eitaa logo
مدافعان حجابیم
244 دنبال‌کننده
260 عکس
250 ویدیو
1 فایل
ـ﷽ـ🌱 〖خداوندگار‌م؛ رحمتِ‌تو ،💜 بیشتر‌از‌آرزوهایِ‌کوچکِ‌منھ'〗 • • • "✿ • •
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین اصلا به من چه که او که بود! من که همه عمر از اینجور آدم ها متنفر بودم و بد و بیراه بهشان میگفتم..این یکی هم باید بد و بیراه بارش میکردم!... درمانده و مستاصل به راهم ادامه دادم..نفهمیدم چطور جلوی خانه ی ریحانه سردرآوردم!نگاهی به ساعت مچی ام انداختم، ساعت سه بعد از ظهر بود!! من اینجا چه میکنم؟ این وقت از روز؟! دپرسانه راهم را برگشتم! الآن وقت مناسبی برای دیدن ریحانه نبود.. کوچه تنگشان را با بی حوصلگی تمام طی کردم. چیزی که دیدم چشمانم را گرد کرد! ریحانه بود..با نامزدش خداحافظی میکرد و داشت می آمد داخل کوچه. همانجا ایستادم تا اینکه ریحانه مرا دید! _اِ،سمیرا؟ تو اینجا چیکار میکنی این وقت ظهر؟اومده بودی خونه؟ _سلام نه..یعنی نمیدونم چطور شد سر از اینجا درآوردم.. _وااا عاشق شدی؟! _نه بابااا من و عشق آخه؟ ریحانه تو نامزدتو دوسش داری؟ _این چه سوالیه خب معلومه آره! _نمیترسی مثل نامزد زهرا همش بره و نباشه؟ _ترس که نه ما اونارو ب خدای بزرگ میسپاریم خدا هیچوقت بد واسه ماها نمیخواد! _باز روضه شد! ول کن این حرفارو.. من که بمیرم زن این قاتل ها نمیشم.. _صد بار بهت گفتم اینا قاتل نیستن و سپاهی ان... اولین بار بود ریحانه انقدر تند شد! شاید چون بحث نامزدش بود.. شانه بالا انداختم و طلبکارانه رو به ریحانه گفتم: _خوددانی به من که ربطی نداره!..حالام برو خونتون منم برم یه جایی یه غذایی کوفت کنم.. _تا اینجا اومدی حالا بزارم بری؟ لوس نشو بیا بریم خونه.. _نمیام.. _چنان بزنمش که پهن زمین بشههه! مچ دستم را گرفت و به دنبال خود کشید..از حرص خوردنش خنده ام گرفت.. _میخندی؟ _خیلی جذابی ریحانه! _نمیگفتی هم میدونستم! _پررو،دیگه ازت تعریف نمیکنم.. _باشه حالا قهر نکن خانم دکتر.. با خنده وارد خانه شان شدم،انگار کسی خانه نبود!.. دوتایی داخل رفتیم و حسابی گفتیم و خندیدیم گاهی پانتومیم بازی میکردیم و گاهی حدس کلمه و گاهی هم مثل بچه ها میدویدیم دنبال هم.. خسته و کوفته مثل مرغ پرکنده روی زمین ولو شدم! نفس نفس میزدم و از ریحانه طلب آب کردم..چشمم که به ساعت افتاد مثل فرفره ازجا پریدم! ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
با کمی تاخیر پارت امروز👆👆👆
💚💚 👱‍♀⁉️ 💚💚 شاید نگاہ ڪنے بہ رقص💇‍ موهاے چترتیت در آواز باد.. و یا خیرہ شوے بہ دہ انگشتت در دو رنگِ لاڪ💅.. شاید خلاصہ ڪنی خودت را در شالُ یڪ مانتوے باز👗.. و این شود ڪہ پیش خودت بگویی: من و بخشش یار😔..؟ و یار.. و یار.. و چگونہ بگویم برایت از این یار😍.. ڪہ بشود باورت.. تہ معرفت است ُ"وَدود" بِمعنایِ "بسیار دوستدار"..! ❤️ تا بدانے ڪہ چطور خواهان توست بسے بیشتر از.. همین بابا وُ مامان👨‍👩‍👧..! او دیریست.. منتظر توست بے تابُ بے قرار.. و راہ را برایت ڪردہ هموارِ هموار.. بدون چالُ چولہ.. از لاڪ جیغ💅،سر راست،تا خدا..! خب ڪمے هم انصاف.. بیمعرفتیست اگر.. قدم نگذارے در این جادہ امنُ صاف.. و دل بدهے بہ ترسُ واهمہ وُ شڪُ ابهام..! پس همین آن.. بدہ دل دل بدہ دل یڪ☝️ دلہ ڪن.. تو با یار..! یڪ قدم بردار🐾.. با یڪ،بہ امید تو و بسم اللہ.. ڪار تمام است و صد قدم بعدے نیست بہ اختیار.. دگر کشش عشق 💖 استُ یار و یار..! و اگر خواست ڪسے.. تو را ببرد زیر سوال❓❓ هرهر و ڪرڪر ڪند😏😏 تا ببند راہ را با خار❌❌ در جوابش تنها بگو: مگر میشود..🔆 مگر داریم..🔆 توبہ😊 ڪنے و نپذیرد یار😍..؟ @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت_هشتم اصلا به من چه که او که بود! من که
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین _وای ریحاااانهههه من باید الان بیمارستان باشم ساعت ششه! _مگه امروز شیفتی؟ _آره خاک به.. _اِ نگووو .. عیبی نداره الآن آژانس میگیرم برو خونه لباس و وسایلتو بردار و برو. _مرررسییی. به سرعت برق و باد حاضر شدم و خودم را به بیمارستان رساندم. چقدرهم شلوغ بود... _خانم دکتر؟ مریضا منتظرن کجایین شما؟ _سلام خانم احمدی ببخش دیر شد سریع بفرست داخل.. سرم حسابی گرم بود و اصلا وقت استراحت نداشتم..هوا هم داشت کم کم گرم میشد بالاخره نیمه خرداد ماه بود و منم به شدت بدگرما! بعد از سه ساعت از منشی ام خواستم یک ربع کسی را داخل نفرستد.. تلفن را برداشتم و شماره اتاق رییس را گرفتم. _سلام آقای دکتر،من خانم دکتر اکبری هستم. _سلام خانم دکتر حالتون چطوره؟ درخدمتم.. _خوبم ممنون..آقای دکتر راستش..اوووممم چجور بگم. _چیزی شده خانم اکبری؟ _چیزی که ... من دارم میرم خارج از کشور برای تخصص..نامه ی شما و مدرکم رو لازم دارم. _به به بسلامتی..باشه من هرکاری لازم باشه انجام میدم فقط یه مقدار طول میکشه.باید بتونم کسی رو جایگزین شما کنم. _عیبی نداره من تا یک هفته میتونم صبر کنم. _عالیه. خبرتون میدم.. _ممنون خداحافظ.. همکاری دکتر بامن برای رفتنم بهترین خبر بود..با سرخوشی تمام شیفتم را به پایان رساندم و به خانه برگشتم..حالا دیگر منم برای رفتن به خارج از کشور مشتاق بودم. تلویزیون 50 اینچ خانه را روشن کردم و شروع کردم به فیلم و آواز دیدن و شنیدن.. عالی بود بهتر از این نمیشد. "خانم دکتر سمیرا اکبری به بخش CCU".. تصور شنیدن این جمله چقدر شیرین بود.من عاشق نجات دادن جان انسان ها بودم و هستم..اصلا پزشک شدم تا بتوانم جان آدم ها را نجات دهم و از این کار لذت میبردم.. دور خودم چرخ خوردم و تاب خوردم و نهایتا خودم را روی کاناپه ولو کردم، چشمان درشت و مشکی ام را بستم تا کمی به رویای زیبا سفر کنم.. تخصص قلب آرزویم بود..من در بیمارستان ها بهترین خواهم بود..به خواب عمیقی فرو رفتم... با صدای جیغ خودم از خواب پریدم! ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم رب القلم...✨ تمام دشمنان اسلام...🔥 تمام دشمنان ایران...🇮🇷 بترسید...از چادر مشکی بانوان ایرانی بترسید....از چادری بودن بانوان ایرانی چه پیر چه جوان بترسید...🌙 از اینکه الگوی آنها حضرت زهرا(س) است بترسید....از عشق دختران و پسران نسل جوان ایرانی به رهبرمان سید علی...بترسید...🍃🥀 از غیرت و شجاعت مدافعان حرم...از نجابت و پاکی مدافعان چادر...بترسید...❄️🦋 تمام توطئه هایتان را تمام نقشه های شیطانیتان را...🔥 با همین تکه پارچه ای مشکی که تاروپودش بوی نجابت و شجاعت میدهد...🖤 به هم میزنند...⚡️🔅 طرف حساب تمام دشمنان اسلام و حجاب بانوان چادری هستند☀️ دشمن از چادر مشکی آنها واهمه دارد...نه از موهای پریشان و چهره هایی با هفت قلم آرایش...👩‍🎤🏳‍🌈 بانوان چادری دلتان نلرزد... اگر به چادر مقدس شما خندیدند‌..😂 دل زده نشوید از چادر‌.‌...اگر به چادر مقدس شما تهمت و طعنه زدند...زخم زدند...💔🥀 یادتان نرود...شما بانوان چادری...چه پیر چه جوان...مدافعید...شیرزنید...✌️✊ فراموش نکنید که دشمن از چادر مشکی شما بسیار میترسد🤜 پس با افتخار...با اقتدار...تاروز محشر به کوری چشم دشمنان اسلام و حجاب و شهیدان...چادری بمانید 🙌 سرباز امام زمانی باشید که غریب است...😭 سرباز حضرت زینب...بانوی غم...باشید...😭 چادری بمانید....👐✊ 🍃الهم عجل لولیک الفرج🍃 @chadoram
🌸🍃🌸🍃 🍃 🌸 🍃 صاحب صبر به من صبری عنایت بنما که فراق حرم دلبرتان پیرم کرد...!!😔😢 (س) @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏وإن اعتقدت يوماً أن حلمك بعيد... فتذكر أن الله قريب ! اگه یه روزی فکر کردی آرزوهات دوره، یادت بیار که خدا نزدیکه ... @chadoram
با سلام خدمت همه ی اعضای کانال از این به بعد انشالله شبا تا ساعت دوازده پارت میزارم اما سعی میکنم زودتر بزارم😊
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت_نهم _وای ریحاااانهههه من باید الان بیما
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین با صدای جیغ خودم از خواب پریدم! صورتم خیس شده بود ساعت چند است؟شش صبح.. چه خواب وحشتناکی.. نفس نفس زنان و بی توجه به زمان گوشی تلفنم را برداشتم و به ریحانه زنگ زدم. یک بوق... دوبوق... سه بوق... _سمیرا؟ سلام چیشده این وقت صبح؟ _ر..ریحانه ریحانه گوش کن... _چیشده چرا نفس نفس میزنی اتفاقی افتاده؟ _یه دقیقه ساکت شو گوش کن من چی میگم.. ریحانه نامزدتو نزار بره ماموریت! _چییی؟اول صبحی زنگ زدی اینو بگی؟ حالت خوبه؟ _واااای گوش کن.. من خواب دیدم، خواب دیدم شوهرت میره کشته میشه نزار بره اگر دوستش داری.. _خل شدی رفت..سرسجاده ام برات دعا میکنم خوب شی! _ریحانه حرفمو باور کن من بخاطر خودت میگم.. _باشه ممنون که گفتی اما اون کارشه و میره و منم مانعش نمیشم..بعدشم مرگ و زندگی دست خداست به خواب من و تو که نیست! _باشه خود دانی..خدافظ. ریحانه چطور میتوانست انقدر دلش گنده باشد و باخیال راحت شوهرش را به دام مرگ بفرستد؟ برای همین تفکر احمقانه است که هیچوقت عقایدشان را قبول ندارم..یعنی چه که او را به دام مرگ بفرستی؟.. کلافه روی کاناپه دراز کشیدم و دستم را روی سرم گذاشتم تا از شدت هجوم افکار خلاص شوم اما خلاصی نداشت.. بلند شدم و لباس پوشیدم و رفتم سمت ریحانه! باید با او حرف میزدم که چرا میخواهد این کار احمقانه را انجام دهد؟ ریحانه دیروز گفته بود که شوهرش چیزهای عجیبی گفته و انگار قرار است برای ماموریت به کشورهای عربی برود! به سرعت خودم را به منزلشان رساندم.آیفونشان را به صدا درآوردم! _کیه؟ _سمیرام،بازکنید. _تو الان اینجا چیکار میکنی دخترم؟ _باید با ریحانه حرف بزنم باز کنید خواهش میکنم.. در باز شد! دویدم داخل و نفس نفس زنان ریحانه را صدا زدم.. _ریحانه ؟ ریحانه...ریحانه.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
و تو ... هنوز نیامدی ! چون هنوز من به خودم نیامدم 😔 "الهم عجل لویک الفرج" .....★♥️★..... @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت_دهم با صدای جیغ خودم از خواب پریدم! صور
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین _چته دختر؟خونه رو گذاشتی رو سرت.. آب دهانم را قورت دادم و دستانم را روی شانه های ریحانه گذاشتم.. _ریحانه..خودت مگه نگفتی شوهرت برای ماموریت باید بره کشورهای عربی؟ مگه نگفتی اونجا جنگ داخلیه؟ _خب؟ _نزار بره..من جای تو دلشوره دارم تو چطور میتونی انقدر دل گنده باشی؟ ریحانه لبحندی زد و مرا به آغوش کشید.. _قربونت برم من آخه.. ما خودمون به همدیگه قول دادیم و اینجور زندگی رو قبول داریم. عصبانی تر شدم و فریاد کشیدم.. _چرااا؟ چطور میتونی این زندگی احمقانه رو قبول کنی؟ سکوت کرد و تا نزدیک باغچه ی حیاطشان قدم زد.. _چون ما اینجوری باور داریم به خدا میرسیم.. _واسه من روضه نخون ریحانه..اگر جونتو بزاری کف دستت بری به خدا میرسی؟ این احمقانه است یه جور خودکشیه! _ما توکل و توسل میکنیم..با خدا برای رسیدن به خودش معامله میکنیم.. _نمیفهممت ریحانه بنظرم کافیه چون من هیچوقت این مضخرفات رو درک نمیکنم! کلافه و سر به زیر از منزلشان بیرون زدم و رفتم سمت خیابان.. قدم میزدم و خرده سنگ ها را با کفش کتانی مشکی ام شوت میکردم! اصلا عقیده ی ریحانه را نمیتوانستم درک کنم.. با چادر پوشیدنشان در گرما و سرما و نمازی که بنظرم فقط خم و راست شدنِ بیهوده است کاری نداشته باشم،نمیتوانم قبول کنم خودکشی هم برای خداست! آه بلندی کشیدم و به خانه برگشتم..باید کم کم خانه را برای برگشتن پدر و مادر آماده میکردم،اما این خانه ی درهم را تنهایی حریف نیستم!از آشپزخانه شروع میکنم.. ظروف کثیف و درعین حال زیبا را شروع به شستن کردم! خدای من چقدر ازاین کار متنفر بودم..ناچارا ادامه دادم و سپس به گردگیری کردن کابینت های تمام ام دی اف و سفید رنگ پرداختم.. با یک دست گردگیری و با دست دیگر عرق پیشانی ام را پاک میکردم! چقدر هوا گرم شده... کار را نیمه تمام رها کردم و خودم را روی تخت اتاق انداختم! افکار به هم ریخته ام لحظه ای آرامش برایم نگذاشته بود.. _ریحانه، نامزدش، مرگ!... من ،تخصص قلب،ترکیه! ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐☘💐☘💐 ☘ 💐 ☘ برای کارهای خوب بچه هامون ارزش قائل باشیم .. اون هارو تشویق کنیم. تا بدونن کارهای خوبشون مورد رضایت ماست .و ما بهشون توجه داریم ... اما مراقب باشیم شرطی نشن برای هرکار کوچیکی ازمون جایزه بخوان ! گاهی خودمون اینکار رو انجام بدیم تا بفهمن حواسمون بهشون هست ... @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت_یازدهم _چته دختر؟خونه رو گذاشتی رو سرت.
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین امروز چندشنبه است؟...سه شنبه! چندم؟ ... ۱۹ خرداد ۹۳... صدای تلفنم آرامشم را برهم زد! با اخم های درهم فرورفته سمت گوشی ام رفتم..پدرم بود! _بله بابا؟ _سلام سمیرا خوبی دخترم؟ _سلام بابا خوبم شما خوبید؟ _سمیرا گوش کن چی بهت میگم..ما مجبور شدیم زودتر برگردیم و فردا پرواز داریم! قیافه ام از تعجب دیدنی شده بود..فریاد کشیدم. _چییییی؟! _یواشتر دختر مگه جن دیدی؟! _چرا چیشده که زودتر برمیگردین؟ دانشگاه من چی پس؟ _دانشگاه تو اوکی شده نگران نباش..پدرت رو دست کم گرفتی ها! یادت رفته ما از چه خاندانی هستیم؟ نفس بلندی کشیدم و جواب دادم.. _نه یادم نرفته.. _خلاصه ما فردا برمیگردیم اما برای سه چهار روز! بعدش برای همیشه میایم این ور.. _واقعااا؟..باشه پس من منتظرتون هستم. _فعلا دخترم.. قطع کرد! پدر من و جد اندر جدش در خاندان و طایفه شاه ایران بودند..کسی دیگر برای شاه ارزشی قائل نمیشد ولی پدر من اینقدر تعصب داشت که نمیخواست این را بپذیرد! حق هم داشت خب سنش هم زیاد بود..۶۵ سال سن داشت و با مادرم ۱۶ سال اختلاف سنی داشتند! تلفن خانه را برداشتم و به خاله ام زنگ زدم.. خاله ی من تنها کسی بود که دراین شرایط میتوانست کمکم کند تا خانه را برای برگشتن پدر و مادرم آماده کنم! هرچند حوصله ی حرفهایش را ندارم و همه اش از پسرش آرمین برای من میگوید! آرمین ۲۸ سالش بود و مهندس برق...خاله ام بدش نمی آمد من که دکترهم هستم عروسش بشوم برای همین مغز من را عین خوره میخورد! من که از این پسرهای پاپَتی مثل آرمین خوشم نمی آمد و چندبار به خاله ام گفته بودم که عروسش نمیشم!اصلا ترکیه رفتن برای تحصیل بهترین راه برای فرار از این ها بود!.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ‍ ...❌✋ چادر و حجاب...😌 ماه بانو... ارثیه مادرمان اینگونه به دستت رسید؟... ارثیه مادرمان با رژ جیغ و هزار بزک و دوزک به دستت رسید؟... قرار بود مبلغ باشی خواهر نه مخرب... قرار بود لبخند به لب مولا بیاوری اما حالا... امروز میخواهم خواهرنه مخاطب قرارت دهم... ماه بانو... آیا میدانی اگر با همین آرایش بر چهرت دل جوانی را بلرزانی چه میشود؟... این را بدان بانو... همین که جلوی آیینه می ایستی... روسری گل گلی صورتی رنگت را روی سر میگزاری.. طلق را در درونش قرار میدهی... گیره مخصوص حجاب را بر میداری... و روسری ات را به صورت لبنانی میبندی... و چادر عباییت را بر سر میگذاری زیباترین ٱرایش دنیا را کرده ای... با این تفاوت که ارایشت برای خالق است نه مخلوق... ماه بانو... وقتی حجاب را برمیگزنی... چادر بر سر میگذاری... باید تفاوتی داشته باشی یانه؟... حجاب و چادر را از مادرمان برایمان به ارث رسیده آنقدر زیبایی را در درون خود جای داده که احتیاجی به این خودنمایی ها نباشد... ماه بانو... شاید دلت از حرف هایم برنجد اما... این را به خاطر بسپار... حجاب و چادر با هزار تبرج و لوازم آرایشی جور واجور و خودنمایی هیچ سنخیتی ندارد... وقتی با چادر و حجاب... ناخن میکاری... خودنمایی میکنی... و وقتی چادر و حجاب میشود وسیله ای برایت برای جمع کردن لایک... از تو خواهش میکنم نگو حجاب را تبلیغ میکنم... چون شما حجاب اصلی و مد نظر حضرت زهرا را تخریب میکنی نه تبلیغ... ماه بانو... شاید حرفهایم برایت کمی تلخ باشد اما باید بگوییم تا شاید روزی به دست تو و امثال تو برسد... خدا تو را منع به زیبایی نمیکند... اما اجازه نمیدهد ارزشت مخصوصا با حجاب به زیر سوال برود... وقتی خودت را آرایش میکنی... روسری ات را با حجاب میبندی.. چادر به سر میکنی... زیباییت چند برابر در مقابل دید نامحرم است... پس نگذار زیبایی و معصومیت حجابی که داری در میان خروار ها تبرج و خودنمایی گم شود.. یادت باشد حجاب و چادر خودشان به تنهایی مصداقی قوی برای زیباییت هستند...  💠💠💠💠💠💠💠💠💠 @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت_دوازدهم امروز چندشنبه است؟...سه شنبه! چ
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین خاله نسرین با سرخوشی تمام به خانه مان آمد و تمام هدفش برای کمک این بود که من قبول کنم عروسش بشوم اما...زهی خیال باطل! زرنگی کردم و به بهانه تماس ضروری با دوستم از زیر کار دررفتم! به ریحانه زنگ زدم و تاریخ دقیقا مراسم ازدواجش را جویا شدم.. _سلام ریحانه چطوری؟ میگم تاریخ عقدت دقیقا چه موقع است؟ _سلام سمیراجان.خوبی؟بهتر شدی؟ تاریخ عقد 23ام..چطور؟ _خوبم..خاله م اومده کمکم فردا مامان و بابام میان..24ام باید بریم ترکیه.. پس عقدت هستم! _آهان..آره خداروشکر.بسلامتی عزیزم ان شاءالله مامان و بابات بسلامت برسن. _ممنونم..فعلا من برم تا صدای خاله نسرین درنیومده! _خخخ برو خدافظ.. تلفن را قطع کردم و به کمک خاله رفتم.. _خاله جون من از کجا کمک کنم؟ _بیا اینجا کمک کن مبل هارو جا به جا کنیم.. رفتم آن طرف مبل را گرفتم و به سختی هرچه تمامتر مبل را جابجا کردیم. خاله نفس نفس زنان درحالیکه دستهایش را به هم میزد گفت.. _دستت دردنکنه عروس قشنگم.. نفس عمیق و بلندی کشیدم و با ناله گفتم: _چندبار بگم خاله جون؟ من عروس شما نیستم! _آخه چرا سمیراجان؟مگه آرمین من چشه؟ _ببخشیدا...چش نیس؟من خوشم نمیاد ازش اصلا.. _من آخر تورو عروس خودم میکنم.. _ببینیم و تعریف کنیم! با نهایت خستگی ظهر را شب کردیم و خاله را فرستادم رفت! کوفتگی در بدنم به شدت جار میزد،من دختر اینکار نبودم خب! چشمانم را بستم و به خواب فرو رفتم... باصدای شلوغی درحیاط چشم باز کردم..گوش هایم را تیز کردم.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
" یٰافٰاطِمَةٌ اَل۟زَه۟رٰا ۜ ": بسم رب الحسیݧ 🏴•° ✨ السَلامُ عَلى من جَعَل الله الشفآء فی تُربَته🌿 سلام بر آن کسى که خداوند شفا را در خاک قبر او قرار داد #‌♥️
وقتی میپوشم با همه ی آدابش یه کوچیک دارم که خیلی حالمو خوب میکنه و سختیای چادر رو راحت ... اونم اینکه پیش خودم و خدا شرمنده نیستم که نکنه دل از نامحرم بردم یا زندگی کسی و با تیپ و قیافم ازهم پاشوندم .... یه دلخوشی خوبیه این .... 🔴(چادر پوشیدن با ادابش) @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت_سیزدهم خاله نسرین با سرخوشی تمام به خان
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین صدای مادرم بود که جیغ میکشید و فریاد میزد! یعنی چه شده؟ چرا مادر فریاد میکشد؟؟؟ با تعجب از جا بلند شدم و به حیاط رفتم... _مامان.. مامان با چشمان خونین و پراز اشک درحالی که با دست بر پاهایش میزد نگاهی به من کرد و فریاد کشید.. _بی داریوش شدیم واااییییی... چشمانم چهارتا شد! بی داریوووش؟؟_بابا...بابا چیشده؟ خاله نسرین به پسرش آرمین اشاره کرد و او به سمتم آمد.. _میشه بریم بیرون یکم هوا.. حرفش را قطع کردم و فریاد کشیدم.. _الآن وقت بیرون رفتن و هوا خوردنه؟؟! یکی به من بگه اینجا چخبره؟ مادرم با بی حالی تمام از من خواست که با آرمین بروم.. ناچارا قبول کردم و سوار ماشینش شدم.. _زود باش بهم بگو چیشده؟ _چیزی نشده..یکم خونسرد باش سمیرا.اینجوری نمیتونم باهات حرف بزنم. _من و تو هیچ حرفی باهم نداریم..حالاهم اگر چیزی نشده پس منو برگردون خونه.. _نه خونه که نه... _بابام کجاست آرمین؟ باچشمان مشکی اش لحظه ای به من خیره شد.. _بابات..بابات ...رفته توکما! چشمانم از تعجب گرد شد و فریاد کشیدم.. _چیییی؟؟ ناخودآگاه اشک از چشمانم ریخت و کلافه دست بر روی سرم گذاشتم.. چرا آخه؟ حالا کجاست؟ _مامانت گفت قبل از اومدن بیدار نشد از خواب و انگاری رفته توی کما..همونجا توی ترکیه تحت نظره.حالا مامانت اومده تورو باخودش ببره... _منو ببر خونه ی دوستم.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram