🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
آفتابی که به زائر حسین میتابد، مانند هیزم گناهاناش را میسوزاند ..
🔸امام صادق(ع): زائرِ حسین(ع) وقتى به قصد زيارت از خانهاش خارج شد، سايهاش بر چيزى نمیافتد مگر اینکه آن چيز برايش دعا میکند. و هنگامى كه آفتاب بر سرش بتابد، گناهانش را میسوزاند همانطور كه آتش هيزم را میسوزاند.
🔻 کامل الزیارت ، ص۲۷۹
#اربعین
@chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت23 _یعنی چی؟! _توسل یعنی واسطه قرار داد
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت24
به زودی مرخص میشوم و تحقیق را شروع میکنم..البته
بعد از مراسم بابا!..
طبق گفته ی پزشک بودن در مراسم و تشییع جنازه برام ممنوع است..
و تنها میتوانم در خانه بنشینم و تسلیت مهمان ها را پذیرا باشم!
به سرم در حال اتمام خیره شده بودم که ریحانه وارد شد:
_خب خانم دکتر سمیراجان جمع کن بریم!
_مرخص شدم؟
_نه پس میخوای هنوزم بمون..
لبخندی زدم و از تخت بلند شدم..
لباس هایم را به تن کردم و با کمک ریحانه از اتاق بیرون زدم
که با خاله نسرین و آرمین روبرو شدم!
خاله:_سلام سمیراجان خداروشکر که بهتری عزیزم..
و آغوشش را باز کرد و مرا دربر گرفت!
چیزی نگفتم...
نیم نگاهی به آرمین انداختم که چشمانش سرخ شده بود!
ناخواسته رو به آرمین گفتم:
_چت شده؟!
دستش را به سر و صورتش کشید و کلافه گفت:
_هیچی...خوشحالم حالت خوبه.
لبخند زورکی زدم و به دنبال ریحانه که آنطرف تر ایستاده بود رفتم..
خاله هم مرا به اجبار دنبال کرد..
_سمیرا جان من و آرمین با ماشین اومدیم..بیا بریم خونه.
_باشه.
رو به ریحانه کردم و از او تشکر کردم..
وقت خداحافظی کتابی دستم داد.
به کتاب نگاه کردم..."دعای توسل"!
_این چیه؟
_مگه نمیخواستی بدونی ما چیکار میکنیم؟!
_خب؟
_اینم راهش..با قلب پاکت بخونش.
صفحه اول کتاب را باز کردم نوشته ای چشم من را گرفت!
_تو دل غم مونده یه ماتم مونده / یه چندشب دیگه تا به محرم مونده..
جالب است..بازهم محرم و امام حسین!
چه جمله قشنگ ولی سنگینی!
ناخودآگاه اشک از چشمانم فرو ریخت..
ریحانه مرا در آغوشش گرفت
_قربون قلب پاک و مهربونت بشم،این مروارید هارو نگه دار
برای دهه محرم لازمش داریم!
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت24 به زودی مرخص میشوم و تحقیق را شروع می
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت25
بوسه ای بر گونه ی ریحانه زدم و از او خداحافظی کردم..
به همراه خاله و آرمین از بیمارستان بیرون زدم.
آرمین رفت و ماشین را از پارکینگ بیرون آورد و من
و خاله سوار شدیم...
طول مسیر ساکت و خیره به جاده بودم..
به حرف های ریحانه فکر میکردم
به دعای توسل!
به محرم...به حسین!
کاش میدانستم این حس من یکطرفه است
یا دو طرفه؟!
با صدای خاله از جایم تکان خوردم!
_داری به چی فکر میکنی؟!
_هیچی..خستم!
_الان میرسیم خونه..خووووب استراحت کن
دست به سیاه و سفیدم نمیزنی.
نفس بلندی کشیدم و بازهم سکوت!
به خانه ی محزونمان رسیدیم..
مادرم چقدر ضعیف و پیر شده! خودم را در آغوشش انداختم..
کمی گریه کردیم و بعد هم من را به زور کنار کشیدند..!
همه میخواستند برای تشییع جنازه بروند،گویا ساعت 4 بعدازظهر
قرار تشییع بود.. بیچاره پدرم!
رفتم توی اتاقم و لباس های مشکی ام را به تن کردم..
کمی روی تختم نشستم و سعی کردم آرام باشم.
مامان و خاله برای خداحافظی آمدند و یک عالمه سفارش
که گریه نکنم و چه و چه و چه...
تنهایی قبلا چه خوب بود و الان چقدر بد!
کاش زودتر این خواب واقعی تمام میشد!
بلند شدم و به آشپزخانه رفتم..همه چیز آماده بود!
ظروف خرما و حتی استکان های چای..
حوصله ام داشت سر میرفت، گوشی تلفنم را برداشتم
و با ریحانه تماس گرفتم..
_سلام ریحانه خوبی؟!
_به سلام خانم گل..من خوبم تو بهتری!؟
_ریحانه میدونم خیلی بی ادبیه اما پاشو بیا اینجا من تنهام..
_باز تو لوس شدی؟! کجاش بی ادبیه؟! همین الان با زهرا میام..
_ممنون رفیق.فعلا..
زهرا هم می آید چقدر خوب!
فرصت خوبی برای شناخت برادرشوهرش است!
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
.
@chadoram
بۍبۍجانڪاشزمنسوالڪنے؟!🖐
دخترمڪربلانمےخواهے؟!💔
#درآرزوۍڪربلامیمیرمارباب
.
لطفا از صمیم قلبتون برای یکی که دلش خیلی گرفته، یه #صلوات بفرستید و دعا کنید که مشکلش حل بشه بحق حضرت زهرا س... ✨🙏🏼
(خدا حاجاتتون رو مستجاب کنه 🌹)
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#اگر_مایلید
@chadoram
ای دل!
بیا خوشحال باشیم از اینکه همه اطرافیانمون دارن میرن به زیارت ارباب
بیا ذوق کنیم از اینکه آقامون این همه خاطرخواه داره... 💙
#اروم_کنم_خودمو☔️😭
@chadoram
چانه ام از بغض می لرزد
مردم از دلتنگی
خیره ماندن به صفحه تلوزیون
پخش زنده _ #پیاده_روی_اربعین
منم دلم حرم میخاد
منم ببر....
#حسین
#گمنام_دلتنگ
#آواره
@chadoram
May 11
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت25 بوسه ای بر گونه ی ریحانه زدم و از او
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت26
فرصت خوبی برای شناخت برادرشوهرش است!
البته که باید سعی کنم از او دوری کنم چون وصله ی من نیست!
و کلا بیخیال آن توسل و این حرفا بشوم بهتره است..
چیزی که پدرم میخواست همیشه دوری از اینها بود.
بعد از نیم ساعت ریحانه و زهرا با یک دسته گل رز مشکی
آمدند و نشستیم به حرف زدن...
از هر دری گفتیم تا اینکه یک جمله ی زهرا بازهم فکر مرا درگیر کرد:
_قراره من و شوهرم و خانواده اش بعد از محرم بریم شهرستان..
_چرا؟
_خانواده شوهرم اونجا خونه گرفتن برامون..
یعنی یه دو طبقه برای ما و اونها.
برادرشوهرمم قراره بعد از محرم بره سوریه...دفاع از حرم بی بی.
نگاهم پر از تعجب شد!
با دهان باز مانده و نگاهی مات به زهرا خیره شدم..
ریحانه سقلمه ای به من زد:
_چی شد سمیرا؟چرا اینجوری نگاه میکنی؟!
_هان؟! هیچی..فقط گیجم!
_چرا گیج؟!
_شماها چرا اینجوری هستین؟!
_چجوری؟!
_همین که مرگ و خودکشی رو فک میکنین شهادته..
ریحانه آهی کشید و گفت:
_ببین سمیرا..تو هیچوقت اینو درک نمیکنی مگراینکه مثل ما باشی.
متعجب گفتم:
_مگه من چمه؟!
_تو خیلی هم گلی عزیزم..اما اگر میخوای این چیزارو درک کنی، باید بتونی مثل ما فکر کنی..مثل ما زندگی کنی و...
سکوت کردم..
راست میگفت. من با آنها خیلی فرق دارم.
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت26 فرصت خوبی برای شناخت برادرشوهرش است!
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت27
سکوت کردم و چای و خرما را با اشاره دستم به آنها تعارف کردم.
بعد از خوردن چای و خرمایشان ریحانه بلند شد و گفت:
_خب ما بریم دیگه سمیرا..
با تعجب گفتم:
_کجا؟!تازه داشتیم حرف میزدیم..
_نه دیگه بریم بهتره..خودت بهتر میدونی اگر مامانت مارو اینجا ببینه چقدر ناراحت میشه..
سرم را پایین انداختم و زیر لب گفتم:
_متاسفم واقعا..
ریحانه نشست و دستش را روی شانه هایم گذاشت:
_سرت بالا باشه قربونت برم..غصه نخور همه چیز درست میشه.
راستی،،منم جشن عقدم کنسل شد!
_چرا؟!
_قرارشد بی سر وصدا بریم محضر و یه عقد ساده کنیم
و بعدشم بریم ماه عسل و عروسی..
هم من و هم نامزدم اینطوری بیشتر میپسندیم.
البته همونم رفت واسه بعد از محرم!
با تعجب به ریحانه خیره شدم..
و بازهم فقط پرسیدم:_چرا؟!
_اخه میخواد بره مأموریت..ان شاءالله بعدش که اومد عقد میکنیم.
حالا صیغه محرمیت خوندیم که مشکلی نیست..
بعدهم رو به زهرا کرد و گفت:
_بلندشو بریم دیگه الان مهموناشون میان..
زهراهم بی هیچ حرفی بلند شد و چادرش را سر کرد
و همراه ریحانه شد..
بلند شدم تا دم در بدرقه شان کنم.
توی حیاط بودیم که در باز شد و مادرم و مهمان ها آمدند!
کمی جا خوردم و ترسیدم..
خداکند مادرم با دوستانم بد رفتاری نکند!..
ریحانه و زهرا جلو رفتند و دست بوسی مادرم کردند
و به او تسلیت گفتند..
و مادرم به طرز عجیبی آنها را در آغوش گرفت و تشکر کرد!
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
#شکر_با_الحمدلله_فرق_داره❗️
🍃مرحوم استاد صفایی : سپاس حق را گفتن تنها به این نیست که بگوییم الحمدالله ، بلکه به این است آنچه که او داده در مسیر خود او به جریان بیندازیم و برای او از آن بهرهبرداری کنیم.
#عرفان_و_آرامش
🍃@chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت27 سکوت کردم و چای و خرما را با اشاره دس
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت28
چقدر مادر عوض شده!
مگر او نبود که همیشه از ریحانه و زهرا بدش می آمد؟
مادرم نگذاشت که ریحانه و زهرا بروند و آنها را برگرداند داخل!
ریحانه نزدیکم آمد و درگوشم گفت:
_ای کلک نگفته بودی مامانت انقدر مهربونه!
لبخندی زدم و با دستم داخل را اشاره کردم و رفتیم داخل پذیرایی..
خانم ها یک بخش از پذیرایی بودند و آقایان بخش دیگری!
اما همه همدیگر را میدیدم و بخش جداگانه ای درنظر نگرفته بودیم.
هرکس گوشه ای مشغول حرف زدن بود و یا گاهی مادرم حرفی میزد و گریه میکرد و بقیه همراهی اش میکردند!
غرق در سکوت بودم و به عکس پدرم خیره شده بودم..
چقدر اذیتت کردم بابا..
منو ببخش دختر خوبی برات نبودم..
غرق بابا و خاطراتمان بودم که ضربه دست ریحانه به بازویم مرا به خود آورد:
_چیشده؟
_خانواده من و همسرم اومدن برای تسلیت..
و شروع کرد به معرفی کردن و آنها یکی یکی می آمدند و تسلیت میگفتند.
سپس زهرا آمد...
_سمیراجون خانواده من و همسرم هم اومدن..
و او هم شروع کرد به معرفی کردن و من هم به ترتیب بابت حضورشان تشکر میکردم..
چشم چرخاندم ببینم آیا برادرشوهرش هم آمده؟
پس چرا نمیبینمش؟!
حتما برایش ارزشی نداشتم..
ریحانه سقلمه ای به پهلویم زد و آرام گفت:
_دنبال کسی میگردی؟!
دستپاچه شدم..کمی مِن مِن کردم و گفتم:
_داشتم نگاه میکردم ببینم کیا اومدن...
شوهر تو و زهرا هم اومدن آره؟!
_آره چطور؟!
دلم را به دریا زدم و پرسیدم:
_برادر شوهر زهرا هم اومده؟
ریحانه لبخندی زد و گفت:
_چشمت گرفتش آره؟!
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت28 چقدر مادر عوض شده! مگر او نبود که هم
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت29
_چشمت گرفتش آره؟!
با تعجب نگاهش کردم...
_چی؟من؟!
بنظرت واقعا من از این آدما خوشم میاد؟
ریحانه لبخندی زد و گفت:
_باشه حاج خانم ما تسلیم..اما اینو بدون رفیقتو نمیتونی گول بزنی!
درضمن،بله طرف هم اومده.
سرم را رو به آقایان چرخاندم و لبخند محوی زدم که از نگاه ریحانه دور نماند.
آخر لو رفتم و تنها کاری که میتواستم درحال حاضر بکنم کتمان حقیقت بود آن هم به دروغ!
ریحانه خیلی زرنگ بود و البته خیلی خوب مرا میشناخت.
مجدد به عکس پدرم خیره شدم..
اشک از چشمانم فروریخت..
پدرعزیزم معذرت میخوام که نمیتونم طبق خواسته ات از اینجور آدما بدم بیاد!
معذرت میخوام که بازم دارم از خواسته ات سرپیچی میکنم..
مراسم ختم پدرم داشت تمام میشد و دوباره هرکس برای عرض تسلیت پیش من و مادرم می آمد..
ولی من همه ی حواسم پرت #او بود!
چرا نمی آید تسلیت بگوید؟
مطمئنا اگر برایش مهم نبودم نمی آمد ولی حالا که آمده پس چرا رخ نشانم نمیدهد؟!
این چه درگیری ای است که من دارم؟
در مراسم فوت پدرم باید فکرم دگیر مرد دیگری باشد
که حتی نمیدانم فکر کردن به او درست است یا نه؟!
آیا او هم به من فکر میکند؟!
جواب هیچکدام را نمیدانم و این مرا آزار میداد..
کم کم خانه خلوت شده بود و زهرا و ریحانه هم داشتند
با مادرم خداحافظی میکردند که متوجه آمدن کسی شدم..
آری حسین بود!
داشت می آمد سمت من..
دستم را روی قلبم گذاشتم..تپشش به شدت زیاد شده بود.
خدایا حالا که آمده کمکم کن حالم بد نشود!
دستانم به لرزش افتاد و تپش قلبم به مرور تندتر میشد..
حسین نزدیکم رسید:
_سلام..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت29 _چشمت گرفتش آره؟! با تعجب نگاهش کردم.
.
قسمت جدیدمونه🌸😍🌸☝️☝️☝️
#ریحانه_شو
😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍
🌺 @chadoram
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃💚
🍃💚🍃💚
💚🍃💚
🍃💚
💚
#داستانهای_کوتاه📖
شخصی مسجدی ساخت بهلول از او پرسید:
مسجد رابرای رضای خدا ساختی یااینکه بین
مردم شناخته شوی؟
شخص پاسخ داد :
معلوم است برای رضای خداوند!
بهلول خواست اخلاص شخص را بیآزماید.
در نیمه های شب بهلول رفت و روی دیوار
مسجد نوشت این مسجد را بهلول ساخته
است صبح که مردم برای ادای نماز به مسجد
آمدند نوشته روی دیوار را میخواندند و
میگفتن خدا خیرش بدهد چه انسان خَیرَِّی
آن شخص طاقت نیاورد و فریاد سر داد
ایُّهاالَناسّ بهلول دروغ میگوید! این مسجد
را من ساختم، من از مال خود خرج کردم و
شما او را دعای خیر میکنید!
بهلول خندید و پاسخ داد معامله تو باخلق بوده نه با خالق
بیایید در زندگی خویش با خدا معامله
کنیم نه با چشم مردم.
💚🍃💚🍃💚🍃💚
@chadoram
افکار و تصاویر ذهنی ما
قطعات کوچکی از پازل آینده هستند...🌐🌐🌐
هر ایده و تفکر مثبت،کامل کننده
قسمتی از تابلو فردای ماست...🖼
فردایی که بهش فکر میکنیم و در موردش حرف میزنیم.💭
پس مراقب افکارمان باشیم،🙇🏻♀
مراقب کلام مان باشیم🗣
➕مثبت بیاندیشیم و جز مثبت نگوییم➕
فرصت کوتاه است!🏃🏻🏃🏻
#پیش_به_سوی_موفقیت
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
@chadoram
زائران کربلا التماس دعا
این روز ها سلام ما رو هم به آقا امام حسین برسونید
بهش بگید یه نفر هست که خیلی دلتنگه هواشو داشته باشید😔
برای ما هم خیلی دعا کن زائر کربلا...
@chadoram