نهار را در پيك نيك خورديم اردلان چون پدرى نگران برايم لقمه ميگرفت و مراقب خورد و خوراكم بود گاها دخترم صدايم ميكرد و من بى پدر چه قدر كيف ميكردم منى كه هيچ وقت لذت داشتن پدر و مادر در كنار هم را تجربه نكرده بودم از اين خانواده كاذب داشتن چه قدر مسرور بودم... چند دقيقه بعد از نهار احساس خاص و عجيبى به سراغم آمد انگار انرژى درونم ناگاه چند برابر شده بود ....حرارت بدنم بالا رفته بود نگران بودم تب كنم اما سرگيجه نداشتم حس عجيبى بود دلم ميخواست بدوم و چنان كودكى ام بدون ترس جيغ بزنم و پايبكوبم شعر بخوانم انگار اگر اين انرژى را تخليه نميكردم بمبى در بدنم منفجر ميشد!!!! آتش فشانى بودم كه بايد فوران ميكردم ميخنديدم به هرچيز مسخره اى بى دليل ميخنديدم قهقهه ميزدم... آذر با تعجب نگاهم ميكرد و گويا نگران شده بود شنيدم كه به اردلان گفت : _ اين چشه ؟ نگاه ارداان با هميشه فرق داشت مثل همان روباه كتاب فارسى دبستان كه به زاغ احمق مينگريست!!! _ نوشابه اى كه خورد انرژى زا بوده آذر بى مكث فرياد زد ... _ اردلان اون حامله است تو كه نگرانش بودى مدام چرا اجازه دادى بخوره؟ ناراحت نبودم! اينقدر از اين اوج گرفتن مسخره شاد بودم كه اعتراض نكردم _ مامان كم خوردم حالم خيلى خوبه حس ميكنم كلى انرژى دارم ... چه قدر محتاج به زبان آوردن لفظ مامان بودم آنقدر كه يادم ميرفت خودم هم يك مادرم... سالى و آذر و سايرين نگرانم بودند تنها كسى كه پا به پايم مى آمد اردلان بود انرژى مضاعفم باعث تقويت حافظه ام شده بود چشم هاى چروك خورده اين مرد برايم آشنا بود!! چشم هايش را دوست نداشتم... _ يلدا تو قوى ترين و بى باك ترين زن دنيايى جمله اش انرژى ام را صد برابر كرد تصوير دخترك معصوم مو طاليى از جلوى چشمانم پاك شد... همان يلدا بى مخ چند سال پيش شدم دخترى كه فقط فكر خودش و لذت هايش بود در دنياى خودم شناور بودم حس ميكردم پرنده اى ام كه بايد پرواز كنم واگرنه جنايت است در حق بالهايم تند تر از سايرين ميدويدم بايد پرواز ميكردم... حال و روزم شبيه تير اندازى بود كه هدفش را تنها و تنها خودش قرار داده بود و حالا نوبت تير آخر بود ..صف منتظرين و مشتاقين بانجى جامپينگ !!! سقوط آزاد!!! من به آزاد بودن محتاج بودم حتى از نوع سقوطش! غافل از اين سقوط ! سقوط از چشمان عشقم ! سقوط از قله خوشبختى ... آذر اين قدر جيغ زد كه بى حال شد اردلان همه كارهايم را كرد تشويقم كرد!!! _ ترشح آدرنالين واسه باردارى مفيده چه قدر احمق شده بودم نوشابه احمق كننده !! در صف منتظر ماندم با شور و شوق اينكه نوبتم شود، كسى از من نپرسيد باردارم! چرا كسى نپرسيد! تنها زن باردار احمق كره زمين من بودم؟! همه سال هاى زندگى ام چنين هيجانى را تجربه نكرده بودم!!! پريدم! وحشتناك بود؟ نه ! براى كسى كه هوار هوار انرژى كاذب به او تلقيح شده است وحشتناك نبود سالم فرود آمدم.. نفس نفس ميزدم آذر را در آغوش كشيدم _ ديدى هيچيم نشدى الكى شلوغش كردى!! كم كم اثرات انرژى مفرطم كمرنگ ميشد اما هنوز هم حالت عادى نداشتم سوار ماشين شديم و قصد بازگشت داشتيم ... هنوز ميخنديدم اردلان عوض شده بود انگار دلخور بود انگار چيزى ناراحتش كرده بود... اما ناراحتى اش نيم ساعت بيشتر طول نكشيد زير دلم تير كشيد درد وحشتناك و عجيبى بود!!! پاى آذر را چنگ زدم و از درد فرياد كشيدم.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ادامه دارد...
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_220 اول همه چيز خوب بود با سالى و دوستانش و آذر و اردلان نهار را در پيك نيك
ترسيده بود... چند ثانيه بعد حس كردم پاهايم داغ وخيس شد شلوار و مانتوى سفيدم حالا گلگون شده بود ...خون؟! دستانم كه به خون طفلم آغشته شد ناله كردم ضجه زدم التماس كردم اما هنوز اميد داشتم مو طلايى من به اين زودى ها نبايد ميرفت با آذر هم زمان التماس ميكرديم كه مرا به بيمارستان برسانند اردلان با لبخند اطاعت كرد چه قدر حالت هايش در آن لحظات برايم عجيب و چندش آور بود!! جهانم تيره و تار شد من حالت طبيعى نداشتم اما آن قدر ميفهميدم كه در حال از دست دادن قشنگترين هديه زندگى ام بودم.. جگر گوشه ام از پوست و خون عشقم معين!!! من با همه جهلم مادر بودم مادرى كه ٦٥ روز با كودكش لحظه به لحظه زندگى كرده بود با همه بى جانى ام مدام به هر كس و هرچيزى آويزان ميشدم و التماس ميكردم بچه ام را نجات دهند پرستارها با ترحم نگاهم ميكردند خبرى از اردلان نبود به آذر التماس كردم كه به معين خبر ندهد از حال رفتم هيچ نفهميدم جهانم تيره شد... چشمانم را باز كردم چيزى به خاطر نمى آورم باز بيمارستان و سرم و ماسك اكسيژن چه شده است؟ باز تب كرده ام؟ پس جان جانانم كجاست؟ آذر بالای سرم چه كار ميكند؟ اينجا چه خبر است؟ گريه ميكند نوازشم ميكند _ غصه نخور عزيز دلم تو خيلى جوونى هنوز خيلى وقت دارى مادر خدا رو شكر كه خودت سالمى..جهانم دوباره تيره شد به خاطر آوردم!!! ديگر حسش نميكردم دختر مو طلایی ام رفته بود من تهى شده بودم از مادرانه!!! گريستم از ته دل هق هق ميزدم!! حتى روى اينكه خدا را صدا كنم نداشتم معين كجا بود؟ خبر نداشت ! حتما نگرانم شده بود ميان گريه ساعت را پرسيدم ٢ ساعتى از نشستن هواپيمايش ميگذشت حتما تا الان از نگرانى شهر را به هم ريخته بود آذر آرامم كرد _ هنوز كه نفهميده یه دروغ ميگيم و همه چى حل ميشه (دروغ ؟ لعنت به مادرى كه به فرزندش دروغ گفتن ياد ميدهد!!! ) سكوت كرده بودم خيره به ديوار رو به رو مانده بودم یه ساعت!! ٢ ساعت!!! آذر كنار پنجره ايستاده بود كه يهو فرياد زد _ واى اومد !!! اومد!!! معين اومد وحشت كرده بودم شرم مرا ميكشت !! _ تو بهش خبر دادى؟ _ نه به جان خودت يلدا ، من گوه بخورم از كجا فهميده آخه كمتر از ٢ دقيقه مانده بود تا رويارويى با مردى كه همه چيزش را زير سايه يك دروغ و حماقت به آتش كشيده بودم!!! صدايش را در راهرو شنيدم كه با پرستار شيفت صحبت ميكرد چه قدر استرس و پريشانى در اين صداى بم و مردانه موج ميزد.... ادامه دارد.. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_221 ترسيده بود... چند ثانيه بعد حس كردم پاهايم داغ وخيس شد شلوار و مانتوى س
