eitaa logo
مدافعان حجابیم
244 دنبال‌کننده
260 عکس
250 ویدیو
1 فایل
ـ﷽ـ🌱 〖خداوندگار‌م؛ رحمتِ‌تو ،💜 بیشتر‌از‌آرزوهایِ‌کوچکِ‌منھ'〗 • • • "✿ • •
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین چون دوباره به تنهایی ام و آن خانه ی بزرگ برگشتم.. نیاز داشتم خستگی ام را بدر کنم اما حتما باید خبری از پدر و مادرم میگرفتم.باید بهشان میگفتم فقط به شرط تحصیل آنجا می آیم.گوشی خودرا برداشتم و به نت وصل کردم..تماس با مادر برقرارشد! _الو سمیرا.. _سلام مامان خوبی؟ _سلام دخترم کجایی چیکار میکنی؟ _خوبم میگذرونم دیگه...شما چه خبر؟ _جات خیلی خالیه بابا داره کارامون رو میکنه دیگه همیشه اینجا بمونیم و توهم بیای پیش ما. _آها..مامان یه چیزی بگم؟ _چیشده؟ _چیزی نشده..من فقط به یه شرط میام اونجا! _شرررط؟ _آره که ادامه تحصیل بدم و اونجا تخصصمو بگیرم.. _حالا یکاریش میکنیم..با بابات راجبش صحبت میکنم.درس که خیلی خوبه دخترم.. خداروشکر مخالفت نکرد..حالا با خیال راحت میخوابم تا لنگ ظهر!.. صدای شکنجه آوری آرامش خوابم را بهم ریخت.. خوب که دقت کردم صدای موبایلم بود! همانطور که دراز کشیده بودم و حاضر نبودم چشمم را باز کنم دست بلند کردم تا موبایلم را پیدا کنم...نبود! بلند شدم و تا میز اتاقم دنبالش گشتم و پیدایش کردم. حدس زدم مادرم بود! _بله مامان؟ _سلام سمیرا خوبی؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ _خواب بودم،دیشب از شدت خستگی یادم رفت نت رو قطع کنم! چیشده این وقت صبح؟ _صبح؟لنگ ظهره اونجا.. نگاهی به ساعت انداختم..راست میگفت ساعت یازده و نیم بود! _اوهوم.. _گوش کن سمیرا، ما هفته آینده برمیگردیم بابات رفته دنبال کارای دانشگاه که سهمیه آزاد تخصصتو واست بگیره و ثبت نامت کنه.تخصص چی میخوای بخونی؟ _واقعا بابا قبول کرد؟!!! میخوام قلب بخونم... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین _واقعا بابا قبول کرد؟!!! میخوام قلب بخونم.. _آره دیگه مگه درس بده؟ خب باشه به بابات میگم پیگیر باشه توهم عکس مدارکت رو بفرست.فعلا.. قطع کرد! منتظر خداحافظی منم نماند. عادتش بود... هیچوقت بامن درست و حسابی حرف نزد فقط برایم خرج کردند و خرج کردند و خرج...اما مادری و پدری نه! بیخیال شانه بالا انداختم و به سمت آشپزخانه رفتم..چقدر درهم! دستم را روی شکمم گرفتم و یخچال را دید زدم..تخم مرغ، پنیر، کره،مربا،نوتلا،نان تست و... نوتلا و نان تست را بیرون آوردم و به همراه چای میل کردم! به یاد ریحانه افتادم که عروس شدنش نزدیک است،شاید کمک لازم داشته باشد! به او زنگ زدم.. _الو سلام ریحانه چطوری؟ _سلام سمیرا خوبم توچطوری؟ _منم خوبم..راستی کی ازدواج میکنی؟ _هفته آینده. چطور؟ _همینطوری..کمک خواستی بگو. _ممنوووون عزیزم ان شاءالله عروسی خودت. _من نمیخوام عروس بشم یه دعا دیگه بکن! _وااا باز تو خل شدی؟ خواب به خواب نشده باشی.. _نه اتفاقا حالم خیلیم خوبه.هفته دیگه مامان و بابام میان بعدش همگی باهم میریم..میخوام تخصص قلب بگیرم. _به به خانم دکتر خارج رو شدن بسلامتی.. _دیگه دیگه شما نمیتونی ما میتونیم! _حسابتو میرسم بزار ببینمت یه تونستنی نشونت بدم!حالاهم قطع کن مزاحمم نشو که کلی کار دارم.. وقتی حرصش را درمی آوردم اینجور حرف میزد!خندیدم و ازاو خداحافظی کردم. تصمیم گرفتم بخاطر به زودی تخصص خواندنم شاد باشم و به تفریح بروم..حسابی تیپ زدم واز خانه بیرون رفتم.. شاد و آوازخوان قدم میزدم که صدایی از پشت مرا به سکوت ترسناکی وادار کرد! ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
سلام خدمت شما اعضای گرامی با اینکه دیروز نتونستم رمان بزارم امروز دوتا پارت میزارم
امیدوارم از کانالمون و رمانمون راضی باشید
راستی اگر به ۲۰۰نفر برسیم روز ی دو تا پارت میزارم😍 پس لینک کانال رو هرچه زودتر به دوستاتون بدید😘
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین شاد و آوازخوان قدم میزدم که صدایی از پشت مرا به سکوت ترسناکی وادار کرد! _خواهرم؟ خواهرم.. سرم را باترس برگرداندم..خدای من بازهم ازآن پسرهای اُمُل! دست به سینه ایستادم و طلبکارانه حرف زدم. _من خواهرشما نیستم.. _ب..ببخشید خ..خانم.. سرش تا حد امکان پایین بود و من را نگاه نمیکرد. _امرتون؟ _امر خاصی که نیست..یعنی هست! _بالاخره هست یا نیست؟ مزاحمم نشو آقا شکایت میکنم ازت ها.. _قصد مزاحمت نداشتم..شما با وضع ناجوری اومدین توی خیابون و با صدای بلند آواز میخونید این رفتار برای یک خانم جالب نیست! چشمانم گرد شده بود... اصلا به او چه ربطی داشت من چه میکنم؟ دستانم را ازشدت عصبانیت مشت کرده بودم..دلم میخواست بزنمش! _به شما چه ربطی داره من چجور میپوشم و چیکار میکنم؟ نمیفهمم من پدرم بهم اجازه میده از شماهم باید اجازه بگیرم؟ دست و پایش را گم کرد.. _نه نه سوءتفاهم نشه...بالاخره حجاب یه مسئله اجتماعیه نمیشه ساده ازش گذشت.. _خب تو نگاه نکن.. سرش را بالا آورد تعجب در قیافه اش جار میزد ولی... چرا من لرزیدم؟ راهم را کج کردم و به سمت بازار رفتم.. فکرم همه اش او بود.. باخودم جر و بحث درونی داشتم! _نخیرم اصلنم جذاب نبود! _چرا بود خیییلییی جذاب بود خصوصا اون ته ریشش و چشمای قهوه قاجاریِ معصومش! جر و بحث درونم باخودم مرا به بیراهه میبرد.. چه باید میکردم؟ به اطراف خیره شدم شاید ببینمش...نبود! براستی که بود؟... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖🍀🍀🍀 🍀 🍀 ایرادات و اشتباهات بچه مونو تو جمع نگیم .. اعتماد به نفس و عزت نفس بچه مون له میشه .. و به علاوه بچه یا لجباز و نا فرمان میشه یا گوشه گیر و ترسو ... هر تذکری هم که میخوایم بدیم ! هر اشتباهیم که مرتکب شدن ! بزاریم وقتی تنها شدیم ، با ارامش بهش تذکر بدیم .‌ مطمئنا نتیجه بهتری میگیریم .. ✒ @chadoram
🌹 ‌زن عفیف زیباستـــ🌺 وعفتش بہ او قدرتی مے دهد ڪہ قوےترین مردان در برابر او به خضوع وادارمے ڪند...😌 و حجاب اسلحہ محڪمے است ڪہ زن با آن مے تواند ازحقوق وارزشهایش دفاع ڪند... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃 @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین اصلا به من چه که او که بود! من که همه عمر از اینجور آدم ها متنفر بودم و بد و بیراه بهشان میگفتم..این یکی هم باید بد و بیراه بارش میکردم!... درمانده و مستاصل به راهم ادامه دادم..نفهمیدم چطور جلوی خانه ی ریحانه سردرآوردم!نگاهی به ساعت مچی ام انداختم، ساعت سه بعد از ظهر بود!! من اینجا چه میکنم؟ این وقت از روز؟! دپرسانه راهم را برگشتم! الآن وقت مناسبی برای دیدن ریحانه نبود.. کوچه تنگشان را با بی حوصلگی تمام طی کردم. چیزی که دیدم چشمانم را گرد کرد! ریحانه بود..با نامزدش خداحافظی میکرد و داشت می آمد داخل کوچه. همانجا ایستادم تا اینکه ریحانه مرا دید! _اِ،سمیرا؟ تو اینجا چیکار میکنی این وقت ظهر؟اومده بودی خونه؟ _سلام نه..یعنی نمیدونم چطور شد سر از اینجا درآوردم.. _وااا عاشق شدی؟! _نه بابااا من و عشق آخه؟ ریحانه تو نامزدتو دوسش داری؟ _این چه سوالیه خب معلومه آره! _نمیترسی مثل نامزد زهرا همش بره و نباشه؟ _ترس که نه ما اونارو ب خدای بزرگ میسپاریم خدا هیچوقت بد واسه ماها نمیخواد! _باز روضه شد! ول کن این حرفارو.. من که بمیرم زن این قاتل ها نمیشم.. _صد بار بهت گفتم اینا قاتل نیستن و سپاهی ان... اولین بار بود ریحانه انقدر تند شد! شاید چون بحث نامزدش بود.. شانه بالا انداختم و طلبکارانه رو به ریحانه گفتم: _خوددانی به من که ربطی نداره!..حالام برو خونتون منم برم یه جایی یه غذایی کوفت کنم.. _تا اینجا اومدی حالا بزارم بری؟ لوس نشو بیا بریم خونه.. _نمیام.. _چنان بزنمش که پهن زمین بشههه! مچ دستم را گرفت و به دنبال خود کشید..از حرص خوردنش خنده ام گرفت.. _میخندی؟ _خیلی جذابی ریحانه! _نمیگفتی هم میدونستم! _پررو،دیگه ازت تعریف نمیکنم.. _باشه حالا قهر نکن خانم دکتر.. با خنده وارد خانه شان شدم،انگار کسی خانه نبود!.. دوتایی داخل رفتیم و حسابی گفتیم و خندیدیم گاهی پانتومیم بازی میکردیم و گاهی حدس کلمه و گاهی هم مثل بچه ها میدویدیم دنبال هم.. خسته و کوفته مثل مرغ پرکنده روی زمین ولو شدم! نفس نفس میزدم و از ریحانه طلب آب کردم..چشمم که به ساعت افتاد مثل فرفره ازجا پریدم! ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
با کمی تاخیر پارت امروز👆👆👆
💚💚 👱‍♀⁉️ 💚💚 شاید نگاہ ڪنے بہ رقص💇‍ موهاے چترتیت در آواز باد.. و یا خیرہ شوے بہ دہ انگشتت در دو رنگِ لاڪ💅.. شاید خلاصہ ڪنی خودت را در شالُ یڪ مانتوے باز👗.. و این شود ڪہ پیش خودت بگویی: من و بخشش یار😔..؟ و یار.. و یار.. و چگونہ بگویم برایت از این یار😍.. ڪہ بشود باورت.. تہ معرفت است ُ"وَدود" بِمعنایِ "بسیار دوستدار"..! ❤️ تا بدانے ڪہ چطور خواهان توست بسے بیشتر از.. همین بابا وُ مامان👨‍👩‍👧..! او دیریست.. منتظر توست بے تابُ بے قرار.. و راہ را برایت ڪردہ هموارِ هموار.. بدون چالُ چولہ.. از لاڪ جیغ💅،سر راست،تا خدا..! خب ڪمے هم انصاف.. بیمعرفتیست اگر.. قدم نگذارے در این جادہ امنُ صاف.. و دل بدهے بہ ترسُ واهمہ وُ شڪُ ابهام..! پس همین آن.. بدہ دل دل بدہ دل یڪ☝️ دلہ ڪن.. تو با یار..! یڪ قدم بردار🐾.. با یڪ،بہ امید تو و بسم اللہ.. ڪار تمام است و صد قدم بعدے نیست بہ اختیار.. دگر کشش عشق 💖 استُ یار و یار..! و اگر خواست ڪسے.. تو را ببرد زیر سوال❓❓ هرهر و ڪرڪر ڪند😏😏 تا ببند راہ را با خار❌❌ در جوابش تنها بگو: مگر میشود..🔆 مگر داریم..🔆 توبہ😊 ڪنے و نپذیرد یار😍..؟ @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت_هشتم اصلا به من چه که او که بود! من که
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین _وای ریحاااانهههه من باید الان بیمارستان باشم ساعت ششه! _مگه امروز شیفتی؟ _آره خاک به.. _اِ نگووو .. عیبی نداره الآن آژانس میگیرم برو خونه لباس و وسایلتو بردار و برو. _مرررسییی. به سرعت برق و باد حاضر شدم و خودم را به بیمارستان رساندم. چقدرهم شلوغ بود... _خانم دکتر؟ مریضا منتظرن کجایین شما؟ _سلام خانم احمدی ببخش دیر شد سریع بفرست داخل.. سرم حسابی گرم بود و اصلا وقت استراحت نداشتم..هوا هم داشت کم کم گرم میشد بالاخره نیمه خرداد ماه بود و منم به شدت بدگرما! بعد از سه ساعت از منشی ام خواستم یک ربع کسی را داخل نفرستد.. تلفن را برداشتم و شماره اتاق رییس را گرفتم. _سلام آقای دکتر،من خانم دکتر اکبری هستم. _سلام خانم دکتر حالتون چطوره؟ درخدمتم.. _خوبم ممنون..آقای دکتر راستش..اوووممم چجور بگم. _چیزی شده خانم اکبری؟ _چیزی که ... من دارم میرم خارج از کشور برای تخصص..نامه ی شما و مدرکم رو لازم دارم. _به به بسلامتی..باشه من هرکاری لازم باشه انجام میدم فقط یه مقدار طول میکشه.باید بتونم کسی رو جایگزین شما کنم. _عیبی نداره من تا یک هفته میتونم صبر کنم. _عالیه. خبرتون میدم.. _ممنون خداحافظ.. همکاری دکتر بامن برای رفتنم بهترین خبر بود..با سرخوشی تمام شیفتم را به پایان رساندم و به خانه برگشتم..حالا دیگر منم برای رفتن به خارج از کشور مشتاق بودم. تلویزیون 50 اینچ خانه را روشن کردم و شروع کردم به فیلم و آواز دیدن و شنیدن.. عالی بود بهتر از این نمیشد. "خانم دکتر سمیرا اکبری به بخش CCU".. تصور شنیدن این جمله چقدر شیرین بود.من عاشق نجات دادن جان انسان ها بودم و هستم..اصلا پزشک شدم تا بتوانم جان آدم ها را نجات دهم و از این کار لذت میبردم.. دور خودم چرخ خوردم و تاب خوردم و نهایتا خودم را روی کاناپه ولو کردم، چشمان درشت و مشکی ام را بستم تا کمی به رویای زیبا سفر کنم.. تخصص قلب آرزویم بود..من در بیمارستان ها بهترین خواهم بود..به خواب عمیقی فرو رفتم... با صدای جیغ خودم از خواب پریدم! ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم رب القلم...✨ تمام دشمنان اسلام...🔥 تمام دشمنان ایران...🇮🇷 بترسید...از چادر مشکی بانوان ایرانی بترسید....از چادری بودن بانوان ایرانی چه پیر چه جوان بترسید...🌙 از اینکه الگوی آنها حضرت زهرا(س) است بترسید....از عشق دختران و پسران نسل جوان ایرانی به رهبرمان سید علی...بترسید...🍃🥀 از غیرت و شجاعت مدافعان حرم...از نجابت و پاکی مدافعان چادر...بترسید...❄️🦋 تمام توطئه هایتان را تمام نقشه های شیطانیتان را...🔥 با همین تکه پارچه ای مشکی که تاروپودش بوی نجابت و شجاعت میدهد...🖤 به هم میزنند...⚡️🔅 طرف حساب تمام دشمنان اسلام و حجاب بانوان چادری هستند☀️ دشمن از چادر مشکی آنها واهمه دارد...نه از موهای پریشان و چهره هایی با هفت قلم آرایش...👩‍🎤🏳‍🌈 بانوان چادری دلتان نلرزد... اگر به چادر مقدس شما خندیدند‌..😂 دل زده نشوید از چادر‌.‌...اگر به چادر مقدس شما تهمت و طعنه زدند...زخم زدند...💔🥀 یادتان نرود...شما بانوان چادری...چه پیر چه جوان...مدافعید...شیرزنید...✌️✊ فراموش نکنید که دشمن از چادر مشکی شما بسیار میترسد🤜 پس با افتخار...با اقتدار...تاروز محشر به کوری چشم دشمنان اسلام و حجاب و شهیدان...چادری بمانید 🙌 سرباز امام زمانی باشید که غریب است...😭 سرباز حضرت زینب...بانوی غم...باشید...😭 چادری بمانید....👐✊ 🍃الهم عجل لولیک الفرج🍃 @chadoram