#چــآڋراݩہ•♡
چادرم را بر سر ڪردم ڪہ ثابت ڪنم
تا اخر پاے چادر فاطمے ام
و رهبر حسینے ام ایستاده ام☝️
و فقط از فرمان رهبرم اطاعت میڪنم نہ غرب
من با چادرم سربازی میڪنم
@chadoram
# تلنگر ... ❥❁
ازخدا که پنهون نیست ازشما چه پنهون
ﺩﺭﻭﻍ ﭼﺮﺍ؟
ﺟﻮﺍنان قدیم ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﯾﮏ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ !👀👣
مثـــلا :
● ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺳﺎﮐﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﻔﻬﻤﻨﺪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺑﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪٔ ﻣﺪﺭﺳﻪ، ﺟﯿﻢ ﻣﯽ ﺯﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﺟﺒﻬﻪ .... .🏃🚶💛
● ﻗﺒﻠﺶ ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﻮﯼ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ ﻭ ﺳﻦ ﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ .... .👱
● ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﺍﺭ ﻭ ﻧﺪﺍﺭﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﻓﻘﺮﺍ ﯾﺎ ﮐﻤﮏ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ.... .😇
● ﺷﺐ ﻫﺎ ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺍﺯ ﭼﺎﺩﺭ ﯾﺎ ﺍﺗﺎﻕ ﯾﺎ ﺳﻨﮕﺮ ﻣﯽ ﺯﺩﻧﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ ﻧﻤﺎﺯ ﺷﺐ
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ... .😇👌📿
● بله ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻫﺎﯼ ﺷﺎﻥ ﻫﻢ ﻋﺎﻟﻤﯽ ﺩﺍﺷﺖ .... .❣
#شهـــــــــــــــدا!
ای بهترین یواشکی های دنیا
ﺷﻤﺎﮐﻪ ﺻﺪﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﺪ !💔
ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ ﺧﻠﻮﺕ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﻨﺪ ... .😓😔
"آخر دیگر ﺧﯿﻠﯽ ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻩ ﺍﺳت
#شهدا_شرمنده_ایم 😔😔
@chadoram
#دلنوشته💔
چندگاهیست وقتی میگویم :
«و فی کل الساعة»
دلم می سوزد که همه ساعاتم
ازآن تو نیست.😓
وقتی می گویم:
«ولیا و حافظا»
احساس می کنم که سرپرستم،
امامم کنار من ایستاده و قطره های
اشکم را به نظاره نشسته است.😔
وقتی می گویم:
«و قائدا وناصرا»
به یاد پیروزی لشکرت در میان گریه
لبخند بر لبم نقش می بندد.😌
وقتی می گویم:
«و دلیلا و عینا»
یقین دارم که تو راهنما و ناظر
اعمال منی.😢
وقتی می گویم:
«حتی تسکنه أرضک طوعا»
یقین دارم که روزی حکومت تو بر زمین
گسترده می شود و همگی شاهد
مدینه فاضله ات خواهیم بود.😇
🌹انشاءالله🌹
وقتی می گویم:
«و تمتعه فیها طویلا»
به حال آنانی که در زمان طولانی
حکومت شیرین تو طعم عدالت را
می چشند غبطه می خورم 😔
چندگاهیست دعای فرج را
چندبار می خوانم !!!!💔
تا هم با آمدن نامت دلم بلرزد،!!
هم اشکم بریزد،!!
هم در جست و جویت باشم،!!
هم سرپرستم باشی،!!😞
هم به حال مردمان عصر ظهور
غبطه بخورم.
هم احساس کنم خدا در
نزدیکی من است.....!!!!!😇
و باز هم از ته دل مخلصانه
می گویم :
🌹 '' اللهم عجل لولیک الفرج ''🌹
@chadoram
🌱
🌸
🌙
حس عجیبی داشت...حس ملاقات.🤗
خواست وارد شود که خادم با سیمایی خندان چادری تقدیمش کرد.🙂
همین که به سر گرفت،حس کرد نگاه ها کمتر شدند.
انگار جلوه اش را از دست داده بود...ولی ارزشش را داشت.😇💪
حالا حس می کرد امام زمانش به او نگاه می کند،نگاهی پر از سرور و رضایت....☺️❤️🍃
@chadoram
✨
🌱
💠بهش گفتم: امام زمان (عج) رو دوست داری؟🤔
گفت: آره ! خیلی دوسش دارم💞
💠گفتم: امام زمان حجاب رو دوست داره یا نه؟🤔
گفت: آره !
💠گفتم : پس چرا کاری که آقا دوست داره انجام نمیدی؟
گفت: خب چیزه!…. ولی دوست داشتن امام زمان عج به ظاهر نیست ، به دله😕
💠گفتم: از این حرف که میگن به ظاهر نیست ، به دله بدم میاد😑
گفت: چرا؟
براش یه مثال زدم:
💠گفتم: فرض کن یه نفر بهت خبر بده که شوهرت با یه دختر خانوم دوست شده و الان توی یه رستوران داره باهاش شام می خوره. تو هم سراسیمه میری و می بینی بله!!!! آقا نشسته و داره به دختره دل میده و قلوه می گیره.
عصبانی میشی و بهش میگی: ای نامرد! بهم خیانت کردی؟
بعد شوهرت بلند میشه و بهت میگه : عزیزم! من فقط تو رو دوست دارم.😐
بعد تو بهش میگی: اگه منو دوست داری این دختره کیه؟ چرا باهاش دوست شدی؟
چرا آوردیش رستوران؟ اونم بر می گرده میگه: عزیزم ظاهر رو نبین! مهم دلمه!😶❤️
دوست داشتن به دله !!!!!…
دیدم حالتش عوض شده
💠بهش گفتم: تو این لحظه به شوهرت نمیگی: مرده شور دلت رو ببرن؟
تو نشستی با یه دختره عشقبازی می کنی بعد میگی من تو دلم تو رو دوست دارم؟
حرف شوهرت رو باور می کنی؟
گفت: معلومه که نه! دارم می بینم که خیانت می کنه ، چطور باور کنم؟
معلومه که دروغ میگه
گفتم: پس #حجابت….🌸🌱
اشک تو چشاش جمع شده بود
روسری اش رو کشید جلو
با صدای لرزونش گفت: من جونم رو فدای امام زمانم می کنم ، حجاب که قابلش رو نداره
از فردا دیدم با چادر اومده🙃❤️🍃
@chadoram
🌺
✨
🍃
🌺
گفتم: با یه مانتو مناسب هم میشد حجاب رو رعایت کرد!😌
خندید و گفت: می دونم !
ولی امام زمانم #چــــــادر رو بیشتر دوست داره☺️🌸
می گفت: احساس می کنم آقا داره بهم لبخنــــــــــد می زنه🙃❤️🍃
@chadoram
✿ #شـــــــهــــــــدا ✿
با اینکه از نسل شما نیستم
ولـــــــــــــــــــــــی
دلم بدجور هوای بیسیم هایتان را کرده
شما که تا میدیدید خواهری تنها در کوچه هست رد نمیشدید و نگاهش نمیکردید
امـــــــا الــــــــــان
چـــــــه بـــگـــویـــم
خودتان میبینید
چـــ♥️ــــادرم را به تمسخر میگیرند😢
اما میدانید دلم را چه قرص میکند؟؟؟؟
دلم را خونی که دادید قرص میکند
میدانم در آخرین لحظه گفتید:
به امام بگویید ما تا آخرین قطره خونمان جنگیدیم
ای کاش من هم روزی بگویم
به ✿مهدی فاطمه✿ بگویید تا آخرین نفس هایم #مدافع_چــــــــادر بودم
کاش #شهید شوم به پای چــــ♥️ــــادرم
@chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت_سوم _چیزیم نیست امشب میخوام حسابی خوش
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت_چهارم
ریحانه متوجه گرفتگی حال من شد.
_سمیرا؟ چیزی شده؟
_هان؟ نه گفتم که چیزی نیست..
_به ماهم دروغ میگی؟
چهره اش درهم بود .خیلی نگران من بود انگار.
با بغض گفتم:
_خانواده ام میخوان منو ببرن..
چهره ے بچه ها پر از علامت سوال شد!
ریحانه به حرف آمد.
_یعنی چی؟ کجا میخوان ببرن؟..
_ترکیه...
میخوان منو باخودشون ببرن ترکیه و اونجا زندگی کنیم.
سکوت سردی فضا را گرفت.چهره های مغموم ریحانه و زهرا بغض من را بیشتر میکرد. با پشت دستم گوشه ی چشمم را پاک کردم.
_معذرت میخوام دخترا شب به این خوبیتون رو خراب کردم..
اینبار زهرا باهمان متانت همیشگی اش به حرف آمد:
_نه بابا دیوونه توهم رفیق ماهستی و ماهم برات نگرانیم...
چرا غذا رو نمیارن؟
ریحانه از جایش بلند شد..
_اینا باید زور بالاسرشون باشه..من میرم غذا رو بیارم.
ریحانه که رفت من و زهرا هم سکوت اختیار کرده بودیم. نمیدانم داشت به چه چیزی فکر میکرد...من و یا عروس شدن ریحانه؟ شایدهم نامزدش که هم اکنون بقول خودشان مٵموریت است..
صدای ریحانه من را به خودم آورد..
_بفرمایید.. تا زور نباشه که غذا نمیدن بهت..خدارو شکر کنید منو دارید وگرنه گشنه میموندید!
نگاهی با لبخند به او انداختم و غذا را از دستش گرفتم.
حین غذا خوردن ساکت بودیم تا ریحانه به حرف آمد..
_میگما سمیرا، توکه چه بخوای چه نخوای خانواده ات میبرنت
پس برو تخصص بگیر و درس بخون اونجا.
_اووومم نمیدونم باید بهش فکر کنم.
_مثلا میخوای بگی عقل داری؟! فکر نمیخواد خب.. از چیزی که خوشت نمیاد به بهترین شکل به نفع خودت استفاده کن.
مثل همیشه کمکم میکرد..
_اما.. اما من نمیخوام از شما دور بشم..کسیو جز شما ندارم.
_نترس فرار که نمیکنیم انقدر بهت زنگ میزنیم که خسته شی.
خندیدم...
نگاهی به ساعتم انداختم، نه و نیم بود!
_واییی بچه ها جمع کنید بریم دیرمون شد!
ریحانه طبق معمول جواب داد
_باز چت شد؟ انگار برق بهش وصل کرده باشن از جا پرید..
_ریحانه ساعت ده باید سینما باشیم..
بلند شدم و غذا را حساب کردم و برگشتم سمت بچه ها که ایستاده منتظرم بودند.
به سرعت از مرکز خرید بیرون زدیم و با آژانس خودرا به سینما رساندیم.. توی راه ریحانه از پسرخاله اش تعریف کرد.
اسمش امیرعلی بود،30ــ ساله و ظاهرا همان شغل نامزد زهرا را داشت..همان ها که پدرم میگوید قاتل هستند و همه جا سرک میکشند.
به سینما که رسیدیم ساعت 10 بود و با عجله وارد شدیم.ما هر سه به توافق فیلم کمدی انتخاب کرده بودیم که شاد باشیم..
کمی چیپس و پفک و هله هوله از دکه بغل سینما خریدم و رفتم کنار بچه ها داخل نشستم..حسابی خوش گذشت و این خوشی چه ناپایدار بود ...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
🍃🌺