🌹به نام خدای مهربان🌹
#تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_نهم
💠را از بیرون خانه میشنیدم و از حرف تقسیم غنائم می-
فهمیدم داعشیها به خانه نزدیک میشوند و عدنان این
دختر زیبای شیعه را تنها برای خود میخواهد. نارنجک را
با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمیداد که
گلنگدن را کشید و نعره زد :»میری یا بزنم؟« و دیوار کنار
سرم را با گلولهای کوبید که از ترس خودم را روی زمین
💠انداختم و او همچنان وحشیانه تهدیدم میکرد تا پنهان
شوم. کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار می-
کردم که بدن لرزانم را روی زمین میکشیدم تا پشت
بشکهها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز
شدن در را شنیدم. ساکم هنوز کنار دیوار مانده و می-
ترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین
میشد، فقط این نارنجک میتوانست نجاتم دهد. با یک
💠دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم
تا صدای نفسهای وحشتزدهام را نشنوند و شنیدم عدنان
ناله زد :»از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا
تا شماها بیاید کمکم!« و صدایی غریبه میآمد که با زبانی
مضطرب خبر داد :»دارن میرسن، باید عقب بکشیم!«
انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از
میان بشکهها نگاه کردم و دیدم دو نفر باالی سر عدنان
💠ایستاده و یکی خنجری دستش بود. عدنان اسلحهاش را
زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش
میکرد تا او را هم با خود ببرند. یعنی ارتش و نیروهای
مردمی بهقدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من
گذشته و فقط میخواست جان جهنمیاش را نجات دهد؟
هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این
💠زندگی بریده بودم که تنها به بهای نجابتم از خدا می-
خواستم نجاتم دهد. در دلم دامن حضرت زهرا را
گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از
ترس میلرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین
کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد. عدنان مثل
حیوانی زوزه میکشید، ذلیالنه دست و پا میزد و من از
💠ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر
عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم
زیر و رو شد. تمام تنم از ترس میتپید و بدنم طوری یخ
کرده بود که انگار دیگر خونی در رگهایم نبود. موی
عدنان در چنگ همپیالهاش مانده و نعش نحسش نقش
زمین بود و داعشیها دیگر کاری در این خانه نداشتند که
رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. حاال در این
#ادامه دارد
✍نویسنده:#فاطمه_ولی_نژاد
✴️کانال فرهنگی مذهبی (لبیک یا مهدی)
https://eitaa.com/joinchat/2494627883C8bd4806938
لــبـیکیانـاصـح
🌹به نام خدای مهربان🌹 #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_نهم 💠را از بیرون خانه میشنیدم و از حرف تقسیم غنائ
🌹به نام خدای مهربان🌹
#تنها_میان_داعش
#قسمت_چهل
💠اتاق سیمانی من با جنازه بیسر عدنان تنها بودم که
چشمانم از وحشت خشکشان زده و حس میکردم
بشکهها از تکانهای بدنم به لرزه افتادهاند. رگبار گلوله
همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به
دوزخ رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را میزد. جرأت
نمیکردم از پشت این بشکهها بیرون بیایم و دیگر وحشت
عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش
💠گرفتم و ضجهام سقف این سیاهچال را شکافت. دلم در
آتش دلتنگی حیدر پَرپَر میزد و پس از هشتاد روز فراق
دیگر از چشمانم به جای اشک، خون میبارید. میدانستم
این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و
نمیترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم
را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر زندگی برایم ارزش
💠نداشت. موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از
دستم رفته و تنها از گرمای هوا میفهمیدم نزدیک ظهر
شده و میترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر
شیطانی داعشی شوم. پشت بشکهها سرم را روی زانو
گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد میشد و عطش
عشقش با اشکم فروکش نمیکرد که هر لحظه تشنهتر
میشدم. شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و اینها
باید قسمت حیدرم میشد که در این تنگنای تشنگی و
💠گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمیرفت و فقط از درد
دلتنگی زار میزدم. دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم
را گرفته و وحشت این جسد نجس قاتل جانم شده بود
که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض
داعشیها دوباره انگشتم سمت ضامن رفت. در به ضرب
💠باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس
دلم میخواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم
مچاله میشدم مبادا مرا ببینند و شنیدم میگفتند
:»حرومزادهها هر چی زخمی و کشته داشتن، سر بریدن!«
و دیگری هشدار داد :»حواست باشه زیر جنازه بمبگذاری
نشده باشه!« از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده
💠و نیروهای مردمی سر رسیدهاند که مقاومتم شکست و
قامت شکستهترم را از پشت بشکهها بیرون کشیدم.
زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد کشیده بود که
دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره رزمندگان
فقط خودم را به سمتشان میکشیدم. یکی اسلحه را
سمتم گرفت و دیگری فریاد زد :»تکون نخور!« نارنجکِ
#ادامه دارد
✍نویسنده:#فاطمه_ولی_نژاد
✴️کانال فرهنگی مذهبی (لبیک یا مهدی)
https://eitaa.com/joinchat/2494627883C8bd4806938
لــبـیکیانـاصـح
🌹به نام خدای مهربان🌹 #تنها_میان_داعش #قسمت_چهل 💠اتاق سیمانی من با جنازه بیسر عدنان تنها بودم که
🌹به نام خدای مهربان🌹
#تنها_میان_داعش
#قسمت_چهل_یکم
💠در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید می-
ترسیدند داعشی باشم و من نفسی برای دفاع از خود
نداشتم که نارنجک را روی زمین رها کردم، دستانم را به
نشانه تسلیم باال بردم و نمیدانستم از کجای قصه باید
بگویم که فقط اشک از چشمانم میچکید. همه اسلحه-
هایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد
💠:»انتحاری نباشه!« زیبایی و آرامش صورتشان به نظرم
شبیه عباس و حیدر آمد که زخم دلم سر باز کرد، خونابه
غم از چشمم جاری شد و هق هق گریه در گلویم شکست.
با اسلحهای که به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجههایم
شده و فهمیدند از این پیکر بیجان کاری برنمیآید که
اشاره کردند از خانه خارج شوم. دیگر قدمهایم را دنبال
خودم روی زمین میکشیدم و میدیدم هنوز از پشت با
💠اسلحه مراقبم هستند که با آخرین نفسم زمزمه کردم
:»من اهل آمرلی هستم.« و هنوز کالمم به آخر نرسیده،
با عصبانیت پرسیدند :»پس اینجا چیکار میکنی؟« قدم
از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای
مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده اند
که یکی سرم فریاد زد :»با داعش بودی؟« و من می-
💠دانستم حیدر روزی همرزمشان بوده که به سمتشان
چرخیدم و مظلومانه شهادت دادم :»من زن حیدرم،
همونکه داعشیها شهیدش کردن!« ناباورانه نگاهم می-
کردند و یکی پرسید :»کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!«
و دیگری دوباره بازخواستم کرد :»اینجا چی کار می-
کردی؟« با کف هر دستم اشکم را از صورتم پاک کردم
و آتش مصیبت حیدر خاکسترم کرده بود که غریبانه نجوا
💠کردم :»همون که اول اسیر شد و بعد...« و از یادآوری ناله
حیدر و پیکر دست و پا بستهاش نفسم بند آمد، قامتم از
زانو شکست و به خاک افتادم. کف هر دو دستم را روی
زمین گذاشته و با گریه گواهی میدادم در این مدت چه
بر سر ما آمده است که یکی آهسته گفت :»ببرش سمت
ماشین.« و شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که
دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند، رزمندهای خم شد و با
مهربانی خواهش کرد :»بلند شو خواهرم!« با اشاره دستش
💠پیکرم را از روی زمین جمع کردم و دنبالش جنازهام را
میکشیدم. چند خودروی تویوتای سفید کنار هم ایستاده
و نمیدانستم برایم چه حکمی کردهاند که درِ خودروی
جلویی را باز کرد تا سوار شوم. در میان اینهمه مرد نظامی
که جمع شده و جشن شکست محاصره آمرلی را هلهله
#ادامه دارد
✍نویسنده:#فاطمه_ولی_نژاد
✴️کانال فرهنگی مذهبی (لبیک یا مهدی)
https://eitaa.com/joinchat/2494627883C8bd4806938
لــبـیکیانـاصـح
🌹به نام خدای مهربان🌹 #تنها_میان_داعش #قسمت_چهل_یکم 💠در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید
🌹به نام خدای مهربان🌹
#تنها_میان_داعش
#قسمت_چهل_دوم
💠میکردند، از شرم در خودم فرو رفته و میدیدم همه با
تعجب به این زن تنها نگاه میکنند که حتی جرأت نمی-
کردم سرم را باال بیاورم. از پشت شیشه ماشین تابش
خورشید آتشم میزد و این جشن آزادی بدون حیدر و
عباس و عمو، بیشتر جگرم را میسوزاند که باران اشکم
💠جاری شد و صدایی در سکوتم نشست :»نرجس!« سرم
به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه
میدیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه عاشقش به
چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه می-
لرزید. یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست
دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانهام را به نرمی
باال آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید که
💠نگران حالم نفسش به تپش افتاد :»نرجس! تو اینجا چی-
کار میکنی؟« باورم نمیشد این نگاه حیدر است که
آغوش گرمش را برای گریههایم باز کرده، دوباره لحن
مهربانش را میشنوم و حرارت سرانگشت عاشقش را روی
صورتم حس میکنم. با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را
بوسه میزدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران
حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود. چانهام روی
دستش میلرزید و میدیداز این معجزه جانم به لب رسیده
که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و عاشقانه به
فدایم رفت :»بمیرم برات نرجس! چه بالیی سرت
اومده؟« و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت
بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمیخواستم
اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه میزدم
💠 او زیر لب حضرت زهرا را صدا میزد. هر کس به
کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال
حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از
دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم
روی زمین نشست. هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت
خودش بچرخاند و میدیدم از غیرت مصیبتی که سر
ناموسش آمده بود، دستان مردانهاش میلرزد. اینهمه
تنهایی و دلتنگی در جام جمالتم جا نمیشد که با اشک
چشمانم التماسش میکردم و او از بالیی که میترسید
سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروختهتر میشد.
میدیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمی-
کند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک
جمله گفتم :»دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!«
#ادامه دارد
✍نویسنده:#فاطمه_ولی_نژاد
✴️کانال فرهنگی مذهبی (لبیک یا مهدی)
https://eitaa.com/joinchat/2494627883C8bd4806938
🌹به نام خدای مهربان🌹
#تنها_میان_داعش
#قسمت_چهل_سوم
💠 میدانست موبایلش دست عدنان مانده که خون غیرت
در نگاهش پاشید، نفسهایش تندتر شد و خبر نداشت
عذاب عدنان را به چشم دیدهام که با صدایی شکسته
خیالش را راحت کردم :»قبل از اینکه دستش به من برسه،
مُرد!« ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل
💠امیرالمؤمنین داشتم که میان گریه زمزمه کردم :»مگه
نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین امانت سپردی؟ بهخدا
فقط یه قدم مونده بود...« از تصور تعرض عدنان ترسیدم،
زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم
نگاهم میکرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از
نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید
:»زخمی بود، داعشیها داشتن فرار میکردن و نمی-
خواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی
💠منو ندیدن!« و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده
بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم
را محکمتر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :»دیگه
نترس عزیزدلم! تو امانت من دست امیرالمؤمنین
بودی و میدونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!« و آنچه
من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که
سری تکان داد و تأیید کرد :»حمله سریع ما غافلگیرشون
کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن
💠سرشون رو بریدن و بردن تا تلفاتشون شناسایی نشه!«
و من میخواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش
بردارم که عاشقانه نجوا کردم :»عباس برامون یه نارنجک
اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون
نارنجک همرام بود، نمیذاشتم دستش بهم برسه...« که
💠از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد
:»هیچی نگو نرجس!« میدیدم چشمانش از عشقم به
لرزه افتاده و حاال که آتش غیرتش فروکش کرده بود،
اللههای دلتنگی را در نگاهش میدیدم و فرصت
عاشقانهمان فراخ نبود که یکی از رزمندهها به سمت
ماشین آمد و حیدر بالفاصله از جا بلند شد. رزمنده با
تعجب به من نگاه میکرد و حیدر او را کناری کشید تا
ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند.
💠ظاهراً از فرماندههان بودند که همه با عجله به سمتشان
میرفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع
شدند. با پشت دستم اشکهایم را پاک میکردم و هنوز
از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش میرفت
و دیدم یکی از فرماندهها را در آغوش کشید. مردی
#ادامه دارد
✍نویسنده:#فاطمه_ولی_نژاد
✴️کانال فرهنگی مذهبی (لبیک یا مهدی)
https://eitaa.com/joinchat/2494627883C8bd4806938
🌹به نام خدای مهربان🌹
#تنها_میان_داعش
#قسمت_چهل_چهارم
💠میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از
حیدر رد شد و محو سیمای نورانی او شدم. چشمانش از
دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی
به دلم میداد که نقش غم از قلبم رفت. پیراهن و شلواری
💠خاکی رنگ به تنش بود، چفیهای دور گردنش و بیدریغ
همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و میبوسید. حیدر
چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت
ماشین برگشت. ظاهراً دریای آرامش این فرمانده نه فقط
قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان
نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :»معبر اصلی به
سمت شهر باز شده!« ماشین را به حرکت درآورد و هنوز
چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر رد نگاهم را
خواند و به عشق سربازی اینچنین فرماندهای سینه سپر
💠کرد :»حاج قاسم بود!« با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت
سرم را چرخاندم تا پناه مردم آمرلی در همه روزهای
محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمندهها مثل
پروانه دورش میچرخند و او با همان حالت دلربایش می-
خندد. حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمندهها بود و
دل او هم پیش حاج قاسم جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه
کرد :»عاشق سیدعلی خامنهای و حاج قاسمم!« سپس
گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت
💠داد :»نرجس! بهخدا اگه ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار
سقوط میکرد!« و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت شیعه
را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای
داعش خط و نشان کشید :»مگه شیعه مرده باشه که حرف
سید علی و مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به
💠کربال و نجف برسه!« تازه میفهمیدم حاج قاسم با دل
عباس و سایر مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به
بازی گرفته و برای چشیدن شهادت سرشان روی بدن
سنگینی میکرد و حیدر هنوز از همه غمهایم خبر نداشت
که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به
صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به
دلش افتاده بود، سوال کرد :»عباس برات از حاج قاسم
💠چیزی نگفته بود؟« و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم
شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست
خودم نبود که اسم برادر شهیدم شیشه چشمم را از گریه
پُر میکرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد. ردیف
ماشینها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی
نگاهم میکرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو
#ادامه دارد
✍نویسنده:#فاطمه_ولی_نژاد
✴️کانال فرهنگی مذهبی (لبیک یا مهدی)
https://eitaa.com/joinchat/2494627883C8bd4806938
لــبـیکیانـاصـح
🌹به نام خدای مهربان🌹 #تنها_میان_داعش #قسمت_چهل_چهارم 💠میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر
🌹به نام خدای مهربان🌹
#تنها_میان_داعش
#قسمت_چهل_پنجم
💠نبود که حرف را به هوایی جز هوای شهادت بردم
:»چطوری آزاد شدی؟« حسم را باور نمیکرد که به
چشمانم خیره شد و پرسید :»برا این گریه میکنی؟« و
باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را میپوشاندم و
همان نغمه نالههای حیدر و پیکر مظلومش کم دردی نبود
که زیر لب زمزمه کردم :»حیدر این مدت فکر نبودنت منو
💠کشت!« و همین جسارت عدنان برایش دردناکتر از
اسارت بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش
را پُر کرده بود، پاسخ داد :»اون شب که اون نامرد بهت
زنگ زد و تهدیدت میکرد من میشنیدم! به خودم گفت
میخوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به-
خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف
نزنه!« و از نزدیک شدن عدنان به ناموسش تیغ غیرت در
💠گلویش مانده و صدایش خش افتاد :»امروز وقتی فهمیدم
کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام
دیدم!« و فقط امداد امیرالمؤمنین مرا نجات داده و می-
دیدم قفسه سینهاش از هجوم غیرت میلرزد که دوباره
بحث را عوض کردم :»حیدر چجوری اسیر شدی؟« دیگر
به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشینها در استقبال مردم
متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :»برای
شروع عملیات، من و یکی دیگه از بچهها که اهل آمرلی
💠بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش
افتادیم، اون شهید شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار
کنم، اسیرم کردن و بردن سلیمان بیک.« از تصور درد و
غربتی که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از
همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها
💠آخر ماجرا را گفت :»یکی از شیخهای سلیمان بیک که
قبال با بابا معامله میکرد، منو شناخت. به قول خودش
نون و نمک ما رو خورده بود و میخواست جبران کنه که
دو شب بعد فراریم داد.« از اعجازی که عشقم را نجات
داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم کریم اهل بیت
حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها
برایش دلبرانه ناز کردم :»حیدر نذر کردم اسم بچهمون رو
💠حسن بذاریم!« و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود
که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :»نرجس! انقدر دلم
برات تنگ شده که وقتی حرف میزنی بیشتر تشنه صدات
میشم!« دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر
تشنگی و گرسنگی را احساس نمیکردم که از جام
چشمان مستش سیرابم کرده بود. مردم همه با پرچمهای
💠یاحسین و یا قمر بنی هاشم برای استقبال از نیروها به
خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانهمان را
به هم نمیزد. بیش از هشتاد روز مقاومت در برابر داعش
و دوری و دلتنگی، عاشقترمان کرده بود که حیدر دستم
را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت
حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ
ناجوانمردانه ما هستیم
#ادامه ندارد
#پایان
✍نویسنده:#فاطمه_ولی_نژاد
✴️کانال فرهنگی مذهبی (لبیک یا مهدی)
https://eitaa.com/joinchat/2494627883C8bd4806938
#ارزش_شناخت_حضرت_علی_و_فاطمه_علیها_السلام
«من احب فاطمة ابنتی فهو فی الجنة معی ومن ابغضها فهو فی النار; (2) هر کس فاطمه علیها السلام دخترم را دوست بدارد، در بهشت با من است، و هر کس با او دشمنی ورزد، در آتش [دوزخ] است . آنچه را فاطمه علیها السلام بدان امر می کند، انجام ده; زیرا من چیزهایی را به او امر کرده ام که جبرئیل علیه السلام به آنها امر کرده است . «انی سمیت ابنتی فاطمة لان الله عزوجل فطمها وفطم من احبها من النار; (6) من نام دخترم را فاطمه علیها السلام گذاشتم; زیرا خدای - عزوجل - فاطمه علیها السلام و هر کس که او را دوست دارد، از آتش دوزخ دور نگه داشته است . ; (9) در دختر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله برای من الگوی نیکویی است .
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
حسن خلق حضرت علی (ع)
اخلاق نیکوی او زبانزد مردمان است.تا آنجا که دشمنانش که نتوانستهاند بر او خردهای بگیرند، این صفت را عیبی برای آن حضرت برشمرده اند. یاران وی در این باره گفتهاند: او همچون یکی از ما و در میان ما میزیست.نرم خو، و بسیار متواضع و آسانگیر بود و با این وجود ما در برابر او مانند اسیری بودیم که دستهایش بسته و بر بالای سرش شمشیری گرفته بودند و از هیبت او هراس داشتیم.
پیامبر گرامی اسلام میفرمایند:
علی جان تو هفت ویژگی داری که هیچکس این هفت تا را ندارد. اگر هم داشته باشد تو در قله هستی و او در دامنه پس هیچگاه به تو نمیرسد.
هفت ویژگی خاص حضرت علی (ع) از زبان پیامبر (ص) بدین شرح است:
*اولین شخصی هستی که ایمان آوردی و به دین من پیوستی؛ تو در خانه خدا به دنیا امدی این بالاترین ایمان است.
*وفادارترین شخص به عهد خدا هستی.
*در همه حال و همه جا امر خدا مهمترین چیز است.
*دارای عدالت علوی هستی.
*بصیرت قضاوت در حکومت خود داری.
*به درد مردم رسیدگی می کردی و بین هیچکس فرق نمیگذاشتی.
*در پیش خدا مقرب هستی.
#ادامه دارد
#التماس_دعای_فرج
@Labbayk321
#چند_در_خواست_ساده_امام_زمان_از_شیعیان
شفقنا-امام زمان(عج) درخواستهایی از شیعیانشان دارند که بسیار ساده است و اکثراً هم مربوط به بحث دعا برای ظهورشان میشود مثلاً حضرت در روایتی فرمودهاند:
به شیعیان و دوستان ما بگویید که خدا را به حقّ عمّهام حضرت زینب(س) قسم دهند که فرج را نزدیک گرداند. (شیفتگان مهدی، ج ۱، ص ۲۵۱)
حالا خدا وکیلی ما چند بار خدا را به حق عمه جان امام عصر، زینب کبری قسم دادهایم که فرج را برساند وقتی امام(ع) دعا برای فرج را اینگونه میخواهد حتماً علتی دارد و حتما تاثیر بیشتری دارد که امام اینگونه میفرمایند.
خواسته امام زمان
در برخی روایات، دعا برای فرج از حقوق اهل بیت(ع) بر شیعیان شمرده شده است؛ چنان که امام صادق(ع) فرمودهاند:
همانا از حقوق ما بر شیعیان این است که بعد از هر نماز واجب، دستهایشان را بر چانه گذاشته و سه مرتبه بگویند:
یا رَبَّ مُحَمَّدٍ عَجِّل فَرَجَ آلِ مُحَمَّدٍ.
یا رَبَّ مُحَمَّدٍ إِحفَظ غَیبَهَ مُحَمَّدٍ.
یا رَبَّ مُحَمَّدٍ إِنتَقِم لِابنَهِ مُحَمَّدٍ.
ای پروردگار محمّد(ص)، فرج و گشایش امور آل محمّد را تعجیل فرما.
ای پروردگار محمّد(ص)، محافظت کن (دین را در) غیبت محمّد(ص)
ای پروردگار محمّد(ص)، انتقام دختر محمّد(ص) را بگیر. (صحیفه مهدیه، ص ۱۹۵)
اما کدامیک از ما این دعا راکه معصوم دستور فرمودهاند و امر کردهاند از حقوق ما بر شیعیانمان است تا به حال انجام دادهایم؟! اصلاً خیلی از این مطلب به گوش ما هم نخورده بود.
به گزارش شفقنا از سایت بوی ظهور،یکی دیگر از سفارشات امام عصر به جا آوردن سجده شکر حداقل بعد از هر نماز میباشد ایشان در روایتی چنین میفرمایند:
سجده الشکر من الزم السنن و اوجبها.
سجده شکر از لازمترین و بایسته ترین مستحبات است. (بحارالانوار، ج۵۳، ص۱۶۱)
کیفیت و نحوه انجام سجده سهو در مفاتیح ذکر گردید حال با خودتان ببینید چند مرتبه تا به حال این سفارش امام زمانتان را انجام دادهاید.
اما دیگر درخواست امام زمان(عج) خواندن زیارت عاشورا است. چنانکه در ملاقاتی که سید رشتی با امام زمان(عج) داشتهاند؛ امام زمان به سید رشتی میفرمایند: که چرا عاشورا نمیخوانید؟ و بعد سه بار می فرمایند عاشورا، عاشورا، عاشورا. (مفاتیح الجنان، شیخ عباس قمی)
و امام صادق(ع) در رابطه با زیارت عاشورا به صفوان فرمودند: «زیارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند چیز را برای خوانندهی آن تضمین میکنم:
۱-زیارتش قبول میشود.
۲-سعی و کوشش او مشکور میباشد.
۳-حاجات او هرچه باشد از طرف خداوند بزرگ برآورده میشود و ناامید از درگاه خدا برنگردد.»
سپس فرمود: «ای صفوان، هرگاه برای تو به سوی خداوند متعال حاجتی روی داد، پس به وسیلهی این زیارت از هرجا و هر مکانی که هستی، به سوی آن حضرت توجه کن و این دعا را بخوان و حاجتت را از پروردگار بخواه که برآورده میشود و خداوند وعدهی خود را خلاف نخواهد کرد.» (بحارالانوار، جلد ۹۸، ص ۳۰۰)
و دیگر خواستههای امام زمان از ما خواندن زیارت جامعه و نماز نافله میباشد. کدامیک را انجام میدهیم؟!
اما مهمترین وظیفه شیعه از بین تمامی اینها دعا برای فرج امامش است که این دعا از واجبات دینی در زمان غیبت معصوم است چنانکه امام جواد(ع) میفرمایند: مهدی ما آن امام هدایت گری است که واجب است در دوران غیبت انتظار او را کشید و در زمان ظهور از او اطاعت کرد. (کمال الدین ج۲، ص ۳۷۷)
و فرمایش امام حسن مجتبی(ع) به مرحوم فقیه ایمانی که دعا برای فرج را مثل نمازهای پنج گانه واجب دانستهاند نیز مؤیّد این معناست
(مکیال المکارم ج١، ص٣٣٣)
#ادامه دارد
@Labbayk321
هدایت شده از مُحکمات
...#ادامه
✳️#نکات_مهم_ختم_جمعی_زیارت_عاشورا:
1⃣👈در صورت کمی وقت در بین الطلوعین میتوانید 99مرتبه ها را نیت کرده و در طول روز تا غروب انجام دهید.
2⃣👈این برنامه جمعی کاملا اختیاری و الزام آور نیست.
3⃣👈در صورت شرکت در این برنامه معنوی حتما #نام_خانوادگی و #شماره_تماس خود را به سامانه پیامکی قرارگاه محکمات(۱۰۰۰۳۰۰۰۰۳۱۳۱۴) بفرستید.
4⃣👈شرح و نکات کاربردی زیارت عاشورا در چهل قسمت در اختیار شرکت کنندگان قرار خواهد گرفت ان شاءالله.
☑️قرارگاه محکمات را در ایتا دنبال نمایید👇:
🆔https://eitaa.com/joinchat/1107361815C4a965d8ac7
لــبـیکیانـاصـح
#گنجینه_مخفی_دراطلس #پارت_44 ...:عمو جووووون الآن شما میگی با نجی چیکار کنیم؟؟؟😮 هیچ عزیزم هیچی با
#پـارتــــــــــــــــ45
#گنجینه_مخفی_در_اطلس
...مهسا مهسا:بیا کمک...؟!
مهسا:چی چی شد باز...
فاطمه:هیچی باز داره حالش خراب میشه
نرجییییییییییییییییییییییی
نرجییییییییییییییییییییییی
پاشووووووووووووووووووووووو
الآن وقت مردن نی🤦♂️🤦♂️🤣
نرجس:بابا من تو چ حالم توام حال شوخی داریاااا😤😤😠
فاطمه:خوب خواسم حالت خوب بشه
من چ بدونم بی جنبه شدی تازگیاااااا😒😒😒
مهسا:وللش بابا
فاطمه:چی چیو وللش
نمیبینی برجک میکوبه با موشک بالستیک؟؟؟؟؟///.....!
مهسا خوب آره ولی بش حق بده
ب فکر اشکانه🤦♀️🤦♀️💔
وایییییییییییییییییییی
نمیشه اسمشو آورد
بابا
نرجی جون پاشو
شکر خوردم نرجیییییییییییییییییی
آهای نرجییییییییییییییییییییییی
بزنگ آمبولانس🤦♂️🤦♂️❌
خوب عموووووووووجون:زودی بزنگ بیاد این آمبولانسه
عمو:خوب خودت میدونی ک باز طرف بمیره بعد بیان😅😆😆
چون اینجا اصلش اینطوریه
اگ به زنده طرف برسن
باز دیر دیر راه برن تا طرف یا سکته
یا مرگ
یا قط عضو و یا خونریزی کنه بعد رسه مقصد🤦♂️🤦♂️😂😂
حالا هر چی
خولاصه بزنگ تا دیرتر نشده🤦♀️🥀
عمو:باش باش
گوشیم
گوشیم
کوشش؟
اععع دزد زده
یا خدا////
چیکا کنیم؟؟؟
فاطمه:😐هیچی
الآن باز با گوشی خود نرجسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس بزنگیم
نرجسس گوشیتو کجا میذاری...
اع اینم ک بیهوشه هنو
باش باش
بذا بگردم
اعععع ایناها
ای واییییییییییییییییییییییییییی
گوشیش خاموشه🤦♀️🤦♀️🤦♀️😖😖
خوب حالا مهسا تو چی
تو رو خدا گوشیت روشنا باشه هاااااااااااااااااا
مهسا:اعععع دو درصد
فاطمه باش باش
زود باش
مهسا:باش
الووووووووووووووووووووو اورژانس ؟؟!
اورژانس:بله بله بفرمایید
مهسا ما یکی داریم ک افتاده زمین
اورژانس:خوووووووووووووب بگ...........
اع چی شد
ای وای اینم خاموش شد🥵🥵🥵😭🤦♀️
خو حالا چیکار کنیم
عمو:باز با تلفن یکی از مغازه ها بزنگیم
فاطمه:آره عمووووووووووووو
احسنت به فکرت ک ب من رفت....................🤭🤭🤭🤭🤭
ببشید
🤣🤣🤣🤣🤣.....
#ادامـــــــــه دارد
#محمدرضا_بدخشان
@labbayk321