🍃خورشید سپهر رهبری پیدا شد
احیاگر فقه جعفری پیدا شد🍃
🌸تبریک به مهدی که به عالم امشب
رخسار اما عسگری پیدا شد🌸
🌺 ولادت با سعادت امام حسن عسکری علیه السلام مبارک باد 🌸
@chadoram
May 11
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت71 شب را تا صبح بیدار بودم و با کمک حسی
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت72
توی راه من و حسین مشغول حرف زدن شدیم
سعی میکردم تا هست از او استفاده کنم و چیزی یاد بگیرم.
هرچه شک و شبهه داشتم بایدبرطرف میکردم!
شبهه ی دلیل نماز خواندن..
شبهه ی حجاب داشتن..
احکام دینی..
بهشت و جهنم..
همه و همه را حسین کامل و با حوصله توضیح داد.
خداروشکر که داشتمش..
تا شب مشغول حرف زدن بودیم
اتوبوس هم فقط ظهر برای نماز و ناهار ایستاده بود
و حالا هم وقت نماز شب و شام بود.
شاگرد راننده فریاد زد:
_خانما آقایون ۲۰ دقیقه بیشتر نمیمونیم
سریعتر نماز بخونید و اگر میخواید شام بخورید
منتظر نمیمونیم باید تا آخر شب برسیم هتل.
یاعلی زود باشید...
رفتیم نماز خواندیم و حسین دوتا ساندویچ گرفت
تا اتوبوس حرکت کند آن را بخوریم..
تازه احساس میکردم چقدر خسته ام!
_حسین؟!
_جونِ حسین؟
_من خیلی خستم سرگیجه دارم..
_بگیر بخواب سمیرا. وقتی رسیدیم بیدارت میکنم..
_تو نمیخوای بخوابی؟! از دیروز بیداری..
_نه میخوام تماشات کنم!
از خجالت گونه هایم سرخ شد و سرم را پایین انداختم و گفتم:
_تماشایی نیستم...
_هستی که خانم منی!
_لطف داری آقا.
_لطف نیست حقیقته..
_لوسم نکن دیگه!
_لوسم بشی میخوامت خیالت راحت..
و دوتایی خندیدیم و سرانجام از شدت خستگی خوابم برد..
......
صداهای نامفهومی میشنیدم..
خوب دقت کردم صدای حسین بود
اما دارد چیزی به عربی میگوید!
یکی از چشمانم را به سختی باز کردم و نگاهش کردم
دستش روی سینه اش بود و نگاهش به یک چیزی در بیرون
و داشت چیزی میگفت!
بیحال گفتم:
_داری چی میگی؟!
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_بیدارت کردم؟! ببخشید ...
_مشکلی نیست.
نگفتی داشتی چی میگفتیا!؟
_این بیرون رو ببین..اون گنبد طلایی رو میبینی؟!
_خب...
_این گنبد حرم امام رضاست داشتم سلام میدادم.
محو گنبد طلایی پر نور و زیبای حرم شدم..
چه ابهتی!
انقدر محو شده بودم که حسین چندباری صدایم کرد
تا متوجه اش شدم!
_سمیرا؟!...سمیرا جان؟...کجایی سمیرا؟!
_جآن؟! چیشده؟!
_خوب محو شده بودی...
_خب اولین بارم بود دیدمش.
_خوشبحالت..
_چرررررااااا؟؟
_چون دعای زیارت اولی ها قبوله بی برو برگشت!
_واقعاااا؟؟
_آره..یادت نره منو خیلی دعا کنی!
_هرکیو یادم بره شمارو یادم نمیره..
حالا میشه اون سلام رو به منم یاد بدی؟!
_بله حتما..بامن تکرار کن:
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ
وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ
صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
{°•آقای من•°}♥️
اینستڪوتاهتریندعابراۍݕلنـدٺرین آرزو
#اللهمعجللولیڪالفرج...💚
🔻مهمتر از بیحجابسازی ایران
🔹بیشک انقلاب ما موجب رجعت بشر به معنویت و اصالتهای فرهنگ انسانی شد که یکی از مصادیق آن حجاب است. دشمنان ما بیش از آنکه به دنبال بیحجاب سازی ملت ما باشند نگران پیشرفت حجاب به عنوان یک فرهنگ انسانی در جهان هستند. میخواهند سرچشمۀ حجاب را بخشکانند تا بتوانند سلطۀ خود را حفظ کنند.
👤 علیرضا پناهیان
🔆
@chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت72 توی راه من و حسین مشغول حرف زدن شدیم
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت73
ناخودآگاه اشک از چشمانم سرازیر شد..
چه عظمتی داشت حرم.
راست میگفتند هرکس برود حال و هوایش عوض میشود.
اتوبوس جلوی هتل ایستاد و وسایلمان را گرفتیم
و رفتیم داخل اتاق رزرویمان!
اول دوش گرفتیم و غسل زیارت کردیم
بعد حاضر شدیم تا برای نماز صبح برویم حرم..
خیلی مشتاق دیدن داخلش بودم اما چون تنها بودم
کمی دلشوره داشتم که نتوانم اعمال را به درستی انجام بدهم ..نشستم روی تخت و رو به حسین گفتم:
_من اونجا چجوری پیدات کنم که کمکم کنی اعمال رو انجام بدم؟ من گه چیزی بلد نیستم..
_میریم توی رواق امام خمینی..اونجا خانوادگیه.
همو اونجا پیدا میکنیم و من بهت میگم چیکار کنی
فقط یه چیز..ممکنه شلوغ باشه نتونی بری نزدیک ضریح
نمیخواد خودتو اذیت کنی همین که ببینیش و سلام بدی هم کافیه..همون صلوات خاصه و یک کتاب اونجا هست بردار و زیارت مخصوص امام رضا رو از اون کتاب رو به ضریح بخون.
_آها باشه...
حسین نزدیک آمد و دستانم را گرفت و گفت:
_منو خیلی دعا کن سمیرا.. خودت میدونی چی میخوام
خواهش میکنم دعا کن به آرزوم برسم و لایق بشم.
چشمانش پر از اشک شد ولی خودش را گرفت گریه نکند!
نمیدانستم چه بگویم..الان دلم نمیخواست شهید بشود
ولی دلم نمی آید به او بگویم برای شهادتت دعا نمیکنم!
بعد از چند ثانیه گفتم:
_دعات میکنم هرچی صلاحته بشه..
هرچند نمیتونم به این زودی شهید بشی و نداشته باشمت
اما اگر قسمتت شهادت باشه ..
ادامه ندادم و اشک هایم ریخت..
با دستش اشک را از صورتم گرفت و گفت:
_یادته قول دادیم مانع پیشرفت هم نشیم؟!
سمیرا من پیشرفتم توی همین شهادته
این دنیا هیچی نیست بخدا
همه چی اون وره..
_کاش میتونستم مثل تو انقدر اون ور رو درک کنم..
_میتونی سمیرا باید بخوای..
سمیرا؟ دل ببند اما وابسته نشو..
اگر وابسته بشی نمیتونی اون دنیا رو درک کنی..
حتی به منم وابسته نشو..
_نمیشه..
تو به من خدارو نشون دادی..
کلافه بلند شد و دستی بر روی سرش کشید و گفت:
_سمیرا وابستگی خوب نیست..
من شهید نشم بالاخره یه روزی میمیرم
تو نباید وابسته باشی..
گریه هایم شدت گرفت و بین هق هق هایم گفتم:
_اما من دوستت دارم حسین..
نزدیک آمد و دستش را روی سرم گذاشت و سرم را روی شانه اش و آرام گفت:
_منم دوستت دارم سمیرا..
اما اینو بدون با شهید شدنم تو منو ازدست نمیدی.
من همیشه کنارتم همیشههههه..
تازه قول میدم اون دنیا هم خودت رو برای همسرم انتخاب کنم!
خندید! درست وسط حال بدم سعی میکرد مرا به خنده بیاورد و شوخی کند..حتی با آن دنیاهم شوخی میکرد!
_من سعیمو میکنم اما باید بهم فرصت بدی..
انتظار نداشته باش به این راحتی بتونم دلبسته ات نباشم!
انتظار هم نداشته باش الان دعا کنم شهید بشی..
نگاهش را به جلو انداخت و خیره به همانجا گفت:
_باشه.. اما اگر میخوای من به معراج برسم
باید تو منو برسونی...
شرمنده سرم را پایین انداختم وگفتم:
_زمان میخوام برای این قضیه..
تنها کسی هم که میتونه کمکم کنه خود تویی!
_من همیشه کنارتم و کمکت میکنم.
_ممنون..
_حالا پاشو بریم حرم نماز بخونیم که دیر شد....
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram