eitaa logo
مدافعان حجابیم
241 دنبال‌کننده
260 عکس
250 ویدیو
1 فایل
ـ﷽ـ🌱 〖خداوندگار‌م؛ رحمتِ‌تو ،💜 بیشتر‌از‌آرزوهایِ‌کوچکِ‌منھ'〗 • • • "✿ • •
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت_سوم _چیزیم نیست امشب میخوام حسابی خوش
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین ریحانه متوجه گرفتگی حال من شد. _سمیرا؟ چیزی شده؟ _هان؟ نه گفتم که چیزی نیست.. _به ماهم دروغ میگی؟ چهره اش درهم بود .خیلی نگران من بود انگار. با بغض گفتم: _خانواده ام میخوان منو ببرن.. چهره ے بچه ها پر از علامت سوال شد! ریحانه به حرف آمد. _یعنی چی؟ کجا میخوان ببرن؟.. _ترکیه... میخوان منو باخودشون ببرن ترکیه و اونجا زندگی کنیم. سکوت سردی فضا را گرفت.چهره های مغموم ریحانه و زهرا بغض من را بیشتر میکرد. با پشت دستم گوشه ی چشمم را پاک کردم. _معذرت میخوام دخترا شب به این خوبیتون رو خراب کردم.. اینبار زهرا باهمان متانت همیشگی اش به حرف آمد: _نه بابا دیوونه توهم رفیق ماهستی و ماهم برات نگرانیم... چرا غذا رو نمیارن؟ ریحانه از جایش بلند شد.. _اینا باید زور بالاسرشون باشه..من میرم غذا رو بیارم. ریحانه که رفت من و زهرا هم سکوت اختیار کرده بودیم. نمیدانم داشت به چه چیزی فکر میکرد...من و یا عروس شدن ریحانه؟ شایدهم نامزدش که هم اکنون بقول خودشان مٵموریت است.. صدای ریحانه من را به خودم آورد.. _بفرمایید.. تا زور نباشه که غذا نمیدن بهت..خدارو شکر کنید منو دارید وگرنه گشنه میموندید! نگاهی با لبخند به او انداختم و غذا را از دستش گرفتم. حین غذا خوردن ساکت بودیم تا ریحانه به حرف آمد.. _میگما سمیرا، توکه چه بخوای چه نخوای خانواده ات میبرنت پس برو تخصص بگیر و درس بخون اونجا. _اووومم نمیدونم باید بهش فکر کنم. _مثلا میخوای بگی عقل داری؟! فکر نمیخواد خب.. از چیزی که خوشت نمیاد به بهترین شکل به نفع خودت استفاده کن. مثل همیشه کمکم میکرد.. _اما.. اما من نمیخوام از شما دور بشم..کسیو جز شما ندارم. _نترس فرار که نمیکنیم انقدر بهت زنگ میزنیم که خسته شی. خندیدم... نگاهی به ساعتم انداختم، نه و نیم بود! _واییی بچه ها جمع کنید بریم دیرمون شد! ریحانه طبق معمول جواب داد _باز چت شد؟ انگار برق بهش وصل کرده باشن از جا پرید.. _ریحانه ساعت ده باید سینما باشیم.. بلند شدم و غذا را حساب کردم و برگشتم سمت بچه ها که ایستاده منتظرم بودند. به سرعت از مرکز خرید بیرون زدیم و با آژانس خودرا به سینما رساندیم.. توی راه ریحانه از پسرخاله اش تعریف کرد. اسمش امیرعلی بود،30ــ ساله و ظاهرا همان شغل نامزد زهرا را داشت..همان ها که پدرم میگوید قاتل هستند و همه جا سرک میکشند. به سینما که رسیدیم ساعت 10 بود و با عجله وارد شدیم.ما هر سه به توافق فیلم کمدی انتخاب کرده بودیم که شاد باشیم.. کمی چیپس و پفک و هله هوله از دکه بغل سینما خریدم و رفتم کنار بچه ها داخل نشستم..حسابی خوش گذشت و این خوشی چه ناپایدار بود ... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram 🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین چون دوباره به تنهایی ام و آن خانه ی بزرگ برگشتم.. نیاز داشتم خستگی ام را بدر کنم اما حتما باید خبری از پدر و مادرم میگرفتم.باید بهشان میگفتم فقط به شرط تحصیل آنجا می آیم.گوشی خودرا برداشتم و به نت وصل کردم..تماس با مادر برقرارشد! _الو سمیرا.. _سلام مامان خوبی؟ _سلام دخترم کجایی چیکار میکنی؟ _خوبم میگذرونم دیگه...شما چه خبر؟ _جات خیلی خالیه بابا داره کارامون رو میکنه دیگه همیشه اینجا بمونیم و توهم بیای پیش ما. _آها..مامان یه چیزی بگم؟ _چیشده؟ _چیزی نشده..من فقط به یه شرط میام اونجا! _شرررط؟ _آره که ادامه تحصیل بدم و اونجا تخصصمو بگیرم.. _حالا یکاریش میکنیم..با بابات راجبش صحبت میکنم.درس که خیلی خوبه دخترم.. خداروشکر مخالفت نکرد..حالا با خیال راحت میخوابم تا لنگ ظهر!.. صدای شکنجه آوری آرامش خوابم را بهم ریخت.. خوب که دقت کردم صدای موبایلم بود! همانطور که دراز کشیده بودم و حاضر نبودم چشمم را باز کنم دست بلند کردم تا موبایلم را پیدا کنم...نبود! بلند شدم و تا میز اتاقم دنبالش گشتم و پیدایش کردم. حدس زدم مادرم بود! _بله مامان؟ _سلام سمیرا خوبی؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ _خواب بودم،دیشب از شدت خستگی یادم رفت نت رو قطع کنم! چیشده این وقت صبح؟ _صبح؟لنگ ظهره اونجا.. نگاهی به ساعت انداختم..راست میگفت ساعت یازده و نیم بود! _اوهوم.. _گوش کن سمیرا، ما هفته آینده برمیگردیم بابات رفته دنبال کارای دانشگاه که سهمیه آزاد تخصصتو واست بگیره و ثبت نامت کنه.تخصص چی میخوای بخونی؟ _واقعا بابا قبول کرد؟!!! میخوام قلب بخونم... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین _واقعا بابا قبول کرد؟!!! میخوام قلب بخونم.. _آره دیگه مگه درس بده؟ خب باشه به بابات میگم پیگیر باشه توهم عکس مدارکت رو بفرست.فعلا.. قطع کرد! منتظر خداحافظی منم نماند. عادتش بود... هیچوقت بامن درست و حسابی حرف نزد فقط برایم خرج کردند و خرج کردند و خرج...اما مادری و پدری نه! بیخیال شانه بالا انداختم و به سمت آشپزخانه رفتم..چقدر درهم! دستم را روی شکمم گرفتم و یخچال را دید زدم..تخم مرغ، پنیر، کره،مربا،نوتلا،نان تست و... نوتلا و نان تست را بیرون آوردم و به همراه چای میل کردم! به یاد ریحانه افتادم که عروس شدنش نزدیک است،شاید کمک لازم داشته باشد! به او زنگ زدم.. _الو سلام ریحانه چطوری؟ _سلام سمیرا خوبم توچطوری؟ _منم خوبم..راستی کی ازدواج میکنی؟ _هفته آینده. چطور؟ _همینطوری..کمک خواستی بگو. _ممنوووون عزیزم ان شاءالله عروسی خودت. _من نمیخوام عروس بشم یه دعا دیگه بکن! _وااا باز تو خل شدی؟ خواب به خواب نشده باشی.. _نه اتفاقا حالم خیلیم خوبه.هفته دیگه مامان و بابام میان بعدش همگی باهم میریم..میخوام تخصص قلب بگیرم. _به به خانم دکتر خارج رو شدن بسلامتی.. _دیگه دیگه شما نمیتونی ما میتونیم! _حسابتو میرسم بزار ببینمت یه تونستنی نشونت بدم!حالاهم قطع کن مزاحمم نشو که کلی کار دارم.. وقتی حرصش را درمی آوردم اینجور حرف میزد!خندیدم و ازاو خداحافظی کردم. تصمیم گرفتم بخاطر به زودی تخصص خواندنم شاد باشم و به تفریح بروم..حسابی تیپ زدم واز خانه بیرون رفتم.. شاد و آوازخوان قدم میزدم که صدایی از پشت مرا به سکوت ترسناکی وادار کرد! ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
سلام خدمت شما اعضای گرامی با اینکه دیروز نتونستم رمان بزارم امروز دوتا پارت میزارم
امیدوارم از کانالمون و رمانمون راضی باشید
راستی اگر به ۲۰۰نفر برسیم روز ی دو تا پارت میزارم😍 پس لینک کانال رو هرچه زودتر به دوستاتون بدید😘