#رمان #بیقرار ♥
#پارت_پنجم
«رسول»
یه سطل آب یخ ریختن روم 💦💧
یکی شون گفت
+اطلاعات می دی یا نه؟ 😡
_نه خیلی رک
+پس بد می بینی😈هم تو هم اون محمد بی همه چیز 😈😈😈
_😥😥😥😥😥😨😨😨😨😨
واییییییی خدا اگه بلایی به سر آقا محمد بیاد من خودم نمی بخشم😣
+اگه اطلاعات ندی دیگه از همون چندرغاز غذا خبری نیست😈
_...........
+بمیررررررر 😡
«محمد»
+بچه ها برای نجات رسول باید یه نقشه ی عالی بکشیم
سعید_آقا به نظر من اول شنود کنیم اونجارو و محلشونم با استفاده از سنسوری تو ی آهن لباس رسول به کار رفته پیدا کنیم فقط کافیه اون سنسور کنار یه آهن باشه تا به راحتی اونجا رو ردیابی کنیم✋
فرشید*نچ لو میریم باهوش اگه یه جای دور یا متروکه باشه تله هاشون رو نمی بینیم😐
+آفریییئییییییین راه حل پیداشد علی بدو ردیابی کن
ببینید بچه ها ما سه نفر بیشتر نیستیم یک نفرمونم می مونه اینجا برای پشتیبانی
خب پس دونفریم منو فرشید
میریم اونجا و شنود می کنیم تا دوروز
بعد از دو روز که از نقشه هاشون یکم متوجه شدیم میریم سراغ عملیات
دوربین کارگذاشتن و در آخر هم با هم برای نجات رسول یه نقشه می کشیم که مطابق باشه با موقعیت
داوودم که تا هفته باید بیمارستا باشه چون اگه بیاید فقط کار می کنه😂😂😂😂😂
ادامه دارد......
آیدی نظرات
@LOVEGOT
ناشناس برای نظرات
https://harfeto.timefriend.net/16374291879151
#عاشق_شهادت 💙
#رمان #بیقرار ♥
#پارت_ششم
داوود»
+یعنی چی دکتر یعنی یه هفته شما که گفید سه روز 😡
_بله اما زخمت ترمیم نشده نمی تونی بری
+.... 😢😢😢😢
<<<<<<<<<<<<<
«محمد»
علی سایبری اونجا رو شناسایی و ردیابی کرد یه جای دور از شهره که بیابونه🌵🌵
منو فرشید نزدیکای اونجاییم و سعی داریم اونجارو شنود کنیم
صدای شلیک تیر میاد
فرشید میافته رو زمین ازش خون زیادی رفته💉💉💉💉💉
فرشیدددددددددد صدامو میشنوی؟؟؟
سعید سعید سعیییییید
علی علی علییی علییییییی
آنتن هم نداره که زنگ آمبولانس بزنم
لامصبا بهمون زد زدن 😡
برش می دارم و. میزارمش تو ماشین تختهگاز میرم از میانبر باید برم ولی مارو شناسایی می کنن اگه از میانبر برم پس تنها کار سرعت غیر مجازه😥😥
«فرشید»
در حال تعقیبمون بودن تا چهرشو دیدمو دهنمو باز کردم که به آقا محمد یه جوری بگم،
یهو صدای شلیک گلوله می یاد و میافتم رو زمین
لامصبا گلوله رو دقیقا زدن تو کتفم
یه کلوله دیگه میزنن تو کمرم فقط بوی خون💉💉💉
وصدای آقامحمد ♬♪♭
فرشییییید صدامو میشنوی؟
سعیدد سعیییییید
علی علیی علیییییی
احساس کردم بلندم کردن
وای ی ی ی ی ی یی اون مرده نباشه😥😥😥😥😥
دیگه چیزی نفهمیدم😴😴😴
<<<<<<<<<<<<<<
«محمد»
+یعنی تا یه هفته باید بیمارستان باشه؟
_بله
+درست کنار تخت داوود دیگه؟؟!!!
_بله بله
+......
رفتم تو نماز خونه
بازم سوره عصر
همون کارا رو می کنم که واسه داوود کردم و دوباره می رم منتظر میشینم
بعد دو دقیقه دکترش اومد
+دکتر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_هردو تیر با موفقیت در اومد صدمه خاصی ندیده و می تونید برید 😊
ادامه دارد.....
#عاشق_شهادت 💙
آیدی نظرات
@LOVEGOT
ناشناس نظرات
https://harfeto.timefriend.net/16374291879151
#رمان #بیقرار
#پارت_هفتم
«داوود»
وا ی ی ی ی ی ی ی ی چقدر خوابیدم🤤
اوخ چقدر گشنمه🤤🤤🤤
چشامو باز می کنم و می خوام زنگو بزنم که فرشیدو اینجا بغل خودم می بینیم 😳😳😳😳😳
اون اینجا چی کار می کنه؟؟؟ 🧐🧐🧐🤔🤔
در افکار خودم غلط می زدم که ناگهان فرشید در واقعیت غلط زد و لگدی محکم به شکم خالی بیچارم زد که همین جوری از شدت گشنگی درد می کرد و دردش رو پونصد برابر کرد😂😂😂😖😖😖😠😠😠
سیبیلشو کندم و خودمو زدم به خواب😂😂😂😴😴😴
(مثلا ما بیمارستانیمو مریضیما توروخدا نیگا😐😐😐😂😂😂😂)
عین جن زده ها پاشد و گفت:
_آی ننه سیبیلم کمرم کتفم😭😭😭😭😭
دا....
دید خوابم سرشو خواروندو خوابید😂😂😂
دوباره سیبیلشو کندم که اینبار پانشد😥😥😥😥😥😥
داد زدم
+فرشییییید خوبی؟
_به لطف کندن سیبیلام توسط شما😐
+.عه بیدار بودی😐😐😐😐😐😨😒
_نه مردم روحمه داره باتو صحبت می کنه😂😂😂😐
+بی نمکککککککککککککککککککککککککککککککک😒😒😒😒😒😒
«سعید»
+علی می گما دیر نکردن؟؟؟؟
_چرا
_جیغغغغغغغغغغغغغ
نگاه می کنم مبینم آقا محمده
حالا دوتایی باهم
+_جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ😂😂😂😂😂😂😂😂😨😨😨😨
# وا لولو دیدین 😂😂
+پس فرشید کو؟؟ 🤔🤔🤔
# تیر خوردش
_🤨🤨🤨🤨🤨🤨چی
# تیر خورد بردمش بیمارستان هم تختی داوود شد خدا کنه نخاع همو قطع نکنن😂😂😂
+_😂😂🤣🤣🤣🤣🤣🤣
«محمد»
بعدش به سعید گفتم که باید....
ادامه دارد....
#عاشق_شهادت 💙
آیدی نظرات
@LOVEGOT
ناشناس نظرات
https://harfeto.timefriend.net/16374291879151
#رمان #بیقرار ❤
#پارت_هشتم
«محمد»
و به سعید گفتم که حالا نوبت اونه همراهم بیاد
>>>>>>>>>>>>>
در حال نصب شنود بودم که یهو یکی چاقو گذاشت زیر گلوی سعید🔪🤯
ای ی ی ی ی ی ی ی ی ی خدا این یکیو از کجا ببرم بیمارستان
خداکنه هم تختی اون دوتا دیوونه نشهه😒😐😂
+بگو چی می خوای و چاقو رو از زیر گلوی اون بد بخت بردار😡
_شنودو 😈😈
من دوتا شنود داشتم که یکیشو نصب کرده بودم
اون یکیشو دادمش
+بیا بگیر فقط کاری با اون نداشته باش😢😢😢😈
_آفرین اما من کرم خودمو می ریزم😈😈😈😈😈
و چاقو را تا ته فرو کرد تو شکم سعید🔪😓
و رفت🏃♂
پوووووووف😔
سعید با بهت به من نگاه کردو پس افتاد که من گرفتمش
مطمعن بودم داره منو میپاد اون مرده👁👁
که یهو یکی دیگه شدیدی با همون چاقو به پای راستش زد و سعید نیز بی هوش شد 😴😴😴
که اون مرده خواست سنگ بزنه تو سرش که بنده با تیر مخشو سوراخ کردم
سعید و بلند کردم و صداش کردم
سعیددد سعید تو صدامو میشنوی؟؟؟؟
سیلی زدم تو گوشش که متوجه شدم داره سرد میشه با تمام توان یه پارچه رو بستم دور کمرش و پاش و بلند ش کردم و گذاشتمش تو ماشین و تخته گاز خودمو نیم ساعته به بیمارتان رسوندم و چون از میونبر رفتم شناسییم کردن و دروبینم الحمد و الله وصل کردم🤷♂ درست روبروی یه اتاق پر از ات و اشغال
««««««««««««««
دکتر داشت کارای سعیدو می کرد و متاسفانه باز همتختی اون دوتا شد😑😑😑
و من از بس بیکار بودم رفتم نمازخونه
ای خدااااا سوره ی عصر ولمون نمی کنه ها
باز داشت سوره ی عصر پخش می شد ولی اینبار با معنی
قسم به عصر.... 🤲
›››››
+دکتر
_ایشونم خوبن فقط پاشون یکم عفونت کرده؛ اگه یه دقیقه دیر تر اورده بودینش از دست میرفت🙀
+اینا همه جون سختن😐😐😐😐
>>>
«علی»
وا ی ی ی چرا همیشه آقا محمد دیر می کنه؟؟؟
+جیییییییییغ
_خدارو شکر و تنهاییا مگر نه پرده گوشم الان پاره شده بود😑
+ببخشید آقا...... آقا محمد پس سعید کوش؟؟ 🤔
_کارد خوردش
+چی ی ی ی😯😯😯
_بله و اتفاقا اتفاقا اتفاقا هوتختی اون دوتا شد 😂
+بیـــــــــــــــــــــــــــــــب بیـــــــــــــــــــــــــب بیـــــــــــــــــــــــــــب
«فرشید»
آخ آخ چقدر دیشب باهم منو داوود بازی کردیم(واااااا مگه بچن اینا😒😒😒😒😒) 😂😂😂
خدایی تالنگ ظهر خوابیدیم
بلند شدم زنگو بزنم یچی بیارن بخورم کــــــــــــــــــــــــه
سعیدو دیدم 😁😁😁😁
پس جممون جمه🙃🙃🙃
راستی اون چش شده؟؟ 🙄
اصن کی اومد چی بود چی شد؟
یه لگد به این یه لگد به اون😈😂
و خرو.پف الکی
*سعید یا حسییین دزد ننه طلا هاتو بردار😯😑😂😂😂
_داوود وا. ی ی. ی یی. ی دوباره چته😠😡😑😂😂😂
شعید و داوود باهم_*تو اینجا چی کار می کنی
من
منکه معلمه
من چاقو خوردم
منم شیشه
🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
منم پریدن تو معزکه
+منم تیر جاتون خالی چسبید😂😑
یا حسین یه نیگا به هم یه نیگا به من منم کم نزاشتم رفتم زیر تختا اون دوتا دنبالم (فکر کنم رفتن کودکستان یا مهد بازی به جای بیمارستان😒😑😑😑😑)
ادامه دارد.....
#عاشق_شهادت 💙
آیدی نظرات
@LOVEGOT
ناسناس نظرات
https://harfeto.timefriend.net/16374291879151
#رمان #بیقرار ❤
«رسول»
سه روزه هیچی نخوردم دارم از گشنگی میمیرم😣😣😣😣😣😣
یهو یه ماشین مشکی رد شد و یه دست یه چیزی به دیوار که روبرو پنجرس چسبوند😯
یعنی کیه؟
آهااااآااا آقا محمد پس حتما شنودم کردن😈😈😈
خب پس می تونم یه کاری بکنم تا آزاد شم😀
_خب سه روزه غذا نخوردی و قراره شلاق هم بخوری حاضری اطلاعاتتو بدی یا برم سراغ محمد😈😈😈😈😈😈😈😈😈😈😈😈😈😈😈😈😈😈😈😈😈
اون فرشیدو سعیدو زخمی کردم😈
+درشته که هر روز شلاقم می زنی و غذاهم سه روزه که نمی دی و الانم می خواید با تیر منو سیر کنید، آبم هرروز نصف لیوان بهم میدید و شاید بخواید بکشید منو اما نه نه نه نمی دم تا زنده هستم به هیچکس اطلاعات نمی دم مگر مورد اعتمادم باشن😏
_خب غذای امروزت متفاوته😈
و صدای شلیک اومد و هیچی نفهمیدم😴😴😴
«داوود»
واییییی چقدر فرشید می جنبه امروز برای پنجمین بار لقد مالیم کرد😂😢
من هم نیز با تمام توان پامو کوبیدم تو دلش که پرید رو سعید😂😂😂
سعید_آآآآآآآخ ننه😭😭😭😭😁
فرشید+آاااااااخ دلم ترکید😭😭😭🤣🤣🤣🤣
من*واییییی چتونه خوبه مریضینا😒😂(عزیزم تو زدی نابود الاثرشون کردی عجیجم😂😂😂😂)
ناگهان آقا محمد اومد گفت
=بیان بریم ماموریت فوری داریم😡
_+*چشم آقا 😳
«محمد»
سریع عملیات و انجام دادیم
ادامه دارذ..
#عاشق_شهادت 💙
آیدی نظرات
@LOVEGOT
ناشناس نظرات
https://harfeto.timefriend.net/16374291879151
#رمان #بیقرار ❤
#پارت_دهم
» محمد«
وقتی اینارو دیدم همه بچه ها رو جمع کردمو خوددمم رفتم دنبال سه خرس قطبی تنبل ماشالا یکی داشت فرار میکرد اون یکی دنبال اون اون دنبال یکی😜
به طور ناگهانی گفتم
+بلندشین تنبلا ماموریت فوری داریم
سعید_چشم
فرشید@چشم الان
داوود *چ.. چچه... مام... موری... یتی..؟ رسو..... ل. ل. ل..... چچچه.... بلا...
بـــــــــــــــــــــــیــــــــــــــــــــــــب
با صدای بوق دستگاه دویدم بیرونو پرستارو صدا کردم😨
+پرستارا پــــرستـــــــارا
&آقا لطفا برید کنار
هیچی نمی فهمیدم فقط دیویدم تو نماز خونه اینبار داشتن نماز می خوندن
منم وایسادم حسابی هم گریه کردم 😭
بعد از نماز رف پیش داوود خواب اوندوتاهم خواب رفته بودن😴😴
منم تنهاون گذاشتم و تصمیم گرفتم تا کسی بیشتر آسیب ندیده تنهایی برم ماموریتو انجام بدم😢😖
» ”» ”»»»»»»»»»»»»»»»»»
با ماشینی که قبلا رفتم نمی تونم پس ماشین سعیدو برداشتم
تخته گاز خودمو رسوندم اونجا و کمی دور تر ماشینو قایم کردم و خودم هم رفتم بالای بوم اون اتاقه که رسول توش بود
باتمام توان پریدم تو و به هرکسی که اونجا بود شلیک کردم امامنم خوردرم😖😖😖😖
وقتی اومدم اونا رو خلاص کنم رسول تیر خورد به خاطر من😭😭😭
باورم نمیشه اینقدر بلاها سرمون اومده با شه اما بازم خدایا شکرت که تاحالا تونستم وظیفمو درست انجام بدم و. موفق شدم خداشکرت🌹
خدایا خودت کمکم کن تا بتونم از سختیا بگذرم و به روزای خوب برسم مگر نه آبروم جلوت رفته💛💛💛💛💛💛
منکه بدون تو هیچم خدایا❤️
سریع همه رو کشتم و رسول بی چاررو برداشتم
عینکشو هم شیکونده بودن
دستاشو باز کردمو کولش کردم و سریع رفتم و به هرکی رسیدم کشتمش😡
بردمش آروم خوابندمش تو ماشین و فوران رفتم بیمارستان
از دکترش خواستم اونو کنار اون سه تا بزاره و خودمم دیگه چیزی نفهمیدم😴😴😴😴😴😴
ادامه دارد.....
پ. ن:نکنه محمدم بره پیش اونا فکرشوبکنین چه اتفاق ناگواری میافته🤣🤣🤣اکیپشون کامله کامله😂😂😂👌
آیدی نظرات
@LOVEGOT
ناشناس نظرات
https://harfeto.timefriend.net/16374291879151
#رمان #بیقرار ❤
#پارت_یازدهم
«رسول»
جرات ندارم چشامو باز کنم تا دوباره شکنجه شم😶
وای اما من که آزادم چرخیدم و توی حرکت بلند شدم نشستم😐😲😵🤯
جـــــــــــــــــــــان مــــن😲😲😲😲😲😲😲😲😲😲😲
اینجا کجاست چیکار میکنم چیشد؟ 🤔🤔🤔🤔🤔🤧
و با درد تو بازوم نگاهم رفت روی بازوی سمت چپم
تیر خوردم؟؟؟؟؟ آها حالا مخ نداشتم به کار افتاد😂💔
داوود☜سعید☜فرشید☜من☜😯🤯واتتتتتتت
آقا محمد اینجا چه میکند﴿پیشاپیش انالله الیه راجعون😂😂😂💔﴾😵😑
در افکار خویش بودم که با یه بنده خدا شاخ به شاخ شدم افتادم پایین😐
وای ی ی ی اگه این فرشید اینقدر نغلته میمیره؟ 😭😂😂
چشامو باز کردم که با چهره های اینجوری مواجه شدم☜
داوود😳
سعید😧
آقا محمد😶😵
فرشید😴😴😴🤤
(قربون اون فرشید)
+سوال چه اتفاقی افتاده همه اینجایبم؟
سعید_از حالت معلق روی تخت در بیا تا بگیم😂😂
داوود زوم شده رو منه با حالت😯
تازه فهمیدم چی شد
چرا اون اومده بیمارستان؟؟؟؟؟؟؟
منم با این حالت زوم شدم روش😟
(بچم عاشق شد😑)
ادامه دارد....
#عاشق_شهادت 💙
آیدی نظرات
@LOVEGOT
ناشناس نظرات
https://harfeto.timefriend.net/16374291879151
#رمان #بیقرار ❤
#پارت_دوازدهم
«داوود»
صدای چی بود حتما فرشیده محکم غلتیده
تخت شیکست فکر کنم
بومـــــــــــــــــب
اومدم نیگاه کردم دیدم رسوله🤐🤯
ینی تموم شد
آزاد شد
دادشم رفیقم اومد پیشم
خوب شده
من که نمی تونم حرف بزنم
قیافمم اینجوری😧
رسولم روم زوم شد
(مثلا روم زوم کنه بوم بوم کنه قلبم😑😬)
رسول_داووووووووؤوؤد
من+رسووؤوووووول
هر دو پریدیم بغل هم🙋♂🙋♂
گریه کردم حسابی
دیگه جز اینکه یکی گذاشتم رو تخت هیچی نفهمیدم😞
«رسول»
پریدیم بغل هم بعد از ده دقیقه گریه کردن خوابش برد
گذاشتمش رو تخت خیلی سبک و لا غر شده بود
از آقا محمد ماجرا رو پرسیدم
گریم گرفت وقتی فهمیدم داوود به خاطر من تو بیمارستانه 😭
اون سه تا باحال بود فقـــــــــــط جــــــــــــر خوردم وقتی شنیدم🤣🤣🤣🤣
آقا محمدم کم نذاشت
حسابی قلقلکم داد تا خوابم برد🤣🤣🤣
«محمد»
بعد از اتمام نمایش احساسی نوبت به خواب کردن این یکیه رسید😑🙃🤣🤣
خواب رفت منم خوابیدم
راستی چرا اینقدر ضعیف شده
اون سه بار خورد زمین وقتی بغل داوود بود
بلند شدم بیدارش کردم ارش پرسیدم
+راستی رسول چرا اینقدر ضعیفی
_ماجرا رو برام تعریف کرد..... خلاصه غذا نخوردم
+من الان میام
رفتم از دکترمون اجازه گرفتم رفتم از جیگرکی بغل خیابون براش یه عالمه غذا گرفتم
نوشابه و مخلفات و.... ایناهم گرفتم براش
(محمد فداکار🤣🤣🤣😑)
خورد و خوابید منم خوابیدم
ادامه دارد....
#عاشق_شهادت 💙
آیدی نظرات
@LOVEGOT
ناشناس نظرات
https://harfeto.timefriend.net/16374291879151
#رمان #بیقرار ❤
#پارت_سیزدهم
«داوود»
بیدار شدم وایییییییییی چه بوی خوشمزه ای 🤤🤤
گشنم شدددد بلند شدم جــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان
همرو تنهایی خورده😡🤬
می خورمش البته جیگره رو😂
ای بیتربیت
نمک فراوون زده بهـش که من نخــــــــــــــورم😭😭😡😡😡😡😡
(ماشاالله لا حول ولا قوت الا به الله چش بخوری بمیری رسولــــــــــــ🤣🤣🤣🤣ـــــــْک)
خب نقشه ی عالی
+فرشـــــــــــید کباب نیگا🤣
_کوکوکوکوکوکوکو🤪🤣🤣🤣
+اینه هاش ولی شوره
_واااااا چرا
+رسول می خواسته تو نخوری
_☠👁👁👁👁👁👁👁👁👁👁👁👁👁👁👁👁👁👁👁👁
+وا چیه؟
_رســـــــــــــــول کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو؟
+عخشم کوری اینه ها👈
_کدوما؟؟؟؟؟؟
+یــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا جد سادات پّکوش؟
_داووووووووووووووووؤووووووود مواظـــــــــب باش
(پیش پیش خدا بیامرز آدم خوبی بود خدا رحمتش کنه👅)
برگشتم عقب دیدم آقا محمد عین بـــــیــــــــــــــب وایساده اینجا💪💪💪
*شما خوابیدی بزارید ما بخوابیم دیگه نامردا ماموریت بودیم😾
منو فرشید که در رفتیم 😂😂😂😂😂😂😂😂
وسط راه یه خانومو دیدم خواهرمه؟
خــــــــــــــــــــــــواهــــــــــــــــــــــــرمــــــــه! 🙃🙃🙃🙃🙃🙃🙃😁😆😆😄
(اسمش دیباست)
+دیـــــــــــبـــــــــــــــــــــــــــــــا آجی کوچولو ی من😇😘
_مرض من دیگه کوچولو نیستم😤
+چشم آجی کو... جان من نزنم😩😀😀😀
حالا دست این یگی در رفتم🤣🤣🤣
ولی گریم گرفتا
بعدش که به بن بست رسیدم فوری بغلش کردم و چرخوندمش
🤪🤪🤪🤪
(خواهرش ۱۸سالشه و داوود28)
_داووود نکن وای ی ی ی اگه دستم بهت نرسه عــــق🙄🤮🤢
+وااا بی ظرفیت
_ا ی ئئ ی ی ی بی تربیت
_داوود چرا اینقدر لاغر شدی؟ 😵
+چیزی نیست دیبا خوب میشم😶
_غذا خوردی؟
+نه چرا مگه؟
_بیا اینم از نودلی که دوست داری برات درست کردم😺
+واییی دمت گرم حسابی گشنم بود
_خب دیگه بسه مزه نریز شور میشه🤭
شروع کردم خوردن غذا
ادامه دارد....
#عاشق_شهادت 💙
ناشناس نظرات
https://harfeto.timefriend.net/16374291879151
آیدی نظرات
@LOVEGOT
#رمان #بیقرار ❤
#پارت_چهارده
«محمد»
وای ی ی ی ی خدا 😑😑
این فرشید دفعه5امشه که پاشو کوبوند رو من🤣💔
«دیبا»
(اندکی قبل از پارت قبل😑🤐🤣)
ما توی تهرانیم
یعنی منو بابامو مامانم
اما داوود توی یزده برای ماموریت فعلا همشون رفتن یزد
هر هفته تماس میگرفت و همو با تماس تصویزی میدیدیم
اما دو هفتس زنگ نزده حتی پیام هم نداده😓
ازخودمو مامانو بابا (و خاله و عمو هفته ای بار میریم حموم🤣🤣🤣)
(از خودش!؟؟؟ ای خــــــــــــــــــدا؛این اومده بیب بزنه به رمان🤣😒)
اجازه گرفتمو رفتم یزد
رفتم سایتشون
گفتن بیمارستانه اما نگفتن چرا 😱
با دو فقط پیاده رفتم سمت ادرسی که دادنم
اما داخل بیمارستان که شدمـــ....
متوجه شدم که اقا دارن بدوبدو میکنن با دوستشون🔪😐
خواستم نودلو خودم بخورم اما دلم نیومو چراشو الان میگم
.
.
.
بیا پایین دیگه
.
.
.
چون خیلی لاغر شده بود🤕🤧
باز دوباره گفت اجی کوچولو😬😤🤬
_ســــــلام اجــــــــــــی کـــــــــــــــــــــوچــــــــــــــــولــــــــــــــوی من😃🤗
+مرض من دیگه کوچولو نیستم
_بله چشم اجی ک... یا حسین الفرار🙄😆🤣
»»»»»»»»»» ”
+دقت کردی وایسادیو داری میخوری(من)
_امممممممم نــــــــه😓😥
+بیبین یا راستشو بگو چرا انقدر گشنه ای و لاغری یا میکشمــــــــــت😡😡😡😡
_...
+داوود
_
کل ماجرا رو برام تعریف کرد🤧🤧🤧
«داوود»
داشتم با خواهرم تو محوطه قدم میزدمو صحبت میکردم که از بلند اسم منو صدا زدن😯😳
منو خواهرم بدوبدو رفتیم بیبینیم چـِم شده؟(واااات؟ گیر عجب خلایی افتادیما🤪)
««««««««
وقتی فهمیدم مرخص شدم بال در اوردم😇👋
»»» ”»
با خواهرم تو پارکیم و بستنی قیفی میخوریمو تاب دونفره سواریم🤣🍬❤️(مردم خیال نکنن زنوشوهرین🤣🤣👍)
+داوود میدونی مامان چقدر گریه کرد تا تو زنگ بزنی💔
_ابجی من.. تو که دیدی بیمارستان بودم😢
اگه واسه جبران میخوای، حاضرم برگردم تهران 😘
+واقـــــعــــــا😍💋🙈
_اگه اقا محمد اجازه بده😊❤️
البته فعلا کسیو ندارن مجبورم تا مرخص شدن اقامحمد صبر کنم دیبا... می فهمی که😔
+اههههه داوووووووود😭💔
«محمد»
بیدار شدم
و پرستارو دیدم که داره یه تختو میبره داوودم نیست😱
ن.. کن.. نکنه... 😳
+ببخشید خانم یه لحظه
_بفرمایید
+مریضی که روی این تخت بود کجاست؟ 🤔
_مرخص شدن
+کـی؟
+نیم ساعت پیش
بعدشم بایه خانم رفتن بیرون🚶♀🚶♂
_ممنون
+خواهش میکنم... چیزی میل ندارید؟
_(بعد از اندکی سکوت و فکر) چرا.... لطفا برای همه یه غذا بیارید
(بچه ها اینجا فک نکنین خلم و نمی دونم تو بیمارستان خودشون غذا میارن و اینا... اماچون خلاقم زیادی اینکارش کردم)
+بله حتما
_.....
بعد از رفتن پرستار خواستم با بچه ها شوخی کنم😜😝🤪
نقطه ضعفشونم میدونستم
_فرشیدو یه لگد زدم
_سپس قلقلک رسول داده
_و سعید را نیز ریشش کندم(مطمعنید اقا محمده؟)
_دراخر نیز خودم را به خواب زدم😂
ادامه دارد.....
#عاشق_شهادت 💙
پ. ن: داوود برمیگرده تهران؟
ناشناس نظرات
https://harfeto.timefriend.net/16388527315403
آیدی نظرات
@LOVEGOT
#رمان #بیقرار ❤
#پارت_پانزده
«داوود»
_دیــــــبا💔اونجوری نکن دیگه😉🖤
+اخه نمیدونی که من قول دادم برگردونمت تهران😭
_دیباخواهرک من❤️🍬
اخرای ماموریته
خواهشا اونجوری نکن دلم میگیره💔
پـــــــــــــــــــوف😞
شاید مرخصی گرفتم😊
_وایییی راست میگی😍💋
+نه گفتم بخندی پشمـــــک🤣🤣
_بیشــــــعور😡🤣
(دعوا ادامه دارد😐😂😂😂)
»»،»»»»»»»»»»»»»»»»»
«فرشید»
ارام خوابیده بودم😴
که یه بـــیـب اومد منو لگد مال کرد😱🤣🤣
آاااااااخــــــــــخ😑🤐😹👌
چیشامو واکردم👁👁
واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااات؟ 😳
داوود❎
من✅
سعید✅
➕ آقا محمــــــــد🤯
➕رســــــــــــــــــــــــــول🤐😵
»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»
اسم منوآقامحمدوسعیدو رسولو خوندن
»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»
پــــــــــوف😕
چه چقدر جالب
همه باهم مرخص شدیم
»»»»»
[روز بعد...]
«داوود»
مرخصی گرفتم که¹⁰روز برگردم به زادگاهم تهران❤️🍬
توراه بودیم که احساس کردم یه نفر دنبالمه😕
خـــیلی ریز زیر نظرش داشتم و داشتم میخواستم وضعیتو سفید کنم😱
اما نمیشد
اخرش به دیبا گفتم
+دیــبا ببین یه نفر دنبالمونه
من دم یه کتابخونه وای میستم پیاده شو برای رد گم کنی هم تند میرم یکم
پس نترس وقتی هم که زنگت زدم می یای دم در تا من بیام💔
فهمیدی؟ 🤨
_ا... ا.. ر.. رره😨
«دیبا»
از چیزی که شنیدم زبونم قفل شد😓
_دیــبا فقط یه نکته مهم
شایدم منو گروگان بگیرن
شایدم...........
شایدم دیگه داداشتو نبینی💔
فقط اگه دیدی زنگت نزدم خودت پیاده برمیگردی به خونه ای که قبلا تو یزد داشتیم
اونجا می مونی و شب پیاده میری سایت
باشه خواهرکم؟ 🖤
بغض کرده بودم نمی تونستم جوابشو بدم اما به هر جون کندنی بود گفتم:
+چ... چی؟
من.. غغلـ.. لـ... لط کردم 💔
نم... ی خوام... برگردی... تهران🖤
تورو خدا... اینجوری نگو
_عه اجی کوچولو شدی باز😊💔
+اره کوچولو شدم
و دیگه تحمل نداشتم
بغضم ترکید
بی صدا اشک ریختم و اخرشم نتونستم زدم زیر گریه😭💔😭
مگه من چند سالم بود یه نوجوون 18ساله
چقدر صبر دارم
که داداشم هنوز ازدواج نکرده بخواد....
حتی جرعت گفتنشم ندارم😭😭😭
تو همین فکرو خیلابودم که خوابم برد..... خوابی نه چندان خوش💔
»»»»
_دیبا، دیبا پاشو رسیدیم؛ دیـبا بلند شو💔😭
چشامامو باز کردم
+چرا نمی بریم خونه؟
_چون ممکنه خطری براتون پیش بیاد
فقط به خاطر خودته دیبا فقط به خاطر توومامانو بابا
+نمی خــــــــــــــــــــــــوام😭😭😭😭😭💔
_با گریت فقط خودتو عذاب میدی
چیزی درست نمیشه که
+نهههه شاید دلت بسوزه به حالم 😭😭😭
بیای تهران💔
«داوود»
چشامو بستم تا اشکاشو نبینم
+عزیزم خواهرم برو دیگه
_خـ.. داا.. حافظ😭💔
+خداحافظت خواهر کوچولو 😊💔😭
«دیبا»
تا اخرش نگاهش کردم
دیگه داشتم مطمعن میشدم... باید.. نه ه ه ه
فکرشم اذیتم میکنه
سرمو کلافه تکونی دادم و رفتم تو کتابخونه
«داوود»
از تو ایینه نگاش کردم
هنوز داشت نگاهم میکرد
سعی کردم اروم تر برم تا اون کسی دنبالمه فک نکنه فهمیدم دنبالمه
««««««
«محمد»
اومدم سایت مطمعن بودم داوود تو سایته
البته چه سایتی یه خونه قدیمی با موکت ازونا که بادگیر داره
قناتم کنار در وورودیه
واقا خیلی جالبه که 12نفری توش جا شدیم
اما داوود نبود
از یکی بچه ها پرسیدم اونم گفت فک کردم باشماست
که یهو اقای عبدی زنگم زد
_الو محمد
+سلام اقای عبدی
_سلام ببین محمد خواستم بگمت نگران داوود نباشی
+چطور؟
_مرخصی گرفت برگرده تهران پیش خانوادش
+از کی؟(ازکی دادکام😂😂😂)
_از من.... منم گفتم خیلی وقته یه سری به خونوادش نزده 10روز مرخصی براش دادم
+بله ممنون اقای عبدی الان داشتم دنبالش میگشتم... ممنون که خبر دادید
_راستی محمد
+بله اقا
_حال بچه ها چطوره.... شنیدم همرو زدی نابود کردی🤣🤣🤣
+خوبن خداراشکر ازمنم بهترن.... 🤣🤣
(اتمام مکالمه)
ادامه دارد....
پ. ن¹: یعنی چه اتفاقی برای داوود میافته؟ 🧐
پ. ن²: دیبا موفق میشه؟ 🤔
پ. ن ³: دیبا اخرای ماموریته؟؟؟؟! 🤨
#عاشق_شهادت 💙
ناشناس نظرات
https://harfeto.timefriend.net/16388527315403
ایدی نظرات
@LOVEGOT
#رمان #بیقرار ❤
#پارت_شانزده
«دیبا»
پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوف
پس از دنگو فنگی جات ثبت نام
رفتم تو طبقه رمان یه کتابو برداشتم
هندزفریمو توگوشم کردم با چه سختی خدا میداند
اهنگ ملایم همیشگیمو گذاشتم
اما با اهنگ غمگین روبرو شدم♬♪♬
سرمو گذاشتم رومیز و دستامو روش گرفتم
به اتفاقات گذشته فکر کردم
بغض کردم
سعی کردم به خاطر رمانی که سرم روشه هم گریه نکنم
اما یهو اهنگه رفت تو اووووووج غمگینیش و منم یاد این افتادم که داداشم... 💔
بغضم ترکیدو بی صدا اشک ریختم😭
در حتل گریه و احسایات بازی در اوردن بودم که.....
یهو رفت رو اهنگ یارم یار ای یار یار با صدای حمید هیراد😑🤣🤣
یعنی قــشـــنگ ریـــــــــــــــــــد تو احساسم🤣🤣🤣
«داوود»
کسی دنبالشه
جونش تو خطره
نمی تونه رمان در بده😂😂😂
ادامه دارد...
#عاشق_شهادت 💙
پ. ن¹: در چه حالید؟ 😂😂😂
پ. ن²: خوب ایسگاتون کردم😝
پ. ن ³: بلند ترین پـــارت جهان😂💔
ناشناس نظرات
https://harfeto.timefriend.net/16388527315403
ایدی نظرات
@LOVEGOT