#شب_هفتم
#حضرت_علی_اصغر ع
من نمیدانم چه گویم در جواب مادرت
دیده بگشا تا شود تنهایی من باورت
نیمه جان هستی و من چون جان گرفتم در برت
همچو گیسویت مرا این سو و آن سو میکشی
میکشی آخر مرا با خندههای آخرت
بین میدان و حرم کردی تو سرگردان مرا
من نمیدانم چه گویم در جواب مادرت
عذرخواهی میکنم من گر نمیبوسم تو را
ای به قربان سرت، ترسم جدا گردد سرت
می کنم دفنت اگر پشت حرم، از من مرنج
تاب زیر سم مرکب را ندارد پیکرت
#شب_هفتم
#حضرت_علی_اصغر ع
نباشد در جهان وقتی که از مردانگی نامی
به دنیا می دهد بی تابیِ گهواره پیغامی
غریبیِ پدر را می زدی فریاد با گریه
گلویت غرق خون شد تا نماند هیچ ابهامی
گلویت از زبانت زودتر واشد ، نمی بینم
سرآغازی از این بهتر ، از این بهتر سرانجامی
تو در شش بیت حق مطلب خود را ادا کردی
چه لبخند پر از وحیی چه اشک غرق الهامی
علی را استخوانی در گلو بود و تورا تیری
چه تضمینی ، چه تلمیحی ، چه ایجازی ،چه ایهامی
تورا از واهمه در قامت عباس می بیند
اگر تیر سه شعبه کرده پیشت عرض اندامی
الا یا قوم ان لم ترحمونی فارحمو هذا….
برید این جمله را ناگاه تیرِ نا به هنگامی
چنان سرگشته شد آرامش عالم که بر می داشت
به سوی خیمه ها گامی به سوی دشمنان گامی
برایت با غلاف از خاک ها گهواره می سازد
ندارد دفنت ای شش ماهه غیر از بوسه احکامی
چه خواهد کرد با این حلق اگر ناگاه سر نیزه…
چه خواهد کرد با این سر اگر سنگ از سر بامی…
کنار گاهواره مادر چشم انتظاری هست
برایش می برد با دست خون آلوده پیغامی
سیدحمیدرضا_برقعی
#شب_هفتم
#حضرت_علی_اصغر ع
میشینه رو خاک خدا خدا میگه
گاهی وقتا حرفاشو به ما میگه
شبا وقتی یهو از خواب میپره
دستاشو تکون میده لالا میگه
آخه امروز تو کوچه گهواره دید
دست مادرای شام شیرخواره دید
صبح تا حالا با کسی حرف نزده
فکر کنم حرمله رو دوباره دید
حرمله گلشنمو ازم گرفت
گلِ رو دامنمو ازم گرفت
من اگه لالا نگم دق میکنم
لالاییگفتنمو ازم گرفت
شاعر : استاد علی اکبر لطیفیان
#شب_هفتم
#حضرت_علی_اصغر ع
سپاه را چقدر سیر کرد آب فرات
چه زود این همه تغییر کرد آب فرات
چه کرد با جگر تشنه ها نمی دانم
رُباب را که زمین گیر کرد آب فرات
رُباب را چقدر در حرم خجالت داد
همان دو لحظه که تاخیر کرد آب فرات
سفید شد همه ی گیسویش یکی یکی
عروس فاطمه را پیر کرد آب فرات
همان که آبرویت را ز گریه اش داری
سه شعبه در گلویش گیر کرد ... آب فرات
دو قطره آب ندادی و شاه عطشان را
چقدر حرمله تحقیر کرد ، آب فرات !
دوباره آب رسید و دوباره شیر آمد
ولی چه سود ، کمی دیر کرد آب فرات
تمام اهل حرم تشنه ... اسب ها سیراب
سپاه را چقدر سیر کرد آب فرات
قَسَمَت ميدهم به جانِ رباب
علي اصغر بگير دست مرا...
(سيد پوريا هاشمي)
#شب_هفتم
#حضرت_علی_اصغر ع
بیتابم و باز حرف صبر آمده است
تو رفتی و آه... تازه ابر آمده است
انگار به کشتن ِ تو راضی نشده
با نیزه برای نبش ِ قبر آمده است
(محمد رسولي)
من با رباب هر دويمان گريه ميكنيم
او بر كبوديِ رويِ تو من به مويِ تو...
(رسول ملكي)
وقتي كه شير از سينه ي من ميگرفتي
من تازه طعم مادري را ميچشيدم
انگار دنيا را به من دادند يكجا
وقتي صداي خنده ات را ميشنيدم
(شاعرش را نميشناسم)
سفت بستيدش به روي نيزه ها بازش كنيد
درد آمد اين زبان بسته كمي نازش كنيد
(علي صالحي)
كجا خفتی کجا گنجینه ي من؟
بیا بیرون ز خاک آیینه ي من
از آن لحظه که قدری آب خوردم
كمی شیر آمده در سینه ي من
(سيدمحمدباباميري)
گل سرخ و تر من گریه كم كن
بهار پرپر من گریه كم كن
رباب بینوا آهسته میگفت
علیاصغر من گریه كم كن
*
تمام عشقبازان بنده تو
زلال آبها شرمنده تو
به روی مرگ خندیدی و زآن روز
دلم آتش گرفت از خنده تو
*
تو راه عاشقی را باز كردی
نوای رفتن از خود ساز كردی
تمام راهها را بسته بودند
ز آغوش پدر پرواز كردی
*
دلم را گریههایت آب میكرد
صدای نالهات بیتاب میكرد
كمانداری كه آبت داد ای كاش
مرا هم مثل تو سیراب میكرد
*
شنیدم مرگ را خندیده بودی
در آن غوغا خدا را دیده بودی
عجب دارم كه از شوق شهادت
تو حتی تیر را بوسیده بودی
***
دل این نیزهدار از سنگ خاره است
سرت بالای نی مثل ستاره است
عجب زیباست پایان من و تو
گلویت چون دل من پاره پاره است
#شب_هفتم
#حضرت_علی_اصغر ع
لبِ تو حدِّاقل سیر بود بهتر بود
به جای خون به لبت شیر بود بهتر بود
ز خون محاسن و پشت لبت جوانه زده
به عمه گفتم اگر پیر بود بهتر بود
برايِ اينكه سرت بر زمين نيفتد نِي
به تابِ زلفِ تو درگير بود بهتر بود
سرت به نیزه که دیدم، به خویش گفتم اگر
بچه م اسیر در غل و زنجیر بود، بهتر بود
تمام حنجرت از تیر رشته رشته شده
به دست حرمله شمشیر بود، بهتر بود
(شاعرش را نميشناسم)
✅قطعه. 🌷طاقتِ دیدن🌷
