💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_217 بقيه ساعات مهمانى و شام با اضطراب و عذاب وجدان گذشت.. آذر برايم غذاى رژي
#این_مرد_امشب_میمیرد_218
عمه هراسان بود و گفت:
_ آقا من برم اسپند دود كنم آب قرآن بيام بريزم ۴ گوشه اتاق اين اومده دنبال بچه
معين خنديد و گفت:
_ پريما قربونت بشم از تو بعيده، بختك چيه؟! اسم اين حالت فلجه خوابه از اثرات استرس و بد خوابيدن و يا احيانا كم خونيه واسه همه هم پيش مياد قديمى ها علم نداشتن ميگفتن بختك ، جا اين حرفها يه شربت بهارنارنج بيار مامان كوچولو بخوره بى زحمت تا من ببينم چشه!!
عمه اطاعت كرد و رفت
معين نوازشم كرد و شروع به معاينه كرد كمى تب داشتم قرص هايم را خوردم و با دلدارى و آرامش معين دراز كشيدم
خودم ميدانستم اين استرس و بدخوابى
از اثرات چيست!!!
چند روز گذشت و كم كم حالت روحى و فكرم رو به آرامش رفته بود
معين زودتر به خانه آمده بود آن روز منتظر برگشت آوا و مهرسام بوديم كه عماد به فرودگاه رفته بود و باز قرار بود اين خانه با صدا و شيطنت هاى مهرسام رنگ زندگی
بيشترى به خود بگيرد
سرش مثل هميشه در كامپيوترش بود و باز با آن عينك جذابش دكى خوردنى خودم شده بود آن روزها مجبورم ميكرد روزى حداقل يك جدول حل كنم هرچند كه بى علاقه نبودم در طى حل كردن نصف جواب ها را از خودش ميپرسيدم...
خودكار به دهان بودم كه يكى از خدمت كارها خبر داد مهمان دارم ، هر دو تعجب كرديم با ديدن سالى تعجبم چند برابر شد من من كنان سالى را دوست دانشكده ام معرفى كردم و معين هم در كمال احترام به ساختمان رو به رو رفت و مارا تنها گذاشت وقتى شنيدم حال روحى مادرم اصلا خوب نيست و راضى به شيمى درمانى نشده است واقعا ناراحت شدم
من براى مادرى چون آذر ناراحت ميشدم!!!
گويا اردلان از من تقاضاى كمك داشت و سالى را واسطه كرده بود ،باز هم بايد دروغ ميگفتم!!!
لباس هايم را پوشيدم و به ساختمان رو به رو رفتم معين در حال شماتت شيرين جان بود گويا خطايى كرده بود با ديدن من جمله اش را متوقف كرد و منتظر توضيحم ماند
_ معين جان من با سالى ميشه برم پياده روى ؟
اخم كرد و گفت
_ اول آماده ميشى بعد مياى ميپرسى ؟ تو كه شال و كلاه كردى!!
حق داشت ولى رضايت داد اين روزها كاش ميدانست من هيچ وقت لياقت آزادى و
اعتماد را ندارم!!!
اردلان در اتومبيل بى نهايت لوكسش منتظرم بود راننده اش در را برايمان باز كرد مثل قبل با روى گشاده از من استقبال كرد...واقعا حال روحى آذر خوب نبود ساعتى با اردلان در خيابان چرخ زديم و كلى صحبت كرديم قرار شد بيشتر به ديدن مادرم بروم و چند برنامه تفريحى براى شادى و بازگشتش به زندگى با سالى و اردلان بگزاريم
آذر واقعا شوهر خوبى داشت!!!
به خانه كه برگشتم اينبار مثل قبل عذاب وجدان نداشتم ! به راستى كه انجام هر
كارى مرتبه اولش سخت است!!
دروغ پشت دروغ ! چند بار ديگر با هم بيرون رفتيم سينما و تئاتر و ...حال روحى آذر همان قدر وخيم بود كه حال جسمى كه دكتر تاكيد كرده بود مرگ را پذيرفته بود و اين يعنى شروع مردن...
آن روز بعد از سونو گرافى معين به شركت رفت و من را با سامى به خانه فرستاد
چند دقيقه بعد از رسيدنم ساره به اتاقم آمد و خبر داد عماد در اتاقش منتظرم است
تعجب كردم كه اين وقت روز چرا به خانه برگشته است و چرا خودش به ديدنم
نيامده است؟!
به اتاقش كه رفتم هنوز لباس رسمى تنش بود و جلوى پنجره ايستاده بود سلام كه دادم جاى جواب سلامم گفت
_ در رو ببند
حرف خصوصى داشت؟
ادامه دارد...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_218 عمه هراسان بود و گفت: _ آقا من برم اسپند دود كنم آب قرآن بيام بريزم ۴ گ
#این_مرد_امشب_میمیرد_219
نگاهى از نوع نگاه هاى عمو زاده اش خرجم كرد و گفت:
_ آذر رو كى و كجا ديدى؟
زبانم بند آمد محال بود فهميده باشد
_ اين چه سواليه؟
چند قدم جلو تر آمد و گفت:
_ فقط يبار ديگه ميپرسم، كجا و كى؟
_ عماد چى شده؟ من فقط يبار ديدمش حالش خيلى بده داره خودشو واسه مرگ آماده ميكنه شوهرش گفت نميره واسه شيمى درمانى..
چشم هايش از فرط تعجب گرد شده بود،
_ شوهرش؟! مگه شوهر داره؟
هول شده بودم و راز مادرم را ايان كرده بودم
_ آره تازه ازدواج كردن يه پيرمرد خيرخواهه اتفاقا قراره ديدن تو هم بيان !!!
عصبى شده بود
_ آذر امروز كه ديدمش حرفى به من نزد
_خودش گفت من رو ديده؟
_ سراغتو نگرفت و اين يعنى ازت خبر داره
ركب خورده بودم !! عماد با زرنگى تمام از من حرف كشيده بود
_ خوب حالا چى من كه راستشو گفتم بهت
_ شوهرت خبر نداره؟ باز دارى زير آبى ميرى
_ اوفففف فقط يبار بود فقط يبار عماد جان
صدايش را بالا برده بود
_ همين يبارم بايد بفهمه
_ نه نه اصلا تو كه بهش نميگى؟
_ نه صبر ميكنم خودت بگى ولى صبرم كمه
از ورژن جديد عماد مطمئن بودم كه هركارى ممكن است انجام دهد
با حرص از اتاق خارج شدم و در را پشت سرم كوبيدم
واى خداى من !!!! فكر اعتراف به دروغ مجدد به معين هم برايم ترسناك است !!!
