هدایت شده از کانال رسمی حسینیه اندیشه
جزوه بیانیه حسینیه اندیشه در موضوع گام دوم انقلاب.pdf
521.2K
📜 متن کامل بیانیه حسینیه اندیشه پیرامون «بیانیه گام دوم انقلاب»
با سلام
از شما برای نصب اپلیکیشن رضوان، تنها برنامک رسمی حرم مطهر رضوی، دعوت شده است:
https://app.razavi.ir
برای ما #مدینه ندیدهها، فرصت بیشتری هست برای تخیّل و آرزو. ماها میتوانیم حرمی برای خودمان بسازیم که اثری از مظلومیت ائمّه و خفقان محبّینشان در آن پیدا نشود. مثلاً من میگویم بیایید ورودی #بقیع را دهها و صدها متر پایینتر بسازیم و دیوارهایش را پر از روضههای عباس کنیم تا مردم، آرام آرام آماده شوند برای زیارت مادرش. خوب که برای معلّم ِ«نصرت و یاری به معصوم» خاکساری کردند و با این خضوع، به ورود در «وادی ِ نصرت» امیدوار شدند، جلوتر بیایند تا برسند به یک دوراهی که کفَش مرمر شده باشد. راه سمت راستی برود به سمت مزار مادر ِ علی که بوی کعبه گرفته و راه سمت چپی برود به طرف قبر دختران پیامبر: ام کلثوم و رقیه. همانها را میگویم که عروس ِ «بعضیها» شدند و در زمان حیات پیامبر کشته شدند و صدای هیچ کس در نیامد...! آنها که از سمت راست رفتهاند، نگاهشان به بیت الاحزان بیفتد و بمیرند و اینها که از سمت چپ آمدهاند، با روضههای ناموسی ِ پیامبر دق کنند.
بعد هر کسی که از این معرکه جان سالم به در بُرد، عزم ِ ضریحهای اصلی را بکند. برای آنها که در آن دو راهی، سمت راست را انتخاب کرده بودند، درگاهی در سمت راست ِ ائمهی بقیع بسازند با اسم «باب البکاء» که هر کس از آن وارد شد، با یاد تنهایی #حسن و پارههای جگرش و اسارت #سجاد و دعاهایش گریه کند و ضجّه بزند. و درگاهی در سمت چپ بسازند به نام «باب العلم» تا در این وانفسای ابتلاء به علوم ِ آمیخته با جاهلیت مدرن، همه در برابر «خزّان العلم» استغفار کنند و از حضرت #باقر و #صادق، نور علم و آگاهی بخواهند. بعد همه با هم یکی شوند ومفاتیح را باز کنند و زیارت ائمهی بقیع را بخوانند:
و هذا مقام من
اسرف
و اخطأ
و إستکانَ
و أقرّ بما جنی
این جایگاه کسی است که ... به جنایتهایش اقرار می کند
و رجی بمقامه الخلاص
ولی بخاطر جایی که در آن ایستاده، امید خلاصی دارد
و أن یستنقذه بکم مستنقذ الهلکی من الردی
و اینکه نجات دهندهی هلاک شدگان،
به برکت شما
او را هم از نابودی نجات دهد
فکونوا لی شفعاء فقد وفدت الیکم اذ رغب عنکم اهل الدنیا و اتخذو آیات الله هزوا
پس من را هم شفاعت کنید
منی که به محضر شما آمدم؛ آن هم در زمانی که دنیاپرستان از شما روی برگرداندند و
آیات خدا را به مسخره گرفتند
و شما آیات خدا هستید...
@msnote
#حمزه؛ برادر پیامبر
شیر «ثُوَیبه» باعث شده بود که با هم برادر شیری شوند و حتی هنگام خواستگاری از خدیجه هم، برادرش را تنها نگذارد. به حبشه نرفت و حتی در شعب ابیطالب هم در کنار برادرزادهاش ایستاد. دهها سال بعد، حضرت صادق شهادت داد که: «هیچ حمیت و تعصبی نیست که صاحبش را وارد بهشت کرده باشد مگر تعصّب حمزه به نبیّاکرم.» در فضیلت «جعفر طیّار»، برادریِ «علی» کافی است اما پسر ابوطالب در هنگام نداریِ پدرش به حمزه سپرده شد تا لابدّ بالهای بهشتیاش را مدیون حمزه هم باشد. در سریّهی «سیفالبحر»، وقتی برای اولین بار مسلمین عازم جنگ شدند، پیامبر پرچم را برای حمزه بست و عموی پیامبر، فرماندهی سپاه خدا شد. طوری برای تشکیل حکومت نبوی شمشیر زد که ابوسفیان سالها بعد و در دوران خلافت عثمان، نتوانست کینهاش را پنهان کند و به سراغ مزار سردار اسلام آمد و لگدی به آن زد که: «آنچه برای آن بر روی هم شمشیر کشیدیم، امروز در دستان کودکان ماست.» وقتی به قول حضرت باقر «بر ستون عرش نوشته شده: حمزه؛ شیرخدا و شیر رسول خدا و سرور شهداء»، معلوم میشود که چرا پیامبر میگفت: «حمزه را از همهی عموهایم بیشتر دوست دارم و [یکی از] محبوبترین اسمها برای من حمزه است.»
چه وقتی که علی میخواست بر ضدّ غاصبان خلافت احتجاج کند و چه هنگامی حسن و حسین و علیبنالحسین میخواستند مکر بنیامیه را باطل کنند، میگفتند: «حمزهی سیدالشهداء از ما بود» و دشمن خفهخون میگرفت. چون ردپای عموی پیامبر در آیات قرآن هم باقی مانده بود و از «هذان خصمان اختصموا فی ربهم» و «من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه» تا «ام نجعل المتّقین کالفجار» و «فاولئک مع الذین انعم الله علیهم من النبیین و الصدیقین و الشهداء»، شجاعتهای حمزه بود که به شأن نزولها رنگ بنیهاشمی میزد.
فرقی نمیکند که بعضی گفته باشند پانزده شوال و عدّهی دیگری بگویند هفده شوال. به هر حال همین روزها بود که وعدهی پیامبر محقق شد. یکسال از جنگ قبلی گذشته بود؛ همان جنگی که کفار با شمشیر علی در بدر دربهدر شده بودند و پسر ابوطالب راضی نشده بود که کسی را به اسارت بگیرد و همه را از دم تیغ گذرانده بود یعنی علی از هفتاد اسیرِ کفار حتی یک سهم هم نداشت اما از هفتاد کشتهی مشرکین، بیستهفت تا را سهم شمشیرش کرده بود. همانجا بود که بعضیها به فکر برگرداندن پولهایشان افتادند و به پیامبر گفتند: «این اسراء از قوم تو هستند آنها را آزاد کن و در مقابل، فدیه بگیر.» نبیّخدا هم که میدانست بشر به عقلانیت خودش بیشتر از خبرهای خدایی ایمان دارد و باور نمیکند که کفر ذرّهای از دشنه و دشنامش نمیگذرد و در برابر فروختن اسیر، شهید میخرد. اجازه داد اما وعده کرد: «ولی هر تعداد اسیر دشمن را که در قبال فدیه آزاد کنید، به همان تعداد در جنگ سال بعد، از شما کشته خواهد شد.»
همین شد که سال بعد و در شبی که فردایش جنگ احد آغاز میشد، پیامبر با عمویش خلوت کرد و از او خواست حالا که قرار است غیبت طولانی مدّتی داشته باشد، به توحید و نبوّت و امامت شهادت دهد و سپس گواهی کند که حمزه سیدالشهداست! آنجا بود که حمزه چشمان برادرزادهاش را بوسید و به گریه افتاد و با صورت به زمین خورد و با رضایت به تقدیر از خاک برخاست. صبح، وقتی اشعهی خورشید روی قلب سپاه ـ جای همیشگی حمزه ـ افتاد، سایهی دو شمشیر روی زمین نقش بست؛ اسدالله و اسدالرسول با دو شمشیر میجنگید و در نزدیکترین نقطه به سپاه کفر ایستاده بود تا تنها کسی باشد که به جای پنج تکبیر، مهمانِ هفتاد تکبیر نبیّاکرم بر بالای پیکر پاره پارهاش شود.
ـ فاطمه هم این پیکر پاره پاره را رها نمیکرد. از پدر شنیده بود که حمزه فقط سید شهدای احد نیست که سرور همهی شهیدان به جز انبیاء و اوصیاست. این شد که بعد از پیامبر، فاطمه مزار حمزه را ترک نکرد و طوری روی خاک عمویش اشک میریخت که محمود بن لبید گفت: «به خدا که رگهای قلبم را با گریهات قطع کردی!» البته ابن لبید نگفته که فاطمه در کنار قبر شیر خدا چه روضههایی میخوانده ولی کسی چه میداند؟ شاید فاطمه روضهی بیکسیِ علی را برای حمزه خوانده و به عمو گفته که در روزهای بعد از پیامبر چقدر جایش خالی است. شاید همان عباراتی را برای اسدالرسول نقل کرده باشد که اسدالله وقتی برای بیعت به سمت مسجد کشیده میشد، به زبان آورد : *وا حمزتاه ... و لا حمزه لی الیوم ...*
پینوشت:
امیدوارم که این نوشته را به حساب این بگذارید که هوای شما را کردهام و بخاطر همین، نگذارید که ورشکسته شوم؛ یا اسدالله و اسد رسوله! اصلا از زیارت خودتان یاد گرفتهام که: «انتم اهل بیت لایشقی من تولّاکم و لایخیب من أتاکم و *لا یخسر من یهواکم* ... هر کس هوای شما را کند، دچار خسران نمیشود...
@msnote
*جزئیاتی درباره ی یک وفای به عهد*
همسایه ای داشت که طرفدار خلیفه بود و با اموالی که بدست آورده بود، مجلس رقص و آواز به راه انداخته بود و مردم شهر را راهی ِ خانه اش کرده بود. خیلی شکایت کرده بود، اما گوش همسایه بدهکار نبود تا اینکه یک روز و بعد از شنیدن شکایتهای همیشگی گفت: «من مبتلا به گناهم اما تو ـ ای ابابصیر ـ از گناه برکناری. حال مرا به #جعفر_بن_محمد گزارش بده تا شاید خدا مرا هم بوسيله تو نجات بخشد»
حرف همسایه به دلش نشست و ابابصیر وقتی به مدینه رفت و قضیه را برای #اباعبدالله تعریف کرد، سعی کرد دقیقا این جملات حضرت را حفظ کند: «چون به كوفه باز گردى، نزد تو آيد. به او بگو جعفر بن محمد ميگويد: تو آنچه را بدان مشغولی واگذار، من از طرف خدا بهشت را براى تو ضمانت ميكنم.»
هنوز ابوبصیر خستگی راه مدینه تا کوفه را از تنش نتکانده بود که جمعیت زیادی به خانه اش آمدند. آن همسایه را هم بین جمعیت دید که حتماً به امیدی آمده بود. او را نگه داشت تا بقیه بروند. خانه که خلوت شد و ابوبصیر پیغام را به مرد رساند، صدای گریه ی مرد، خلوتیِ خانه را شکست که: واقعاً ابوعبدالله همین جملات را فرمود؟!
بعد از چند روز، کسی ابوبصیر را صدا زد که: «همسایه ات تو را می خواند.» وارد خانه اش شد. مرد را دید که پشت در، لخت و عریان نشسته است و می گوید: «هر چه در منزل داشتم بيرون كردم و اكنون چنانم كه مي بينى!» دقایقی بعد ابوبصیر با چند تکه لباسی که از برادران شیعه اش گرفته بود، درگاه خانه ی همسایه اش را پُر کرده بود.
چند روز بعد، پیک بعدی از قول همسایه نقل میکرد که: «بیمار شدم ابابصیر! به خانه ام قدم رنجه نمی کنی؟» تلاشش را برای معالجه ی مرد کرد اما وقتش رسیده بود. لحظات آخر به هوش آمد و بریده بریده گفت: «ابابصیر! آ...قا..یت..به..قول..ش.و..فا...کر..د» و جان داد.
موسم حج رسید و ابوبصیر دوباره راهی حجاز شد و مثل همیشه خود را در خانه ی ابوعبدالله پیدا کرد. هنوز یک پایش در صحن خانه و یک پایش در راهرو بود که از داخل اتاق، صدای جعفر بن محمد را شنید:
«ای ابا بصیر! به قولی که به همسایه ات داده بودیم، وفا کردیم...»
#فما_اوفی_عهدکم
ـــــــــــــــ
ما که اباعبدالله نداریم، به چه کسی رو بزنیم و چه کسی برایمان نسخه بفرستد؟
#جمعه_ناک
@msnote
حوالی سال صدونودوهشت و صدونودونُه
حوالی سال صدونودوهشت و صدونودونُه قَمری، با اینکه مأمون تازه توانسته بود برادرش را از میان بردارد و سوار بر مرکب خلافت شود، باز هم آب خوش از گلویش پایین نرفته بود و قیامهای علویان و سادات، نفَس حکومتش را به شماره انداخته بود و روز و شبِ بلاد مسلمین، مزّهی التهاب و انقلاب میداد. هر شهر مهمّی که نگاه میکردی، یا یک علوی قیام کرده بود یا مردم انتظار قیامش را میکشیدند. انگار یک پای ثابت طرفداران آنها هم شیعیانی بودند که حالا تعدادشان زیاد شده بود و هویّت و جمعیتشان به جایی رسیده بود که گزارشهای تاریخی میگویند: «پانزده سال قبل از خلافت مأمون و هنگام شهادت حضرت موسیبن جعفر، *هفتاد هزار دینار طلا* از وجوهات، فقط در دست یکی از وکلای حضرت کاظم باقی مانده بود.» این وسط، «برادران حضرت رضا» بخش مهمی از بار قیام را به دوش میکشیدند و وقتی «ابوالسرایا» در سال 199 در کوفه قیام کرد، فرماندارانش را به شهرهای مختلف فرستاد: «ابراهیم بن موسی بن جعفر» به یمن، «اسماعیل بن موسی بن جعفر» به فارس و «زید بن موسی بن جعفر» به اهواز رفتند و حتی «محمد بن جعفر» پسر بلافصل حضرت صادق و عموی امام رضا در مدینه قیام کرد.
اما ابالحسن با هیچیک از قیامها همراهی نکرد و حتی صریحاً با حرکت محمدبن جعفر و زید بن موسی مخالفت کرد. انگار میدانست که دربار اموی و خلافت عباسی سالهاست نحوهی زندگی متداول در «تمدّن ایران و روم» را با روکشی منافقانه از دینداری، وارد دنیای اسلام کردهاند و ذائقهی مردم را با شهوات قیصری و کسرایی، طوری خو دادهاند که رعیّت حتی اگر از ظلم خلفاء خسته شوند و مدّتی زیر علَم قیام سینه بزنند، باز هم برای تأمین رفاهشان «ظلّالسلطان» را انتخاب میکنند و به دامن متخصصینِ دنیاپرستی برمیگردند. یعنی سادات علوی و حسنی هر چقدر هم به راههای متداولِ کسب قدرت و رهبری قیام وارد بودند، وقتی به حکومت میرسیدند نمیتوانستند مثل هارونها و امینها و مأمونها، چرخ دنیای مردم را بچرخانند.
وقتی مأمون برای فرونشاندن آتش قیامها، بزرگِ خاندان ابوطالب را در سال 200، مجبور به هجرت کرد و حضرت رضا را به مرو آورد تا مُهر سازش با دستگاه را به ردای منزّه امامت بزند و از این راه، پرچم مبارزه را از دست سایر علویون بگیرد، توانست محصول تدبیرش را زود بچیند و قیامها را سرکوب کند اما نمیدانست که معدن نور و هدایت را به مرکز دنیاپرستی و نفاق آورده و بیشترین نقش را در رسوایی و مفتضحکردن خودش ایفا کرده. حضرت رضا، میدان جهاد را جای دیگری غیر از خیابانهای جنگزدهی کوفه و یمن و فارس میدانست؛ دربار عباسی را به معرکهی اصلی مبارزه تبدیل کرده بود و به پایههای سلطنت و دنیاپرستی و کاخنشینی او ـ که نقابی از تدیّن و تقدّس بر چهره داشت ـ حمله میکرد تا مردم کمکم از تعلّق به زندگی مادّی کنده شوند و حقیقت سیاست الهی و قدرت نبوی را به چشم ببینند.
اما شیعه انگار نمیتوانست پابهپای حضرت بیاید و تحلیلهای دیگری ذهنش را قلقلک میداد و حکمت رفتار امام را نمیفهمید. وقتی نزدیکان حضرت، عدم ورود ابالحسن به مبارزهی نظامی را به چالش میکشیدند و با مشارکتشان در قیامها این خیال را ترویج میکردند که: «حالا که عدالت نیست و مردم همراهمان هستند، چرا بر ضد ظلم قیام نکنیم؟» دیگر چه انتظاری از عوامّ بود که میدان اصلی مقابله را تشخیص دهند و به مرو بروند و دور و بر امام را بگیرند و فضا را به نفع حضرت تغییر دهند؟! در آن آشفته بازار، عدّهی دیگری هم بودند که به علیبنموسی که زهد و قداستش، همه را یاد علیبنابیطالب میانداخت، تهمت میزدند که «دستگاهی شده و شیرینی دنیا کام فرزند پیامبر را هم پُر کرده».
اهالی انقلابیگریِ غیرقاعدهمند و خرمقدّسهای نادان نسبت به شرایط و محیط و خلاصه معادلات موجود سیاستورزی، ذهن شیعه را طوری منقبض کرده بود که پا نداشت تا به دنبال امام بدوَد و در مجاهدهی اصلی شرکت کند. نشان به آن نشان که وقتی مأمون، وزیرش فضلبنسهل را در هنگام خروج از مرو ترور کرد، یاران فضل آنقدر قوی بودند که به خیمهی خلیفه حمله کنند تا جانش را بگیرند و مأمون مجبور شود به حضرت رضا متوسل شود تا پراکندهشان کند؛ اما وقتی ابالحسن در آن حجرهی حزین به شهادت رسید، صدای کسی در نیامد.
در شرایطی که اکثر مردها به خاک تردید افتاده بودند و زمینگیر تحلیلهای تاریک شده بودند تا امام مشعل هدایت را تنهای تنها روشن نگه دارد، فقط یک علیامخدّره بود که قیام کرد تا به همهی مردنماها ثابت کند راه، همانی است که امام میرود و نبض توحید و خداپرستی همانجایی میزند که علیبنموسی قدم میگذارد. رفت تا ثابت کند اقامهی کلمهی حق فقط با دستان فرزند محمّد و علی ممکن است و مجاهده از همان شمشیری میچکد که در دستان اهالی ذوالفقار باشد. تحمل راه مدینه تا #قم برای مخدّرات نجیبی که خانه
ی پیامبر از آنها روشنایی میگرفت، کار راحتی نبود اما وقتی مسأله، نصرت امام معصوم باشد، معصومهی موسی بنجعفر همان کاری را میکند که فاطمهی حیدر انجام داد. حالا میشود حدس زد که چرا در خاندانی که دخترها در نوجوانی ازدواج میکردند، کریمهی اهلبیت با وجود بیستوهفت هشت باری که به بهار آبرو داده بود، به خانهی بخت نرفت. عابد و عالم و زاهد زیاد بودند ولی مگر مردی پیدا میشد که در عرصهی مجاهده و نصرت و قیام، کفوی برای فاطمهی #معصومه شود؟! حالا میتوان تخمین زد که چرا از بین اینهمه امامزاده ـ که همهشان واجب التعظیم هستند ـ فقط برای زیارت ملیکهی قم است که روایت خاصّ نقل شده و این بانو را همسنگ عباسبنعلی و علیاکبری قرار داده که در اوج غربت، امام را رها نکردند. همان سلسله سند نورانی و درجه یک را میگویم که این کلام برادرش را از پیچهای تاریخ عبور دادهاند و به ما رساندهاند: «سعد بن سعد اشعری قمی میگوید از حضرت رضا دربارهی خواهرش سوال کردم. فرمود: «هر کس او را زیارت کند، بهشت خدا مال او خواهد شد.»
پینوشت: این غزلگریهها که میبینی، آنِ شعر است شعر آیینی
*زندهام با همین جهانبینی،ای جهان منای «جهانبانو»*
تحلیل علیلی بود از قیام حضرت #کریمه که تقدیمش میکنم به عتبههای آهنی و سبزرنگ حرمش؛ مخدّرهای که گمان میکنم اگر تمامی فقهای شیعه در بهشت هم دور هم جمع شوند و عقلهای نورانیشده به نور اهل بیت را روی هم بریزند، باز هم به فهم درجاتش نمیرسند
@msnote
📶👇هشدار پلیس فتا گیلان به مردم:
✔️ از عصر روز پنجشنبه ۱۳ تیرماه ۱۳۹۸ پیامکی با شماره های ناشناس، حاوی لینک فیشینگ ( سرقت اینترنتی) به نشانی : www.toshib1.com
برای تعدادی از مردم ارسال شده و شخص را برای دریافت سبد کالا به ثبت مشخصات سرپرست خانوار در سایت جعلی مذبور ترغیب می نماید.
✔️ لذا توصیه می شود برای پیشگیری از سرقت اطلاعات و حساب بانکی، از ورود به سایت و ثبت اطلاعات در آن، ممانعت گردد/