eitaa logo
مجردان انقلابی
13هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.8هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 ادمین کانال ↶ @mojaradan_adm (تبلیغات انجام میشود) متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 آدرس محفل 🤝 eitaa.com/rashidianamir_ir eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
📔 شاید ضرب المثل “ عثمانی، خروس ایرانی” رو شنیده باشید. در جریان نادر شاه با عثمانی ها روزی فرستاده دولت عثمانی با دو گونی ارزن نزد شرفیاب میشود و آنها را در مقابل نادرشاه بر روی میگذارد و میگوید : لشکر ما این تعداد است و از با ما صرفنظر بکنید. نادرشاه دستور میدهد دو خروس بیاورند و خروس را در برابر دو گونی ارزن قرار دهند و خروس ها شروع به ارزنها میکنند. در این هنگام نادرشاه رو به فرستاده عثمانی میکند و میگوید: برو به بگو که دو خروس همه لشگریان ما را خوردند ! این ضرب‌المثل زمانی به کار می رود که کسی از خوانی رقیب باک نداشته باشد و آن را با کری قوی تری پاسخ بدهد و این گونه دو طرف با به رخ کشیدن قدرت خود بخواهند بگیرند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❖ @mojaradan
😍 🍃🌸 جلوه ای از مراسم عروسی شهید مصطفی ردانی پور 👰🤵 💍 مصطفی بود.اتاق تو در توی پذیرایی را زنانه کرده بودند و حیاط را برای مردها فرش انداخته بودند. یک مرتبه بلندی که از کوچه به گوش می رسید، نگاه همه‌ی حاضران را به طرف در ورودی خانه برگرداند. "برای روح آقا داماد صلوات!" صدای خنده و صلوات قاطی شد و در کوچه و حیاط خانه پیچید. "برای سلامتی شهدای آینده صلوات!" مصطفی سر به زیر و خندان در میان همراهانش و شهید حسین خرازی وارد خیاط خانه شد. "صحیح و سالم بری رو مین و سالم برنگردی، صلوات بفرست!" مهمانها هرچه و نقل و شیرینی داشتند ریختند روی سر مصطفی که سرخ شده بود از خجالت. "در راه کربلا دست و بی سر ببینمت، صلوات بعدی رو بلندتر ختم کن!"😂 و صدای بلند صلوات اطرافیان .... مصطفی مثل همیشه را پوشیده وپیراهن ساده‌ی شیری رنگش را روی آن انداخته بود اما با این تفاوت که آنها را اتو کرده بود. بیشتر مهمانها از دوستان او بودند، جبهه یا همدرسان دوران طلبگی که حالا مجلس را دست گرفته بودند و به اختیار خود می‌چرخاندند. حسین خطاب به ناصر گفت:" پاشو مجلس را گرم کن! مثلا رفیقمان است." ناصر در حالیکه با عجله داخل دهانش را قورت می داد گفت: چشم فرمانده ! آنگاه آب را برداشت و سرکشید و بلافاصله بلند شد و وسط مجلس ایستاد، بی مقدمه و با صدایی که فقط خودش بود که زیباست! شروع به خواندن کرد: شمع و چراغ روشن کنید بسیجی‌ها رو خبر کنید امشب شبیخون داریم ببخشید عروسی داریم... 😂😂 و دست زد و بقیه هم با او دم گرفتند و دست زدند : بریزید سرشون امشب عروسی داریم... احمد گفت: ناصر ببینم کاری می کنی که خانم همین امشب از آقا مصطفی تقاضای طلاق کنه یا نه؟ سحرگاه در آستانه اذان صبح ، مصطفی سراسیمه و حیران زده از خواب پرید. درنگ به سوی اتاق مصطفی رفت و در زد. یقین داشت که مصطفی در آن موقع در نماز شب در انتظار اذان صبح به تلاوت قرآن مشغول است. مصطفی آرام در را گشود و با چهره‌ی زده‌ی خواهرش مواجه شد که بریده بریده کلماتی بر زبان می راند: مصطفی... مصطفی!... به خدا قسم زهرا به همراه سیدی نورانی و بانویی دیگر در مراسم عروسی‌ات شرکت کردند. وقتی... وقتی خانم را شناختم عرضه داشتم: خانم جان! شوم! قدم رنجه فرمودید! بر ما منت گذاشتید...اما شما و مراسم عروسی؟! فرمود: به ازدواج فرزندم مصطفی آمده‌ایم... اگر به مراسم او نیاییم به مراسم که برویم؟... و تعجب زده از خواب پریدم. یک مرتبه مصطفی روی نشست ، دستهایش را روی زمین گذاشت و شروع کرد های های گریه کردن... مرتب زیر لب می گفت: بشوم! دعوتم را پذیرفتند.😍❤️ کدام دعوت داداشی؟! تورو خدا به من هم بگو. چون مراسم عروسی ما مورد رضایت وعنایت امام زمان(عج) قرار گیرد، برای آن حضرت و دعوتنامه‌ای برای مادربزرگوارشان حضرت زهرا(س) و عمه پرکرامتشان حضرت معصومه (علیهاالسلام) نوشتم. نامه اول را در عریضه مسجد جمکران انداختم و نامه دوم را در ضریح حضرت معصومه... و اینک معلوم شد منت گذاشته‌اند و را پذیرفته‌اند... حال خیالم راحت شد که مجلس ما مورد مولایمان امام زمان (عج) واقع گشته است. همزاد كویرم تب باران دارم در سینه دلى شكسته پنهان دارم در دفترخاطرات من بنویسید من هر چه كه دارم از شهیدان دارم آن روزها دروازه‌ی شهادت داشتیم ولی حالا معبری تنگ، هنوزهم برای شهید شدن فرصت هست باید دل را صاف کنیم. ( مقام معظم رهبری ) ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @mojaradan
💠# پسر جوانی ،با یکی از دوستانش به محلی رفتند که زنان روسپی(فاحشه) در آنجا خود فروشی می کردند. او روی یک در حیاط آنجا نشست. در آنجا ژولیده ای و فروتنی بود که حیاط و صندلی ها را نظافت می کرد. پیرمرد در حین کارکردن ، نگاه به پسرک انداخت و سپس پیش او رفت و پرسید : پسرم ، سالت است گفت : بیست سالم است . پرسید : برای بار است که اینجا می آیی گفت : بله 🧔پیرمرد پر دردی از ته دل کشید و گفت : می دانم برای چه کاری اینجا آمده ای ؛ به من هم نیست ، ولی پسرم ، آن تابلو را بخوان. پسرک به طرف تابلویی رفت که در یک قاب چوبی کهنه به آویخته شده بود . 🎇سپس با صدای لرزان شروع به خواندن شعر تابلو کرد: خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی صبر کن گوهر شناس پيدا شود در هر شوره زاري کاشتن بي حاصلي است صبر کن تا يک قابلي پيدا شود رزق ما در گردش است اي مدعي با دو خون جگر يک نان پيدا شود 'قطرات اشک بر گونه های چروکیده پیرمرد می غلتید ... اشک هایش را پاک کرد و بغضش را برد و گفت : پسرم ، روزگاری من هم به سن تو بودم و به اینجا آمدم ، چون کسی را نداشتم که به من بگوید: « های آنی ، غم های آتی در بر دارند» 👈کسی نبود که در گوشم بگوید : شهوت ها و لذت ها سخاست هر که درشهوت فرو شد نخاست 👈کسی را نداشتم تا به من بفهماند : به دنبال جنسی رفتن ، مانند لیسیدن عسل بر روی شمشیر است ؛ عسل شیرین است ، اما به دو نیم خواهد شد . 👈کسی به من نگفت : اگر ترک لذت بدانی دگر لذت را لذت ندانی و هیچ کس اینها را به من نگفت و حالا که : 😞جوانی صرف شد و پیریُ پشیمانی دریغا ،روز پیری آمی می گردد 😓پیرمرد این را گفت و دست بر پیشانی گذاشت و شروع به گریستن کرد. چیزی در درون پسر فرو ریخت ... حال عجیبی داشت ، از آنجا بیرون آمد در حالی که شعر پیرمرد را زیر لب زمزمه می کرد: « گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی ...» و دیگر به آن مکان نرفت... 🤔 این داستان# بسیار قابل تامل و تفکر است. پیشنهادم این است که نکات این داستان را 📝یادداشت برداری کنید و در مورد هر یک فکر کنید و در خود یادآور آن ها باشید. @mojaradan
❤️﷽❤️ 🐜 عسلی بر زمین افتاد، مورچه کوچکی آمد و از آن و خواست که برود اما ی عسل برایش اعجاب انگیز بود، پس برگشت و دیگری نوشید ... 🐜باز رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد، پس بر آن شد تا خود را# در عسل بیندازد تا هر جه بیشتر و بیشتر لذت ببرد ... در عسل ور شد و لذت می برد ... 🐜اما ( افسوس ) که نتوانست از آن شود، پاهایش خشک و به چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت ... 🐜در این حال ماند تا آنکه مرد ... چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ! 🐜پس آنکه به مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد، و آنکه در شیرینی آن غرق شد می شود ... ✨این است حکایت دنیا ... @mojaradan ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
يک معروف در مجلسي که دوصد نفر در آن حضور داشتند، دلار را از جيبش بيرون آورد💵 و پرسيد: چه مايل است اين پول را داشته باشد؟   دست همه بالا رفت.☝️🏻سخنران گفت: بسيار خوب، من اين پول را به يکي از شما خواهم داد ولي قبل از آن ميخواهم کاري بکنم.    و سپس در برابر نگاه‏هاي متعجب، پول را طور که توانست با دست خود مالید تا که پول دیگه کهنه شده بود و باز پرسيد: چه کسي هنوز مايل است اين پول را داشته باشد؟   و باز حاضرين بالا رفت.    اين بار مرد، این پول کهنه شده را به انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با خود آنرا روي زمين کشيد. بعد پول را برداشت و پرسيد: خوب، حالا چه کسي حاضر است صاحب اين اسکناس شود؟🤔 و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان، با اين که من سر این پول آوردم، از ارزش این پول چيزي کم نشد و همه شما آن هستيد.😊  و ادامه داد: در واقعي هم همين‏طور است، ما در بسياري موارد با که ميگيريم يا با مشکلاتي که رو به‏ رو ميشويم، ميشويم🍂، خاک‏آلود ميشويم🍁 و احساس ميکنيم که ديگر نداريم🥀، ولي اينگونه نيست و صرف‏ نظر از اينکه چه بلايي سرمان آمده است، ارزش خود را از دست نميدهيم و هنوز هم براي افرادي که دارند، با ارزشي هستيم💚. @mojaradan
بزرگواران؛🙂❗️ محاله!⚠️به واقعا محاله کسی بخواد و آرزو داشته باشه که تو و کنه اما در حالیکه خودش اهل « خوندن نباشه .!!🦋🥀 نمیشه! حقیقتا هم نمیشه! تا و سحرگاهی نشی، تو موفق نخواهی بود… 🦋🥀 ⚡️تا به خودت ندی و از خوابت نگذری، به لذت نمیرسی …♥️ باید بشی …😌😉 هم چیزی که من بخوام با حرف زدن و نوشتن ، و رو به تمامه براتون کنم … 😇🌱 باید خودت اهل بشی.. بایستی کاروانیان باشی …🌄 تا مسافر آسمان نشی، همواره اسیر خواهی بود …🌎 تا مسافر نشی، همواره خواهی بود با …🌠🎆 @mojaradan
*﷽* داستان ‼️ 🌷🌷 لطفا تا اخر بخوانید *⛳حاج اقای نقل میکند:* *روزی به مسجدی رفتیم که امام مسجد دوست پدرم بود گفت داستان بنا شدن این مسجد در این شهر قصه دارد ، برایتان تعریف کنم:* *روزی شخص یک من انگور میخرد و به خدمتکار خود میگوید انگور را به خانه ببر و به همسرم بده و به سر کسب و کاری که داشته میرود ، بعدازظهر که از کارش به خانه برمیگردد به اهل و میگویدلطفا انگور را بیاور تا دور هم با بچه ها انگوربخوریم.* *همسرش باخنده میگوید:* *من و فرزندانت همه انگور ها را خوردیم ،خیلی هم خوش مزه و بود...* *🍀مرد با میگوید:* *تمامش را خوردید...‼️* *زن لبخند دیگری میزند و میگوید بله تمامش را...* *مرد شده میگوید:* *یک من(سه کیلو #)انگور خریدم یه حبه ی اون رو هم برای من نگذاشته اید‼️الان هم داری میخندی است‼️خیلی ناراحت میشود و بعد از اندکی که به فکر فرو میرود...* *ناگهان از جا برخواسته از خانه خارج میشود...* *🍀همسرش که از رفتارش شده بوداو را صدا میزند...ولی هیچ جوابی نمی شنود.* *مرد ناراحت ولی میرود سراغ کسیکه املاک خوبی در آن شهر داشته...* *به او میگوید:یک قطعه میخواهم در یک جای این شهر که مردمش به مسجد نیاز داشته باشند وآنرا نقدا خریداری میکند ، سپس نزد ساختمانی شهر رفته ، و از او جهت ساخت و ساز دعوت بکار میکند...و میگوید:بی زحمت همراه من بیایید...او را با خود بر سر زمینی که خریده بود برده و به معمار میگوید: میخواهم برای اهل این محل بنا کنید و همین الان هم جلو چشمانم و را شروع کنید....* *🍀معمار هم وقتی عجله مرد را می بیند...تمام وسایل و را آورده و شروع کرد به کار کردن و ساخت و مسجد میکند...،* *مرد ثروتمند وقتی از شروع کار مطمئن میشود به خانه برمیگردد.* *همسرش به او میگوید:* *کجا رفتی مرد...‼️* *چرا بی چرا بی خبر؟؟؟؟* *مرد در جواب همسرش میگوید..:* *هیچ رفته بودم یک حبه انگور از یک من مالی که در این دارم برای سرای باقی خودم کنار بگذارم، و اگر همین الان هم بمیرم دیگر خیالم راحت است ، که حداقل یک حبه انگور دارم.* *🍀همسرش میگوید چطور...مگه چه شده؟اگر بابت انگورها ناراحت شدید حق باشما بوده ما کردیم معذرت میخواهم....* *مرد با ناراحتی میگوید:* *شما حتی با یک دانه از یک من انگور هم بیاد من نبودید و فراموشم کردید البته این این دنیاست و تقصیر شما نیست...جالب اینست که این اتفاق در صورتی افتاده که من هنوز بین شما زنده هستم،چگونه داشته باشم بعد از مرگم مرا بیاد بیاورید و برایم دهید؟؟؟وبعد قصه خرید زمین و ساخت مسجد را برای همسرش تعریف میکند....* *🍀امام تعریف میکرد که طبق این نقل مشهور بین مردم شهر الان چهارصد سال است که این مسجد بنا شده،* *۴۰۰سال است این مسجد صدقه جاریه برای آن مرد میباشد ،چون از یک دانه انگور درس و گرفت...* *ای انسان قبل از مرگ برای خود عمل خیر انجام بده و به انتظار کسی منشین که بعد از مرگت کار خیری برایت انجام دهد،* *محبوب ترین مردم تو را فراموش میکنند حتی اگر فرزندانت باشند...* *⏳از الان بفکر فردایمان باشیم.* 💠 @mojaradan
بزرگواران؛🙂❗️ محاله!⚠️ واقعا محاله کسی بخواد و آرزو داشته باشه که تو و کنه اما در حالیکه خودش اهل « خوندن نباشه .!!🦋🥀 نمیشه! حقیقتا هم نمیشه! تا و سحرگاهی نشی، تو موفق نخواهی بود… 🦋🥀 ⚡️تا به خودت ندی و از خوابت نگذری، به لذت نمیرسی …♥️ باید بشی …😌😉 هم چیزی که من بخوام با حرف زدن و نوشتن ، و رو به تمامه براتون کنم … 😇🌱 باید خودت اهل بشی.. بایستی کاروانیان باشی …🌄 تا مسافر آسمان نشی، همواره اسیر خواهی بود …🌎 تا مسافر نشی، همواره خواهی بود با …🌠🎆 ••❥⚜︎----------- @mojaradan
: به 5 زیر پاسخ داده 🔴 خواهشا تمرکز کرده و اولین چیزی که به ذهنتون میرسه رو انتخاب کنید 1.خود را در یک تصور کنید: 1.جنگل سیاه است 2.جنگل سبز است 3.جنگل پاییزی و زرد است 4.هیچکدام 2.خود را کنار تصور کنید 1.دریا طوفانی است 2.دریا آرام است 3.شب است 4.هیچکدام 3.کدام را بیشتر میپسندید؟ 1.سیاه 2.طوسی 3.سفید 4.هیچکدام 4.در یک روز و کدام را میپسندید؟ 1. 2.آب 3.غذای گرم 4.هیچکدام 5.فرد های شما 1.قد بلند است 2.قد.کوتاه است 3.ایده آل است 4.هیچکدام ‼️ حال مجموع امتیاز های خود را به صورت عمودی از بالا به پایین روی نوشته و با کاغذ موشک درست کنید. را با زاویه ی نود درجه از سطح به دو متر جلو تر از خودتان کنید و حالشو ببرید 😁😋😂 😅 @mojaradan ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