باز کردن گره از کارِ من ای بابِ حوائج ، باتو
بندِقُنداقه زدست تو و پایِ توگُوشودن ، بامن
تو زبان بازنکردی که بخواهی طلبِ آب کُنی
پسرم ، رو زَدن وآب زِ دُشمن طلبیدن ، بامن
باش آرام که انگار به آغوشِ پدر خوابیدی
رد شُدن از وسطِ هلهله و این همه دشمن،بامن
#شب_هفتم
#حضرت_علی_اصغر ع
ماه بودن عادتی دیرینه در این طایفهست
ماه اگر شش ماهه باشد هم هدایت میکند
آسمان غرق سکوتی سخت میمانَد، عدو
خیمه و انگشتر و گهواره غارت میکند
گوش تاریخ از هجوم ماجرا خون میچکد
مقتل از تیر و اُذُن وقتی روایت میکند
یک گلو فریاد میپاشد به سمت آسمان
آسمان را بعد از این باب زیارت میکند
بر پر قنداقهاش بند است کار عالمی
درد عالم را دوا با یک اشارت میکند
هر بزرگی منتظر ماندهست تا صبح فرج
نعمت سربازیاش، اصغر عنایت میکند
«اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَالفَرَج»
#حضرت_علیاصغر_علیهالسلام
#سعید_خرازی
#شب_هفتم
#حضرت_علی_اصغر ع
با زبان لعل لب خشک مدارا نکند
جگر سوخته را آب مداوا نکند
من دعا میکنم از عمق وجودم هرگز
مردی از مردم نامرد تمنّا نکند
خواهش آب نمودم ز شما تیر آمد
هیچ کس با گل نشکفته چنین تا نکند
گوش تا گوش علی را لبۀ تیغ درید
صید، اینگونه کسی، ماهی دریا نکند
پشت هرخیمهای ای کاش چهل صورت قبر
کنده بودم که کسی جسم تو پیدا نکند
به علیاصغرم آقا! بگو از قول رباب
که ز بی شیری من شکوه به زهرا نکند
«اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَالفَرَج»
#حضرت_علیاصغر_علیهالسلام
#رضا_معتمد
#شب_هفتم
#حضرت_علی_اصغر ع
پوشید سرباز کوچک، قنداقه یعنی کفن را
پیمود یاس سپیدی، راه شقایق شدن را
نالید یعنی مرا هم در کاروانت نصیبیست
یعنی که در پیشگاهت آوردهام جان و تن را...
قدری بنوشان مرا از، اشک غریبانهٔ خویش
تا حس کنم در نگاهت، لبتشنه پرپر زدن را
تا چند اینجا بمانم، وقتی در این ظهر غربت
میبینی افتاده بر خاک، یاران گلگونکفن را
یک سینه داری پر از داغ، دست تو بگذارد ای کاش
بر شانهٔ کوچک من، این داغ قامتشکن را
ناگاه در دست مولا، یک چشمه جوشید از خون
بوسید تیری گلویِ آن شاخهٔ نسترن را
گهواره خالی خدایا، تنها دلی ماند و داغی
داغی که از من گرفتهست،پروای دلسوختن را
«اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَالفَرَج»
#حضرت_رقیه_سلاماللهعلیها
#حضرت_علیاصغر_علیهالسلام
#خوشدل_تهرانی
#شب_هفتم
#حضرت_علی_اصغر ع
گلوی اصغر و پای سه ساله دختر تو
دو شاهدند،به محشر حضور داور تو
دو مُهر سرخ، به پای مرامنامۀ توست
گلوی اصغر و پای سه ساله دختر تو
نشان آبله در پای آن سه ساله به جاست
چو جای تیر که باشد به حلق اصغر تو
به عالمی بنمودند این دو گل اعلام
که غیر سرّ حقیقت نبود در سر تو
بزرگ رهبر آزادگان، حسین عزیز!
که آسمان سر تعظیم سوده بر در تو
تویی حقیقت آزادی و عدالت و دین
چنان که رهبر نسوان دهر،خواهر تو
زهی سهساله که پروانه گشتوشمع سرت
نمود جان به فدای جمال انور تو
خرابه شاهد جان دادن یتیمی بود
که بود تا دم آخر به دامنش سر تو
سر تو موقعی از دامنش به خاک افتاد
که بود ناظر مرگش دو دیدهی تر تو
رقیه کرد تأسّی به تو که جای کفن
به خاک، رخت سیه بُرد نزد مادر تو
بلی لباس اسیری کفن شدی«خوشدل»!
رقیه را که بُود روز حش یاور تو
«اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَالفَرَج»
غزل مرثیه حضرت علی اصغر علیه السلام
#شب_هفتم
#حضرت_علی_اصغر ع
در غمت داده ام از دست عنانم چه کنم
خنده ی آخر تو برده امانم چه کنم
یک طرف خنده ی لشگر طرفی اشک رباب
مانده ام من بروم یا که بمانم چه کنم
تیر را گر بکشم راس ز هم می پاشد
خار را از جگرم گر نکشانم چه کنم
ترس دارم که بیفتد سر تو از بغلم
روی دوشم شده ای بار گرانم چه کنم
می دود مادر تو گریه کنان پشت سرم
به پس خیمه تو را گر ندوانم چه کنم
بیشتر خاک به زیر سر تو ریخته ام
پیکرت را به سرت گر نرسانم چه کنم
چشم تو باز و چسان خاک بریزم رویت
تا که مادر نرسیده نگرانم چه کنم
چه کنم تا که نفهمد چه سرت آمده است
نیزه ای فاش کند راز نهانم چه کنم
#حضرت_علی_اصغر_ع_شهادت
#داود_رحیمی
#شب_هفتم
#حضرت_علی_اصغر ع
پیرهنش دستمال اشکامه بگو
پیرهن پاره ی بچم رو بدن
بیا گوشوارمو واسشون ببر
بگو گهواره ی بچم رو بدن
بهشون بگو بذارن یه کمی
همدمم نیزه ی اصغرم بشه
عصای پیری که واسه من نشد
اقلا سایه ی روو سرم بشه
دستو گهواره می کردم بخوابه
حالا نیزه شده گهواره براش
جای من حرمله لالایی میگه
بچمو می ترسونه با اون صداش
تازه یاد گرفته بودم چجوری
برا بچه م بخونم لالا لالا
توی گوشم می پیچه سوز صداش
تازه داشت یاد می گرفت بگه بابا
بچمو بغل می کردی یادته؟
هی می گفتی عمه قوربونت بره...
روزی که داشتی می دادیش به حسین
باورت میشد که بار آخره؟
بمیرم! خواهشای آخرشو
نتونستم دیگه مستجاب کنم
گلم از تشنگی پژمرده بود و
نمیشد فکری برای آب کنم
تا علی گریه می کرد آب می شدم
این غمو کجای این دل بذارم؟
زینبم! آب دادی آتیشم زدی...
حالا که شیر دارم اصغر ندارم
#شب_هفتم
#حضرت_علی_اصغر ع
سعی کُن روی لَبَت حفظ کُنی حالتِ لبخندت را
فکر کردن به حَرَم رفتن و یا اینکه نرفتن ، بامن
مادرت آمد اگر مُضطَرِب از خیمه به استقبالم
پُرس وجو کردچراخون چِکَدازدستِ تو یا من ، بامن
تو سَرَت را رویِ گَردَن نگذاری به عَقَب برگردد
وانمودَش که سَرَت هست هنوزم برویِ تَن ، بامن
از گلو تیر فرو رفته و بیرون زده از پُشتِ سَرَت
هم به مادر متوِسّل شُدَن و تیر کشیدن ، بامن
یادِ لبخند زَدَنهای مُغَیرِه به حسنع اُفتادَم
خندهٔ حرمله را از تَهِ دل ، طاقَتِ دیدن ، بامن
#شب_هفتم
#حضرت_علی_اصغر ع
"گشودی چشم در چشم من و رفتی به خواب اصغر
خداحافظ، خداحافظ، بخواب اصغر، بخواب اصغر
به دست خود به قاتل دادمت؛ هستم خجل امّا
ز تاب تشنگی آسودی و از التهاب اصغر
به شب تا مادرت گیرد به بر قنداقۀ خالیت
بگریند اختران شب به لالای رباب اصغر
تو با رنگ پریده غرق خون، دنیا به من تاریک
کجا دیدی شب آمیزد شفق با ماهتاب، اصغر؟
برو سیراب شو از جام جدت ساقی کوثر
که دنیا و سرِ آبش ندیدی جز سراب اصغر
گلوی تشنۀ بشکافته بنمای با زهرا
بگو کز زهر پیکانها به ما دادند آب اصغر
الا ای غنچۀ نشکفته، پژمرده بهارت کو؟
چه در رفتن به تاراج خزان کردی شتاب اصغر
خراب از قتل ما شد خانۀ دین مسلمانان
که بعد از خانۀ دین هم جهان بادا خراب اصغر
به چشم شیعیانت اشک حسرت یادگار توست
بلی در شیشه ماند یادگار از گل، گلاب اصغر
الا ای لالۀ خونین چه داغی آتشین داری
جگرها میکنی تا دامن محشر کباب اصغر
تو آن ذبح عظیم استی که قرآن را شدی ناطق
الا ای طلعت تأویل آیات کتاب اصغر
خدا چون پرسد از حق رسول و آل در محشر
نمیدانم چه خواهد داد این امّت جواب اصغر"
#شب_هفتم
#حضرت_علی_اصغر ع
میمیرم و عطش، جگرم پارهپاره کرد
بسته به روی عترت من، راه چاره کرد
دود است، پیش چشم من این آسمان، بلی
طفلم ز اشک، دامن من، پُر ستاره کرد
گوش ار دهید، «وا عطشا»ی حریم من
از قحط آب، آب، دل سنگ خاره کرد
من نسل احمدم که ز بیداد، بر تنم
زخم آن قَدَر رسیده که نتْوان شماره کرد
بالا گرفته تشنگی آن قدْر در حرم
کآخر اثر به کودکِ در گاهواره کرد
آب است، مَهر مادر من، از چه رو فلک
تیر سه شعبه، سهم من و شیرخواره کرد؟
تا گفت سبط احمدم و پور فاطمه
ناگاه ابن سعد به لشگر، اشاره کرد
گفتا که هلهله بنمایید و کف زنید
فریادِ آن سپاه، زمین پُر شراره کرد
با یک اشارۀ دگرِ آن پلید دون
یک سو پیاده حمله و یک سو سواره کرد
با تیغ و تیر و نیزه و شمشیر و سنگ و چوب
از بس زدند بر بدنش، خون، فواره کرد
لشگر به فکر کشتنِ «مظلوم» کربلا
شه، گرم عشقبازی و زینب، نظاره کرد
#شب_هفتم
#حضرت_علی_اصغر ع
درعرش خدای حی داور
مکتوب شدست با خط زر
شد دین خدا رهین ارباب
شد کرببلا رهین اصغر
نوزاد ولی بزرگ تاریخ
شش ماهه ولی حسین دیگر
هرچند که کوچک ست دستش
صدها گره وا کند به محشر
در آل علی همه بزرگ اند
مانند علیِ اکبر اکبر!
در قافله ی حسین خورشید
بر خیمه گه رباب محور
اول ز همه قیام کرده
هرچند رسیده است آخر
یک خطبه بدون حرف خوانده
شرحش بشود هزار منبر
تا دید غریبی پدر را
افتاد ز گاهواره با سر
خشکی لبش عزای زینب
بدخوابی او بلای مادر
امروز ولی به دست بابا
با دیده ی تر زده به لشگر
برخواسته حرمله به قصد
پاشیدن حنجر کبوتر
کس دیده مگرکه دست گلچین
نیزه بزند به سیب نوبر
یارب چه کند حسین حالا
تیرست به قد او برابر
اوضاع سر از گلوش بدتر
اوضاع گلو ز سینه بدتر
قنداق مزاحم پرش شد
تاکه بزند دوباره پرپر
سر ذبح شدست گوش تا گوش
این تیر نبود بود خنجر
مانده وسط رباب و لشگر
ای وای بحال مرد مضطر
گفتند حسین رفته آن پشت
پنهان بکند به خاک گوهر
ای کاش که تا ابد نیاید
مردی بشود خجل ز همسر..
سید پوریا هاشمی
#شب_هفتم
#حضرت_علی_اصغر ع
مادر، نه طفل تشنۀ خود را به باب داد
مهتاب را، فلک، به کف آفتاب داد
چون قحط آب، قحط وفا، قحط رحم دید
چشمش به لعل خشک وی، از اشک، آب داد
بر کودک و پدر چو جوابی نداد، کس
یک تیر، هر دو را، به سه پهلو، جواب داد
خون گلوی طفل، نه، ایثار را ببین
آن گل، نخورد آب و، به گلچین گلاب داد
هم عندلیب پُرسد و، هم باغبان، به اشک
آبی به گل نداد، چرا گل به آب داد؟
پَرپَر چو مرغ میزد و تا پر نشسته، تیر
امّا به خنده، باز تسلاّی باب داد
او خنده کرد و، عالم از این خنده گریه کرد
آبی ندید و آب، به چشم سحاب داد
دیگر به لایلای ندارد نیاز، تیر
او را به خواب برد و به مَهدِ تراب داد
انسانی
#شب_هفتم
#حضرت_علی_اصغر ع
این طفل که لب تشنه ی یک قطره آب است
یک قطره از اشکش چو فیض صد شراب است
کرب و بلا حالا دو تا خورشید دارد
بر روی دست آفتابی آفتاب است
#شب_هشتم
#حضرت_علی_اکبر ع
به خاک میکشی از بس عزیز من پا را
کنار پیکر خود میکشی تو بابا را
ز دست میروم آخر بیا و رحمی کن
مکش به پیش نگاهم به خاک و خون پا را
ز بس کشیده تنت را به هر طرف دشمن
شمیم بوی تو پر کرده است صحرا را
مسیح خیمه زینب! نفس نداری تا
دوباره زنده نمایی مسیح زهرا را
برای آنکه گلم را به خیمهها ببرم
خبر کنید ز گلشن تمام گلها را
که برگبرگ گل من به سویی افتاده است
خزان گرفته ز دستم بهار لیلا را
تمام قامت او در عبای من جا شد
شکست تیشهی دشمن درخت طوبی را
سید محمد جوادی
#شب_هشتم
#حضرت_علی_اکبر ع
(خواهرم خوب نگا کن پسرم افتاده)
پاره پاره جگرم ، دور و برم افتاده
خواهرم خوب نگا کن که به من می خندند
چونکه این میوه ی عمر از شجرم افتاده
به زمین خورده ام و سخت بود برخیزم
مرغ بی بال و پرم ، بال و پرم افتاده
آسمانم شده لبریز ستاره چه کنم؟
چه کنم در دل لشکر ، قمرم افتاده؟
خواهرم خوب ببین زندگی ام پاشیده
هر طرف قسمتی از این ثمرم افتاده
حنجر پاک اذان گوی مرا گرگ درید
خون پیراهنش از چشم ترم افتاده
لب هر نیزه دهد بوی گلاب و عجب است
گذر این همه ، بر مشک ترم افتاده
□□□□
پسرم خوب نگا کن که نگاه دشمن
به قدو قامت ناموس حرم افتاده
میثم مومن نژاد
#شب_هشتم
#حضرت_علی_اکبر ع
گمان مدار که گفتم برو، دل از تو بریدم
نقش شمرده زدم همرهت پیاده دویدم
محاسنم به کف دست بود و اشک به چشمم
گهی بخاک فتادم گهی زجای پریدم
دلم به پیش تو، جان در قفات، دیده به قامت
خدای داند و دل شاهد است من چه کشیدم
دو چشم خود بگشا و سؤال کن که بگویم
ز خیمه تا سر نعش تو من چگونه رسیدم
ز اشک دیده لبم تر شد آن زمان که به خیمه
زبان خشک تو را در دهان خویش مکیدم
نه تیغ شمر مرا می کشد نه نیزه خولی
زمانه کشت مرا لحظه ای که داغ تو دیدم
هنوز العطشت میزد آتشم که زمیدان
صدای یا ابتای تو را دوباره شنیدم
سزد به غربت من هر جوان و پیر بگرید
که شد بخون جوانم خضاب موی سفیدم
کنار کشتۀ تو با خدا معامله کردم
نجات خلق جهان را به خونبهایت خریدم
بگو به نظم جهان سوز «میثم» این سخن از من
که دست از همه شستم رضای دوست خریدم
#شب_هشتم
#حضرت_علی_اکبر ع
دويده ام ز حرم تا که زنده ات نگرم
مبند ديده کمي دست و پا بزن پسرم
ز مصحف تنت اين آيه هاي ريخته را
چگونه جمع کنم سوي خيمه ها ببرم
به فصل کودکي و در سنين پيري خود
دو بار داغ پيمبر نشست بر جگرم
ميان دشمن از آن گريه مي کنم که مگر
به کام خشک تو آبي رسد ز چشم ترم
من آن شکسته درختم که با هزار تبر
جدا ز شاخه شد افتاد بر زمين ثمرم
اگر چه خود ز عطش پاي تا سرم ميسوخت
زبان خشک تو زد بيشتر به دل شررم
مگر نه آب بُوَد مهر مادرم زهرا
روا نبود تو لب تشنه جان دهي به برم
جوان ز دل نرود گر چه از نظر برود
تو نِي برون ز دلم ميروي نه از نظرم
به پيش ديده ي من پاره پاره ات کردند
دلي به رحم نيامد نگفت من پدرم
مصيبتي که به من مي رسد محبت اوست
هزارها چو تو تقديم حيّ دادگرم
به روز حشر نگريد دو ديده اش "ميثم"
کسي که گريه کند بر ستاره ي سحرم
(غلامرضا سازگار"ميثم
#شب_هشتم
#حضرت_علی_اکبر ع
باد آمد سحاب را گم کرد
اشک از دیده خواب را گم کرد
رفت از دست در افق امید
تشنه کامی سراب را گم کرد
در ستیغ و محاق نیزه و تیر
شمسِ حق ماهتاب را گم کرد
خضر عشاق گرم دیدن بود
سیل اشک آمد آب را گم کرد
علی اکبر که بر زمین افتاد
آسمان آفتاب را گم کرد
آنچنان زخم روی زخم آمد
که عدو هم حساب را گم کرد
خواست تا خیمه پر کشد اما
شیر زخمی عقاب را گم کرد
پدر آمد به یاریش برود
من بمیرم رکاب را گم کرد
پسر بوتراب بین تراب
نوه ی بوتراب را گم کرد
جلد قرآن خویش پیدا کرد
برگه های کتاب را گم کرد
#حضرت_علیاکبر علیهالسلام
#سید_علی_رکنالدین
#شب_هشتم
#حضرت_علی_اکبر ع
از روبروی چشم ترم رفت به میدان
یا راد یوسف! پسرم رفت به میدان
گویند جگرگوشه بابا پسر اوست
فریاد خدایا جگرم رفته به میدان
عمر دگرم بود در این موسم پیری
ای وای که عمر دگرم رفت به میدان
آقای جوانان بهشت از نفس افتاد
آقای جوانان حرم رفت به میدان
«اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَالفَرَج»
«اللهم العَن الجِبت والطّاغوت والنّعثل»
#حضرت_علیاکبر علیهالسلام
#رضا_دین_پرور
#شب_هشتم
#حضرت_علی_اکبر ع
بهترین اوصاف اکبر، شاهزاده بودن است
رزق آقازادهٔ ما، اشک جاری کردن است
بهترین زاویهٔ شش گوشه در پائین پاست
بهترین حال گدایی کفشداری کردن است
گر میان کربلایی روضهٔ اکبر نخوان
اینشبجمعه چهوقت سوگواریکردن است
پهلویش از بس شکسته بوی مادر میدهد
پیش اکبر کار زهرا بیقراری کردن است
«اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَالفَرَج»
«اللهم العَن الجِبت والطّاغوت والنّعثل»
#حضرت_علیاکبر علیهالسلام
#مهدی_حنیفه
#شب_هشتم
#حضرت_علی_اکبر ع
چگونه از تو بخواند؟ کجا به کار بیاید؟
کجای دفترم این واژهها به کار بیاید؟
توشعرِمحضی و در وصفِچشمهای سیاهت
بگو چگونه غزلهای ما به کار بیاید؟
خدا به نامِ علی آفریده است نبی تا
حماسههای تو در کربلا به کار بیاید
تویی همان کهتنش را برای عشق سپر کرد
تویی همان که سرآورد... تا به کار بیاید!
همین بساست بگویم که در مقابله با تو
قرار شد همۀ تیرها به کار بیاید
همین بساستبگویم از اوجروضه، کهباید
برای بردن جسمت عبا به کار بیاید...
بخواه تا که بیایم پیاده کرب و بلایت
جزاین مسیر کجا این دو پا به کار بیاید؟
«اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَالفَرَج»
«اللهم العَن الجِبت والطّاغوت والنّعثل»
#حضرت_علیاکبر علیهالسلام
#توسل
#محسن_ناصحی
#شب_هشتم
#حضرت_علی_اکبر ع
نوکر چه بهتر نام از قنبر بگیرد
شاید که مولا دستی از نوکر بگیرد
محشر، گره وا می کنند از ما، کریمان
باشد که دستم را علیاکبر بگیرد
«اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَالفَرَج»
«اللهم العَن الجِبت والطّاغوت والنّعثل»
#حضرت_علیاکبر_علیهالسلام
#مدح_و_منقبت
#سید_رضا_مؤید
#شب_هشتم
#حضرت_علی_اکبر ع
آفتابی کز تجلّی بیقرینش یافتم
در فلک میجستم اما در زمینش یافتم
ماه من تا پرده از رخسار نورانی گشود
مهر را شرمندۀ نور جبینش یافتم
خرمن گیسو پریشان کرد و من عشّاق را
چنگها بر تار زلف عنبرینش یافتم
کیست این محبوب دل، آرامجان، روح روان
کآفرینش را به ذکر آفرینش یافتم
این محمّد صورت و سیرت علیّ اکبر است
آنکه حق را در جمال نازنینش یافتم
جان پیغمبر حسین و او بود جان حسین
در دل دریای دین دُرّ ثمینش یافتم
زادۀ لیلا و مجنونش دل هر عاقلی ست
وارث "طاها" سلیل "یا" و "سین"ش یافتم
گر چه نامش در شمار چارده معصوم نیست
لیک در انگشتر عصمت نگینش یافتم
در وجاهت در بلاغت در ملاحت در کمال
یادگار رَحمَة لِلعالمینش یافتم
در شجاعت چون علیّ و در سخاوت چون حسن
در عبادت همچو زین العابدینش یافتم
هاشمیّ و در جلالت بینظیرش دیدهام
فاطمیّ و با امامت همنشینش یافتم
گر نبود او را شهادت بُد امامت را سزا
کز ولایت چون امیرالمؤمنینش یافتم
چون ادب پروردۀ دامان علم و حکمت است
با علوم اوّلین و آخرینش یافتم
کیست موسی در حضورش بندۀ خدمتگزار
کیست عیسی اندر اینجا خوشهچینش یافتم
میستاید دشمنش بر همّت و آزادگی
همّت او را ز عزم آهنینش یافتم
از نبرد کربلایش با چنان استادگی
دست و شمشیر علی در آستینش یافتم
در مسیر کربلا کز "لانُبالی" گل فشاند
پای تا سر عشق و سر تا پا یقینش یافتم
از اذانش صبح عاشورا برای اهل بیت
موج تسکین در صدای دلنشینش یافتم
تا زبان بنهاد مولا در دهان اکبرش
با چنان لب تشنگی ماء معینش یافتم
شد روان بر رزم و با او شد روان روح حسین
این حقیقت در وداع آخرینش یافتم
من که سر تا پا گناهم دست حاجت میبرم
در حضورش چون شَفیعُ المُذنِبینش یافتم
من کجا و مدح آن مولا که در توصیف او
اینهمه گفتم ولی بهتر از اینش یافتم
درگهش بوسم که خاکش توتیای دیدههاست
دامنش گیرم که من حبل المتینش یافتم
ای «مؤيد»! عزّت و آزادی و اخلاص را
از رسول الله و آل طاهرینش یافتم
«اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَالفَرَج»
#حضرت_علیاکبر_علیهالسلام
#مدح_و_منقبت
#مرتضی_جام_آبادی
#شب_هشتم
#حضرت_علی_اکبر ع
«زهی عذار تو آئینهدار حیرانی
عرق به روی تو واله چو چشم قربانی»
به مو، بلندی تفسیر لیلةالاسرا
به رخ، تجلّیِ مشرقفروز رباّنی
نوای حلق تو دلکشترین ترنّم عشق
که خود معلّم داوودی از خوشالحانی
اگر تو لب بگشایی به وقت خندیدن
به پرده جمع شود غنچه از پریشانی
ز خاتم لب لعل تو نیک دانستم
که ختم حُسنی و حُسنختام خوبانی
نظر بر این قد و بالا قیامتی دگر است
علیالخصوص به هنگامۀ خرامانی
به مجلسی که تو محفلفروز آن باشی
شود چو آینه محو تو ماه کنعانی
تو نور چشم حسینی و شمع جمع حرم
علیّ اکبر و جانِ علیّ عمرانی
چمن طراز حقیقت که بست نقش تو را
گشود پرده ز رخسار حُسن یزدانی
خدا به نازِ برومندیِ تو مینازد
که شاهکار خدایی و شاه خوبانی
چو میروی تو در آغوش سیّدالشّهدا
مثال سورۀ یوسف میان قرآنی
«نمیتوان ز حیا سیر دید روی تو را
کباب کرد مرا این حجاب نورانی»
«یتیم»! این غزل چون نسیم از من نیست
که دارم از دم «صائب» دو بیت روحانی
«اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَالفَرَج»
چه شرافت اینکه گدا شوم به سرای تو که سخا تویی
چه عنایت اینکه به ابتلا تو ببینی ام که شفا تویی
نبوی ثمر علوی پسر دُر فاطمی حسنی کرم
و شجاعتت همه چون پدر که تمام آل عبا تویی
جبروت محو جلال تو ملک است و میل وصال تو
حَسُنَت جمیع خصال تو که ورای مدح و ثنا تویی
به ضریح نزد حسین تو، پدرت چو کعبه و حِجر تو
حرم از وجود تو شش جهت همه قبلهی شهدا تویی
تو برای فدیه مرا بخوان به طواف دور سرت کشان
صنما به سعی تو ام چنان که صفا تویی و منا تویی
نه فقط به چهره محمدی تو چنان خلاصهی احمدی
که نگفته آنکه به عمر خود سخنی ز روی هوی تویی
چو پدر در اوج هدایتش چو عمو به وقت سقایتش
تو چو عمهای و حمایتش قمری و شمس و ضحی تویی
به وداع تلخ تو از حرم چه نهیب زد شه محترم
که رها کنید! علی اکبرم! همه غرق ذات خدا تویی
پدرت چو دیده تن تو را به کنار تو متحیرا
چه شده است پیکرت اکبرا که تمام کرب وبلا تویی
ولدی علی ولدی علی ولدی علی ولدی علی
ولدی علی ولدی علی ولدی علی همه جا تویی
#سیدمحمدحسین_حسینی
#مولانا_علی_اکبر
#محرم
#شب_هشتم
#حضرت_علی_اکبر ع
#شب_هشتم
#حضرت_علی_اکبر ع
بلند بالا و نیک سیرت چنان پیمبر علی اکبر
به خَلق و خُلق و به صوت و منطق نبی دیگر علی اکبر
رسول صورت بتول عصمت علی شجاعت حسن سخاوت
حسین هیبت چو بوالفضائل یل دلاور علی اکبر
به کربلا تا که زائر آید همیشه پایین پاست مقصد
که از وجود تو شد ضریح حسین ششدر علی اکبر!
ستارهی بی بدیل لیلا برای شادی دلیل لیلا
علیک قولاً ثقیل لیلا عزیز مادر علی اکبر!
لبت چو میلی به تاک دارد درخت خانه چه باک دارد
اراده ای کن ز نخل انگور میزند سر علی اکبر!
چه دارم از تو برای گفتن حدیث حسن تو ورد دشمن
((ولی))نبودی ولی نداری کم از برادر علی اکبر!
به صبح و ظهر و به عصر و مغرب حسین امام و تویی مکبر
پس از شمایان نماز هم میشود مکدر علی اکبر!
خیام آل علیست بستان که هر کدام از شما بزرگان
یکیست نخل و یکیست سرو و تویی صنوبر علی اکبر!
چه گویم از شرح اربا اربا که دیده ام در تمام صحرا
علی اکبر علی اکبر علی اکبر علی اکبر
#زخم_حسینی
#مولانا_علی_اکبر
#محرم
#شب_هشتم
#حضرت_علی_اکبر ع
چیزی به هم میریخت اوضاع حرم را
پس در لباس رزم دیدم اکبرم را
روح نبوت میرود میدان ببینید
ای قوم نازل کرده ام پیغمبرم را
صفین را در خاطر عباس آورد
الله اکبر گفت رزم حیدرم را
گردن کشیدم تا نبردت را ببینم
افتادی و انداختم پایین سرم را
قطعا بنی هاشم ز زهرا ارث دارند
در زخم پهلوی تو دیدم مادرم را
بسته است راه دیدنت را اشک چشمم
دستی بیاور پاک کن چشم ترم را
شیرازه ات پاشیده از هم بین لشکر
پخش بیابان کرد دشمن دفترم را
حالا رباب از ترس، بعد رفتن تو
محکم بغل کرده علی اصغرم را
برخیز از جا عمه ات تهدید کرده
گفتهست بر میدارم از سر معجرم را
رحمی به من کن ای پسر پنجاه سال است
یک بار نامحرم ندیده خواهرم را
#زخم_حسینی
#مولانا_علی_اکبر
#محرم
#شب_هشتم
#حضرت_علی_اکبر ع
#شب_هشتم
#حضرت_علی_اکبر ع
کنار جسم به خون خفته جان سپردحسین
نکشت خنجر شمرش ز غصه مرد حسین
تکانده دهنده ترین لحظه های عاشوراست
که از کنار تن او تکان نخورد حسین
کسی که داغ جوان دید ناتوان گردد
چگونه خواهر خود را به خیمه برد حسین
#شب_هشتم
#حضرت_علی_اکبر ع
"شعری از «رضا یزدانی» بهروز میکنیم:
در آن تاریک، دل میبُرد ماه از عالم بالا
گرامی باد این رخشنده، این تابانِ بیهمتا
شب است و خردههای خندۀ ماه از ورای ابر
میافتد روی آب و میپرد خواب از سر دریا
شب است و میتکاند آسمان از دامنش آرام
کمی از ماندههای نور را بر سفرهی صحرا
میاندازد فلک بر صورت خورشید روانداز
و میخوابانَد او را روی پای خویش تا فردا
شب است و آسمان پیراهنی از هالۀ مهتاب
به تن کردهست چون صوفی که بر تن میکند شولا
میان چادر شب ماه زیباتر شود آنسان
که بین لشکر دشمن جمال یوسف لیلا
خوشا لیلا که در دامان جوانی اینچنین پرورد
که دارد خوف از پروردگار خویشتن تنها
تعالی الله رویش را که «والفجر» است تفسیرش
تعالی الله مویش را که «والیل اذا یغشا»
ملاحت میچکد از ساحت پیشانیاش هر بار
که در نزد پدر پایین میاندازد سر خود را
کسی چون او پر از سُکر خدا گشتهست پا تا سر
که نشناسد میان سجدههای خویش سر از پا
علیّ اکبر است او یا نبیّ دیگر است او یا
علیّ بن ابیطالب مهیّا گشته بر هیجا؟
که او تا بر زمین پا میگذارد، راه میافتد
میان آسمانها بر سر پابوسیاش دعوا
«اگر امر خدا جنگ است باید رفت» گفت و رفت
نه از شمشیرها ترس و نه از سرنیزهها پروا
بلاجوی و بلیگوی و عطشنوش و رجزخوان بود
هجوم آورد بر میدان چه رعدآواز و برقآسا
«منم من زادۀ زهرا، منم آیینۀ حیدر»
ولی نشناختند او را ولینشناسها... دردا!
نقاب از روی خود برداشت تا محشر کند، محشر
گره بر ابروان انداخت تا غوغا کند، غوغا
نمیگویم چه آمد آخر امّا بر سر جسمش
همین و بس پس از او خاک عالم بر سر دنیا
چراغی نیست در دل -این پریشانخانۀ مغموم-
که دزد نفس عمری برده از ایمان من یغما
امیدم سوی الطاف علیّ اکبر است، ای کاش
بگیرد دست خالیِ مرا در محشر کبری"
#شب_هشتم
#حضرت_علی_اکبر ع
"خواهم که بوسهات زنم، اما نمیشود
جایی برای بوسه که پیدا نمیشود
لب را به هم بزن، نفسی زن که هیچ چیز
شیرینتر از شنیدن بابا نمیشود
این پیرمرد بی تو زمینگیر میشود
بی شانۀ تو مانده اگر پا نمیشود
هر عضو را که دیدهام از هم گشوده است
جز چشم تو که بر رخ من وا نمیشود
خشکم زده کنار تو و خنده هایشان
خواهم بلند گردم از این جا نمیشود
ای پاره پارهتر ز دل پاره پارهام
گفتم بغل کنم بدنت را، نمیشود
باید کفن به وسعت یک دشت آورم
در یک کفن که پیکر تو جا نمیشود
حجله گرفته پای تنت مادرم، ببین
اشکم حریف گریۀ زهرا نمیشود"
#شب_هشتم
#حضرت_علی_اکبر ع
پدر آرامش دنیا، پدر فرزند أعطینا
پدر خون خدا اما، پسر مجنون پسر لیلا
به کم قانع نبود اکبر، لبالب گشت از دلبر
به یکدیگر رسید آخر، لب رود و لب دریا
پسر دور از پدر میشد، مهیّای خطر میشد
پدر هی پیرتر میشد، پسر میبُرد دلها را
در اين آشوب طوفانی، مسلمانان مسلمانی!
مبادا اینکه قرآنی بیفتد زیر دست و پا
پسر زخمی، پدر افتاد، پسر در خون، پدر جان داد
پسر ناله، پدر فریاد، میان هلهله، غوغا
پسر از زخم آکنده، پسر هر سو پراکنده
پدر چون مرغ پرکنده، از این صحرا به آن صحرا
که دیده اینچنین گیسو چنین زخمی شود پهلو؟
و خاکآلودهتر از او به غیر از چادر زهرا
#شب_هشتم
#حضرت_علی_اکبر ع
دویده ام ز حرم تا که زنده ات نگرم
مبند دیده کمی دست و پا بزن پسرم
ز مصحف تنت این آیه های ریخته را
چگونه جمع کنم سوی خیمه ها ببرم
به فصل کودکی و در سنین پیری خود
دو بار داغ پیمبر نشست بر جگرم
میان دشمن از آن گریه می کنم که مگر
به کام خشک تو آبی رسد ز چشم ترم
من آن شکسته درختم که با هزار تبر
جدا ز شاخه شد افتاد بر زمین ثمرم
اگر چه خود ز عطش پای تا سرم میسوخت
زبان خشک تو زد بیشتر به دل شررم
مگر نه آب بُوَد مهر مادرم زهرا
روا نبود تو لب تشنه جان دهی به برم
جوان ز دل نرود گر چه از نظر برود
تو نِی برون ز دلم میروی نه از نظرم
به پیش دیده ی من پاره پاره ات کردند
دلی به رحم نیامد نگفت من پدرم
مصیبتی که به من می رسد محبت اوست
هزارها چو تو تقدیم حیّ دادگرم
به روز حشر نگرید دو دیده اش "میثم"
کسی که گریه کند بر ستاره ی سحرم
حسن لطفی
#شب_هشتم
#حضرت_علی_اکبر ع
خواهم که بوسهات زنم، اما نمیشود
جایی برای بوسه که پیدا نمیشود
لب را به هم بزن، نفسی زن که هیچ چیز
شیرینتر از شنیدن بابا نمیشود
این پیرمرد بی تو زمینگیر میشود
بی شانۀ تو مانده اگر پا نمیشود
هر عضو را که دیدهام از هم گشوده است
جز چشم تو که بر رخ من وا نمیشود
خشکم زده کنار تو و خنده هایشان
خواهم بلند گردم از این جا نمیشود
ای پاره پارهتر ز دل پاره پارهام
گفتم بغل کنم بدنت را، نمیشود
باید کفن به وسعت یک دشت آورم
در یک کفن که پیکر تو جا نمیشود
حجله گرفته پای تنت مادرم، ببین
اشکم حریف گریۀ زهرا نمیشود
#شب_تاسوعا
#حضرت_عباس ع
نسیم روضه وزیدن گرفت در مویت
غروب می چکد از تارهای گیسویت
کنار خیمه به من رو زدی چگونه شده است
کنار علقمه افتاده بر زمین رویت
هنوز هم که تو در فکر احترام منی
بس است این همه سختی مده به بازویت
کجاست جای لبم روی ماه پیشانیت
چقدر فاصله افتاده بین ابرویت
چه عطر یاس نجیبی گرفته ای انگار
نشسته مادر پهلو شکسته پهلویت
شاعر:حسین رستمی
#شب_تاسوعا
#حضرت_عباس ع
امیر لشگر من دست من به دامن تو
رباب مانده و امید آب بردن تو
به اهل خیمه سپردم که آب گردن من
بلند گر نشوی خون من به گردن تو
ز بس که تیر تنت خورده ماه طایفه ام
نشد که نور بگیرد لبم ز روزن تو
عبای من که نصیب علی شده ماندم
چگونه جمع کنم پاره پاره تن تو
دو تیر با دو کمان و سپاه مژگان کو؟
چه آمده سرچشمان مرد افکن تو
بدون چشم تو تکلیف خیمه روشن نیست
حصار امن خیامم نگاه روشن تو
بلند شو که نشیند هر آنکه استاده
برای کسب غنیمت نشسته دشمن تو
بلند شو گره از کار خیمه ها وا کن
که چشم بسته حرامی به چشم بستن تو
موسی علیمرادی
#شب_تاسوعا
#حضرت_عباس ع
شنیدم دستهایت را بریدند
شنیدم چشم نازت را دریدند
چوطفلان این سخنهارا شنیدند
همه از هم خجالت می کشیدند
#شب_تاسوعا
#حضرت_عباس ع
"چه شد آن دست بلندی که به آوای بلند
دعویت بود که من بازوی حیدر دارم
بر در خیمه چو می آمدی و میرفتی
شفعی داشتم از اینکه برادر دارم
ماه رخسار تو میدیدم و میبالیدم
که چراغ شب دامادی اکبر دارم
از تو دیوار شهنشاهی من محکم بود
حال از بی کسی ام دیده به خواهر دارم"
#شب_تاسوعا
#حضرت_عباس ع
"به فرقم تا عمود آهنین خورد
تنم زخم از یسار و از یمین خورد
چو هر دو دستش از پیکر جدا شد
علمدار تو با صورت زمین خورد
غلامرضا سازگار
#شب_تاسوعا
#حضرت_عباس ع
"گداى خوشه چینم تا قیامت خرمن اورا
که حسرت می کشد فردوس عطر گلشن اورا
چنان مشکل گشا ، باب الحوائج ، کاشف الکرب است
گرفتند اولیا الله عالم دامن اورا .
ندیدم سربلندو سرفرازى را مگر اینکه
بدیدم محضر ام البنین خم گردن اورا
معین گشته مزد فاطمیه دست این بانوست
که معنا کرده سفره دار زهرا بودن اورا
امیرالمومنین همسر ، ابوفاضل پسر ، به به
بنازم این مقام و جاه و شأن احسن اورا
عباى مرتضى را وصله که میزد همه دیدند
که نخ میکرد جبرائیل بعضا سوزن اورا .
زیارت میکنم جاى رباب و نجمه و زینب …
مزار اطهر اورا ، معلا مدفن اورا .
اگر دیروز جارو کرد زیر پاى زینب را
کنون جارو کشند اینسان ملائک مسکن اورا
چنان جانسوز مرثیه میان کوچه سرمیداد
که میدیدند مردم گریه هاى دشمن اورا
به او گفتند عباست… صدا میزد حسینم کو؟
نشانش داد زینب پاره ى پیراهن اورا
اگرچیزی جز این میماند از عباس ، میدادند
فقط دادند دستش تکه تکه جوشن اورا
عمود آهنین ، تیر سه شعبه ، نه نه اینها نه…
فقط شرم از رباب انداخت بین خون تن اورا
رباب از در که می آمد دل ام البنین میریخت
غم لالایی اش میبرد بالا شیون اورا
محمد جواد پرچمی
#شب_تاسوعا
#حضرت_عباس ع
اى كه خاك قدمت سرمه ي چشم تر من
كن قدم رنجه بيا پاى بنه بر سر من
خانه زاد توام اى سرور اقليم وجود
افتخار است بگويى تو اگر نوكر من
پدرت از نجف آمد، توهم از خيمه بيا
كن خلاص از غم حسرت دل غمپرور من
حسرتم بود ، نبود، امّ بنينم به كنار
مادرت فاطمه آمد عوض مادر من
دستم افتاد و نگون گشت علم غرقه به خون
واژگون گشت ز مركب چو علم پيكر من
اى پناه همه مظلوم ز پا افتاده
وقت آن است كه دستى بكشى بر سر من
دستگير همه وامانده ، بيا دستم گير
از ره لطف ، فشان آب بر اين آذر من
نگران توام اى شاه كه جان بسپارم
خنجر قاتل دون آمده بر حنجر من
شاهبازت به كف كركس دون افتاده
دست تقدير بر افكنده ز تن شهپر من
مى نمودم به سوى خرگه سلطان پرواز
كوفيان گر ز ره كينه بكندند پر من
بجز از ديدن وجه الله باقى رويت
آرزوى دگرى نى به دل مضطر من
نام تو در لب و، بر خاك همى مالم رخ
مى نويسد به زمين نام تو چشم تر من
دادن دست به عشقت چه لياقت دارد
اى به قربان تو بشكسته سر اى سرور من
من (حسينى ) نسبم ، چشم به دست كرمت
خالى از قول اباطيل رود دفتر من
همه ي عمرم ، به تو گفته ام آقا، مولا
از ره لطف بگو نوكر من ، چاكر من
حسيني