💖🍀🍀🍀
🍀
🍀
#مادران_زهرایی
ایرادات و اشتباهات بچه مونو
تو جمع نگیم .. اعتماد به نفس و عزت نفس بچه مون له میشه ..
و به علاوه بچه یا لجباز و نا فرمان میشه
یا گوشه گیر و ترسو ...
هر تذکری هم که میخوایم بدیم !
هر اشتباهیم که مرتکب شدن !
بزاریم وقتی تنها شدیم ،
با ارامش بهش تذکر بدیم .
مطمئنا نتیجه بهتری میگیریم ..
✒ #عطرسیب
@chadoram
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت_هشتم
اصلا به من چه که او که بود! من که همه عمر از اینجور آدم ها متنفر بودم و بد و بیراه بهشان میگفتم..این یکی هم باید بد و بیراه بارش میکردم!...
درمانده و مستاصل به راهم ادامه دادم..نفهمیدم چطور جلوی خانه ی ریحانه سردرآوردم!نگاهی به ساعت مچی ام انداختم، ساعت سه بعد از ظهر بود!! من اینجا چه میکنم؟ این وقت از روز؟!
دپرسانه راهم را برگشتم! الآن وقت مناسبی برای دیدن ریحانه نبود..
کوچه تنگشان را با بی حوصلگی تمام طی کردم. چیزی که دیدم چشمانم را گرد کرد!
ریحانه بود..با نامزدش خداحافظی میکرد و داشت می آمد داخل کوچه. همانجا ایستادم تا اینکه ریحانه مرا دید!
_اِ،سمیرا؟ تو اینجا چیکار میکنی این وقت ظهر؟اومده بودی خونه؟
_سلام نه..یعنی نمیدونم چطور شد سر از اینجا درآوردم..
_وااا عاشق شدی؟!
_نه بابااا من و عشق آخه؟
ریحانه تو نامزدتو دوسش داری؟
_این چه سوالیه خب معلومه آره!
_نمیترسی مثل نامزد زهرا همش بره و نباشه؟
_ترس که نه ما اونارو ب خدای بزرگ میسپاریم خدا هیچوقت بد واسه ماها نمیخواد!
_باز روضه شد! ول کن این حرفارو.. من که بمیرم زن این قاتل ها نمیشم..
_صد بار بهت گفتم اینا قاتل نیستن و سپاهی ان...
اولین بار بود ریحانه انقدر تند شد! شاید چون بحث نامزدش بود..
شانه بالا انداختم و طلبکارانه رو به ریحانه گفتم:
_خوددانی به من که ربطی نداره!..حالام برو خونتون منم برم یه جایی یه غذایی کوفت کنم..
_تا اینجا اومدی حالا بزارم بری؟ لوس نشو بیا بریم خونه..
_نمیام..
_چنان بزنمش که پهن زمین بشههه!
مچ دستم را گرفت و به دنبال خود کشید..از حرص خوردنش خنده ام گرفت..
_میخندی؟
_خیلی جذابی ریحانه!
_نمیگفتی هم میدونستم!
_پررو،دیگه ازت تعریف نمیکنم..
_باشه حالا قهر نکن خانم دکتر..
با خنده وارد خانه شان شدم،انگار کسی خانه نبود!.. دوتایی داخل رفتیم و حسابی گفتیم و خندیدیم گاهی پانتومیم بازی میکردیم و گاهی حدس کلمه و گاهی هم مثل بچه ها میدویدیم دنبال هم..
خسته و کوفته مثل مرغ پرکنده روی زمین ولو شدم! نفس نفس میزدم و از ریحانه طلب آب کردم..چشمم که به ساعت افتاد مثل فرفره ازجا پریدم!
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
💚💚 👱♀⁉️ 💚💚
شاید نگاہ ڪنے
بہ رقص💇 موهاے چترتیت در آواز باد..
و یا خیرہ شوے بہ دہ انگشتت
در دو رنگِ لاڪ💅..
شاید خلاصہ ڪنی
خودت را در شالُ یڪ مانتوے باز👗..
و این شود ڪہ پیش خودت بگویی:
من و بخشش یار😔..؟
و یار..
و یار..
و چگونہ بگویم برایت از این یار😍..
ڪہ بشود باورت..
تہ معرفت است
ُ"وَدود" بِمعنایِ "بسیار دوستدار"..! ❤️
تا بدانے ڪہ چطور
خواهان توست بسے بیشتر از..
همین بابا وُ مامان👨👩👧..!
او دیریست..
منتظر توست بے تابُ بے قرار..
و راہ را برایت ڪردہ هموارِ هموار..
بدون چالُ چولہ..
از لاڪ جیغ💅،سر راست،تا خدا..!
خب ڪمے هم انصاف..
بیمعرفتیست اگر..
قدم نگذارے در این جادہ امنُ صاف..
و دل بدهے بہ ترسُ واهمہ وُ شڪُ ابهام..!
پس همین آن..
بدہ دل
دل بدہ
دل یڪ☝️ دلہ ڪن..
تو با یار..!
یڪ قدم بردار🐾..
با یڪ،بہ امید تو و بسم اللہ..
ڪار تمام است و صد قدم بعدے
نیست بہ اختیار..
دگر کشش عشق 💖 استُ یار و یار..!
و اگر خواست ڪسے..
تو را ببرد زیر سوال❓❓
هرهر و ڪرڪر ڪند😏😏
تا ببند راہ را با خار❌❌
در جوابش تنها بگو:
مگر میشود..🔆
مگر داریم..🔆
توبہ😊 ڪنے و نپذیرد یار😍..؟
@chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت_هشتم اصلا به من چه که او که بود! من که
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت_نهم
_وای ریحاااانهههه من باید الان بیمارستان باشم ساعت ششه!
_مگه امروز شیفتی؟
_آره خاک به..
_اِ نگووو .. عیبی نداره الآن آژانس میگیرم برو خونه لباس و وسایلتو بردار و برو.
_مرررسییی.
به سرعت برق و باد حاضر شدم و خودم را به بیمارستان رساندم.
چقدرهم شلوغ بود...
_خانم دکتر؟ مریضا منتظرن کجایین شما؟
_سلام خانم احمدی ببخش دیر شد سریع بفرست داخل..
سرم حسابی گرم بود و اصلا وقت استراحت نداشتم..هوا هم داشت کم کم گرم میشد بالاخره نیمه خرداد ماه بود و منم به شدت بدگرما! بعد از سه ساعت از منشی ام خواستم یک ربع کسی را داخل نفرستد.. تلفن را برداشتم و شماره اتاق رییس را گرفتم.
_سلام آقای دکتر،من خانم دکتر اکبری هستم.
_سلام خانم دکتر حالتون چطوره؟ درخدمتم..
_خوبم ممنون..آقای دکتر راستش..اوووممم چجور بگم.
_چیزی شده خانم اکبری؟
_چیزی که ... من دارم میرم خارج از کشور برای تخصص..نامه ی شما و مدرکم رو لازم دارم.
_به به بسلامتی..باشه من هرکاری لازم باشه انجام میدم فقط یه مقدار طول میکشه.باید بتونم کسی رو جایگزین شما کنم.
_عیبی نداره من تا یک هفته میتونم صبر کنم.
_عالیه. خبرتون میدم..
_ممنون خداحافظ..
همکاری دکتر بامن برای رفتنم بهترین خبر بود..با سرخوشی تمام شیفتم را به پایان رساندم و به خانه برگشتم..حالا دیگر منم برای رفتن به خارج از کشور مشتاق بودم. تلویزیون 50 اینچ خانه را روشن کردم و شروع کردم به فیلم و آواز دیدن و شنیدن..
عالی بود بهتر از این نمیشد. "خانم دکتر سمیرا اکبری به بخش CCU".. تصور شنیدن این جمله چقدر شیرین بود.من عاشق نجات دادن جان انسان ها بودم و هستم..اصلا پزشک شدم تا بتوانم جان آدم ها را نجات دهم و از این کار لذت میبردم.. دور خودم چرخ خوردم و تاب خوردم و نهایتا خودم را روی کاناپه ولو کردم، چشمان درشت و مشکی ام را بستم تا کمی به رویای زیبا سفر کنم..
تخصص قلب آرزویم بود..من در بیمارستان ها بهترین خواهم بود..به خواب عمیقی فرو رفتم...
با صدای جیغ خودم از خواب پریدم!
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
بسم رب القلم...✨
تمام دشمنان اسلام...🔥
تمام دشمنان ایران...🇮🇷
بترسید...از چادر مشکی بانوان ایرانی بترسید....از چادری بودن بانوان ایرانی چه پیر چه جوان بترسید...🌙
از اینکه الگوی آنها حضرت زهرا(س) است بترسید....از عشق دختران و پسران نسل جوان ایرانی به رهبرمان سید علی...بترسید...🍃🥀
از غیرت و شجاعت مدافعان حرم...از نجابت و پاکی مدافعان چادر...بترسید...❄️🦋
تمام توطئه هایتان را تمام نقشه های شیطانیتان را...🔥
با همین تکه پارچه ای مشکی که تاروپودش بوی نجابت و شجاعت میدهد...🖤
به هم میزنند...⚡️🔅
طرف حساب تمام دشمنان اسلام و حجاب بانوان چادری هستند☀️
دشمن از چادر مشکی آنها واهمه دارد...نه از موهای پریشان و چهره هایی با هفت قلم آرایش...👩🎤🏳🌈
بانوان چادری دلتان نلرزد... اگر به چادر مقدس شما خندیدند..😂
دل زده نشوید از چادر....اگر به چادر مقدس شما تهمت و طعنه زدند...زخم زدند...💔🥀
یادتان نرود...شما بانوان چادری...چه پیر چه جوان...مدافعید...شیرزنید...✌️✊
فراموش نکنید که دشمن از چادر مشکی شما بسیار میترسد🤜
پس با افتخار...با اقتدار...تاروز محشر به کوری چشم دشمنان اسلام و حجاب و شهیدان...چادری بمانید 🙌
سرباز امام زمانی باشید که غریب است...😭
سرباز حضرت زینب...بانوی غم...باشید...😭
چادری بمانید....👐✊
🍃الهم عجل لولیک الفرج🍃
#مدافع_چادر
@chadoram
🌸🍃🌸🍃
🍃
🌸
🍃
صاحب صبر به من صبری عنایت بنما
که فراق حرم دلبرتان پیرم کرد...!!😔😢
#یا_زینب_کبری(س)
@chadoram
وإن اعتقدت يوماً أن حلمك بعيد...
فتذكر أن الله قريب !
اگه یه روزی فکر کردی آرزوهات دوره، یادت بیار که خدا نزدیکه ...
@chadoram
با سلام خدمت همه ی اعضای کانال
از این به بعد انشالله شبا تا ساعت دوازده پارت میزارم
اما سعی میکنم زودتر بزارم😊
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت_نهم _وای ریحاااانهههه من باید الان بیما
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت_دهم
با صدای جیغ خودم از خواب پریدم! صورتم خیس شده بود ساعت چند است؟شش صبح.. چه خواب وحشتناکی..
نفس نفس زنان و بی توجه به زمان گوشی تلفنم را برداشتم و به ریحانه زنگ زدم. یک بوق... دوبوق... سه بوق...
_سمیرا؟ سلام چیشده این وقت صبح؟
_ر..ریحانه ریحانه گوش کن...
_چیشده چرا نفس نفس میزنی اتفاقی افتاده؟
_یه دقیقه ساکت شو گوش کن من چی میگم..
ریحانه نامزدتو نزار بره ماموریت!
_چییی؟اول صبحی زنگ زدی اینو بگی؟ حالت خوبه؟
_واااای گوش کن.. من خواب دیدم، خواب دیدم شوهرت میره کشته میشه نزار بره اگر دوستش داری..
_خل شدی رفت..سرسجاده ام برات دعا میکنم خوب شی!
_ریحانه حرفمو باور کن من بخاطر خودت میگم..
_باشه ممنون که گفتی اما اون کارشه و میره و منم مانعش نمیشم..بعدشم مرگ و زندگی دست خداست به خواب من و تو که نیست!
_باشه خود دانی..خدافظ.
ریحانه چطور میتوانست انقدر دلش گنده باشد و باخیال راحت شوهرش را به دام مرگ بفرستد؟ برای همین تفکر احمقانه است که هیچوقت عقایدشان را قبول ندارم..یعنی چه که او را به دام مرگ بفرستی؟..
کلافه روی کاناپه دراز کشیدم و دستم را روی سرم گذاشتم تا از شدت هجوم افکار خلاص شوم اما خلاصی نداشت..
بلند شدم و لباس پوشیدم و رفتم سمت ریحانه! باید با او حرف میزدم که چرا میخواهد این کار احمقانه را انجام دهد؟
ریحانه دیروز گفته بود که شوهرش چیزهای عجیبی گفته و انگار قرار است برای ماموریت به کشورهای عربی برود!
به سرعت خودم را به منزلشان رساندم.آیفونشان را به صدا درآوردم!
_کیه؟
_سمیرام،بازکنید.
_تو الان اینجا چیکار میکنی دخترم؟
_باید با ریحانه حرف بزنم باز کنید خواهش میکنم..
در باز شد! دویدم داخل و نفس نفس زنان ریحانه را صدا زدم..
_ریحانه ؟ ریحانه...ریحانه..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
و تو ...
هنوز نیامدی !
چون هنوز من به خودم نیامدم 😔
"الهم عجل لویک الفرج"
.....★♥️★.....
@chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت_دهم با صدای جیغ خودم از خواب پریدم! صور
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت_یازدهم
_چته دختر؟خونه رو گذاشتی رو سرت..
آب دهانم را قورت دادم و دستانم را روی شانه های ریحانه گذاشتم..
_ریحانه..خودت مگه نگفتی شوهرت برای ماموریت باید بره کشورهای عربی؟ مگه نگفتی اونجا جنگ داخلیه؟
_خب؟
_نزار بره..من جای تو دلشوره دارم تو چطور میتونی انقدر دل گنده باشی؟
ریحانه لبحندی زد و مرا به آغوش کشید..
_قربونت برم من آخه.. ما خودمون به همدیگه قول دادیم و اینجور زندگی رو قبول داریم.
عصبانی تر شدم و فریاد کشیدم..
_چرااا؟ چطور میتونی این زندگی احمقانه رو قبول کنی؟
سکوت کرد و تا نزدیک باغچه ی حیاطشان قدم زد..
_چون ما اینجوری باور داریم به خدا میرسیم..
_واسه من روضه نخون ریحانه..اگر جونتو بزاری کف دستت بری به خدا میرسی؟ این احمقانه است یه جور خودکشیه!
_ما توکل و توسل میکنیم..با خدا برای رسیدن به خودش معامله میکنیم..
_نمیفهممت ریحانه بنظرم کافیه چون من هیچوقت این مضخرفات رو درک نمیکنم!
کلافه و سر به زیر از منزلشان بیرون زدم و رفتم سمت خیابان..
قدم میزدم و خرده سنگ ها را با کفش کتانی مشکی ام شوت میکردم! اصلا عقیده ی ریحانه را نمیتوانستم درک کنم.. با چادر پوشیدنشان در گرما و سرما و نمازی که بنظرم فقط خم و راست شدنِ بیهوده است کاری نداشته باشم،نمیتوانم قبول کنم خودکشی هم برای خداست!
آه بلندی کشیدم و به خانه برگشتم..باید کم کم خانه را برای برگشتن پدر و مادر آماده میکردم،اما این خانه ی درهم را تنهایی حریف نیستم!از آشپزخانه شروع میکنم..
ظروف کثیف و درعین حال زیبا را شروع به شستن کردم!
خدای من چقدر ازاین کار متنفر بودم..ناچارا ادامه دادم و سپس به گردگیری کردن کابینت های تمام ام دی اف و سفید رنگ پرداختم..
با یک دست گردگیری و با دست دیگر عرق پیشانی ام را پاک میکردم! چقدر هوا گرم شده...
کار را نیمه تمام رها کردم و خودم را روی تخت اتاق انداختم!
افکار به هم ریخته ام لحظه ای آرامش برایم نگذاشته بود..
_ریحانه، نامزدش، مرگ!... من ،تخصص قلب،ترکیه!
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
💐☘💐☘💐
☘
💐
☘
#مادران_زهرایی
برای کارهای خوب بچه هامون ارزش قائل باشیم .. اون هارو تشویق کنیم. تا بدونن کارهای خوبشون مورد رضایت ماست .و ما بهشون توجه داریم ...
اما مراقب باشیم شرطی نشن برای هرکار کوچیکی ازمون جایزه بخوان !
گاهی خودمون اینکار رو انجام بدیم تا بفهمن حواسمون بهشون هست ...
@chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت_یازدهم _چته دختر؟خونه رو گذاشتی رو سرت.
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت_دوازدهم
امروز چندشنبه است؟...سه شنبه! چندم؟ ... ۱۹ خرداد ۹۳...
صدای تلفنم آرامشم را برهم زد! با اخم های درهم فرورفته سمت گوشی ام رفتم..پدرم بود!
_بله بابا؟
_سلام سمیرا خوبی دخترم؟
_سلام بابا خوبم شما خوبید؟
_سمیرا گوش کن چی بهت میگم..ما مجبور شدیم زودتر برگردیم و فردا پرواز داریم!
قیافه ام از تعجب دیدنی شده بود..فریاد کشیدم.
_چییییی؟!
_یواشتر دختر مگه جن دیدی؟!
_چرا چیشده که زودتر برمیگردین؟ دانشگاه من چی پس؟
_دانشگاه تو اوکی شده نگران نباش..پدرت رو دست کم گرفتی ها! یادت رفته ما از چه خاندانی هستیم؟
نفس بلندی کشیدم و جواب دادم..
_نه یادم نرفته..
_خلاصه ما فردا برمیگردیم اما برای سه چهار روز! بعدش برای همیشه میایم این ور..
_واقعااا؟..باشه پس من منتظرتون هستم.
_فعلا دخترم..
قطع کرد!
پدر من و جد اندر جدش در خاندان و طایفه شاه ایران بودند..کسی دیگر برای شاه ارزشی قائل نمیشد ولی پدر من اینقدر تعصب داشت که نمیخواست این را بپذیرد! حق هم داشت خب سنش هم زیاد بود..۶۵ سال سن داشت و با مادرم ۱۶ سال اختلاف سنی داشتند!
تلفن خانه را برداشتم و به خاله ام زنگ زدم..
خاله ی من تنها کسی بود که دراین شرایط میتوانست کمکم کند تا خانه را برای برگشتن پدر و مادرم آماده کنم! هرچند حوصله ی حرفهایش را ندارم و همه اش از پسرش آرمین برای من میگوید!
آرمین ۲۸ سالش بود و مهندس برق...خاله ام بدش نمی آمد من که دکترهم هستم عروسش بشوم برای همین مغز من را عین خوره میخورد! من که از این پسرهای پاپَتی مثل آرمین خوشم نمی آمد و چندبار به خاله ام گفته بودم که عروسش نمیشم!اصلا ترکیه رفتن برای تحصیل بهترین راه برای فرار از این ها بود!..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram