eitaa logo
مدافعان حجابیم
243 دنبال‌کننده
260 عکس
250 ویدیو
1 فایل
ـ﷽ـ🌱 〖خداوندگار‌م؛ رحمتِ‌تو ،💜 بیشتر‌از‌آرزوهایِ‌کوچکِ‌منھ'〗 • • • "✿ • •
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌57 آرمین با یک دسته گل بزرگ آنطرف در ب
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین وا رفتم... پاهایم لرزید، دستم را به کابینت ها گرفتم که زمین نخورم.. با صدای پر ازلرزش رو به آرمین گفتم: _حسین نمرده.. اون قول داده برگرده پس برمیگرده. آرمین نزدیکم شد و به آرامی گفت: _آخه عزیزدل من چرا خودتو گول میزنی؟! چرا میخوای خودتو تا ابد سیاه بخت کنی؟ اگه مشکلت اخلاق و عقاید منه، من قول میدم بشم همونی که تو میخوای! ولی سمیرا... اون حسینی که داری سنگشو به سینه میزنی الان فقط یه مُرده است. دلم طاقت نیاورد و زدم زیر گریه.. فریاد میزدم و میگفتم: _نههه اصلا اینطور نیست.. نههه حسین زنده است. من مطمئنم اون زنده است. موبایلم را برداشتم و به زهرا زنگ زدم. بعد از سه بوق زهرا جواب داد.. با همان صدای گرفته و با هق هقم گفتم: _زهرا راستشو بگو چه اتفاقی واسه حسین افتاده؟ قسمت میدم به جون شوهرت... حسین کجاست؟! زهرا آنطرف خط کمی سکوت کرد و بعد با صدایی لرزان و آرام گفت: _خبری ازش نیست.. فریاد زدم: _یعنی چی خبری ازش نیست؟! _یعنی نیستش! یعنی گم شده.. یعنی نمیدونن زنده است یا اینکه شهید شده... _یا امام حسین.. مگه میشه؟! _ببین سمیرا نگران نباش..فقط براش دعا کن. شوهرم میگه به زودی پیداش میکنن.. بی هیچ حرفی تلفن را قطع کردم و زدم زیر گریه.. گردنبند را در دستم گرفتم و نامش را صدا میزدم. آرمین نزدیکم شد و گفت: _من میرم ولی خوب فکراتو بکن.. من تا هروقت که بخوای منتظر جوابت میمونم. قول میدم بشم همونی که تو میخوای... بی توجه به حرف هایش رفتم توی اتاقم و شروع کردم مجدد دعای توسل خواندن..هرچند که هرصبح میخواندم اما اینبار فرق میکند. حسین به این دعا نیاز دارد! من مطمئنم او زنده است... چقدر سخت است ندانی می آید یا نه.. چطور پنجشنبه را جمعه و جمعه را شنبه و همینطور روزها را سر کنم تا که او بیاید؟! شاید باید هرچه زودتر به مشهد بروم و آنجا برایش نذر کنم.. با خودم حرف زدم.. _امام رضا نذرت میکنم حسین رو زنده و سالم برگردون.. سلامت نگهش دار برایم! خدای من چه کنم با این روزهای سنگین؟ چقدر دلم میخواهد بخوابم و وقتی بیدار شدم حسین را بالای سرم ببینم... شاید از سوریه برگشته و کسی خبر ندارد! خدایا میشود آیا؟ به همین دلخوشی تصمیم گرفتم بخوابم.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
🌷🍃🌾 🍃🌸 🌾 بحران یعنی در دل حادثه‌های زندگی، آنقدری که بیمه‌ها آرامت میکنند خدا آرامت نکند. 🍃 @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⁉️چرا ❌سوالاتِ خانمی که به حجاب علاقه ندارد: ❓چرا باید حجاب اجباری باشه؟ چرا زن ها نمیتونند آزادانه هر لباسی که دوست دارند بپوشند؟ به من چه یه سری از مردها چشم ناپاک دارن؟ 💢پاسخ: ⭕️حجاب هم برای مرد هست و هم برای زن ولی چرا تاکید بیشتر برای خانم هاست؟ بذارید با یک مثال این روبگم قوانین راهنمایی و رانندگی هم برای خودروهاست و هم برای موتورسیکلت ها ولی روی موتورسیکلت ها پلیس حسّاس تره خب ساده ست، چون توی تصادف موتورسوارها بیشتر آسیب می بینند با همین مثال جواب این سوالاتون رو هم میدم که فرمودین به ما چه مردها چشمای ناپاک دارند ؟اون ها مقصرند! ⭕️در تصادف رانندگی بین موتور و خودرو ،فرض کنیم خودرو مقصّر هستش ولی کی بیشترین خسارت رو میبینه خب معلومه موتور سوار چون وسیله نقلیه ش بدنه ای نداره و درسته یه سری از مردها مریض هستند و مشکل دارن ولی خانم ها بیشتر ضرر میکنند و آسیب می بینند، از طرفی اگه قوانین راهنمایی و رانندگی وضع شده ،برای حفظ جان و مال مردم در هنگام رانندگیست مثل حجاب که برای محافظت از زن ها و مردها وضع شده، ⭕️البته خدا خانم ها را بیشتر دوست داره و اونها مثل خالق هستند و می تونن موجود دیگه ای رو خلق کنند و زیباتر اینکه بهشت زیر پای مادران است و از همه مهمتر خداوند خودش فرموده جهان را به خاطر وجود مقدّس یک زن، که همون حضرت زهراست آفریده. ⭕️زن در نزد خداوند موجود عزیزی است و برای حفاظت از اون خداوند یه سری قوانین رو وضع کرده و بیشتر روی زن ها تاکید میشه ببینید یک نفر سرعت غیر مجاز داره خب پلیس این راننده رو جریمه میکنه اِعمال قانون میکنه کار پلیس به خاطر خودِ راننده و حفظ جان و مال اون هستش و البتّه به خاطر دیگران که تو همون جاده هستن چون احتمال داره جان و مال اونها هم بر اثر تصادف که به خاطر سرعت غیر مجازِ راننده ای که اتفاقا ًاز اجباری بودن قوانین ناراحته،به خطر بیفته. ⭕️درسته ماشین خودشه مال خودشه اختیارش رو داره ولی قانون و پلیس بهش اجازه نمیده سرعتش رو از یه حدّی بالاتر ببره چون هم خودش آسیب می بینه هم به دیگران آسیب می زنه. این در مورد حجاب هم صادقه،درسته هر کسی ی ماشین داره یک جسم اختصاصی داره ولی ما همه توی ی جاده ایم، توی یک جامعه هستیم و این جاده و این دنیا ی قوانینی داره که همه باید رعایت کنند و هر کس رعایت نکنه اعمال قانون میشه ،جریمه میشه هم به خاطر خودش و هم به خاطر دیگران ⭕️درسته بدن خودتونه شما میتونید هر نوع لباسی بپوشید ولی برای اینم حدّی در نظر گرفته شده هر لباسی یا هر سرعتی برای ما مجاز نیست و این به خاطر خودمون و دیگران هستش البته زن و مرد میتونند در خانه و برای همسر و خانواده شون هر لباسی بپوشن و این مانعی نداره چون دیگه هیچ خطری تهدیدشون نمی کنه. ✍محمدمهدی شریعت 🌸🍃🌸🍃🌸 @chadoram
سیاهی اش...بلند ی اش، گرمایش آرامش محض است...🌸 مشکی بودنش،آبی ترین آسمان من است...🌤 همین که دارمش..لذت دارد و نعمت بزرگیست...🌷 . زینتم را میگویم:"چادر❤️ 🆔 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌58 وا رفتم... پاهایم لرزید، دستم را به
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین ...سروصدای داخل خانه روی اعصابم بود! کمی اینطرف و آنطرف رفتم تا بتوانم بازهم بخوابم بالشت را روی گوشم فشار دادم.. اما فایده ای نداشت.. با گوشه چشمم ساعت روی موبایلم را چک کردم.. ساعت 10 صبح بود!!! من چقدر خوابیدم؟! با عجله بلند شدم و روسری سر کردم و رفتم داخل پذیرایی.. باید میفهمیدم سر و صداها برای چیست؟! جلوی ورودی پذیرایی ازسمت اتاق ایستادم و نگاهی انداختم.. این زن کیست کنار زهرا و ملیحه نشسته؟! اینجا چه میکنند؟! نزدیک تر رفتم و با همان حالت متعجب و خوابآلودم آهسته سلام کردم.. همه نگاه ها به سمت من برگشت.. آن زن بلند شد و آمد سمت من آغوشش را باز کرد و گفت: _سلام دختر قشنگم..سلام عروس گلم. چقدر خوشحالم میبینمت. پس ... پس این زن همان مامان نرگس، مادر حسین است! سریع اشکم درآمد و رو به او مظلومانه گفتم: _حسین کجاست؟! _میاد قربونت برم فقط صبر کن.. منم مثل تو چشم به راه اومدنشم. یه جشن عروسی براتون بگیرم وقتی بیاد...دهن همه وا بمونه! گریه ام بند نمی آمد.. بغلش کردم و با هق هق گفتم: _کاش بیااااد.. الان..الان زوده بره.. اون .. قول داد...برمیگرده ...و ..منو خوشبخت کنه... مادرش هم با شنیدن اینها بامن گریه کرد.. ملیحه و زهرا آمدند و از ما خواستند بنشینیم و آرام باشیم.. ملیحه_سمیراجون وقتی قول داده پس میاد نگران نباش. آقاحسین ازاوناش نیستا.. حرفش حرفه. پس بیخودی چشمای نازت رو اذیت نکن بعدا که آقا حسین برگشت اینارو همینجوری خوشگل میخوادها.. وسط گریه هایم خنده ای زدم که دوراز چشم مادر حسین نماند و سریع مرا درآغوش گرفت و بوسه ای روانه ی گونه ام کرد.. بعد از چند دقیقه سکوت رو به مامان نرگس گفتم: _ من و زهرا و ملیحه و بچه ها آخرهفته میریم مشهد. شما باهامون نمیاید؟! _اتفاقا منم هستم دخترم. میخوام یه کاری کنم که یه عالمه بهت خوش بگذره. لبخندی زدم و تشکر کردم. جمله ای که زهرا گفت مرا بیشتر از هرچیزی در این وضعیت خوشحال کرد: _سمیرا احتمالا زودتر بریم مشهد.. مثلا دوشنبه اینا.. ذوق زده گفتم: _واقعاااا؟! چه خبر خوبی.. همگی لبخند زدند و خوب بودن خبر را تایید کردند.. مادرم لیوان های چای را آورد و من هم شروع به پذیرایی کردم. در حین پذیرایی بودم که آیفون خانه به صدا درآمد.. کیست این وقت صبح؟! مادرم رفت تا ببیند کیست.. اما در را باز نکرد! چادر سر کرد تا برود دم در! با تعحب پرسیدم: _مامان کی بود؟! _الان میام.. و رفت داخل حیاط... مشغول نوشیدن چای بودیم که صدای التماس مامان و ناله هایش از داخل شنیده شد! با تعجب به زهرا و ملیحه و مامان نرگس نگاه کردم! بلند شدم و رفتم پشت در.. خدای من چرا بدبختی دست بردار نیست!؟ ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
مݧ براے شهادت اصرار نمیكنم ، آنقدر كار میكنم تا لایق شهادت شوم و خدا من را بخـرد...  🕊 @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍استاد فاطمی‌نيا: بدترین سخن این است که دعا کردم و نشد، زیارت رفتم و نشد! این نشدها شیطانی است. هیچ دعا کننده‌ای دست خالی بر نمی‌گردد. اگر به صلاح باشد همان را و اگر به صلاحش نباشد بهتر از آن ‌را می‌دهند. @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. به قولِ استـاد : | مانند کودکی ڪه انگشت پدر را در خیابان در دست گرفته..🤩👐🏻 وقتی از خانه بیرون می‌آیید سعی کنید ، انگشت خدا را در دست بگیرید【✌🏻】 و این انگشت را رها نکنید :) @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃| بایڪے ازرفقایش براے خریدنان بہ سمت نانوایی محلہ میرفتنـدکہ چندنفراراذل و اوباش بہ نانوایے حملہ ڪردندوباکتڪ زدن شاطرمیخواهندداخل راخالے ڪننـد.ترس ووحشت عجیبے بیڹ مردم افتاده بود. ڪسے جرات نداشت،ڪارے کنـد. محمدرضاسریع خودراوارد معرڪہ کردتامانع شـود. امایکے ازاراذل شیشہ نوشابہ خالے کہ آنجابودرابہ میزڪوبیده وباته‌بطرے شکستہ بہ اوحملہ میکنـد. پشت گردنش میشکافد،زخمے بہ عمق یڪ بندانگشت . خلاصہ سروگردنش بیش ازهجده بخیہ خورد. آن موقع فقط چهارده سالش بودکہ میخواست امربہ معروف ڪندوجانش راهم بہ خطرانداخت. (س) @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: ⚠️تو دنیا هیچ دو جنس مذکر و مؤنثی بین نباتات و حیوانات خلق نشده که جنس خودش رو از جنس پنهان کنه و بپوشونه، پس مخالف قانون طبیعته... 🔻 : ➕اولا؛ مگه ما انسان‌ها تو سایر ابعاد زندگی‌مون تابع قوانین زندگی حیوانات هستیم که درباره پوشش هم تابع اون‌ها باشیم؟؟ ➕ثانیا؛ آیا هر چه برای حیوان و گیاه مطلوبه، شایسته‌ انسان هم هست؟!😒 ♻️ آیا در عالم حیوانات و نباتات مدرسه رفتن و تحصیلات دانشگاهی جایی داره؟😏 - نه! - پس لابد درس خوندن و دکتر و مهندس شدن هم خلاف قانون طبیعته!😐 چون هیچ یک از نباتات و حیوانات تا حالا دانشگاه نرفتن! ✅ پس؛ اگه پیشرفت تمدن و سیر تکاملی تو زندگی، که مختص انسان‌هاست و با قوانین طبیعی زندگی حیوانات مطابقت نداره رو میشه محکوم کرد، اونوقت حجاب رو هم می‌تونید مردود بدونید ... 👈در ضمن اگه حجاب زن به این دلیل که حیوانات ماده خودشون رو از حیوانات نر نمی‌پوشونن خلاف قانون طبیعته!!!! پس اصل لباس پوشیدن انسان(چه مرد و چه زن) هم خلاف قانون طبیعته، چون هیچ حیوانی برای خودش لباس تهیه نمی‌کنه و لباس نمی‌پوشه! 📚منابع: • کتاب «فلسفه حجاب»، ص ۵۱ و ۵۲ نویسنده: استاد شهید مرتضی مطهری • کتاب «حجاب ،آزادی یا اسارت» ، ص ۱۰۸ و ۱۰۹ مؤلفان: اصغر رضایی و یوسف علی‌پور باغبان‌نژاد @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌59 ...سروصدای داخل خانه روی اعصابم بود
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین سرم درد میکرد برای حرف زدن با خاله و آرمین! دپرس به سمت زهرا و ملیحه و مامان نرگس برگشتم.. زهرا_کی بود سمیرا؟ چرا این ریختی شدی؟! آرام و بی حوصله گفتم: _خاله است.. و پسرخاله! تا مادر حسین خواست حرفی بزند خاله و آرمین وارد شدند و به گرمی با مهمان هایم سلام و احوالپرسی کردند! مامان نرگس هم از همه جا بیخبر چقدر خوب آنها را تحویل گرفت! مامان خیلی ریز از آشپزخانه به من اشاره کرد بروم پیشش! با عذر خواهی از مامان نرگس بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه.. مامان_سمیرا نگران نباش. من با خاله ات حرف زدم نمیخواد حرفی بزنه یا کاری کنه.. _مامان من به آرمین مطمئن نیستم.. یهو حرفی بزنه و دل مامان حسین رو بشکنه! _نه نگران نباش توی حیاط باهاشون شرط کردم. _باشه.. _بیا این چای رو ببر ضایع نشه اومدی تو آشپزخونه.. و بی میل برای خاله و آرمین چای بردم و تعارف کردم اما همانطور که انتظار داشتم خاله شرط مادرم را زیرپا گذاشت و حرفش را وقت تعارف چای زد! _دستت درد نکنه عروس گلم. ان شاءالله سفید بخت بشی با پسرم! با تعجب به او نگاه کردم و او لبخند نفرت انگیزی میزد.. صاف شدم و لب وا کردم: _من عروس شما نبودم و نیستم.. دیروز هم به آرمین جواب رد دادم و بهش گفتم اگر نمیدونی بدون من نامزد دارم. از شما که بزرگترش بودین انتظار داشتم عقل بزرگتری داشته باشید خاله جان.. و رفتم کنار مادر حسین نشستم.. بازهم تا مادرحسین خواست حرفی بزند خاله به حرف آمد: _اتفاقا از روی عقل بزرگمه که میخوام تورو عروس خودم کنم وگرنه کی توی این دور و زمونه یه بیوه رو میگیره!؟ اشک در چشمانم جمع شده بود تحمل این حرفها را نداشتم.. مادرحسین هم همینطور. برای همین بلند شد و با خداحافظی سردی به همراه زهرا و ملیحه از خانه بیرون رفتند.. نگاه پر از نفرت به خاله انداختم و رفتم توی اتاقم چادر مشکی ام را سر کردم و کیفم را برداشتم و با چشمانی که حالا کاسه ی خون شده از خانه بیرون زدم.. نمیدانستم چه کنم و کجا بروم.. روی رفتن پیش زهرا و مادر حسین راهم نداشتم.. یادم افتاد به گلزار شهدا. دربست گرفتم و رفتم.. توی تاکسی مدام گریه میکردم و این باعث تعجب راننده هم شده بود مدام از من حالم را میپرسید و من درپاسخ میگفتم:_چیزیم نیست! به گلزار که رسیدم سردرگم تاب خوردم.. فقط گریه میکردم و درخواست کمک! بقول حسین این ها زنده اند..صدایمان را میشنوند.. و قطعا کمک خواهند کرد! خدایا به حق شهدا معجزه ای برایم رخ بده.. رفتم قطعه شهدای گمنام.. نشستم کنار مزار یکی شان که اتفاقا هم سن و سال حسین بوده گویا. شهید گمنام..متولد 63..فرزند روح الله. شروع کردم با او حرف زدن: _سلام شهید.. من نمیدونم کی هستی اما میدونم حرفمو میشنوی.. حسین منم الان مثل شما گم شده! اون آرزوش بود شهید بشه.. اما الان زوده.. ما.. ما هنوز ازدواج نکردیم... کاش قبل از اینکه بره قبول کرده بودم محرم بشیم و شرط نگذاشته بودم براش! شهید گمنام کمکم کن..راه نشونم بده. یه نشونه میخوام. که حسین زنده است یا نه... من اینو ازتو میخوام خودم تا ابد نوکرتم، میام اینجا برات مراسم میگیرم..خیرات میدم واست.. فقط کمکم کن.. و از شدت گریه سر به روی مزار گذاشتم و خوابیدم.. ............♥️...........♥️.......... صدای نامفهومی اطرافم میشنیدم.. بدون اینکه سرم را بلند کنم گوشم را تیز کردم.. کسی نام مرا صدا میزند! _سمیرا...سمیرا خانم؟ سمیرا... این.. این صدا چقدر آشناست! سرم را بلند کردم و با دیدنش چشمانم پر از اشک شد و لبانم از لبخند پر شد! آری حسین من بود! او برگشته.. میدانستم! _میدونستم برمیگردی.. _نبینم چشمات سرخ شدن خانوم. _شما باش من قول میدم این چشم ها سرخ نشن.. و دوتایی باهم خندیدیم.. پ.ن: این قسمت بلند درواقع دوپارت هست😊🌹 ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌60 سرم درد میکرد برای حرف زدن با خاله
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین نگاهی به سنگ قبر شهید انداختم و لبخند زدم. چه خوب حاجت دادی شهید.. تا ابد خادمت خواهم بود، تا ابد اینجا و همه جا برایت مراسم خواهم گرفت و خیرات خواهم داد. حسین انگار متوجه محو شدنم به سنگ قبر شهید شده بود و با مهربانی همیشگی اش پرسید: _چی شده انقدر محو شهید هستی؟! همانطور که خیره بودم گفتم: _این شهید حاجت میده... حداقلش حاجت منو! خندید و با قیافه ای حق به جانب گفت: _منو ازش خواسته بودی آره؟! نگاهش کردم و لبخند زدم. بعد از چند ثانیه گفتم: _چقدر توی این لباس جذابی! بازهم خودش را دست بالا گرفت و گفت: _بالاخره ماهم اینطور چیزا توی خودمون داریم! و بعد بلند بلند خندید و ایستاد سرپا... قد و بالایش را در گرگ و میشی هوا نگاه کردم. از ته دلم خدارا برای بودنش شکر کردم. صدای اذان مغرب بلند شد.. حسین_بلند شو خانم، بلند شو بریم که اذان دادند. _چشم. بلند شدم و به دنبالش به سمت بیرون گلزار شهدا رفتم.. اشاره کرد به ماشینش که آنطرف تر پارک شده بود: _ماشین اونجاست. لحظه ای ایستادم که باعث تعجب حسین شد: _چرا ایستادی؟! _تو ازکجا میدونستی من اینجام که اومدی دقیقا بالاسرم؟! لبخندی زد و گفت: _مفصله...من مستقیم رفتم خونه ماشینمو برداشتم و رفتم سمت خونتون.. مادرت خونه بود به همراه خاله ات و ...پسرخاله ات. مادرت تا منو دید شروع کرد به گریه کردن گفت همه بهتون گفتن من شهید شدم و توهم از خونه زدی بیرون.. ففط حدس زدم که چون بهت گفتن من شهید شدم بیای اینجا. در ضمن اون قطعه که رفته بودی دقیقا قطعه شهدای مدافع حرم بود که من حدس میزدم بری اونجا.. اون شهید گمنام هم مدافع حرم بودن... البته پیگیر مشخص شدن هویتشون هستن. چقدر خوب حرف میزد. دوست داشتم هنوز برایم بگوید! با لبخند نگاهش کردم و بلند گفتم: _خداروشکر که هستی. لبخند خانه خراب کنی زد و راه افتاد به سمت ماشین و من هم به دنبالش رفتم.. توی راه که بودیم از دلیل برگشتنش پرسیدم: _چیشد که بیخبر برگشتی؟! _حقیقتش اونجا که بودم خیلی فکر کردم.. دیدم اگر بخوام تورو بلاتکلیف بزارم فقط بار گناهم بیشتر میشه. اصلا تا ازدواج نکنم شهادتم اجرش نصف و نیمه است! خندیدم و با شیطنت گفتم: _یعنی میخوای بگی اگر بقول خاله نسرین یه دختر رو بیوه کنی اون وقت شهادتت اجر کامل داره؟! با تعجب و اخم های درهم نگاهم کرد و گفت: _خاله نسرینت چی گفته دقیقا؟! سرم را بردم سمت شیشه و به خیابان نگاه کردم.. صدایش را کمی بلند کرد و گفت: _پرسیدم خاله ات چی گفته؟ _مهم نیست.. الان مهم اینه که تو هستی. راستی... فک کنم مامانت دلش شکست.. بریم پیشش! نپرس چرا چون نمیتونم توضیح بدم! به اجبار باشه ای گفت و راه افتادیم سمت خانه ی ملیحه و مادرش که حسین حدس میزد مادرش آنجا باشد! آیفون را که زدیم و من و حسین را از آیفون که دیدند میشد قشنگ احساسات را از صدایشان شنید!.. در باز شد و با شوق رفتیم داخل.. این مادرش بود که سریع دوید توی حیاط و حسین را بغل کرد و بوسید و گریه کرد و دورش چرخید! سپس ملیحه بود که آمد پیش من و مرا درآغوش گرفت و گفت: _خوشحالم که خوشحال میبینمت سمیرا. _ممنون ملیحه.. واقعا خوشحالم که شماهارو دارم. پ.ن: یک پارت بلند بعنوان دوپارت صبح و ظهر تقدیم نگاه مهربانتون☺️🌹 ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
💞☔️ اگه یہ دخٺــر حجابشۅ سفٺ چسبیده دلیݪ داره🙂 چٰادُر...🖤✨ پردهـ ایسٺ مشڪے بر "ڪعبہ ے🕋 وجود زن"♥️✨ ڪہ مرد را بہ "طواف" وا مے دارد... 😌💜 @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|_100|=+100 عددا وقتے تو یہ چیزے مثل این👈| | قرار میگیرن مثبت میشن حتے اگہ خیلے زیاد باشن... بهش ميگن "قدر مطلق" قدر مطلق من"چادرمه"😍 اون منو مثبت جلوہ نمیدہ... ((مثبت میڪنه)) @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌61 نگاهی به سنگ قبر شهید انداختم و لبخن
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین رفتیم داخل و بعد از مقداری خوش و بش و پذیرایی مادر حسین رو به من گفت: _سمیراجان؟ موافقی فردا صبح و بعد از ظهر بریم خرید حلقه و لباس تا ان شاءالله یکشنبه یه عقد ساده بگیریم؟! اگر عجله میکنم واسه اینه که دوشنبه که ده روز میرید مشهد و بعدش برنامه حسین هم که خودت بهتر میدونی.. اصلا مشخص نیست! عقد..چقدر منتظر این روز بودم از وقتی که حسین رفته بود! خجالت زده سرم را پایین انداختم و گفتم: _هرچی شما و البته مامانم بگین.. _قربون عروس باحیام برم.. نگران مامانت نباش الان زنگ میزنم زهرا بره دنبالش بیاد اینجا و برای فردا و کارهامون هماهنگ کنیم،خوبه؟! لبخندی زدم و سکوت کردم. مگرنه اینکه سکوت علامت رضاست؟! مادرش بلند شد و تلفن را برداشت و شروع کرد با زهرا حرف زدن تا مادر مرا بیاورد اینجا! نگاهی با لبخند به حسین انداختم.. سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: _بالاخره فردا خانم خودم میشی! دلم قنج رفت برای حرفش.. دوست داشتم از خوشی پرواز کنم! بعد از چند لحظه حسین موبایلش را درآورد و چند عکس را نشانم داد و گفت: _این هارو از قبل آماده کرده بودم نشونت بدم.. کدوم مدل حلقه رو میخوای؟! همه رو خودم رفته بودم از طلافروشی ها عکس گرفتم.. خندیدم و زیر لب دیووانه ای گفتم شروع به دیدن عکس ها کردم. بعد از چند دقیقه گفتم: _تو که طلا نمیپوشی..منم میخوام حلقه ام باتو ست باشه. پس جفتمون نقره بخریم. _طلا رو میخریم نقره هم میخریم،خوبه؟! _نه! چرا خرج اضافه کنیم؟ همون یه ست نقره کافیه.. اصلا نظرت چیه یه جفت انگشتر فیروزه بخریم؟! من خیلی فیروزه دوست دارم توهم که فقط عقیق توی دستت داری.. لبخندی زد و گفت: _انقدر قانع نباش، پررو میشم ها.. _عیبی نداره..شما آقا بالاسر ما باش،پررو هم بشی تحملت میکنم! و دوتایی خندیدیم و نگاه ها را متوجه خود کردیم! پس از حدود یکساعت زهرا به همراه مادرم آمدند.. از هر دری سخن گفته شد تا اینکه مادر حسین گفت: _نظرتون چیه امشب یه صیغه محرمیت موقت بینشون خونده بشه که فردا برای خرید راحت باشن؟! فکر خوبی بود ک با موافقت همراه شد و حسین سریع به یکی از آشناهایشان زنگ زد و از او خواست بیاید و همین امشب صیغه محرمیت مارا بخواند.. چقدر شب خوبیست امشب! چقدر هوای پاییز دلچسب است! باید آبان ماه 93 را ثبت تاریخی کنند! روز محرمیت من و حسین.. .....……………♥️…………………♥️……………………♥️ بالاخره من مال او شدم و او مال من♥️ به اجبار مادر حسین دونفره رفتیم توی حیاط تا کمی تنها باشیم و حرف بزنیم.. گوشه ی باغچه ی کوچک حیاط نشستم و حسین هم آمد کنار من.. گل رز زیبای قرمز رنگی از باغچه چید و جلوم گرفت و گفت: _خوشحالم که سهم من شدی.. ممنون که من رو لایق همسفر بودنت دونستی. همونطور که قبلا هم گفته بودم قسم میخورم خوشبختت کنم. شاخه گل را ازدستش گرفتم و گفتم: _نیازی به قسم خوردن نیست. خانم خونه ی تو بودن یا همون همسفر تو بودن برای من اوج خوشبختیه... من الان خوشبخت ترین دختر روی زمینم♡ دست سردم را گرفت و بوسه ای برروی آن زد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
بہ فرزندت نگو : "پاشو نمازتو بخون وگرنہ بہ جهنم میری" (🔥) بلکہ بهش بگو : "پاشو با هم نماز بخوانیم تا در بهشت با هم باشیم" (😊) اللّهم صَلِّ علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم. @chadoram
(:: حجاب بر صورت هر ڪسي ڪہ مے‌نشیند☺ بر سیرتش هم ، جا خــــــوش مي ڪند✨ باور ڪن حتی خـاك چـادرت هم مقدس است...👑 آرۍ با توأم مدافع چـادر حضرت زهــرا(س)... @chadoram
🌱 خیلی ها مے پرسنــ: ❗️ "ڪے گفٺہ ↶ محجبہ ها فرشٺہ اند؟" ||•امیرالمومنینــ علے علیه السلام : •|| • همانا🌱 • عفیفـ❤️ــ و پاڪدامنــ🌙 • فرشتہ اے→ • ازفرشتہ هاسٺ♥ @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌷✨🌷✨ 🌷✨🌷✨ ✨🌷✨ 🌷✨ ✨ تو تلگرام ۳۰۰ دوست ❗️ تو اینستا ۲۰۰ دوست ❗️ توی موبایل ۱۰۰ دوست !❗️ وقت ناراحتي ۱ همراه ‼️ اما داخل قبر تنهای تنها ....⚠️ پس مراقب باشیم فریب دنیا را نخوریم         آی     اهل نت📢                 بی                      اهل بیت❤️                                نشید. @chadoram
🍃🌸 باور دارم که حجـــاب یک هنــــر است اما هنرمنـــد کسی است که بتـــواند دوست خود را با حجـــاب کند ... @chadoram