مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت27 سکوت کردم و چای و خرما را با اشاره دس
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت28
چقدر مادر عوض شده!
مگر او نبود که همیشه از ریحانه و زهرا بدش می آمد؟
مادرم نگذاشت که ریحانه و زهرا بروند و آنها را برگرداند داخل!
ریحانه نزدیکم آمد و درگوشم گفت:
_ای کلک نگفته بودی مامانت انقدر مهربونه!
لبخندی زدم و با دستم داخل را اشاره کردم و رفتیم داخل پذیرایی..
خانم ها یک بخش از پذیرایی بودند و آقایان بخش دیگری!
اما همه همدیگر را میدیدم و بخش جداگانه ای درنظر نگرفته بودیم.
هرکس گوشه ای مشغول حرف زدن بود و یا گاهی مادرم حرفی میزد و گریه میکرد و بقیه همراهی اش میکردند!
غرق در سکوت بودم و به عکس پدرم خیره شده بودم..
چقدر اذیتت کردم بابا..
منو ببخش دختر خوبی برات نبودم..
غرق بابا و خاطراتمان بودم که ضربه دست ریحانه به بازویم مرا به خود آورد:
_چیشده؟
_خانواده من و همسرم اومدن برای تسلیت..
و شروع کرد به معرفی کردن و آنها یکی یکی می آمدند و تسلیت میگفتند.
سپس زهرا آمد...
_سمیراجون خانواده من و همسرم هم اومدن..
و او هم شروع کرد به معرفی کردن و من هم به ترتیب بابت حضورشان تشکر میکردم..
چشم چرخاندم ببینم آیا برادرشوهرش هم آمده؟
پس چرا نمیبینمش؟!
حتما برایش ارزشی نداشتم..
ریحانه سقلمه ای به پهلویم زد و آرام گفت:
_دنبال کسی میگردی؟!
دستپاچه شدم..کمی مِن مِن کردم و گفتم:
_داشتم نگاه میکردم ببینم کیا اومدن...
شوهر تو و زهرا هم اومدن آره؟!
_آره چطور؟!
دلم را به دریا زدم و پرسیدم:
_برادر شوهر زهرا هم اومده؟
ریحانه لبخندی زد و گفت:
_چشمت گرفتش آره؟!
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت28 چقدر مادر عوض شده! مگر او نبود که هم
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت29
_چشمت گرفتش آره؟!
با تعجب نگاهش کردم...
_چی؟من؟!
بنظرت واقعا من از این آدما خوشم میاد؟
ریحانه لبخندی زد و گفت:
_باشه حاج خانم ما تسلیم..اما اینو بدون رفیقتو نمیتونی گول بزنی!
درضمن،بله طرف هم اومده.
سرم را رو به آقایان چرخاندم و لبخند محوی زدم که از نگاه ریحانه دور نماند.
آخر لو رفتم و تنها کاری که میتواستم درحال حاضر بکنم کتمان حقیقت بود آن هم به دروغ!
ریحانه خیلی زرنگ بود و البته خیلی خوب مرا میشناخت.
مجدد به عکس پدرم خیره شدم..
اشک از چشمانم فروریخت..
پدرعزیزم معذرت میخوام که نمیتونم طبق خواسته ات از اینجور آدما بدم بیاد!
معذرت میخوام که بازم دارم از خواسته ات سرپیچی میکنم..
مراسم ختم پدرم داشت تمام میشد و دوباره هرکس برای عرض تسلیت پیش من و مادرم می آمد..
ولی من همه ی حواسم پرت #او بود!
چرا نمی آید تسلیت بگوید؟
مطمئنا اگر برایش مهم نبودم نمی آمد ولی حالا که آمده پس چرا رخ نشانم نمیدهد؟!
این چه درگیری ای است که من دارم؟
در مراسم فوت پدرم باید فکرم دگیر مرد دیگری باشد
که حتی نمیدانم فکر کردن به او درست است یا نه؟!
آیا او هم به من فکر میکند؟!
جواب هیچکدام را نمیدانم و این مرا آزار میداد..
کم کم خانه خلوت شده بود و زهرا و ریحانه هم داشتند
با مادرم خداحافظی میکردند که متوجه آمدن کسی شدم..
آری حسین بود!
داشت می آمد سمت من..
دستم را روی قلبم گذاشتم..تپشش به شدت زیاد شده بود.
خدایا حالا که آمده کمکم کن حالم بد نشود!
دستانم به لرزش افتاد و تپش قلبم به مرور تندتر میشد..
حسین نزدیکم رسید:
_سلام..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت29 _چشمت گرفتش آره؟! با تعجب نگاهش کردم.
.
قسمت جدیدمونه🌸😍🌸☝️☝️☝️
#ریحانه_شو
😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍
🌺 @chadoram
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃💚
🍃💚🍃💚
💚🍃💚
🍃💚
💚
#داستانهای_کوتاه📖
شخصی مسجدی ساخت بهلول از او پرسید:
مسجد رابرای رضای خدا ساختی یااینکه بین
مردم شناخته شوی؟
شخص پاسخ داد :
معلوم است برای رضای خداوند!
بهلول خواست اخلاص شخص را بیآزماید.
در نیمه های شب بهلول رفت و روی دیوار
مسجد نوشت این مسجد را بهلول ساخته
است صبح که مردم برای ادای نماز به مسجد
آمدند نوشته روی دیوار را میخواندند و
میگفتن خدا خیرش بدهد چه انسان خَیرَِّی
آن شخص طاقت نیاورد و فریاد سر داد
ایُّهاالَناسّ بهلول دروغ میگوید! این مسجد
را من ساختم، من از مال خود خرج کردم و
شما او را دعای خیر میکنید!
بهلول خندید و پاسخ داد معامله تو باخلق بوده نه با خالق
بیایید در زندگی خویش با خدا معامله
کنیم نه با چشم مردم.
💚🍃💚🍃💚🍃💚
@chadoram
افکار و تصاویر ذهنی ما
قطعات کوچکی از پازل آینده هستند...🌐🌐🌐
هر ایده و تفکر مثبت،کامل کننده
قسمتی از تابلو فردای ماست...🖼
فردایی که بهش فکر میکنیم و در موردش حرف میزنیم.💭
پس مراقب افکارمان باشیم،🙇🏻♀
مراقب کلام مان باشیم🗣
➕مثبت بیاندیشیم و جز مثبت نگوییم➕
فرصت کوتاه است!🏃🏻🏃🏻
#پیش_به_سوی_موفقیت
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
@chadoram
زائران کربلا التماس دعا
این روز ها سلام ما رو هم به آقا امام حسین برسونید
بهش بگید یه نفر هست که خیلی دلتنگه هواشو داشته باشید😔
برای ما هم خیلی دعا کن زائر کربلا...
@chadoram
این رازِ پُر از عذاب پیشت باشد
تصویر من خراب پیشت باشد
شاید که اربعینت نبودم آقا !
این اشک علی الحساب پیشت باشد
#حسین_جانم
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله... ❤️
@chadoram
بسوز ای دل که فردا اربعین است
عزای پور ختم المرسلین است
قیام کربلایش تا قیامت
سراسر درس، بهر مسلمین است
به یاد کربلا دل ها غمین است
دلا خون گریه کن چون اربعین است . . . فرا رسیدن اربعین حسینی تسلیت باد .
🏴🌹🏴🌹🏴🌹🏴🌹🏴
@chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت29 _چشمت گرفتش آره؟! با تعجب نگاهش کردم.
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت30
با صدایی لرزان که به زور شنیده میشد جوابش دادم:
_س..سلام
_تسلیت میگم ان شاءالله خدابهتون صبر بده.
_ممنونم.
نمیتوانستم بیشتر حرف بزنم چون لرزش درصدایم بشدت واضح بود!
اما انگار اون قصد داشت هنوز بیشتر حرف بزند!
خدایا قلبم!
_نبود پدر خیلی سخته و قطعا شما فشارهای زیادی رو از این به بعد متحمل میشید.
من یه پیشنهادی داشتم که اگر اجازه بفرمایید بگم خدمتتون.
با سکوت نگاهش میکردم..
سرش پایین بود و منتظر جواب!
خیلی آرام گفتم:_بفرمایید.
_بنده قراره برای مدتی برم شهرستان..
چندصباحی اونجا کار دارم اما بعد میرم خارج از کشور..
خیره به او بودم و درفکر که میخواهد چه بگوید!؟
منظورش از خارج از کشور "سوریه" است؟!
ادامه داد..
_خواستم بگم اگر میخواید همراه ما بیاید شهرستان و اونجا کار کنید.
تهران یه مقدار حال و روز کاریش خوب نیست..
خصوصا الان که دولت جدید اومده سرکار!
از حرف هایش سردرنمی آوردم..
گیج و مات نگاهش میکردم.
یک لحظه سرش را بالا آورد و چشم در چشم شدیم و باز دلم رفت!♡
فورا نگاهش را به زمین انداخت و خیلی مهربان گفت:
_نمیخواید چیزی بگید؟!
_نه..
تعجب کرد!
خواست بلند بشود که گفتم:
_من حقیقتش از حرف های شما چیزی سر درنیاوردم!
لبخند عاشق کشی زد و دوباره شروع کرد به حرف زدن..
لعنتی تو فقط حرف بزن..صدایت قرص آرام بخش قلب من است!
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت30 با صدایی لرزان که به زور شنیده میشد ج
.
قسمت جدیدمونه🌸😍🌸☝️☝️☝️
#ریحانه_شو
😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍
.
قسمت جدیدمونه🌸😍🌸☝️☝️☝️
#ریحانه_شو
😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍
🌺 @chadoram
May 11
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت30 با صدایی لرزان که به زور شنیده میشد ج
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت31
داشت از کار خودش در شهرستان میگفت..
از من میخواست بعد از دهه محرم بروم شهرستان جای او!
_چرا باید بیام جای شما؟!
_عرض کردم خدمتتون..باید برم خارج از کشور!
مثل بچه ها با ذوق گفتم:
_خب منم میخوام برم خارج از کشور!
لبخندی زد و گفت:
_خارج ما با خارج شما فرق میکنه!!
حرصم گرفت از این حرفش.
سریع جبهه گرفتم و باصدای کمی بلند گفتم:
_چه فرقی میکنه؟ شما مذهبی ها چرا فکر میکنید فقط خودتون آدم هستین؟!
پدرم حق داشت که میگفت هیچوقت نباید به مذهبی جماعت اعتماد کنی..
ممنون که به فکرم بودی آقای دکتر اما من به لطف شما احتیاجی ندارم.
سرم را چرخاندم که دیدم زهرا و ریحانه و مادرم با تعجب به من نگاه میکنند..
حتما ریحانه و زهرا از حرف من بدشان آمده!
یادم نبود آنها هم هستند و من اینقدر تند رفتم..
سریع بلند شدم و رفتم داخل اتاقم.
ساعت حدودا 7عصر بود..
امروز چندم است؟!
یادم رفت بگویم 5 ماه گذشته؟!
چرا انقدر زمان زود گذشته؟!
انگار دیروز بود که خرداد بود و حالا ماه آبان است!
چرا فراموش کردم که از ریحانه بپرسم چرا عقدش کنسل شده از خرداد تا بعد از محرم؟!
انقدر درگیر بابا بودم که حتی یادم رفت به گذر زمان توجه کنم!
چقدر زود گذشت!
چهار روز دیگر همان محرمی است که همیشه منتظر آمدنش بودم
نه برای عزاداری برای تفریح با دوستان!
اما عجیب این روزها حوصله ی آن کارها را ندارم..
باید هرطور شده بروم خارج از کشور برای ادامه تحصیلم..
سرم را روی بالشت گذاشتم و خوابیدم..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت31 داشت از کار خودش در شهرستان میگفت.. ا
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت32
صدای دلخراشی آزارم میداد..
خوب که دقت کردم صدای زنگ تلفنم بود!
من چقدر خوابیدم؟!
الان ساعت چند است؟!
7صبح؟؟؟!!
تلفنم که کم کم صدایش روی اعصابم بود را با صدایی خواب آلود جواب دادم:
_الووو؟
صدای آن طرف یک مرد بود!
_سلام سمیرا..خوابی هنوز؟!
به تلفنم نگاه کردم..آه آرمین بود!
بیحوصله گفتم:
_چیشده این وقت صبح؟
_مگه تو امروز پرواز نداری؟
بلند شو وسایلتو جمع کن باید بری ترکیه.. منم چند دقیقه دیگه میام دنبالت.
گیج شدم! مگر امروز قرار بود برم؟!
پس محرم چه میشود؟!
داغ بابا که هنوز در دل مانده را چه کنم؟
چطور مادرم را تنها بگذارم و بروم؟
چند دقیقه ای به سکوت گذشت که بازهم صدای آرمین از آنطرف خط مرا به خود آورد:
_الو سمیرا؟ صدامو داری؟
_بله..
_خوب پاشو جمع کن وسایلتو من الان میام.
_من الان آمادگیشو ندارم برم!
مامانمو چیکار کنم؟ نمیتونم تنها بزارمش..
بعدشم من هنوز داغ بابا روی دلم مونده..
_تو نگران این نباش..
_چطور میتونم نگران نباشم؟
_قرار نیست تنها بری اون ور..
من و مامانم و خاله هم هستیم. همه باهم میریم!
_خدای من..کی اینجور برنامه ریختین که من خبر ندارم؟
_حالا وقت زیاده برای تعریف کردن این چیزا..
پاشو ، پاشو وسایلتو آماده کن نیم ساعت دیگه اونجام. فعلا..
و تلفن را قطع کرد!
اصلا تحمل این یک مورد را ندارم!
خدای من چه بهانه ای برای نرفتن بیاورم؟!
محرم...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
یا حسین (ع):
🌼 ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﻣﻴﮕﻦ:ﺑﺎﺑﺎ ﺩﻟﺖ ﭘﺎﮎ ﺑﺎشه،کافیه...
نماز هم نخوندی نخون...روزه نگرفتی نگیر.و...
فقط سعی کن دلت پاک باشه❗️
ﺟﻮﺍﺏ ﺍﺯ ﻗﺮﺁﻥ :
ﺁﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻠﻖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ،
ﺍﮔﺮ ﻓﻘﻂ ﺩﻝ ﭘﺎﮎ برایش ﮐﺎﻓﯽ ﺑﻮﺩ
ﻓﻘﻂ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺁﻣﻨﻮﺍ
ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﮔﻔﺘﻪ :
[ ﺁﻣَُﻨﻮﺍ ﻭَ ﻋَﻤِﻠُﻮﺍ ﺍﻟﺼَّﺎﻟِﺤﺎﺕ ]
ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻢ ﺩﻟﺖ ﭘﺎﮎ ﺑﺎﺷﺪ ،
ﻫﻢ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺎﺷﺪ .
@chadoram