هنوز به آخر پله ها نرسيده بودم كه صدايم كرد و دنبالم آمد و وقتى رسيد
چند ثانيه نگاهم كرد
_ يلدا ميدونى پنهان كارى و صرف انرژى واسش چه قدر به روحيه ات آسيب ميزنه
فكر اون بچه باش ،،،،
دلسوز بود دست خودش نبود طاقت نداشت خواهر باردارش به اضطراب و تشويش
بيوفتد..
_ من نميتونم بهش بگم نميخوام باز حرفمون شه من از ناراحتيش ميترسم
_ اگه ميترسيدى اين كارا رو نميكردى ، ولى جنس شما زنها از زمان حوا تا الان همينه از ممنوعه ها لذت ميبرين اگه كل بهشت رو بهتون بدن لذت داشتنشو با چشيدن يه سيب ممنوعه عوض ميكنيد و اينه جنس زنو هيچ وقت درك نميكنم ...
راست ميگفت من بهشت زندگى ام را نه با يك سيب سرخ و شيرين بلكه با يك سيب كرم زده و گنديده معاوضه ميكردم....
به خودم قول دادم آخر هفته كه قرار بود با آذر و خانواده اش به كوه برويم آخرين ديدار پنهانى ام با او باشد و اين مساله را با خود آذر هم در ميان بگذارم و هميشه يادمان ميرود كه " اى دريغ و حسرت هميشگى ،ناگهان چه قدر زود دير ميشود "
آن شب در كنار معين خواب زيبايى ديدم دخترى با موهاى طلایى و نگاهى معصوم مرا مادر خطاب ميكرد چند ثانيه كوتاه بيشتر طول نكشيد ولى حس ناب آن خواب مرا به اين يقين رساند كه فرزند درونم دخترى از جنس آفتاب است خوابم را كه براى معين تعريف كردم شكمم را بوسيد..!!
_ آى دختر بابات زودى بيا كه دارم ميميرم از ذوق ديدنت
_ معين دوست نداشتى پسر داشته باشيم؟
_ نميخوام بگم دوست ندارم ولى هميشه دلم دختر ميخواست چون مرد بودن خيلى سخته
جوابش دلم را لرزاند !! مرد بودن سخت بود و حق داشت...
نميدانم چرا هميشه شرايط و موقعيت براى گناه كردن و اشتباه رفتن آسان و آماده است؟!
سفر يكروزه معين براى ترخيص جنس هاى جديدش كه در گمرك مرز دچار مشكل شده بود برنامه آن روز را برايم آسان كرده بود !!
دستى روى شكمم كشيدم و گفتم
_ دخترم اين آخرين باريه كه بى اجازه بابا جايى ميريم
كاش طفل بى گناهم آن قدر قوى بود كه دستم را بگيرد و بگويد
_ مامان نرو
كاش كسى مانعم ميشد و لعنت به هر قدمى كه آن روز برداشتم!!!
ادامه دارد...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_219 نگاهى از نوع نگاه هاى عمو زاده اش خرجم كرد و گفت: _ آذر رو كى و كجا ديد
#این_مرد_امشب_میمیرد_220
اول همه چيز خوب بود با سالى و دوستانش و آذر و اردلان نهار را در پيك نيك خورديم اردلان چون پدرى نگران برايم لقمه ميگرفت و مراقب خورد و خوراكم بود گاها دخترم صدايم ميكرد و من بى پدر چه قدر كيف ميكردم منى كه هيچ وقت لذت داشتن پدر و مادر در كنار هم را تجربه نكرده بودم از اين خانواده كاذب داشتن چه قدر مسرور بودم...
چند دقيقه بعد از نهار احساس خاص و عجيبى به سراغم آمد انگار انرژى درونم ناگاه چند برابر شده بود ....حرارت بدنم بالا رفته بود نگران بودم تب كنم اما سرگيجه نداشتم
حس عجيبى بود دلم ميخواست بدوم و چنان كودكى ام بدون ترس جيغ بزنم و پايبكوبم شعر بخوانم انگار اگر اين انرژى را تخليه نميكردم بمبى در بدنم منفجر ميشد!!!!
آتش فشانى بودم كه بايد فوران ميكردم
ميخنديدم به هرچيز مسخره اى بى دليل ميخنديدم قهقهه ميزدم... آذر با تعجب نگاهم ميكرد و گويا نگران شده بود شنيدم كه به اردلان گفت :
_ اين چشه ؟
نگاه ارداان با هميشه فرق داشت مثل همان روباه كتاب فارسى دبستان كه به زاغ احمق مينگريست!!!
_ نوشابه اى كه خورد انرژى زا بوده
آذر بى مكث فرياد زد ...
_ اردلان اون حامله است تو كه نگرانش بودى مدام چرا اجازه دادى بخوره؟
ناراحت نبودم! اينقدر از اين اوج گرفتن مسخره شاد بودم كه اعتراض نكردم
_ مامان كم خوردم حالم خيلى خوبه حس ميكنم كلى انرژى دارم ...
چه قدر محتاج به زبان آوردن لفظ مامان بودم آنقدر كه يادم ميرفت خودم هم يك مادرم...
سالى و آذر و سايرين نگرانم بودند
تنها كسى كه پا به پايم مى آمد اردلان بود انرژى مضاعفم باعث تقويت حافظه ام
شده بود چشم هاى چروك خورده اين مرد برايم آشنا بود!! چشم هايش را دوست نداشتم...
_ يلدا تو قوى ترين و بى باك ترين زن دنيايى
جمله اش انرژى ام را صد برابر كرد تصوير دخترك معصوم مو طاليى از جلوى چشمانم پاك شد... همان يلدا بى مخ چند سال پيش شدم
دخترى كه فقط فكر خودش و لذت هايش بود
در دنياى خودم شناور بودم حس ميكردم پرنده اى ام كه بايد پرواز كنم واگرنه جنايت است در حق بالهايم تند تر از سايرين ميدويدم بايد پرواز ميكردم...
حال و روزم شبيه تير اندازى بود كه هدفش را تنها و تنها خودش قرار داده بود و حالا نوبت تير آخر بود ..صف منتظرين و مشتاقين بانجى جامپينگ !!! سقوط آزاد!!!
من به آزاد بودن محتاج بودم حتى از نوع سقوطش!
غافل از اين سقوط ! سقوط از چشمان عشقم ! سقوط از قله خوشبختى ... آذر اين قدر جيغ زد كه بى حال شد اردلان همه كارهايم را كرد
تشويقم كرد!!!
_ ترشح آدرنالين واسه باردارى مفيده
چه قدر احمق شده بودم نوشابه احمق كننده !!
در صف منتظر ماندم با شور و شوق اينكه نوبتم شود، كسى از من نپرسيد باردارم!
چرا كسى نپرسيد! تنها زن باردار احمق كره زمين من بودم؟! همه سال هاى زندگى ام چنين هيجانى را تجربه نكرده بودم!!! پريدم!
وحشتناك بود؟ نه ! براى كسى كه هوار هوار انرژى كاذب به او تلقيح شده است وحشتناك نبود سالم فرود آمدم..
نفس نفس ميزدم آذر را در آغوش كشيدم
_ ديدى هيچيم نشدى الكى شلوغش كردى!!
كم كم اثرات انرژى مفرطم كمرنگ ميشد اما هنوز هم حالت عادى نداشتم سوار ماشين شديم و قصد بازگشت داشتيم
...
هنوز ميخنديدم اردلان عوض شده بود انگار دلخور بود انگار چيزى ناراحتش كرده بود...
اما ناراحتى اش نيم ساعت بيشتر طول نكشيد
زير دلم تير كشيد درد وحشتناك و عجيبى بود!!!
پاى آذر را چنگ زدم و از درد فرياد كشيدم....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ادامه دارد...
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_220 اول همه چيز خوب بود با سالى و دوستانش و آذر و اردلان نهار را در پيك نيك
#این_مرد_امشب_میمیرد_221
ترسيده بود...
چند ثانيه بعد حس كردم پاهايم داغ وخيس شد شلوار و مانتوى سفيدم حالا گلگون شده بود ...خون؟!
دستانم كه به خون طفلم آغشته شد ناله كردم ضجه زدم التماس كردم اما هنوز اميد داشتم
مو طلايى من به اين زودى ها نبايد ميرفت
با آذر هم زمان التماس ميكرديم كه مرا به بيمارستان برسانند
اردلان با لبخند اطاعت كرد چه قدر حالت هايش در آن لحظات برايم عجيب و چندش آور بود!!
جهانم تيره و تار شد من حالت طبيعى نداشتم اما آن قدر ميفهميدم كه در حال از دست دادن قشنگترين هديه زندگى ام بودم.. جگر گوشه ام از پوست و خون عشقم معين!!!
من با همه جهلم مادر بودم مادرى كه ٦٥ روز با كودكش لحظه به لحظه زندگى كرده بود
با همه بى جانى ام مدام به هر كس و هرچيزى آويزان ميشدم و التماس ميكردم
بچه ام را نجات دهند پرستارها با ترحم نگاهم ميكردند خبرى از اردلان نبود
به آذر التماس كردم كه به معين خبر ندهد
از حال رفتم هيچ نفهميدم جهانم تيره شد...
چشمانم را باز كردم
چيزى به خاطر نمى آورم باز بيمارستان و سرم و ماسك اكسيژن چه شده است؟
باز تب كرده ام؟ پس جان جانانم كجاست؟
آذر بالای سرم چه كار ميكند؟
اينجا چه خبر است؟ گريه ميكند نوازشم ميكند
_ غصه نخور عزيز دلم تو خيلى جوونى هنوز خيلى وقت دارى مادر خدا رو شكر كه خودت سالمى..جهانم دوباره تيره شد
به خاطر آوردم!!! ديگر حسش نميكردم دختر مو طلایی ام رفته بود من تهى شده بودم از مادرانه!!!
گريستم از ته دل هق هق ميزدم!! حتى روى اينكه خدا را صدا كنم نداشتم معين كجا بود؟
خبر نداشت ! حتما نگرانم شده بود ميان گريه ساعت را پرسيدم
٢ ساعتى از نشستن هواپيمايش ميگذشت حتما تا الان از نگرانى شهر را به هم ريخته بود
آذر آرامم كرد
_ هنوز كه نفهميده یه دروغ ميگيم و همه چى حل ميشه
(دروغ ؟ لعنت به مادرى كه به فرزندش دروغ گفتن ياد ميدهد!!! )
سكوت كرده بودم خيره به ديوار رو به رو مانده بودم یه ساعت!! ٢ ساعت!!!
آذر كنار پنجره ايستاده بود كه يهو فرياد زد
_ واى اومد !!! اومد!!! معين اومد
وحشت كرده بودم شرم مرا ميكشت !!
_ تو بهش خبر دادى؟
_ نه به جان خودت يلدا ، من گوه بخورم از كجا فهميده آخه
كمتر از ٢ دقيقه مانده بود تا رويارويى با مردى كه همه چيزش را زير سايه يك دروغ و حماقت به آتش كشيده بودم!!!
صدايش را در راهرو شنيدم كه با پرستار شيفت صحبت ميكرد چه قدر استرس و
پريشانى در اين صداى بم و مردانه موج ميزد....
ادامه دارد..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_221 ترسيده بود... چند ثانيه بعد حس كردم پاهايم داغ وخيس شد شلوار و مانتوى س
#این_مرد_امشب_میمیرد_222
صدايش را در راهرو شنيدم كه با پرستار شيفت صحبت ميكرد چه قدر استرس و
پريشانى در اين صداى بم و مردانه موج ميزد
_ به من زنگ زدن گفتن خانمم اينجا بستريه ، كجاست؟ چى شده ؟
_ اسمشون
_ يلدا نامدار نه يلدا افسرى
_ بالاخره كدوم؟
تن صدايش بالاتر رفت
_ افسرى
معلوم بود حسابى به هم ريخته است
چند ثانيه بعد صداى پرستار ميدانم جانش را گرفت!!!
_ همون كه بچه سقط كرده؟
چرا چيزى نميگويد ؟!! خيلى طول ميكشد تا به حرف بيايد چه قدر صدايش ميلرزد
آذر رنگ به صورت ندارد منم چنان مرده اى بى تحرك مانده ام!!!
_ كجاست؟ حالش خوبه؟
جان جانانم هنوز حال من برايت مهم است؟!
من قاتل جگر گوشه مان هستم !!!
_ خانمتون روان گردان مصرف كردن اگه به موقع نميرسيدن بيمارستان ممكن بود هر اتفاقى بيوفته ..
آرام بزن لعنتى صبر كن پشت سر هم بر پيكر اين مرد نزن.. روان گردان؟! فقط ٢ نوشابه انرژى زا بود!!
با ناله آذر را صدا زدم
ديگر گوشم ادامه صحبت هايشان را نشنيد
چند ثانيه بعد جلوى چهار چوب در اتاق بود
خبرى از خشمى كه انتظار داشتم نبود معين شكسته بود !!!
آذر را با نفرت نگاه كرد ولى نوع نگاهش به من خيلى عجيب بود ..تاب نياوردم سرم را پايين انداختم... نزديكتر شد با هر قدمى كه نزديكتر ميشد نفس من سخت تر بيرون مى آمد!!
در كمال تعجب ديدم دستگاه و گزارش پرستار و دكتر را از كنارم برداشت و با دقت نگاه كرد
سكوت كرده بود و آذر تند تند پشت سر هم دروغ ميگفت
_ من يلدا رو ديدم آوردن اينجا آخه خودم اينجا بسترى بودم ترسيدم اومدم ببينم
چشه، خدا غم نده ديگه بهتون
چه قدر قشنگ خودش را تبرئه كرد و از داستان بيرون كشيد !!
معين ديگر نگاهمان هم نميكرد بايد حرف ميزدم
_ معين من نميدونستم توى اون نوشابه چيه، من خوردم زمين تو خيابون ، بچه مون...
جاى معين آذر جوابم را داد
_ بچه ٢ ماهه كه بچه نيست دختر
در يك لحظه چنان با خشم آذر را نگريست كه جگرم سوخت نسبت به تعصبش به كودك از دست رفته اش...
آذر دست بردار نبود
_ دوستش واسش نوشابه آورده خورده اين دختر بدبخت كه نميدونسته توش چيه
بايد بگرديم اون طرفو پيدا كني...
حرف آذر را نيمه گزاشت انگشت اشاره اش را به عالمت سكوتت جلوى بينى اش نگه داشت
_هيييس ادامه نده نياز به توضيح نيست ديگه چيزى واسه درست كردن باقى نمونده كه بخواين با توضيحاتتون درستش كنين
(راست ميگفت!!! چيزى باقى نمانده بود)
خودكارش را از جيبش در آورد و روى گزارش دكتر شروع به نوشتن كرد بعد هم گزارش را سر جايش گزاشت و از كيف پولش كارت اعتبارى اش را در آورد و رويش گزاشت ديگر حتى نگاهم هم نكرد كتش را صاف كرد و از اتاق خارج شد!!
رفت! حتى بى سرزنش !! رفت؟!
فرياد زدم نامش را فرياد زدم
اما رفته بود رفته بود...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_222 صدايش را در راهرو شنيدم كه با پرستار شيفت صحبت ميكرد چه قدر استرس و پري
#این_مرد_امشب_میمیرد_223
پرستار سريع خودش را به اتاق رساند با آذر سعى كردند آرامم كنند چشمش كه به گزارش افتاد آن را برداشت و با دقت خواند
_ اوه شوهرت دكتره دختر؟ چه نسخه و گزارش كاملى چرا زودتر نگفتى قرص خاص
مصرف ميكنى؟!
شوهرم ؟! شوهرم هميشه فقط طبيب من است !!
كجا رفت ؟! ديگر نداشتممش؟
چه قدر دلم يك خداحافظى عميق با دنيا ميخواست!!! ولى افسوس كه بيهوشى هايم موقت بود...
هنوز در بيمارستان بودم مردى در اتاق نگران قدم ميزد !!معين است؟ برگشت؟
نه قد معين من بلند تر است ۴ شانه تر است !!
اينقدر غرق نداشتن معين شده ام كه اندام برادرم را نميشناسم
بر ميگردد چشم هايش متورم و سرخ است بينى اش هم كمى سرخ شده است توقع
دارم در آغوشم بكشد و دردم را التيام بخشد
اما به گفتن يك خوبى؟ اكتفا ميكند؟
بازهم فقط نگران مرد رفته ام هستم
_ معين
لبخند تلخى ميزند
_ من جاى تو بودم ديگه بهش فكر نميكردم تموم شد ، تمومش كردى يلدا
با شنيدن صداى آذر متوجه حضورش ميشوم كه در كنار تختم نشسته است
_ خُبه خُبه به درك كه تموم شد مرتيكه غد !!
،،،عماد روى آقايش حساس است،،
_ آذر يك كلمه ديگه بگى ميندازمت بيرون ، نابودش كردين بس نبود ؟
باز گريه باز ناله، اما فايده دارد؟
عماد نزديكم ميشود
_ وقتى برگشت شركت بدون اينكه بدونم چى شده فهميدم اين مرد ديگه كمرش صاف نميشه ريز ريز زدى بهش تا به اينجا رسونديش
ولى وقتى عكس تفريحاتتو واسش فرستادن اونجا واسه اولين بار ديدم كه آقام بغض كرد تو مرگ باباش تو خيانت ژاله هيچ وقت بغض و خورد شدنشو نديده بودم
نه واسه اينكه بچه اشو با عياشى و تفريح كشتى ، ميدونى چى گفت؟
گفت حتى واسه آخرين بارم بهم دروغ گفت عماد!!
گفت بهش گفتى تو خيابون زمين خوردى !!!
گفت دم آخر موقع رفتنم هم دروغ گفت ،،،
(من طعمه انتقام شده بودم ؟! روان گردان !! عكس! خبر دادن به معين!!! )
جيغ زدم
_ اردلان كجاست آذر؟
آذر هراسان شد
_ حال تو رو كه ديد حالش بد شد رفتاستراحت كنه..
_ همه چى زير سر اونه عماد باور كن همه چى زير سر اونه
عماد سر تاسف تكان داد
_ كافيه يلدا، ديگه هيچى نگو هيچ كس نميتونه تو رو به زور به تفريح ببره چند هفته است كه با ميل و اراده خودت شروع به نابودى زندگيت كردى ،حالا لذت ببر از ز ندگى كه خودت انتخاب كردى!!!
چرا كسى دلش به حال مادرى كه تازه فرزند از دست داده بود نميسوخت؟
من هم زمان عزيزان زندگى ام را باخته بودم برادرم تو ديگر سرزنش نكن!!!
_ عماد بس كن من به اندازه كافى درد دارم اصلا واسه چى اومدى ؟ برو برو تو هم
برو..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ادامه دارد...
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_223 پرستار سريع خودش را به اتاق رساند با آذر سعى كردند آرامم كنند چشمش كه به
#این_مرد_امشب_میمیرد_224
_ عماد بس كن من به اندازه كافى درد دارم اصلا واسه چى اومدى ؟ تو هم برو ..
پوزخندى زد و گفت:
_ چندان علاقه اى ندارم شرمم ميشه از هنرنمايى هاى خواهرم حيف كه مجبورم ،
مامورم و مازور ...سكوت كرد و ترجيح داد بيرون اتاق تا زمان ترخيصم منتظر بماند
چرا عمه نيامد؟! آذر رفت!! بى حالى اش را بهانه كرد و رفت !
من ماندم و برادرى كه لایق حرف زدنم هم نميديد! در طول مسير بازگشت فقط وحشت رويارويى با اهل خانه را داشتم شرم بر من باد!!!!
ضربه محكم تر ترمز كردن ماشين جلوى در آپارتمان بود ، عماد مرا به خانه نبر د!!!
شكستم ، معين مرا ديگر در خانه نميخواست
وحشت زده و با بغض چشم به عماد دوختم
_ از خونه بيرونم كرد؟
فكر كنم دلش كمى به رحم آمده بود
_ اينجورى واسه تو هم بهتره
_ بهتره؟ من اينجا ميميرم عماد منو ببر هتل تو رو خدا
_ چمدوناتو بردن اينجا ، پروين خانم بالا منتظرته برو چند روز ديگه يه آپارتمان
ميخرى ،!!
چمدانهايم را بسته بودند؟ به همين راحتى؟ عماد فكر خريد يك خانه برايم بود، اين يعنى راه برگشتى نمانده بود؟!
سرم گيج ميرفت لرزش بدى داشتم كمكم كرد بااا بروم ..خدايا عطر معين در اين خانه مرا خواهد كشت!! عمه چرا سرد است چشمان گريه كرده و متورمش ميگويد كه دوستم دارد ولى چرا مثل هميشه دردم را درمان نميكند
سر تاسف تكان ميدهد
_ چه كردى با خودت و زندگيت يلدا؟؟؟
عماد مانع ميشود
_ ديگه سرزنش كارى رو درست نميكنه ، كمكش كن استراحت كنه و عاقلانه ر فتار كنه ...
قدم هايم سست شده است
اين چه شكنجه اى است؟! معين چرا مرا به اين خانه تبعيد كرده است
تخت خوابمان هنوز مملو از عشق بازى هايمان است ....صدايش در آشپزخانه ميپيچد ،جلوى تلوزيوىن روى كاناپه مرا بغل كرده است و با هم ذرت بو داده ميخوريم !!!
صداى خنده هايمان گوشهايم را كر كردن است
دستانم را روى گوش هايم ميگزارم!!!
به اتاق ميروم و به بخت بد و حماقتم زار ميزنم ...عماد هم ميرود
عمه در سكوت از من نگه دارى ميكند
مهربان است من تنها دارايى اش هستم
توف سر بالا شده ام برايش!!
باز هم من ماندم و عمه و تنهايى
نه مردَم هست نه دختر مو طلایى ام اميد زندگى ام نه برادرم نه خانواده ام ..دلم براى خانم جون و شيرين جان هم تنگ شده است
مهرسام ، آوا ، شريفه ، سامى و ساره!!!
دلم براى خشت خشت خانه ام تنگ شده است
خانه و خانواده ام را باختم ، باختم
چند روز اول هنوز در شك و بهت بودم
از آذر خبرى نبود
عماد هر روز يك ساعت دست پر مى آمد و بعد ميرفت ..
كمى كه به خودم آمدم تصميمم جدى بود وقتش رسيده بود كه بجنگم حتى اگه اين
جنگ نتيجه اى نداشت من براى بقاى هويتم بايد ميجنگيدم ..نه خودكشى و خودخورى گوشه خانه فايده نداشت من بايد خودم را ميكوبيدم دشمن اصلى من خودم بودم بايد خودم را ثابت ميكردم به هر قيمتى ،حتى اگه شده بود به پاى معين مى افتادم!!
نبايد مديون دلم ميماندم هرچى كه از من بر مى آمد بايد انجام ميدادم حتى اگر موفق نميشدم ..
بالاخره موفق شدم با آذر تماس بگيرم
_ يلدا تو كجايى؟ عماد به من آدرستو نميده
_ جايى كه هستم با قبرستون فرقى نداره ، شوهرت كجاست؟
_ رفته پيش زنش آلمان مگه چى شده؟
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ادامه دارد...
#این_مرد_امشب_میمیرد_225
_دشمنى اردلان با ما چيه اين مرد كيه؟
سكوت كرده بود فرياد كشيدم
_ اردلان كيه
_ يلدا به خدا من نميفهمم چى به چيه چرا اينكارو كرده ..
_ به من قرص داد تحريكمم كرد برم اون بالا و سقوط كنم ! اون به معين خبر داده ،اون واسه معين عكسامونو فرستاده!!
_ نميفهمم هيچى نميفهمم قبول نكرد چندر غاز انداخت جلومو رفت ..
داشت گريه ميكرد؟! اعتراف ميكرد؟
_ يلدا من نميدونم نقشه اش چى بود!! يه روز اومد سراغم و ادعاى عشق كرد !!
بعدم شد شوهرم كلا چند ماه بيشتر طول نكشيد بعدم مجبورم كرد بيام سراغ تو عماد،،
نقشه كشيد بگم سرطان دارم ميگفت اينجورى بچه هات بر ميگردن..
(واى خداى من دروغ بود ؟! همه چيز نقشه بود؟ )
_ تو با من چى كار كردى اى به اصطااح مادر
_ يلدا باور كن من گولشو خوردم من ، من .. من نميدونستم من اينقدر بى رحمم كه بخوام بچه تو رو بكشم؟ من فقط بچه هامو در كنارم ميخواستم ..
دلم ميخواست توان كشتن آذر را داشتم ولى فعلا به او محتاج بودم
اسمش واقعا اردلانه؟
_ آره آره اردلان پرتو
پرتو؟!! چه قدر برايم آشنا بود
_ آدرسى ازش دارى؟
_ نه به خدا فقط اسم شركتوش ميدونم
_ بگو
_ پرتو گستر شرق
همه بدنم لرزيد !!! اردلان همان پرتو معروف بود!!! پدر پيمان ؟! دشمن ديرينه خاندان؟؟؟
چرا من ؟! چرا من ؟ چرا بچه من؟ چرا عشق من ؟
واى و واى از اينكه معين بفهمد قاتل بچه اش كيست!!!
گوشى از دستم زمين افتاد
چه طور نفهميده بودم؟!
روى زمين افتادم عمه به كمكم شتافت
حتى قدرت گريه هم نداشتم...
شبيه آدم مرده اى شده بودم كه از زير خاك بيرون آمده باشم و به زور محكوم به ادامه زندگى باشم!!!
رو به روى آينه ايستادم قرص هايم را با ليوانى آب سر كشيدم شال سياهم را روى سرم كشيدم چشمانم گود و بى فروغ بود لبهايم سفيد شده بود چه قدر در اين چند روز پير شده بودم
عمه خواب بود هنوز٢ ساعت تا ساعت بازگشت معين به خانه مانده بود يكراست به خانه رفتم خانه اى كه تا همين هفته پيش خانمش من بودم ..
روى جدول كنار پياده رو پشت شمشاد ها طورى كه نگهبان مرا نبيند نشستم و زانو هايم را بغل كردم ..
پنجره هاى ساختمان ما بسته و چراغ هايش خاموش بود
به مسير آمدن معين چشم دوختم حتى توان پلك زدن نداشتم ميترسيدم در عرض يك پلك زدن بيايد
كم كم خسته شدم سرم را روى زانوهايم گزاشتم حس كردم معين آمده و سرم را نوازش ميكند سر كه بلند كردم به خيال و وهم خودم گريستم..
چراغ هاى اتومبيل تاريكى كوچه را از بين برد نور چراغ ها اذيتم ميكرد سامى پشت فرمان ليموزين بود اما چون شيشه هاى عقب دودى بود معين را نميديدم مطمئن بودم
آنجاست عطرش را حس كرده بودم من از چند فرسخى اين مرد را بو ميكشيدم
در آنى خودم را جلوى ماشين انداختم درب باغ باز شده بود و مانع ورودش شدم سامى وحشت زده از ماشين پياده شد
_ يلدا خانم شما...
صداى جان جانانم دلم را لرزاند...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_225 _دشمنى اردلان با ما چيه اين مرد كيه؟ سكوت كرده بود فرياد كشيدم _ اردلا
#این_مرد_امشب_میمیرد_226
_سامى كى به تو اجازه داد پياده شى ؟
فرياد زد؟!
نزديك ماشين شدم به شيشه كوبيدم التماس كردم بايد حرف ميزدم..
حتى شيشه را پايين نكشيد
قسمش دادم اما باز بى فایده بود سامى ناچار اطاعت كرد و سوار شد دنبال ماشين دويدم ضجه زدم صدايش كردم ...
چه قدر بى رحم شده بود رفت ..
در به رويم بسته شد روى زمين افتادم زانوهايم از برخورد با آسفالت كف زمين خراش برداشت و عجيب سوخت ..
اما در مقابل خراش و سوزش قلبم هيچ بود
همه تنم ميلرزيد و اشك ميريختم نگهبان با ترحم نگاهم ميكرد چند دقيقه طول كشيد عماد دوان دوان از خانه خارج شد از جايم بلند شدم دستان عماد را گرفتم التماسش كردم
_ عماد فقط ٢ دقيقه ببينمش فقط ٢ دقيقه باهاش حرف بزنم !!!
كلافه بود
_ اين وقت شب چرا اومدى اينجا؟ الكى خودتو بيشتر از اين تحقير نكن تموم شده
ديگه اينجا نيا بيشتر از اين جفتتونو اذيت نكن
جيغ زدم پا كوبيدم:
_اون همه زندگيمه عشقمه تو رو خدا عماد تو رو خدا !!
اعتنا نكرد دستور داد ماشينش را بيرون بياورند و به زور سوارم كرد و به آپارتمان
رساند.. حالم كه بهتر شد رفت
من در اين خانه ماندنى نبودم !! باران ميباريد !!
عمه جيغ زد التماس كرد نميشنيدم هدفونم را برداشتم و در را بستم و رفتم
از پله ها ميدويدم
٢١ طبقه مهم نبود!! من در آسانسورى كه هميشه با معين بوسه هاى يواشكى رد و بدل ميكردم تنهايى خفه ميشدم خيابان هاى اين شهر را بلدم اسم هر خيابان را خودم انتخاب كرد!!
خيابان اولين باران من و معين
خيابان كيك خريدن معين برايم
خيابان بوسه پشت فرمان
خيابان قهر و آشتى
"آينده من و اين خيابان ها بى معين به كجا ميرسيد؟!
موسيقى هم عجب هم نوايى با من داشت!!
بى مهابا اشك ميريختم
.....
همیشه آخر
قصه یکی راهی شده رفته
یکی مبهوت و یاده روزای رفته میوفته
نه اونکه میره میخواد و نه اونکه مونده میخنده
شاید اینجوری قسمت بود
چی میشه بی تو آینده بی تو آینده
چی میشه بی تو روزایی که هر لحظه اش یه دنیا بود
نمیشه بی تو خندیدو نمیشه فکر فردا بود
تموم لحظه هام آهه خیال با تو بودن شد
چه روزایی که پژمردو چه رویایی که پرپر شد
یه عمره با خودم تنهام ولی سخت میشه عادت کرد
نمیشه رفته باشی تو نمیشه اینو باور کرد
خیابونای تاریکو یه از خود بی خود شب گرد
یه مشت رویای تو خالی همه دلتنگتن برگرد
آینده آینده...
چی میشه بی تو روزایی که هر لحظه اش یه دنیا بود
نمیشه بی تو خندیدو نمیشه فکر فردا بود
تموم لحظه هام آهه خیال با تو بودن شد
چه روزایی که پژمردو چه رویایی كه پرپر شد"
چى ميشه بى تو آينده؟!...
آينده من بى معين با اين همه خاطره چه ميشد؟!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ادامه دارد...
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_226 _سامى كى به تو اجازه داد پياده شى ؟ فرياد زد؟! نزديك ماشين شدم به شيش
#این_مرد_امشب_میمیرد_227
وقتى برگشتم عمه آن قدر گريسته بود كه دل من دل سوخته ام برايش سوخت.. بالاخره بغلم كرد در آغوشش دردهايم كم ميشد
_ عمه امشب پيشم بخواب مثل بچگى هام
_ باشه خوشگلم باشه
نوازشم كرد بيچاره چه قدر شكسته تر شده بود
_ يلدا به خدا توكل كن خدا خيلى بزرگ و بخشنده است
تلخ خنديدم
_ بخشنده است ولى من لياقت بخشش ندارم
_ اين طورى نگو به خودش پناه ببر
كنار هم خوابيديم سرم در آغوش مادرى بود كه قدرش را هميشه دير فهميدم
_ عمه تو تا حالا اصلا گناه كردى طعم عذاب وجدانو چشيدى...
دستى روى سرم كشيد
من كه معصوم نبودم منم گناه دارم
_ خيلى حالم بده ديگه نميكشم كم آوردم آخراشم
_ قرصاتو خوردى تب دارى يكم ولى پايين مياد ميدونم چه طورى بايد مواظبت باشم
_ نه هيچ كى جز معين نميدونه ، كاش بميرم كاش تموم شه !!
هميشه در همه مراحل و مشكلات زندگى عمه يك كتاب جادويى داشت كه ميخواند
و آرام ميشد بلند شد و كتاب را آورد را رو به رويم گرفت
_ بخون آروم شى
_ اين چيه؟ كتاب ورد و جادو؟
_ نه كتاب راز و نياز يه بنده خوب با خدا ، صحيفه سجاديه قول ميدم آرومت كنه..
اسمش را شنيده بودم در كتابخانه معين ديده بودم
كتاب را گرفتم و ناخودآگاه صفحه اى را باز كردم كه زخم هايم را تسكين بخشيد!
منى كه حتى در همه زندگى ام يك ركعت نماز نخوانده بودم عجيب دلم با خط به خطش آرام گرفت..
......
((و گاه خدا براى نجاتت خودش به زمين مى آيد و چاره اى مى انديشد
" خداوندا ...
گره های ناگوار، با تو باز می شوند
_ نه هيچ كى جز معين نميدونه ، كاش بميرم كاش تموم شه
هميشه در همه مراحل و مشكالت زندگى عمه يك كتاب جادويى داشت كه ميخواند
و آرام ميشد بلند شد و كتاب را آورد را رو به رويم گرفت
_ بخون آروم شى
_ اين چيه؟ كتاب ورد و جادو؟
_ نه كتاب راز و نياز يه بنده خوب با خدا ، صحيفه سجاديه قول ميدم آرومت كنه
اسمش را شنيده بودم در كتابخانه معين ديده بودم
كتاب را گرفتم و ناخودآگاه صفحه اى را باز كردم كه زخم هايم را تسكين بخشيد!
منى كه حتى در همه زندگى ام يك ركعت نماز
نخونده بودم ،عجیب دلم با خط به خطش آرام گرفت...
....
خداوندا گره های ناگوار با تو باز میشوند
پس خودت
در رهایی را به رویم باز کن.
به توانایی ات،
این هیبت غم را در من بشکن
و کاری کن به همین سختی،
به همین رنجی که دارم
آن به تو شکایت می کنم، زیبا نگاه کنم.
نیایشی از صحیفه سجادیه "
....
روزها كه هيچ ساعت ها هم هيچ، براى من ثانيه ها هم با جان كندن ميگذشت با زور قرص و داروهايم سر پا مانده بودم
روحم را شبيه قايق هاى كاغذى كودكى هايم روانه آب روان كرده بودم رفته بود از من چند استخوان كه چهارچوب يك يلداى خالى شده از همه ى هستى باقى مانده بود ..در حد نمردن غذا ميخوردم ..
نور اذيتم ميكرد عمه جرات نميكرد پرده ها را كنار بزند صبح تا شب، شب تا صبح روى تخت زانو بغل ميكردم و با خاطره هايم ذره ذره خودم را زجر كش ميكردم
من هم قاتل بودم و هم مقتول قاضى هم خودم بودم و حكمى كه به خودم داده بودم اشد مجازات بود !!!
عماد اين روزها بيشتر هوايم را داشت ولى من هيچ هوايى جز هوايى كه معين در آن نفس بكشد را نميخواستم.. عماد كه خبر آورد خانه اى كه برايم خريده است از حسى كه آن لحظه داشتم خودم هم تعجب كردم
وحشت كردم من به اندك عطر باقى مانده از معين در اين خانه راضى بودم...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ادامه دارد ...
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_227 وقتى برگشتم عمه آن قدر گريسته بود كه دل من دل سوخته ام برايش سوخت.. بالا
#این_مرد_امشب_میمیرد_228
وحشت كردم من به اندك عطر باقى مانده از معين در اين خانه راضى بودم
_ نه عماد من ميخوام همينجا بمونم
با غم و دلسوزى اينبار نگاهم كرد
_ دور سرت بگردم اينجورى بهتره جمع كن بريم
بغض راه گلويم را بست
_ كجا برم تو اين شهر در اندشت اينجا امنيت دارم
_ من كه نمردم ، منم ميام اصلا اسباب اثاثيه اى رو بردم تو يكى از اتاق ها خونه جديد
خيلى آپارتمان لوكس و دلبازيه از اينجا خيلى بهتره قول ميدم عاشقش شى
بى رمق و بى حوصله روى كاناپه نشستم
_ عماد من ميخوام اينجا باشم
كلافه شده بود
_ آقا گفته اينجا رو تحويل بدى
شكستم آنقدر كه لحظه اى احساس كردم كسى سينه ام را شكافت و قلبم را در آورد از بالاترين ارتفاع اين شهر به زمين كوبيد
از اينجا هم بيرونم كرد؟!تا به اين حد بى ارزش و بى اهميت شده بودم؟
ميدانستم اين ساعت قطعا در شركت است بعد از چند روز جرات كردم از خانه خارج شوم عماد فكر كرد به تنهايى و كمى هواى تازه احتياج دارم نميدانست قصد رفتن به شركت را دارم ...
وقتى كه رسيدم از احترام و برخورد كارمندان متوجه شدم اينجا كسى از اتفاقات بد زندگى ما خبر ندارد ..
منشى جديد معين خانم ميانسال با وقارى كه خودم انتخابش كرده بودم با ديدن من به احترامم ايستاد و اعلام كرد رئيس با مهندس ملك جلسه دارند در ذهنم هرچه گشتم مهندس ملك را به خاطر نياوردم ترجيح دادم بى ادبى نكنم و منتظر بمانم از منشى هم خواستم حضورم را اطلاع ندهد
ظاهر آشفته و لباس هاى به هم ريخته ام كنجكاوش كرده بود زير چشمى مرا ميپاييد حدود نيم ساعت بعد در باز شد و مهندس ملك رويت شد
زن جوان و فوق العاده شيكى كه تمام وجودش طنازى بود!!
به خاطر آوردم طناز ملك تنها وارث شركت بين الملمى ملكان !!! اسمش را زياد شنيده بودم اما فكرش را هم نميكردم معين راضى به همكارى با يك زن شود!!
معين براى بدرقه اش دم در آمد حتى نگاهم هم نكرد اين قدر حقير بودم كه به چشم طناز هم نيامدم ..
ته ريشش بلند شده بود مثل هميشه آراسته نبود ،،با بهت و بغض ايستادم و نگاه كردم كه با خوشرويى بدرقه اش كرد و واى و واى از
دستى كه مرد من در آخر در دستش فشرد!!!
معين من و فشردن دست زن ديگر؟؟
خدايا اين كابوس است؟!
طناز كه رفت نگاهى حقيرانه خرجم كرد و گفت
_ بيا تو
صدايش را هنوز ميپرستيدم
خودش داخل اتاق شد چند ثانيه بعد با اشك چشم وارد اتاق شدم
در را بست و كمى نزديكم شد
خدايا همينجا جانم را بگير من در كنار نفس و عطر او آرزوى ديگرى نداشتم
_ واسه چى اومدى؟
اشك هايم برايش بى اهميت بود كه اين سوال را ميپرسيد؟
_ معين...
فرياد زد
_ مُرد واسه تو مرد
_ اين زنه كى بود؟
_ به تو مربوط نيست ، كارتو بگو و برو و بيشتر از اين مزاحم زندگيم نشو
_ من هنوز زنتم
نيشخندى زد و گفت:
_ آره هنوز آره البته فقط يه اسمى تو شناسنامه ام اونم به زودى پاك ميشه
چه قدر بى رحم شده بود!!! چه قدر راحت از رفتن و جدايى و پاك شدن حرف ميزد
من با همه عشقم غرور داشتم!!
_ پس قبل تموم شدنش كثافت كاريو شروع كردى؟...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ادامه دارد...
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_228 وحشت كردم من به اندك عطر باقى مانده از معين در اين خانه راضى بودم _ ن
#این_مرد_امشب_میمیرد_229
_ پس قبل تموم شدنش كثافت كاريو شروع كردى؟
يقه مانتويم را با عصبانيت گرفت و كمى بالا كشيد
_ ببين تو ذات من كثافت كارى نيست ذات آدمم قابل تغيير نيست، الانم كارى ندارى زود برو ...
كنايه بود؟ در ديدش ذات من كثيف بود؟
يقه ام را از دستش گرفتم من با همه عشقم غرور هم داشتم!!
_ اينجا شركت منم هست
اينبار طولانی و با صداى بلند خنديد
_ همه سهمتو حساب ميكنم ميدم عماد
_ نميفروشم . سهمم فروشى نيست ، در ضمن پروژه پرورشگاه رو هم بگو متوقف كنن ، پشيمون شدم ، اون آپارتمان و هرچى كه دارى هم ارزونى طناز ملك !!
من يك زن بودم و حسادت ميتواند يك زن را شبيه بى رحم ترين قاتل جهان كند
رو برگرداند ميدانستم توقع اين برخورد را نداشت,,اما وقتى حلقه ام را در آوردم و روى ميز گذاشتم نگاهش فرق كرد ،فرياد نزد!! فقط
نگاه كرد پايان زندگى مان را به نظاره نشست
رفتم اين بار با پاى خودم رفتم باورم شد كه تمام شده است باورم شد اين معينى كه من ديدم با غول چراغ جادوى هميشگى زندگى ام زمين تا آسمان فرق داشت!!
به خانه اى كه عماد خريده بود رفتم خانه به نام خودم بود مجبورش كردم از سهمى كه داشتم پول خانه را كسر كند ...
با خاطراتم و آن خانه خداحافظى كردم يك دل سير گريستم و جلوى آينه ايستادم با رژ لب روى آينه نوشتم ::تو را ميسپارم به شب هاى روشن...
چمدان كوچكم را برداشتم و رفتم تنها يادگارى كه از معين برايم ماند اسمش در گردنم و روى سينه ام بود اين گردنبند را نتوانستم رها كنم...
وكيل معين براى انجام مراحل طلاق بامن تماس گرفت مثل مجسمه سكوت كردم تنها گوش سپردم ،چند ماه ديگر تا تاريخ عقدمان مانده بود ..ما هنوز به اولين سالگرد نرسيده به طلاق رسيده بوديم ...
چند ماه بايد طبق قانون وصيت نامه صبر ميكرديم و بعد راحت طلاق ميگرفتيمچند ماه اجبارى بايد اسم مرا در شناسنامه اش يدك ميكشيد!!!
چه طور به اينجا رسيده بودم؟ مقصر اصلى اين فاجعه چه كسى بود؟! چرا بايد از گناهشان ميگذشتم؟
من و بچه بى گناهم چرا بايد آلت انتقام از معين نامدار ميشديم؟ چرا هميشه من ؟
چون از همه احمق تر بودم؟
حقم بود واگرنه از طريق آوا و عماد شنيده بودم بارها وارد شده اند و موفق نشدند
من دروازه بى دروازه بان بودم!
هر وقت معين به من اعتماد كرده بود و پاسبانى و كنترل من را كنار گذاشته بود من
بدترين حماقت ممكن را انجام داده بودم
دنبال اردلان گشتم انصافا فهميدم آذر از توطئه هايش بى خبر بود كمكم كرد پيدايش كنم رفته بود و حالا آلمان بود ..
ولى فكر تازه اى داشتم ، اردلان معين را با نابود كردن فرزندش زمين زد ! من هم همين كار را ميكردم!
پيمان نه! پيمان زرنگ و بى رحم تر از پژمان بود.. فرزند كوچكتر عزيز تر هم ميشود !!!
وقتش رسيده بود...
انتقام احمقانه ترين عاقلانه نمای بشریت است
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ادامه دارد...