صدايش را در راهرو شنيدم كه با پرستار شيفت صحبت ميكرد چه قدر استرس و پريشانى در اين صداى بم و مردانه موج ميزد _ به من زنگ زدن گفتن خانمم اينجا بستريه ، كجاست؟ چى شده ؟ _ اسمشون _ يلدا نامدار نه يلدا افسرى _ بالاخره كدوم؟ تن صدايش بالاتر رفت _ افسرى معلوم بود حسابى به هم ريخته است چند ثانيه بعد صداى پرستار ميدانم جانش را گرفت!!! _ همون كه بچه سقط كرده؟ چرا چيزى نميگويد ؟!! خيلى طول ميكشد تا به حرف بيايد چه قدر صدايش ميلرزد آذر رنگ به صورت ندارد منم چنان مرده اى بى تحرك مانده ام!!! _ كجاست؟ حالش خوبه؟ جان جانانم هنوز حال من برايت مهم است؟! من قاتل جگر گوشه مان هستم !!! _ خانمتون روان گردان مصرف كردن اگه به موقع نميرسيدن بيمارستان ممكن بود هر اتفاقى بيوفته .. آرام بزن لعنتى صبر كن پشت سر هم بر پيكر اين مرد نزن.. روان گردان؟! فقط ٢ نوشابه انرژى زا بود!! با ناله آذر را صدا زدم ديگر گوشم ادامه صحبت هايشان را نشنيد چند ثانيه بعد جلوى چهار چوب در اتاق بود خبرى از خشمى كه انتظار داشتم نبود معين شكسته بود !!! آذر را با نفرت نگاه كرد ولى نوع نگاهش به من خيلى عجيب بود ..تاب نياوردم سرم را پايين انداختم... نزديكتر شد با هر قدمى كه نزديكتر ميشد نفس من سخت تر بيرون مى آمد!! در كمال تعجب ديدم دستگاه و گزارش پرستار و دكتر را از كنارم برداشت و با دقت نگاه كرد سكوت كرده بود و آذر تند تند پشت سر هم دروغ ميگفت _ من يلدا رو ديدم آوردن اينجا آخه خودم اينجا بسترى بودم ترسيدم اومدم ببينم چشه، خدا غم نده ديگه بهتون چه قدر قشنگ خودش را تبرئه كرد و از داستان بيرون كشيد !! معين ديگر نگاهمان هم نميكرد بايد حرف ميزدم _ معين من نميدونستم توى اون نوشابه چيه، من خوردم زمين تو خيابون ، بچه مون... جاى معين آذر جوابم را داد _ بچه ٢ ماهه كه بچه نيست دختر در يك لحظه چنان با خشم آذر را نگريست كه جگرم سوخت نسبت به تعصبش به كودك از دست رفته اش... آذر دست بردار نبود _ دوستش واسش نوشابه آورده خورده اين دختر بدبخت كه نميدونسته توش چيه بايد بگرديم اون طرفو پيدا كني... حرف آذر را نيمه گزاشت انگشت اشاره اش را به عالمت سكوتت جلوى بينى اش نگه داشت _هيييس ادامه نده نياز به توضيح نيست ديگه چيزى واسه درست كردن باقى نمونده كه بخواين با توضيحاتتون درستش كنين (راست ميگفت!!! چيزى باقى نمانده بود) خودكارش را از جيبش در آورد و روى گزارش دكتر شروع به نوشتن كرد بعد هم گزارش را سر جايش گزاشت و از كيف پولش كارت اعتبارى اش را در آورد و رويش گزاشت ديگر حتى نگاهم هم نكرد كتش را صاف كرد و از اتاق خارج شد!! رفت! حتى بى سرزنش !! رفت؟! فرياد زدم نامش را فرياد زدم اما رفته بود رفته بود... ادامه دارد... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_222 صدايش را در راهرو شنيدم كه با پرستار شيفت صحبت ميكرد چه قدر استرس و پري
پرستار سريع خودش را به اتاق رساند با آذر سعى كردند آرامم كنند چشمش كه به گزارش افتاد آن را برداشت و با دقت خواند _ اوه شوهرت دكتره دختر؟ چه نسخه و گزارش كاملى چرا زودتر نگفتى قرص خاص مصرف ميكنى؟! شوهرم ؟! شوهرم هميشه فقط طبيب من است !! كجا رفت ؟! ديگر نداشتممش؟ چه قدر دلم يك خداحافظى عميق با دنيا ميخواست!!! ولى افسوس كه بيهوشى هايم موقت بود... هنوز در بيمارستان بودم مردى در اتاق نگران قدم ميزد !!معين است؟ برگشت؟ نه قد معين من بلند تر است ۴ شانه تر است !! اينقدر غرق نداشتن معين شده ام كه اندام برادرم را نميشناسم بر ميگردد چشم هايش متورم و سرخ است بينى اش هم كمى سرخ شده است توقع دارم در آغوشم بكشد و دردم را التيام بخشد اما به گفتن يك خوبى؟ اكتفا ميكند؟ بازهم فقط نگران مرد رفته ام هستم _ معين لبخند تلخى ميزند _ من جاى تو بودم ديگه بهش فكر نميكردم تموم شد ، تمومش كردى يلدا با شنيدن صداى آذر متوجه حضورش ميشوم كه در كنار تختم نشسته است _ خُبه خُبه به درك كه تموم شد مرتيكه غد !! ،،،عماد روى آقايش حساس است،، _ آذر يك كلمه ديگه بگى ميندازمت بيرون ، نابودش كردين بس نبود ؟ باز گريه باز ناله، اما فايده دارد؟ عماد نزديكم ميشود _ وقتى برگشت شركت بدون اينكه بدونم چى شده فهميدم اين مرد ديگه كمرش صاف نميشه ريز ريز زدى بهش تا به اينجا رسونديش ولى وقتى عكس تفريحاتتو واسش فرستادن اونجا واسه اولين بار ديدم كه آقام بغض كرد تو مرگ باباش تو خيانت ژاله هيچ وقت بغض و خورد شدنشو نديده بودم نه واسه اينكه بچه اشو با عياشى و تفريح كشتى ، ميدونى چى گفت؟ گفت حتى واسه آخرين بارم بهم دروغ گفت عماد!! گفت بهش گفتى تو خيابون زمين خوردى !!! گفت دم آخر موقع رفتنم هم دروغ گفت ،،، (من طعمه انتقام شده بودم ؟! روان گردان !! عكس! خبر دادن به معين!!! ) جيغ زدم _ اردلان كجاست آذر؟ آذر هراسان شد _ حال تو رو كه ديد حالش بد شد رفتاستراحت كنه.. _ همه چى زير سر اونه عماد باور كن همه چى زير سر اونه عماد سر تاسف تكان داد _ كافيه يلدا، ديگه هيچى نگو هيچ كس نميتونه تو رو به زور به تفريح ببره چند هفته است كه با ميل و اراده خودت شروع به نابودى زندگيت كردى ،حالا لذت ببر از ز ندگى كه خودت انتخاب كردى!!! چرا كسى دلش به حال مادرى كه تازه فرزند از دست داده بود نميسوخت؟ من هم زمان عزيزان زندگى ام را باخته بودم برادرم تو ديگر سرزنش نكن!!! _ عماد بس كن من به اندازه كافى درد دارم اصلا واسه چى اومدى ؟ برو برو تو هم برو.. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ادامه دارد...