📚#داستان_شب
📕این داستان :#اشك_پدر
مردی که #همسرش را از دست داده بود، #دختر سه ساله اش را بسیار دوست داشت. دخترک به #بیماری سختی مبتلا شد. پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی اش را دوباره بدست بیاورد، هرچه #پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی بیماری #جان دخترک را گرفت و او مرد. پدر درِ خانه اش را بست و گوشه گیر شد. با هیچکس #صحبت نمی کرد. سرکار نمی رفت. دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی #عادی برگردانند ولی موفق نشدند.
شبی رویای #عجیبی دید. دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده ای #طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند. همه #فرشته های کوچک در حال شادی بودند. هر #فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود. مرد #جلوتر رفت و دید فرشته ای که شمعش #خاموش است، همان دختر خودش است. پدر فرشته غمگینش را در #آغوش گرفت و او را نوازش داد. از او پرسید: دلبندم، چرا #غمگینی؟ چرا شمع تو خاموش است؟
دخترک به پدرش گفت: #پدرجان، هر وقت شمع من #روشن می شود، اشک های تو آن را خاموش می کند و هر وقت تو #دلتنگ می شوی، من هم غمگین می شوم. هر وقت تو گوشه گیر می شوی، من نیز #گوشه گیر می شوم و نمی توانم همانند بقیه شاد باشم. پدر در حالی که اشک در چشمانش #حلقه زده بود، از خواب پرید و اشکهایش را پاک کرد.
✓
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
*﷽*
داستان #حبه_انگور ‼️
🌷🌷 لطفا تا اخر بخوانید
*⛳حاج اقای #قرائتی نقل میکند:*
*روزی به مسجدی رفتیم که امام مسجد دوست پدرم بود گفت داستان بنا شدن این مسجد در این شهر قصه #عجیبی دارد ، برایتان تعریف کنم:*
*روزی شخص #ثروتمندی یک من انگور میخرد و به خدمتکار خود میگوید انگور را به خانه ببر و به همسرم بده و به سر کسب و کاری که داشته میرود ، بعدازظهر که از کارش به خانه برمیگردد به اهل و #عیالش میگویدلطفا انگور را بیاور تا دور هم با بچه ها انگوربخوریم.*
*همسرش باخنده میگوید:*
*من و فرزندانت همه انگور ها را خوردیم ،خیلی هم خوش مزه و #شیرین بود...*
*🍀مرد با #تعجب میگوید:*
*تمامش را خوردید...‼️*
*زن لبخند دیگری میزند و میگوید بله تمامش را...*
*مرد #ناراحت شده میگوید:*
*یک من(سه کیلو #)انگور خریدم یه حبه ی اون رو هم برای من نگذاشته اید‼️الان هم داری میخندی #جالب است‼️خیلی ناراحت میشود و بعد از اندکی که به فکر فرو میرود...*
*ناگهان از جا برخواسته از خانه خارج میشود...*
*🍀همسرش که از رفتارش #شرمنده شده بوداو را صدا میزند...ولی هیچ جوابی نمی شنود.*
*مرد ناراحت ولی #متفکر میرود سراغ کسیکه املاک خوبی در آن شهر داشته...*
*به او میگوید:یک قطعه #زمین میخواهم در یک جای این شهر که مردمش به مسجد نیاز داشته باشند وآنرا نقدا خریداری میکند ، سپس نزد #معمار ساختمانی شهر رفته ، و از او جهت ساخت و ساز دعوت بکار میکند...و میگوید:بی زحمت همراه من بیایید...او را با خود بر سر زمینی که خریده بود برده و به معمار میگوید: میخواهم #مسجدی برای اهل این محل بنا کنید و همین الان هم جلو چشمانم #ساخت و #ساز را شروع کنید....*
*🍀معمار هم وقتی عجله مرد را می بیند...تمام وسایل و #کارگران را آورده و شروع کرد به کار کردن و ساخت و مسجد میکند...،*
*مرد ثروتمند وقتی از شروع کار مطمئن میشود به خانه برمیگردد.*
*همسرش به او میگوید:*
*کجا رفتی مرد...‼️*
*چرا بی #جواب چرا بی خبر؟؟؟؟*
*مرد در جواب همسرش میگوید..:*
*هیچ رفته بودم یک حبه انگور از یک من مالی که در این #دنیا دارم برای سرای باقی خودم کنار بگذارم، و اگر همین الان هم بمیرم دیگر خیالم راحت است ، که حداقل یک حبه انگور #ذخیره دارم.*
*🍀همسرش میگوید چطور...مگه چه شده؟اگر بابت انگورها ناراحت شدید حق باشما بوده ما #کم_لطفی کردیم معذرت میخواهم....*
*مرد با ناراحتی میگوید:*
*شما حتی با یک دانه از یک من انگور هم بیاد من نبودید و فراموشم کردید البته این #خاصیت این دنیاست و تقصیر شما نیست...جالب اینست که این اتفاق در صورتی افتاده که من هنوز بین شما زنده هستم،چگونه #انتظار داشته باشم بعد از مرگم مرا بیاد بیاورید و برایم #صدقه دهید؟؟؟وبعد قصه خرید زمین و ساخت مسجد را برای همسرش تعریف میکند....*
*🍀امام #جماعت تعریف میکرد که طبق این نقل مشهور بین مردم شهر
الان چهارصد سال است که این مسجد بنا شده،*
*۴۰۰سال است این مسجد صدقه جاریه برای آن مرد میباشد ،چون از یک دانه انگور درس و #عبرت گرفت...*
*ای انسان قبل از مرگ برای خود عمل خیر انجام بده و به انتظار کسی منشین که بعد از مرگت کار خیری برایت انجام دهد،*
*محبوب ترین مردم تو را فراموش میکنند حتی اگر فرزندانت باشند...*
*⏳از الان بفکر فردایمان باشیم.*
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
💠 @mojaradan