#ضربالمثل
(یک عمر گدایی میکند، که یک روز به گدایی نیفتد) :
روزی روزگاری، پرندهای بود که نسبت به همهی پرندهها، حیوانات و موجودات متفاوت بود. در حقیقت موجودات دیگر صبحها که از خواب بیدار میشدند، به دنبال پیدا کردن غذا میرفتند تا سیر شوند. مثلا" یکی دنبال دانه میگشت، یکی دنبال شکار میرفت و یکی دنبال گیاه و خلاصه از این طریق روزگارشان را میگذراندند. اما پرندهی داستان ما نه دانه خوار بود، نه علف خوار ونه گوشت خوار. این پرنده فقط آب میخورد. با این حساب باید پرندهی آب خوار موجودی بی غم و غصه میبود؛ چرا که بیشتر سطح کرهی زمین را آب گرفته و اگر دانه و گیاه در اثر خشکسالی کم شود، آب هست. آب اگر این جا نباشد، آن جا هست. پرنده هم بال پرواز دارد و به هر کجا که آب و آبادانی باشد، کوچ میکند.
پرندهی قصهی ما فرق دیگری هم با موجودات دیگر داشت. فرق دیگرش این بود که همیشه میترسید آبها همه بخار شود و او بی آب بماند. این پرنده همیشه کنار دریاها و رودخانهها زندگی میکرد تا به آب دسترسی داشته باشد؛ اما همیشهی خدا هم تشنه بود و آب نمیخورد. حتما" میپرسید چرا آب نمیخورد؟
چون میترسید با آب خوردن او آبهای جهان تمام شود و او از تشنگی بمیرد. هرچه پرندههای دیگر به او میگفتند و نصیحتش میکردند که چرا این قدر به خودت رنج میدهی و از ترس تمام شدن آبها تشنگی را تحمل میکنی، به گوشش میرفت که نمیرفت. وقتی به آب میرسید، یک قلپ بیشتر نمیخورد و میترسید اگر یک دل سیر آب بخورد و شکمی از عزا در آورد، آب دریاچه تمام بشود. سالهای سال پرندههای آب خوار، کمتر از آن چه که نیاز داشتند، آب نوشیدند و روز به روز ضعیفتر و ناتوانتر شدند و تعدادشان کم و کمتر شد.
پرندهی قصهی ما که میدید تعداد هم نوعانش سال به سال کمتر میشود، به فکر چاره افتاد؛ اما به جای این که به همه بگوید هر چقدر که دلتان میخواهد آب بخورید تا زنده بمانید، به پرندههای دیگر گفت: «از این به بعد باید باز هم کمتر آب بخوریم. من فکر میکنم که نگرانی تمام شدن آب باعث مرگ و میر همنوعان ما شده است؛ اگر کمتر آب بخوریم، نگرانی کمتر میشود.»
یکی از پرندهها گفت: «کاش کاری میکردیم که پرندگان و خزندگان و موجودات دیگر هم کمتر آب بخورند. آنها که مثل ما فکر نمیکنند؛ میترسم با این زیاده روی که در آب خوردن دارند، روزی برسد که آنها تمام آبهای دنیا را خورده باشند و ما پرندگان آب خوار از تشنگی بمیریم.»
پرندهی قصهی ما گفت: «گل گفتی. از فردا راه میافتیم و به همهی موجودات زنده التماس میکنیم که مثل ما رعایت کنند و کمتر آب بنوشند.»
کلاغی که روی شاخهی درختی نشسته بود و حرفهای آنها را میشنید، به میان پرندهها پرید و گفت: «شما یک عمر کم میخورید که مبادا روزی دچار کم آبی بشوید و مجبور باشید کم آب بنوشید؛ به همین دلیل روز به روز از تعدادتان کمتر میشود. قصهی شما مثل قصهی آن آدمهایی است که یک عمر گدایی میکنند، که یک روز به گدایی نیفتند.» به هر حال پرندهها به حرفهای کلاغ توجهی نکردند؛ به همین دلیل امروزه نسلشان از زمین برچیده شده و دیگر پرندهای به نام پرندهی آب خوار وجود ندارد.
کاربرد ضرب المثل :
از آن روزگار به بعد وقتی به کسی میرسیم که پول دارد و از ترس فقیر شدن خرج نمیکند یا به کسی که یک عمر چشمش به دست این و آن است تا پولی بگیرد و فقط پس انداز کند، میگوییم: «یک عمر گدایی میکند، که یک روز به گدایی نیفتد.»
👳 @mollanasreddin 👳
📝 چند جایگزینِ فارسی
● گارانتی ☜ ضمانت، پشتوانه
● گالری ☜ نگارخانه
● گرامر ☜ دستور زبان
● گریم ☜ چهرهپردازی
● گیشه ☜ باجه
● گیم ☜ بازی
● فاز ☜ گام
● لیست ☜ فهرست
● انستیتو ☜ مؤسسه
● اتوبان ☜ بزرگراه
● آدرس ☜ نشانی
● کمیته ☜ کارگروه
● تکنولوژی ☜ فناوری
#غلط_ننویسیم
#جایگزینی
👳 @mollanasreddin 👳
#طنز_جبهه
🔸شلمچه دیگر نیاز به توصیف نداشت!
حجم آتیش دشمن و جنگِ سختی که
در اونجا جریان داشت خارج از بیان بود....🔥
بچهها تو جبهه در وصف شلمچه، یکجمله
میگفتند که بسیار شنیدنی بود:
یا اخوی لایُمکن الفَرار مِن شلمچه
إلّا به جراحت یا شهادت...😄🥲
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایرانیان باستان حدود ۵۰۰۰ سال پیش کهنترین انیمیشن جهان را با کشیدن. این جام سفالی که متعلق به تمدن شهرِسوخته در استان سیستان و بلوچستان است، داستان کوتاه یک بزِکوهی را تعریف میکند که برای خوردن برگ درخت به سمت آن میپرد.
ساخت ویدیو اثر مقداد اخوان
👳 @mollanasreddin 👳
koori-@lbookl-part06_chapter01.mp3
10.12M
#کتاب_صوتی
رمان کوری
فصل ششم
↲ بخش اول
👳 @mollanasreddin 👳
شاهنامه خوانی به نثر (از ابتدا)
پیش تر از سه گروه در زمان جمشید گفتیم: گروه اول موبدان، دوم نظامیان و سوم برزگران.
اینک چهارمین گروه و بقیه ی ماجرا:
گروه چهارم پیشه وران بودند که برای کسب و کار بهتر همیشه به دنبال راهی تازه می گشتند.
به این ترتیب، جمشید برای هر یک از این گروه ها جایگاهی مشخص کرد تا هر کسی قدر و شان خود را بداند.
پس از آنکه تمامی کارها بر وفق مراد شد، دیوان را واداشت تا از خاک و آب، خشت بسازند و به کمک آنها عمارت ها و کاخ های بلندی بنا کرد و همین باعث شد جامعه، شکل شهر نشینی به خود بگیرد.
آنگاه از سنگ ها گوهرهای مختلفی مانند زمرد، یاقوت، طلا و نقره به دست آورد. سپس عطرهای گوناگونی چون کافور، مشک، عود و عنبر و گلاب تولید کرد و برای پیشگیری و درمان و تشخیص بیماری ها رازهای زیادی کشف کرد.
جمشید با رونق دادن به صنعت کشتی سازی به کشورهای مختلف سفر کرد و این گونه بود که هیچ رازی را نگشوده نگذاشت و از این نظر یکه تاز جهان شد.
جمشید برای خود تختی ساخت و آن را با گوهرهای فراوان آراست، چنانکه هیچ دیوی را یارای دست یازیدن به آن نبود. پس روز بر تخت نشستنش را که هم زمان با اول فروردین ماه بود، نوروز نامید و همه جا جشن و سرور بر پا شد.
بزرگان به شادی بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
چون این جشن فرخ از آن روزگار
بمانده از آن خسروان یادگار
چنین سال سیصد همی رفت کار
ندیدند مرگ اندر آن روزگار
وقتی جمشید بر جهان استیلا یافت، غرور و کبر او را گرفت و باعث شد فر کیانی از او روی بگرداند. تا قبل از این مردم جز خوبی از پادشاه ندیدند.
#شاهنامه_از_ابتدا
#جلداول
برگردان به نثر: #سیدعلی_شاهری
#نشرچشمه ۱۳۸۸
#قسمت نهم
👳 @mollanasreddin 👳
به آدمها بهخاطر سهمشان از شادی حسادت نکنید؛
چرا که سهم غم آنها دیده نمیشود ...
صبح بخیر 🌱
👳 @mollanasreddin 👳
#متن_خاص
همهی زخمها یک روز خوب میشوند.
بعضیها زودتر، بی دَرد تر، بی هیچ ردّی از بین میروند.
بعضی زخمها عمیق ترند. ملتهبند، درد دارند. با هر لمسِ بی هوا، سوزشی از زبری روی زخم شروع میشود، ریشه میزند به اعصابت،
دلت میخواهد فراموشش کنی. یکروز صبح متوجه میشوی از زخمهایت تنها خطهای کج و معوج صورتی رنگی مانده و از دردهایت یک یادآوری محو از حسی که مدتها گریبان گیرت بود و حالا دیگر نیست. دیگر میدانی که همهی زخمها دیر یا زود خوب میشوند،
حتی آنهایی که از عزیزترینهایت خوردهای ...
👳 @mollanasreddin 👳
#ضربالمثل
(خر برفت و خر برفت و خر برفت) :
در یکی از روزها درویش فقیری که از مال دنیا فقط یک الاغ داشت، تصمیم داشت برای اینکه مقدار پولی دربیاورد راهی سفری طولانی به سمت شهر شود. بعد از یکی دور روز که توی راه بود به شدت گرسنه شد. با خود گفت: بهتر است به خانقاه - که محل زندگی درویشهای این شهر است - بروم. حتما" آن جا مقداری غذا برای من پیدا میشود و میتوانم یک جای گرم و نرمی پیدا کنم و راحت بخوایم.
به همین خاطر شادی کنان از مردم شهر محل خانقاه را پرسید و به آن جا رفت. در خانقاه تعداد کمی از دراویش شهر با آنکه حال و روز خوبی نداشتند اما با همدبگر زندگی میکردند و ایام را به سختی میگذراندند.
درویش جلوی در خانقاه از الاغش پیاده شد. خر را به سرایدار خانقاه سپرد و به درویشهای آن جا سلام و علیک کرد. دراویش خانقاه هم جواب سلامش را دادند و از رنگ و روی پریده، لبهای خشک و چشمهای سرخش فهمیدند که او به شدت گرسنه و تشنه و خسته است.
یکی از درویشهای خانقاه که از بقیه تیزتر بود، وقتی چشمش به خر درویش افتاد، جلو آمد و به گرمی از او استقبال کرد. بعد رو به میهمان کرد و گفت: «ای مرد شما خیلی خسته به نظر میرسید لطفا" کمی استراحت کن تا من غذایی برای شما و بقیهی دوستان تهیه کنم.»
او با اشاره، یکی دو نفر دیگر از درویشها را همراه خود کرد و نقشهاش را برای آنها گفت. درویشها به سراغ سرایدار رفتند. خر میهمانشان را از او گرفتند و به بازار شهر بردند و فروختند. با پول خر، نان و غذای مفصلی تهیه کردند و به خانقاه برگشتند. آن شب درویشها بعد از مدتها خیلی خوشحال بودند و توانسته بودند شکم سیری غذا بخورند و دلی از عزا در آورند. آنها بعد از شام به پایکوبی پرداختند؛ همه دور آتشی که افروخته بودند، شادی میکردند و میگفتند: «خر برفت و خر برفت و خر برفت.»
درویش مهمان بیچاره هم که فکر میکرد این برنامهی هر شب آنهاست، با آنها هم صدا شده بود. او هم غذای خوبی خورده بود و استراحتی کرده بود و دیگر گرسنه و خسته نبود. بنابراین در شادمانی بقیه شرکت کرد و با آنها «خر برفت و خر برفت و خربرفت» خواند.
صبح زود درویش سرحال و پرانرژی از جا برخاست تا خرش را سوار شود و سفرش را ادامه دهد. هیچ کدام از درویشهای خانقاه نبودند. آنها به خاطر این که چشمشان به درویش میهمان نیفتد، صبح زود به بیرون رفته بودند. درویش مسافر، از این که کسی را در خانقاه ندید، تعجب کرد.
بار سفرش را برداشت و به طرف سرایدار رفت و گفت: «خر من كو؟ باید سوارش شوم و بروم.»
سرایدار گفت: «دوسه نفر از درویشها دیشب خر تو را بردند و فروختند تا با پولش غذا بخرند.»
درویش میهمان گفت: «ای وااای؛ پس آن هم غذاهای رنگین و خوشمزهای که دیشب من و درویشهای دیگر خوردیم، با پول خر من خریداری شده بود!! »، فورا" گفت: «ای نامرد چرا نیامدی مرا خبر کنی؟ چرا به من نگفتی که آن درویشها دارند چه بلایی سر من میآورند؟»
سرایدار گفت: «اولا" آنها چند نفر بودند و من یک نفر زور من به آنها نمیرسید، از این گذشته، وقتی درویشها غذا خریدند و برگشتند، من فرصتی پیدا کردم که بیایم تو را خبر کنم. آمدم و دیدم تو هم مثل بقیه داری شادی میکنی و فریاد میزنی خر برفت و خر برفت و خر برفت. با خود گفتم که حتما" با رضایت خودت خر را فروختند.»
درویش مسافر مات و مبهوت در گوشه خانقاه نشست و زیر لب گفت:«لال بشود زبانم که بدون فکر به حرکت در آمد و آواز خر برفت و خر برفت و خر برفت سرداد»
کاربرد ضرب المثل :
از آن روز به بعد به کسی که نا آگاهانه با دیگران هم صدا شود و با کسانی که نمیشناسد هم راهی کند، این مثل را میگویند.
👳 @mollanasreddin 👳
#دیالوگ_های_ماندگار
رودخونه آشغالهای زیادی رو با خودش میاره.
بعضی هاشون با ارزشند،
بعضی هاشون هم نه.
باید بدونی چی ارزش نگه داشتن داره و چی نداره.
🎥 Mud
👳 @mollanasreddin 👳
#داستانک
بوی خوش
-توتفرنگی دوست داری؟
-نه.
-همیشه میگفتی دوست دارم، پس چی شد؟
-خب دیگه خوشم نمیآد.
- چیزی شده؟
-نه.
-مطمئنی. چشات یه چیز دیگه میگه. بگو ببینم چی شده؟ تو که انتخاب اولت همیشه توت فرنگی بود.
-وا چرا بیخیال نمیشی؟ هیچی دیروز که رفته بودم میوه بخرم.
-میوههاش خوب نبود؟
-نخیررر. همینکه دست بردم یکی از کاسههای توتفرنگی رو بردارم. یه دفعه سنگینی نگاهی رو احساس کردم.
-کی بود؟
-یه دخترک فالفروش واستاده نگام میکرد.
-شاید میخواست بهش کمک کنی.
-بهش گفتم برات بخرم؟
گفت: نه.
گفتم:لااقل چندتا از اینایی که خریدم بردار. گفت:نه ممنون.
گفتم: دوست نداری؟
گفت:تا حالا نخوردم. نمیدونم چه مزهاییه؟ فقط عاشق بوشم.
گفتم:خب امتحان کن حتمن عاشق مزهشم میشی.
-بعد همونطور که دور میشد.
گفت:وقتی مزهش بره زیر زبونم دیگه نمیتونم فراموشش کنم. نمیخوام طعمش تلخ شه برام.
سانیا بخشی
👳 @mollanasreddin 👳