# تلنگر ... ❥❁
ازخدا که پنهون نیست ازشما چه پنهون
ﺩﺭﻭﻍ ﭼﺮﺍ؟
ﺟﻮﺍنان قدیم ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﯾﮏ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ !👀👣
مثـــلا :
● ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺳﺎﮐﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﻔﻬﻤﻨﺪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺑﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪٔ ﻣﺪﺭﺳﻪ، ﺟﯿﻢ ﻣﯽ ﺯﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﺟﺒﻬﻪ .... .🏃🚶💛
● ﻗﺒﻠﺶ ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﻮﯼ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ ﻭ ﺳﻦ ﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ .... .👱
● ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﺍﺭ ﻭ ﻧﺪﺍﺭﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﻓﻘﺮﺍ ﯾﺎ ﮐﻤﮏ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ.... .😇
● ﺷﺐ ﻫﺎ ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺍﺯ ﭼﺎﺩﺭ ﯾﺎ ﺍﺗﺎﻕ ﯾﺎ ﺳﻨﮕﺮ ﻣﯽ ﺯﺩﻧﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ ﻧﻤﺎﺯ ﺷﺐ
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ... .😇👌📿
● بله ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻫﺎﯼ ﺷﺎﻥ ﻫﻢ ﻋﺎﻟﻤﯽ ﺩﺍﺷﺖ .... .❣
#شهـــــــــــــــدا!
ای بهترین یواشکی های دنیا
ﺷﻤﺎﮐﻪ ﺻﺪﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﺪ !💔
ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ ﺧﻠﻮﺕ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﻨﺪ ... .😓😔
"آخر دیگر ﺧﯿﻠﯽ ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻩ ﺍﺳت
#شهدا_شرمنده_ایم 😔😔
@chadoram
#دلنوشته💔
چندگاهیست وقتی میگویم :
«و فی کل الساعة»
دلم می سوزد که همه ساعاتم
ازآن تو نیست.😓
وقتی می گویم:
«ولیا و حافظا»
احساس می کنم که سرپرستم،
امامم کنار من ایستاده و قطره های
اشکم را به نظاره نشسته است.😔
وقتی می گویم:
«و قائدا وناصرا»
به یاد پیروزی لشکرت در میان گریه
لبخند بر لبم نقش می بندد.😌
وقتی می گویم:
«و دلیلا و عینا»
یقین دارم که تو راهنما و ناظر
اعمال منی.😢
وقتی می گویم:
«حتی تسکنه أرضک طوعا»
یقین دارم که روزی حکومت تو بر زمین
گسترده می شود و همگی شاهد
مدینه فاضله ات خواهیم بود.😇
🌹انشاءالله🌹
وقتی می گویم:
«و تمتعه فیها طویلا»
به حال آنانی که در زمان طولانی
حکومت شیرین تو طعم عدالت را
می چشند غبطه می خورم 😔
چندگاهیست دعای فرج را
چندبار می خوانم !!!!💔
تا هم با آمدن نامت دلم بلرزد،!!
هم اشکم بریزد،!!
هم در جست و جویت باشم،!!
هم سرپرستم باشی،!!😞
هم به حال مردمان عصر ظهور
غبطه بخورم.
هم احساس کنم خدا در
نزدیکی من است.....!!!!!😇
و باز هم از ته دل مخلصانه
می گویم :
🌹 '' اللهم عجل لولیک الفرج ''🌹
@chadoram
🌱
🌸
🌙
حس عجیبی داشت...حس ملاقات.🤗
خواست وارد شود که خادم با سیمایی خندان چادری تقدیمش کرد.🙂
همین که به سر گرفت،حس کرد نگاه ها کمتر شدند.
انگار جلوه اش را از دست داده بود...ولی ارزشش را داشت.😇💪
حالا حس می کرد امام زمانش به او نگاه می کند،نگاهی پر از سرور و رضایت....☺️❤️🍃
@chadoram
✨
🌱
💠بهش گفتم: امام زمان (عج) رو دوست داری؟🤔
گفت: آره ! خیلی دوسش دارم💞
💠گفتم: امام زمان حجاب رو دوست داره یا نه؟🤔
گفت: آره !
💠گفتم : پس چرا کاری که آقا دوست داره انجام نمیدی؟
گفت: خب چیزه!…. ولی دوست داشتن امام زمان عج به ظاهر نیست ، به دله😕
💠گفتم: از این حرف که میگن به ظاهر نیست ، به دله بدم میاد😑
گفت: چرا؟
براش یه مثال زدم:
💠گفتم: فرض کن یه نفر بهت خبر بده که شوهرت با یه دختر خانوم دوست شده و الان توی یه رستوران داره باهاش شام می خوره. تو هم سراسیمه میری و می بینی بله!!!! آقا نشسته و داره به دختره دل میده و قلوه می گیره.
عصبانی میشی و بهش میگی: ای نامرد! بهم خیانت کردی؟
بعد شوهرت بلند میشه و بهت میگه : عزیزم! من فقط تو رو دوست دارم.😐
بعد تو بهش میگی: اگه منو دوست داری این دختره کیه؟ چرا باهاش دوست شدی؟
چرا آوردیش رستوران؟ اونم بر می گرده میگه: عزیزم ظاهر رو نبین! مهم دلمه!😶❤️
دوست داشتن به دله !!!!!…
دیدم حالتش عوض شده
💠بهش گفتم: تو این لحظه به شوهرت نمیگی: مرده شور دلت رو ببرن؟
تو نشستی با یه دختره عشقبازی می کنی بعد میگی من تو دلم تو رو دوست دارم؟
حرف شوهرت رو باور می کنی؟
گفت: معلومه که نه! دارم می بینم که خیانت می کنه ، چطور باور کنم؟
معلومه که دروغ میگه
گفتم: پس #حجابت….🌸🌱
اشک تو چشاش جمع شده بود
روسری اش رو کشید جلو
با صدای لرزونش گفت: من جونم رو فدای امام زمانم می کنم ، حجاب که قابلش رو نداره
از فردا دیدم با چادر اومده🙃❤️🍃
@chadoram
🌺
✨
🍃
🌺
گفتم: با یه مانتو مناسب هم میشد حجاب رو رعایت کرد!😌
خندید و گفت: می دونم !
ولی امام زمانم #چــــــادر رو بیشتر دوست داره☺️🌸
می گفت: احساس می کنم آقا داره بهم لبخنــــــــــد می زنه🙃❤️🍃
@chadoram
✿ #شـــــــهــــــــدا ✿
با اینکه از نسل شما نیستم
ولـــــــــــــــــــــــی
دلم بدجور هوای بیسیم هایتان را کرده
شما که تا میدیدید خواهری تنها در کوچه هست رد نمیشدید و نگاهش نمیکردید
امـــــــا الــــــــــان
چـــــــه بـــگـــویـــم
خودتان میبینید
چـــ♥️ــــادرم را به تمسخر میگیرند😢
اما میدانید دلم را چه قرص میکند؟؟؟؟
دلم را خونی که دادید قرص میکند
میدانم در آخرین لحظه گفتید:
به امام بگویید ما تا آخرین قطره خونمان جنگیدیم
ای کاش من هم روزی بگویم
به ✿مهدی فاطمه✿ بگویید تا آخرین نفس هایم #مدافع_چــــــــادر بودم
کاش #شهید شوم به پای چــــ♥️ــــادرم
@chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت_سوم _چیزیم نیست امشب میخوام حسابی خوش
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت_چهارم
ریحانه متوجه گرفتگی حال من شد.
_سمیرا؟ چیزی شده؟
_هان؟ نه گفتم که چیزی نیست..
_به ماهم دروغ میگی؟
چهره اش درهم بود .خیلی نگران من بود انگار.
با بغض گفتم:
_خانواده ام میخوان منو ببرن..
چهره ے بچه ها پر از علامت سوال شد!
ریحانه به حرف آمد.
_یعنی چی؟ کجا میخوان ببرن؟..
_ترکیه...
میخوان منو باخودشون ببرن ترکیه و اونجا زندگی کنیم.
سکوت سردی فضا را گرفت.چهره های مغموم ریحانه و زهرا بغض من را بیشتر میکرد. با پشت دستم گوشه ی چشمم را پاک کردم.
_معذرت میخوام دخترا شب به این خوبیتون رو خراب کردم..
اینبار زهرا باهمان متانت همیشگی اش به حرف آمد:
_نه بابا دیوونه توهم رفیق ماهستی و ماهم برات نگرانیم...
چرا غذا رو نمیارن؟
ریحانه از جایش بلند شد..
_اینا باید زور بالاسرشون باشه..من میرم غذا رو بیارم.
ریحانه که رفت من و زهرا هم سکوت اختیار کرده بودیم. نمیدانم داشت به چه چیزی فکر میکرد...من و یا عروس شدن ریحانه؟ شایدهم نامزدش که هم اکنون بقول خودشان مٵموریت است..
صدای ریحانه من را به خودم آورد..
_بفرمایید.. تا زور نباشه که غذا نمیدن بهت..خدارو شکر کنید منو دارید وگرنه گشنه میموندید!
نگاهی با لبخند به او انداختم و غذا را از دستش گرفتم.
حین غذا خوردن ساکت بودیم تا ریحانه به حرف آمد..
_میگما سمیرا، توکه چه بخوای چه نخوای خانواده ات میبرنت
پس برو تخصص بگیر و درس بخون اونجا.
_اووومم نمیدونم باید بهش فکر کنم.
_مثلا میخوای بگی عقل داری؟! فکر نمیخواد خب.. از چیزی که خوشت نمیاد به بهترین شکل به نفع خودت استفاده کن.
مثل همیشه کمکم میکرد..
_اما.. اما من نمیخوام از شما دور بشم..کسیو جز شما ندارم.
_نترس فرار که نمیکنیم انقدر بهت زنگ میزنیم که خسته شی.
خندیدم...
نگاهی به ساعتم انداختم، نه و نیم بود!
_واییی بچه ها جمع کنید بریم دیرمون شد!
ریحانه طبق معمول جواب داد
_باز چت شد؟ انگار برق بهش وصل کرده باشن از جا پرید..
_ریحانه ساعت ده باید سینما باشیم..
بلند شدم و غذا را حساب کردم و برگشتم سمت بچه ها که ایستاده منتظرم بودند.
به سرعت از مرکز خرید بیرون زدیم و با آژانس خودرا به سینما رساندیم.. توی راه ریحانه از پسرخاله اش تعریف کرد.
اسمش امیرعلی بود،30ــ ساله و ظاهرا همان شغل نامزد زهرا را داشت..همان ها که پدرم میگوید قاتل هستند و همه جا سرک میکشند.
به سینما که رسیدیم ساعت 10 بود و با عجله وارد شدیم.ما هر سه به توافق فیلم کمدی انتخاب کرده بودیم که شاد باشیم..
کمی چیپس و پفک و هله هوله از دکه بغل سینما خریدم و رفتم کنار بچه ها داخل نشستم..حسابی خوش گذشت و این خوشی چه ناپایدار بود ...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
🍃🌺
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت_پنجم
چون دوباره به تنهایی ام و آن خانه ی بزرگ برگشتم..
نیاز داشتم خستگی ام را بدر کنم اما حتما باید خبری از پدر و مادرم میگرفتم.باید بهشان میگفتم فقط به شرط تحصیل آنجا می آیم.گوشی خودرا برداشتم و به نت وصل کردم..تماس با مادر برقرارشد!
_الو سمیرا..
_سلام مامان خوبی؟
_سلام دخترم کجایی چیکار میکنی؟
_خوبم میگذرونم دیگه...شما چه خبر؟
_جات خیلی خالیه بابا داره کارامون رو میکنه دیگه همیشه اینجا بمونیم و توهم بیای پیش ما.
_آها..مامان یه چیزی بگم؟
_چیشده؟
_چیزی نشده..من فقط به یه شرط میام اونجا!
_شرررط؟
_آره که ادامه تحصیل بدم و اونجا تخصصمو بگیرم..
_حالا یکاریش میکنیم..با بابات راجبش صحبت میکنم.درس که خیلی خوبه دخترم..
خداروشکر مخالفت نکرد..حالا با خیال راحت میخوابم تا لنگ ظهر!..
صدای شکنجه آوری آرامش خوابم را بهم ریخت.. خوب که دقت کردم صدای موبایلم بود! همانطور که دراز کشیده بودم و حاضر نبودم چشمم را باز کنم دست بلند کردم تا موبایلم را پیدا کنم...نبود!
بلند شدم و تا میز اتاقم دنبالش گشتم و پیدایش کردم. حدس زدم مادرم بود!
_بله مامان؟
_سلام سمیرا خوبی؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
_خواب بودم،دیشب از شدت خستگی یادم رفت نت رو قطع کنم!
چیشده این وقت صبح؟
_صبح؟لنگ ظهره اونجا..
نگاهی به ساعت انداختم..راست میگفت ساعت یازده و نیم بود!
_اوهوم..
_گوش کن سمیرا، ما هفته آینده برمیگردیم بابات رفته دنبال کارای دانشگاه که سهمیه آزاد تخصصتو واست بگیره و ثبت نامت کنه.تخصص چی میخوای بخونی؟
_واقعا بابا قبول کرد؟!!! میخوام قلب بخونم...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram