#شعر
به من محبت کن!
که ابر رحمت اگر در کویر میبارید
بهجای خار بیابان
بنفشه میروئید
و بوی پونه وحشی
به دشت برمیخاست
چرا هراس؟
چرا شک؟
بیا که من بیتو
درخت خشک کویرم
که برگوبارم نیست
امید بارش باران نوبهارم نیست ....
#حمید_مصدق
👳 @mollanasreddin 👳
#تیکه_کتاب
دنبالش وارد خانه شدم.
تابلویی با جمله ی "خانه، جاییست که قلبت آنجاست"، جلوی در آویزان بود. کمی بعد فهمیدم کل خانه پر از این تابلوهاست. بالای جالباسی نوشته شده بود: "پیدا کردن دوست خوب، سخت است و فراموش کردنش غیرممکن."
روی یکی از کوسنهای اتاق پذیرایی که با وسایل قدیمی و عتیقهای تزیین شده بود، خواندم: "از میان سختیها، عشق میروید."
وقتی دید من دارم همهی این نوشتهها را میخوانم، برایم توضیح داد: "بابا و مامان من، بهشون میگن دلگرمی و همهی خونه پر از این جملههاست."
📕 خطای ستارگان بخت ما
👤 #جان_گرین
👳 @mollanasreddin 👳
#داستانک
توی سایت دیوار یک آینهی رومیزی میبینم، با قاب برنجی. تماس میگیرم و با زنی که صدای لرزان و مادرانهای دارد حرف میزنم. قرارمان میشود یک ساعت دیگر. میپرسم: :اشکال نداره همراه دوستم بیام؟"
میگوید: "چه بهتر، تا شما برسین من چای دم میکنم."
در خانهی پیرزن مینشینیم و در استکانهای کمرباریک چای میخوریم.
و آینه آنجاست؛ روی سینهی دیوار. نگاهم را که به آینه میبیند میگوید یادگار شوهرش است.
میخواهم بپرسم "پس چرا دارین میفروشین؟" که زبانم را گاز میگیرم. اگر منصرف میشد خودم را نمیبخشیدم. ظرف نقلیِ پولکی را میگیرد جلویمان که... ناگهان برق میرود.
توی نورِ گوشی دوستم میرود سراغ گنجهی چوبیِ کنار سالن و یک جفت شمعدان بیرون میآورد. برقی که از دیدن شمعدانها از چشمهای من بیرون میزند برای شبهای بیبرقی یک محله بس است!
میپرسم: "شمعدونها رو هم میفروشین؟"
همینطور که با کبریت شمعها را روشن میکند، محکم میگوید: "بههیچوجه، یادگار شوهرمه."
متوجه نگاه من و دوستم به هم میشود. نگاهی که میپرسد آینه هم مگر یادگار شوهرش نبود؟
شمعدان را میگذارد کنار سینیِ چای، مینشیند و تعریف میکند که روزی که آینه را خریدهاند دلِ خوشی نداشته و وقتی برای اولین بار خودش را توی این آینه دیده بغضش ترکیده. تعریف میکند که آینه برایش یادآورِ روزهای تلخ و ناکامیست، روزهایی که دلش لگدمال شده بوده و همان روزها آینه که تنها آینهی خانه بوده، هربار سرخیِ چشمهایش را نشان میداده و لبهایی که از زور غم باریک و بیرنگ شده بودند.
میگوید بعدها دوباره ورق برگشته، روزگار بهتر شده و شمعدان یادگار روزهای خوش است و شامهای دلخوشی زیر نور شمعهای آن.
میگوید حالا سالها گذشته، اما او نتوانسته با آینه آشتی کند. میپرسد "شده توی یه چیزی، یه چیز دیگه ببینین؟"
آینه را خوب میپیچیم و میگذاریم روی صندلی عقب ماشین. و من تمام راه به حافظهی اشیاء فکر میکنم، به چیزهایی که از ما در خودشان نگه داشتهاند و به این فکر میکنم که چقدر در تاریخچهی اشیاء رسوا، بیآبرو یا سربلندیم؟
من یکی از خانههای زندگیام را دوست ندارم، در حافظهی خشتوگلِ آن خانه، روزهای تلخی هست که هربار از جلوی درِ بزرگ کرِمرنگش رد میشوم انگار کسی قاشق برمیدارد و قلبم را میتراشد.
و من، صابونی را که روزی مادرم داد تا بگذارم بین لباسهایم، دوست دارم. حس میکنم حالا که بعد از سالها عطر سابق به آن نمانده، بوی دستهای مادرم را میدهد.
ما در تقویم تاریخ اشیاء ماندگاریم. حواسمان باشد چه از خودمان به یادگار میگذاریم.
#سودابه_فرضی_پور
👳 @mollanasreddin 👳
Santana - Incident at Neshabur.mp3
11.96M
#موسیقی_بیکلام
" کارلوس سانتانا" گیتاریست معروف مکزیکی ،نوازنده ای پرقدرت
و با شهرت جهانی است.
اغلب کارهای او
به سبک شرقی نوشته شده است.
یکی از قطعات مشهور وی،
" نیشابور" نام دارد که نمی تواند
با حکیم عمر خیام نیشابوری بی ارتباط بوده و به عبارت دیگر،
از فلسفه اش متاثر نشده باشد.
👳 @mollanasreddin 👳
#ضربالمثل
(تغاری بشکند ماستی بریزد جهان گردد به کام کاسه لیسان):
معنی: هنگامی که پیشامدی غیرمنتظره و به وجود آمدن فرصت و موقعیت چیزی نصیب فرصت طلبان و مفت خوارگان شود.
دختری عاشق جوانی بود و همواره در آتش عشق و دوری او میسوخت به این امید بود که شاید روزی به او برسد. دختر هر روز کارش این بود که ظرفی ماست را به یکی از دکانهای محله برای فروش ببرد. ناگاه آن جوان، مرد. وقتی خبر مرگش به دختر رسید، دختر از ناراحتی مثل مار بر خود میپیچید ولی از ترس پدر و مادرش جرات گریه کردن نداشت. فردای روزی که خبر مرگ معشوق را شنیده بود، ظرف ماست را بر سر گذاشت و به طرف دکان روان شد.
چون قدری راه رفت عمدا" پای خود را به زمین، گیر داد و ظرف ماست را به زمین انداخت و بالای سر آن نشست. در ظاهر به بهانهی شکستن ظرف و ریختن ماست و در واقع در غم آن جوان شروع کرد به گریه تا کمی دلش سبک شود. در این گیر و دار چند فقیر و گرسنه سر رسیدند و مشغول لیسیدن ماست شدند. پیر مردی دانا که این جریان را دیده بود گفت:
تغاری بشکند ماستی بریزد
جهان گردد به کام کاسه لیسان
👳 @mollanasreddin 👳
چند جایگزینِ فارسی
● فوقانی ☜ بالایی، زبرین
● فاینال ☜ پایانی
● تناول ☜ خوردن
● تهنیت ☜ شادباش
● تکریم ☜ بزرگداشت
● تهاتر ☜ پایاپای
#غلط_ننویسیم
#جایگزینی
👳 @mollanasreddin 👳
#متن_خاص
امروز دیدم که از کنارم گذشت
و به یاد آوردم تمامِ لحظات خوبی را که با او سپری کرده بودم
وقتی او که آسمانام را با ستارهها پر کرده بود
و من تمام اتفاقات غمگین و بد زندگیام را فراموش کرده بودم
همه ناراحتیام به خاطر اوست
به خاطرِ بیاعتناییاش
امروز دیدم که از کنارم رد شد
فهمیدم که هرگز فراموشاش نکردهام
اینکه هنوز هم دوستاش دارم
اینکه او در زندگیام حضور دارد
اینکه نتوانستهام فراموشاش کنم
من از آهن ساخته نشدهام
من عاشقاش هستم
👳 @mollanasreddin 👳
#طنز_جبهه
🌹🕊 شهید مهدی زین الدین :
☔️ آقا مهدی هر وقت میافتاد تو خطِ شوخی دیگه هیچکس جلو دارش نبود 😂
🌸 یه وقت هندوانه ای رو قاچ کرد،🔪🍉
لای اون فلفل پاشید،🌶
بعد به یکی از بچه ها تعـارف کرد..😟
اون هم برداشت و شروع کرد به خـوردن!😋
وقتی حسابی دهنش سوخت،🤯 🔥
آقا مهدی هم صدای خنده اش بلند شد.🤣
رو کرد بهش و گفت : داداش! شیرین بود ؟! 😅
👳 @mollanasreddin 👳
koori-@lbookl-part10_chapter01.mp3
7.38M
#کتاب_صوتی
رمان کوری
فصل دهم
👳 @mollanasreddin 👳
شاهنامه خوانی به نثر (از ابتدا)
تا آنجا خواندیم که ضحاک در خواب دید مردی جنگی با گرز گاو سر بر او حمله برد و بر گردنش پالهنگ نهاد و او را در چاهی عمیق افکند. هراسان از خواب پرید و خواب را برای ارنواز و شهرناز بازگفت. ارنواز گفت تعبیر از موبدان بخواه و چاره ی کار کن.
و اینک:
ضحاک از این سخن شاد شد و دستور داد تمام موبدان را به حضورش آوردند.
وقتی موبدان خواب ضحاک را شنیدند، از گفتن تعبير خواب بر جان خود ترسیدند و با خود گفتند: اگر تعبیر خواب بگوییم، جان خود را از دست خواهیم داد و اگر همان طور که بر ما روشن است برای او بازگو نکنیم باز هم جان باخته ایم.
سه روز ضحاک در انتظار ماند. روز چهارم بر موبدان غرید که باید آنچه می دانید برایم بازگویید. یکی از موبدان که سالخورده تر و بی باک تر از بقیه بود، این گونه سخن گفت: شهریار به سلامت باد! اما باید بدانی دنیا برای هیچ کس جاودانه نیست و هر کسی روزی عمرش به سر خواهد آمد. قدرت و شوکت هیچ شهریاری برایش باقی نماند و سرانجام همه تسلیم مرگ شدند.
بدان که برآورنده ی روزگار تو جوان دلیری به نام فریدون است که با گرز گاو سرش به زندگی ات خاتمه خواهد داد، اما هنوز از مادر زاده نشده، پس شاه را فی الحال جای نگرانی نیست.
ضحاک گفت: چرا بر من چنین می کند؟ دشمنی او با من از چیست؟
موبد گفت: ای شاه! هیچ کس بدون دلیل به کسی بد نخواهد کرد. بدان که تو پدرش را خواهی کشت و فریدون را ماده گاوی پرورش می دهد. تو آن ماده گاو را هم خواهی کشت و همین باعث می شود کینه ی تو را به دل گیرد.
وقتی ضحاک این سخنان بشنید، از هوش رفت و از تخت به زیر افتاد. وقتی به هوش آمد دستور داد همه جا به دنبال نشانه ای از فریدون باشند.
#شاهنامه_از_ابتدا
#جلداول
برگردان به نثر: #سیدعلی_شاهری
#نشرچشمه ۱۳۸۸
#قسمت هفدهم
👳 @mollanasreddin 👳