🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت_پنجم
چون دوباره به تنهایی ام و آن خانه ی بزرگ برگشتم..
نیاز داشتم خستگی ام را بدر کنم اما حتما باید خبری از پدر و مادرم میگرفتم.باید بهشان میگفتم فقط به شرط تحصیل آنجا می آیم.گوشی خودرا برداشتم و به نت وصل کردم..تماس با مادر برقرارشد!
_الو سمیرا..
_سلام مامان خوبی؟
_سلام دخترم کجایی چیکار میکنی؟
_خوبم میگذرونم دیگه...شما چه خبر؟
_جات خیلی خالیه بابا داره کارامون رو میکنه دیگه همیشه اینجا بمونیم و توهم بیای پیش ما.
_آها..مامان یه چیزی بگم؟
_چیشده؟
_چیزی نشده..من فقط به یه شرط میام اونجا!
_شرررط؟
_آره که ادامه تحصیل بدم و اونجا تخصصمو بگیرم..
_حالا یکاریش میکنیم..با بابات راجبش صحبت میکنم.درس که خیلی خوبه دخترم..
خداروشکر مخالفت نکرد..حالا با خیال راحت میخوابم تا لنگ ظهر!..
صدای شکنجه آوری آرامش خوابم را بهم ریخت.. خوب که دقت کردم صدای موبایلم بود! همانطور که دراز کشیده بودم و حاضر نبودم چشمم را باز کنم دست بلند کردم تا موبایلم را پیدا کنم...نبود!
بلند شدم و تا میز اتاقم دنبالش گشتم و پیدایش کردم. حدس زدم مادرم بود!
_بله مامان؟
_سلام سمیرا خوبی؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
_خواب بودم،دیشب از شدت خستگی یادم رفت نت رو قطع کنم!
چیشده این وقت صبح؟
_صبح؟لنگ ظهره اونجا..
نگاهی به ساعت انداختم..راست میگفت ساعت یازده و نیم بود!
_اوهوم..
_گوش کن سمیرا، ما هفته آینده برمیگردیم بابات رفته دنبال کارای دانشگاه که سهمیه آزاد تخصصتو واست بگیره و ثبت نامت کنه.تخصص چی میخوای بخونی؟
_واقعا بابا قبول کرد؟!!! میخوام قلب بخونم...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت_ششم
_واقعا بابا قبول کرد؟!!! میخوام قلب بخونم..
_آره دیگه مگه درس بده؟ خب باشه به بابات میگم پیگیر باشه توهم عکس مدارکت رو بفرست.فعلا..
قطع کرد! منتظر خداحافظی منم نماند. عادتش بود... هیچوقت
بامن درست و حسابی حرف نزد فقط برایم خرج کردند و خرج کردند و خرج...اما مادری و پدری نه!
بیخیال شانه بالا انداختم و به سمت آشپزخانه رفتم..چقدر درهم!
دستم را روی شکمم گرفتم و یخچال را دید زدم..تخم مرغ، پنیر، کره،مربا،نوتلا،نان تست و...
نوتلا و نان تست را بیرون آوردم و به همراه چای میل کردم!
به یاد ریحانه افتادم که عروس شدنش نزدیک است،شاید کمک لازم داشته باشد! به او زنگ زدم..
_الو سلام ریحانه چطوری؟
_سلام سمیرا خوبم توچطوری؟
_منم خوبم..راستی کی ازدواج میکنی؟
_هفته آینده. چطور؟
_همینطوری..کمک خواستی بگو.
_ممنوووون عزیزم ان شاءالله عروسی خودت.
_من نمیخوام عروس بشم یه دعا دیگه بکن!
_وااا باز تو خل شدی؟ خواب به خواب نشده باشی..
_نه اتفاقا حالم خیلیم خوبه.هفته دیگه مامان و بابام میان بعدش همگی باهم میریم..میخوام تخصص قلب بگیرم.
_به به خانم دکتر خارج رو شدن بسلامتی..
_دیگه دیگه شما نمیتونی ما میتونیم!
_حسابتو میرسم بزار ببینمت یه تونستنی نشونت بدم!حالاهم قطع کن مزاحمم نشو که کلی کار دارم..
وقتی حرصش را درمی آوردم اینجور حرف میزد!خندیدم و ازاو خداحافظی کردم.
تصمیم گرفتم بخاطر به زودی تخصص خواندنم شاد باشم و به تفریح بروم..حسابی تیپ زدم واز خانه بیرون رفتم..
شاد و آوازخوان قدم میزدم که صدایی از پشت مرا به سکوت ترسناکی وادار کرد!
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
سلام خدمت شما اعضای گرامی با اینکه دیروز نتونستم رمان بزارم امروز دوتا پارت میزارم
راستی اگر به ۲۰۰نفر برسیم روز ی دو تا پارت میزارم😍
پس لینک کانال رو هرچه زودتر به دوستاتون بدید😘
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت_هفتم
شاد و آوازخوان قدم میزدم که صدایی از پشت مرا به سکوت ترسناکی وادار کرد!
_خواهرم؟ خواهرم..
سرم را باترس برگرداندم..خدای من بازهم ازآن پسرهای اُمُل!
دست به سینه ایستادم و طلبکارانه حرف زدم.
_من خواهرشما نیستم..
_ب..ببخشید خ..خانم..
سرش تا حد امکان پایین بود و من را نگاه نمیکرد.
_امرتون؟
_امر خاصی که نیست..یعنی هست!
_بالاخره هست یا نیست؟ مزاحمم نشو آقا شکایت میکنم ازت ها..
_قصد مزاحمت نداشتم..شما با وضع ناجوری اومدین توی خیابون و با صدای بلند آواز میخونید این رفتار برای یک خانم جالب نیست!
چشمانم گرد شده بود... اصلا به او چه ربطی داشت من چه میکنم؟ دستانم را ازشدت عصبانیت مشت کرده بودم..دلم میخواست بزنمش!
_به شما چه ربطی داره من چجور میپوشم و چیکار میکنم؟ نمیفهمم من پدرم بهم اجازه میده از شماهم باید اجازه بگیرم؟
دست و پایش را گم کرد..
_نه نه سوءتفاهم نشه...بالاخره حجاب یه مسئله اجتماعیه نمیشه ساده ازش گذشت..
_خب تو نگاه نکن..
سرش را بالا آورد تعجب در قیافه اش جار میزد ولی...
چرا من لرزیدم؟
راهم را کج کردم و به سمت بازار رفتم.. فکرم همه اش او بود..
باخودم جر و بحث درونی داشتم!
_نخیرم اصلنم جذاب نبود!
_چرا بود خیییلییی جذاب بود خصوصا اون ته ریشش و چشمای قهوه قاجاریِ معصومش!
جر و بحث درونم باخودم مرا به بیراهه میبرد.. چه باید میکردم؟
به اطراف خیره شدم شاید ببینمش...نبود!
براستی #او که بود؟...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram