🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتشصتوهشتم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
-خ...خانوم؟ولی لباساش چیز دیگه ای میگه...
ارمین با تشر بهش میگه
-اونش به تو مربوط نیست...
بعدم سمت من میگه
-خب؟
میرم سمت خدمتکارایی که به صف شدن...
وقتی چشمم به همون خدمتکاری که باهاش اشنا شدم میفته میرم سمتشو رو به روش وایمیسم و نامحسوس لب میزنم...
+اسمت چیه؟
اونم نا محسوس لب میزنه
-بهاران
لبخندی میزنم و برمیگردم سمت ارمین...
بعد دست بهاران و میگیرم و میگم...
+اینم از بهاران جان...
رفیق شفیق من...
ارمین نگاه مشکوکی بین منو بهاران رد و بدل میکنه بعد رو به یکی از خدمتکارا میگه...
-اسمش بهارانه.؟
خدمتکار همونطور که سرش پایینه اروم میگه
-بله ارباب...
بعد رو به بهاران میگه
-تو آیه رو میشناسی؟
بهاران نگاهی به من میندازه بعد با شک و تردید میگه
-ب...بله اقا...
ما باهم...دوستیم...
نفس عمیقی میکشم و تو دلم خداروشکر میکنم...
ارمین سرشو به نشونه ی تایید تکون میده و بعد رو به من میگه...
-خیله خب...
بیا بریم بالا عزیزم...
باید باهم حرف بزنیم...
رو به بهاران نگاهی پر از تشکر میندازم و بعدم به دنبال ارمین راه میفتم تا برگردیم به اتاقش...
میره سمت تختو میشینه روش...
-خب...
حالا که بردیا فکر میکنه نامزد منی عمرا منو ول کنه...
مجبورم میکنه تحت هر شرایطی تورو با خودم ببرم به مهمونی فردا شب...
با تعجب میگم
+چی؟
ارمین چشماشو با خستگی میبنده و میگه
-این یه دستوره...
البته اگر میخوای خانوادت سالم باشن...
فردا میای با من به پارتی که برای من خیلی مهمه...
و توش قراره یه قرارداد خیلی مهم ببندم...
اولش هرجمله ای که از دهنش بیرون میومد میخواستم جیغ بکشم و مخالفت کنم...
ولی تا اسم قرارداد به گوشم خورد نظرم برگشت...
حالت مظلومی به خودم گرفتم و گفتم
+خب...
من باید برای سه روز دیگه که مهمونی خانوادگی داریم اماده شم...
نمیدونم بتونم بیام یا...
ارمین عصبی...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتشصتونهم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
ارمین عصبی وسط حرفم میپره و میگه...
-گفتم یه دستوره...
لباستم خودم انتخاب میکنم...
با تشر رو بهش میگم
+چی؟ لباسمو تو انتخاب کنی؟
فکرشم نکن...
باید لباسم با حجاب باشه...
در ضمن من موهامو کاملا میپوشونم
ارمین کلافه میگه
-آیه...
چرا متوجه نیستی
دارم میگم اونجا پارتیه...
یعنی یه مهمونی مختلط و باز...
و من یه قرارداد مهم دارم که باید در ارامش و عادی ترین حالت ممکن صورت بگیره
بعد تو میخوای رسما جلب توجه کنی
رفتم سمتشو با جیغ و داد گفتم
+ارمین خجالت بکش...
تو ایرانی؟
از کی تا حالا مردای کشورم تا این حد بی غیرت شدن...
تو رسما داری دختر عموتو ناموستو بخاطر حجابش سرزنش میکنی؟
خجالت بکش
ارمین شروع کرد به مالیدن شقیقه هاش...
بعد با دلخوری رو بهم نگاهی میندازه و میگه
-خیله خب...
جیغ و داد نکن صدات بیرونه...
حوصله ی بحث کردن ندارم سرم درد میکنه...
هرکاری میکنی بکن...
فقط فردا ساعت 9 اماده باش میام دنبالت...
خب؟
چشمامو تو حدقه میچرخونم و بی حوصله جواب میدم...
+خب...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
ماهشبتارم!☽
﴾﷽﴿
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتهفتادم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
لباسامو پوشیدم...
یه لباس خیلی بلند و مشکی با روسری قواره بزرگ مشکی...
میرم سمت کمد و چادرمو برمیدارم و سرم میکنم...
یکی از کیفای مشکی رنگمو برمیدارم و گوشیمو میزارم داخلش...
روی مبل میشینم و حرفای دایی رو با خودم مرور میکنم
____
-خب آیه جان...
این گوشواره ها توشون جی پی اس کار گذاشته شده که زیر روسریت میمونه...
این لنزهای بی رنگم توش دوربین کار گذاشته...
این ساعتم توش میکروفون جاگذاری شده که راحت بتونی دستتو حرکت بدی تا ما صداهارو واضح تر بشنویم...
چند تا از مامورین ماهم توی این مهمونی به عنوان خدمتکار هستن...
اصلا نگران هیچی نباش...
به امید خدا امشب همشونو دستگیر میکنیم...
_____
تق تق...
یهو از جا میپرم...
قلبم تند تند میزنه...
نفس عمیقی میکشم...
+ب...بله
در باز میشه...
آرمینه...
کلافه نگاهی به لباسام میندازه...
خسته بنظر میاد...
سرشو به نشونه ی بریم تکون میده و منتظرم میمونه تا اول من از اتاق خارج شم...
بعدشم خودش پشت سرم دنبالم راه میفته...
سوار ماشینش میشیم و آرمین بی حرف راه میفته...
الان تقریبا نیم ساعتیه تو راهیم و آرمین هیچ حرفی نمیزنه...
منم هیچی نمیگم و از پنجره به بیرون خیره شدم...
تقریبا از شهر خارج شدیم...
حدس میزدم...
قطعا مهمونی که قراره توش قراردادای مهم بسته بشه توی شهر گرفته نمیشد...
اونم چه مهمونی...
یه مهمونی بدون هیچ محدودیتی...
دلم یهو پیچ میخوره...
تصور اینکه چه چیزایی قراره توی اون مهمونی ببینم اذیتم میکنه...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
پارت اول رمان آیه...
¦ https://eitaa.com/aye_novel/5 ¦
فصل دوم رمان آیه...
¦ https://eitaa.com/aye_novel/87 ¦
پارت اول ماه شب تارم...
¦ https://eitaa.com/mbh_novel/145 ¦
پل ارتباطی...
¦ https://abzarek.ir/service-p/msg/921220 ¦
کانال اصلی...
¦ @Mobtala_Be_Haramm ¦
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتهفتادویکم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
وارد یه باغ بزرگ که وسطش یه کاخ خیلی بزرگه میشیم...
تقریبا هم سطح کاخ آرمینه...
توی باغ پر از ماشینای مدل بالاست...
آرمین ماشینشو یجای مخصوص جدا از بقیه ماشینا پارک میکنه...
دستشو دراز میکنه سمت داشبورد و از توش یه نقاب مشکی مات برمیداره...
نگاهی به من میندازه و نقابو میزنه به صورتش...
بعدم از ماشین پیاده میشه...
منم پیاده میشم...
-بهتره چادرتو بزاری تو ماشین
اخم میکنم و با تشر بهش جواب میدم...
+بهتر و بدتر منو تو مشخص نمیکنی...
از پشت نقاب نگاه سردی بهم میندازه که تموم وجودم یخ میکنه...
بعدم راه میفته میره سمت ورودی کاخ...
+فکر میکردم بادیگاردی چیزی بیاد ماشینو بگیره برات پارک کنه...
-این ساعت مخصوص ورود منه...
کسی حق نداره تو محوطه ی باغ باشه...
چون کسی حق نداره منو بی نقاب ببینه...
اگرم یوقت کسی حواسش نبود و قانونو رعایت نکرد...
خب بر طبق قانون مجازات میشه...
بعدم لبخند شیطانی مهمون لبهاش میکنه...
چقدر راحت داشت درمورد کشتن و شکنجه آدما با من صحبت میکرد...
خب معلومه...
اون مطمئنه که خطایی از من سر نمیزنه و لوش نمیدم...
چون جون خانوادم در خطره...
ولی کور خونده...
امشب بازی تمومه ارمین خان...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتهفتادودوم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
آرمین دوبار روی در بزرگ کاخ میکوبه که در به ارومی باز میشه ...
هم قدم باهاش وارد کاخ میشم و سعی میکنم به ضربان تند قلبم فکر نکنم...
سکوت مثل اکسیژن کل فضارو پر کرده...
همه ی مهمونا با یه نظم خاصی کنار هم به طور ردیفی ایستادن و مسیری رو تا یه جایگاه خاص خالی گذاشتن...
زنا آرایششون شدیدا غلیظه و لباسای مجلسی تنشونه...
و مردام کت و شلوار پوشیدن...
صدای تق تق کفش خدمتکار سکوتو میشکنه...
-بانو...
برمیگردم سمت خانوم میانسالی که لباسای شیک و یدستی تنشه...
با تعجب نگاهم میکنه...
سر تا پامو برانداز میکنه و ابروعاشو بالا میندازه...
ارمین با حرکت دستش به زنه علامت میده که بره...
زن خدمتکارم تعظیم کوتاهی میکنه و دور میشه...
آرمین با قدم های محکم شروع به حرکت میکنه...
منم باهاش هم قدم میشم...
به سمت جایگاهی بالاتر از بقیه میره و روی صندلی راحت تر و شیک تر نسبت به صندلی بقیه میشینه...
دقیقا کنار دستش یه صندلی دقیقا همون شکلی قرار داره که اشاره میکنه منم بشینم...
به آرومی میشینم و چادرمو مرتب میکنم...
آرمین دستشو بالا میبره که موسیقی شروع میشه و مهمونی دوباره شروع میشه...
چشم میچرخونم و همه جارو با دقت وارسی میکنم...
همه با تعجب منو نگاه میکننو دم گوشی باهم صحبت میکنن...
سرمو میندازم پایینو چشمامو میبندم...
صدای آهنگ عذابم میده...
شروع میکنم به ذکر گفتن و دعا خوندن...
کلا از فضا دور میشم...
جسمم هست ولی روحم...
نه!
____
تق تق تق...
صدای نازک و پر عشوه ی یه دختر-سلام عزیزم...
آرمین-سلام...
دختره-خیلی وقت بود ندیده بودمت...
دلم برات تنگ شده بود...
آرمین-...
دختره-معرفی نمیکنی؟
آرمین-آوا، نامزدم
دختره-چ...چی؟...نام...نامزد؟
شوخی میکنی؟
آرمین-نه...اتفاقا الان جدی ترین حالت عمرمم...
سرم هنوز پایینه و چشمام بستس...
ولی از حال خودم بیرون اومدم و به مکالمه ی آرمین و اون دختره گوش میکنم...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
ماهشبتارم!☽
پارت اول رمان آیه... ¦ https://eitaa.com/aye_novel/5 ¦ فصل دوم رمان آیه... ¦ https://eitaa.com/aye
با جان و دل نظراتتون رو میشنویم و حتما اجرا میکنیم...(:🌱✨
حتما حتما نظراتتون رو باهامون در میون بزارید🌸✋🏻
انرژی...
انتقادی...
حرفی...
درد دلی...
در خدمتیم🍊🧡
#نویسنده🖌
#پلارتباطی📲
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتهفتادوسوم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
سرمو میارم بالا که با دختره چشم تو چشم میشم...
با دیدن طرز لباس پوشیدن دختره و آرایش غلیظش فکرم میره سمت امام زمانم...
بمیرم برات آقا...
بخاطر این طرز پوشش و این بی حرمتیا چقدر اشک ریختی...
دختره با تنفر زل زده تو چشمامو چشم ازم بر نمیداره...
به یکباره منفجر میشه و با صدای جیغ جیغویی رو مخش میگه...
-این؟این دختره جایگاه منو پر کرده؟
اونی که همیشه تو مهمونیا کنار تو روی این صندلی میشست من بودم...
بعد حالا جامو دادی به یه دختره امل چادری؟ هه...
از شنیدن حرفاش عصبی میشم...
ولی تو دلم ذکر میگم تا اروم شم و با عصبانیت همه چیو خراب نکنم...
تا میخوام جوابشو بدم دوباره میگه
-هی امل...
بگو ببینم چطور راضی شدی با این سر و وضع و قیافه عروس یکی بشی که تاحالا قیافشو ندیدی و تورو اینجور مهمونیا میاره؟ هوم؟
نکنه توعم از اون چادری دوروعایی هستی که در ظاهر چادری ولی در باطن ابلیسن هستی؟
لبخند حرص درآری میزنم و با ارامش از جام بلند میشم و بین اونو آرمین قرار میگیرم و صاف زل میزنم تو چشماش
البته متمایل به سمت آرمین طوری که اونم میتونه قیافمو ببینه...
+یک...
اگر امانتداری املیه آره من املم...
زیادیم املم...
املم چون امانت مادرم زهرا برام ارزشمنده و من ازش خوب مراقبت میکنم و حواسم هست امثال شما با حرفاتون بهش بی حرمتی نکنین...
دو...
چادر حرمت داره...
چادر مقدسه...
کسی که چادر سرش میکنه باید دل و زبون و رفتارش یکی باشه...
اونیم که در ظاهر چادریه ولی باطنش یچیز دیگس خودش تقاص گناهاشو پس میده ولی من براشون آرزو میکنم که به عشق چادر و اهل بیت دچار بشن...
سه...
من بدون نقاب دیدمش...
در ضمن...
زندگی شخصی من و...
و...
آرمی...ن به هیچکس مربوط نمیشه...
حتی شما دوست عزیز...
بعدم دوباره یدونه از اون لبخندام بهش میزنم...
رنگ صورتش هر ثانیه قرمز و قرمز تر میشه...
یهو با شتاب برمیگرده و با قدمای بلند از ما دور میشه...
پیروز مندانه بر میگردم سر جام میشینم که آرمین میگه...
-وقتی از چادر و اهل بیت و ائمه صحبت میکنی چشمات یجور خاصی میشن...
یجوری سرشار از عشق...
سرشار از غیرت...
نمیدونم...
یجور توضیف ناپذیر...
سرمو میندازم پایین و آروم لبخند نامحسوسی میزنم...
-ولی نباید میگفتی قیافه ی منو دیدی...
برات خطرناکه...
باید بیشتر مواظب باشی...
سرمو میارم بالا و نگاهش میکنم...
+آقا آرمین...
با تمسخر برمیگرده سمتم و جواب میده...
-هه...آقا آرمین؟
عجب...
خب،چیه؟
+تو کی هستی؟
چرا کسی نباید بشناستت؟
چرا انقدر دم و دستگاه و ادم داری؟
چرا ادم کشتن برات از اب خوردن راحت تره؟
-به همون دلیل که به تو ربطی نداره...
بعدم چشمک حرص دراری میزنه و با گوشیش مشغول میشه...
گوشیم شروع میکنه به زنگ خوردن...
از تو کیفم درش میارم...
داییه...
-کیه؟
+مامانه...
ارمین سرشو تکون میده که جواب بدم...
+اینجا سر و صدا زیاده...
میرم حیاط...
بدون اینکه منتظر جوابی از طرفش باشم از جام بلند میشم و میرم سمت در خروجی...
چند قدمی که ازش دور میشم تلفنمو جواب میدم...
+بله؟
-سلام دخترم...
+سلام دایی جان...
-خواستم بگم همه چی تحت کنترله...
ما با اون لنزا و همچنین از طریق مامورای مخفیمون همه چیو زیر نظر داریم...
نگران هیچی نباش...
به موقعش وارد عمل میشیم...
با استرس جواب میدم...
+بله میدونم...
میدونم حواستون هست دایی جان...
ممنونم بخاطر تماس و دلگرمی که بهم دادین...
فقط یادآور نشم که مامان منیرینا بویی از این قضیه نباید ببرنا...
-حواسم هست گل دختر...
برو به ماموریتت برس مامور کوچولوی دایی...
خدا به همرات...
+خدانگهدار...
به در خروجی کاخ میرسم...
نفس عمیقی میکشم و از کاخ خارج میشم...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