#دلتنگ_نباش
#پارت_صد_و_پانزده
دهه اول محرم هر شب هئیت کوچکی داشتند. عمار با اینکه خودش مداح بود، از اسماعیل می خواست تا برایشان مداحی کند. اسماعیل با سوز خاصی می خواند. بین جمع کوچکشان تنها علی و عمار بودند که لباسشان را در آورده بودند و سینه می زدند. همه گریه می کردند اما صدای گریه این دو بلندتر بود.
عملیات بعدی، گرفتن روستای سابقیه، در شمال روستای عبطین بود. بعد از سابقیه روستای خلصه بود که نسبتاً روستای بزرگی بود و دشمن در آن پایگاه نظامی داشت. عمار از علی خواسته بود جاده بین خلصه و عبطین را مسلح کند. علی قبل از شروع عملیات، پانزده نفر از نیروهایش را برداشت و به جاده خلصه رفتند. وقتی برگشتند، علی از عمار خواست تا به او اجازه بدهد که در عملیات شرکت کند. هر کاری که از دستش برمی آمد، انجام می داد. بین بچه ها معروف شده بود به پیش فعالی.
سابقیه خالی از سکنه بود. یکی از خانه ها را به عنوان عقبۀ خود انتخاب کردند. یک هفته ای از عملیات خبری نبود. تقریباً از صبح تا شب همه با هم بودند. جمعشان خیلی صمیمی شده بود. علی با میثم مدواری خیلی عیاق شده بود. با هم درددل می کردند، چون هر دو مادر خود از دست داده بودند. با قدیر سرلک هم رفیق شده بود. قدیر وقتی هایی که سوژه جالبی پیدا می کرد یا بچه ها حرف می زدند، موبایلش را در می آورد و فیلم می گرفت. گاهی هم در جواب بچه ها که می گفتند « چرا فیلم میگیری»، می گفت:« اینا همه اش خاطره می شه. خوبه این فیلما رو داشته باشیم.» به قدیر می گفتند:« تو آوینی تیپ مایی»
علی و قدیر بیشتر با هم بودند. ابو سعید هم پیر غلام تیپشان بود. از جانبازان هفتاد درصد جنگ که با شنیدن اوضاع منطقه به سوریه آمده بود. گاهی که برای صبحانه چیزی نداشتند، شیر خشک را با آب قاطی می کردند و می خوردند. ابو سعید با بچه ها شوخی می کرد.
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_روح_الله_قربانی
___________________________________
🌸@mahdiavaran🌸
#دلتنگ_نباش
#پارت_صد_و_شانزده
هر روز صبح بیدارشان می کرد و می گفت:« بچهها پاشید شیرتون رو بدم.»
همین حرف ابو سعید همه را با خنده از خواب بیدار می کرد.
عمار بین نیروهایش تفاوتی قائل نمی شد. با همه خیلی گرم و صمیمی رفتار می کرد. وقت فراغتشان هم باب شوخی و خنده باز بود. یک بار قضیهٔ شلوار علی تا مدت ها سوژۀ خنده شان شده بود.
یکی از سرداران به مقرشان آمده بود تا از روی نقشه، مناطق عملیاتی را بررسی کنند. نقشه بین خودشان معروف بود به سفره. وقتی می گفتند سفره را پهن کن، یعنی نقشه را پهن کن. علی تازه از خواب بیدار شده بود و پایین زیر شلوارش توی جورابش بود. وقتی نقشه را پهن دید، آمد و خیلی بی مقدمه نظرش را گفت و تأکید کرد که درست می گوید. عمار و اسماعیل با تعجب به علی نگاه می کردند، اما علی بی توجه به نگاه ها روی نظرش تأکید کرد. سردار هم سرش پایین بود و با لبخند حرف او را تأیید می کرد.
کارشان که تمام شد و سردار رفت، خانه از خنده بچه ها منفجر شد.
اسماعیل همانطور که می خندید، به علی گفت:« تو با چه انگیزه ای با این شلوار آمدی نشستی جلوی سردار؟ حالا چرا شلوارت رو کردی تو جوراب؟»
علی نگاهی به شلوارش انداخت و گفت:
« شلوارم بد بود؟»
با این حرفش دوباره همه زدند زیر خنده. عمار گفت:« چقدرم تأکید داشت اینی که من میگم درسته. تا سردار می خواست حرف بزنه، علی می گفت نه اینی که من میگم.»
عمار این را گفت و دوباره همه را به خنده انداخت. علی که تازه داشت رفتارش را مرور می کرد، خودش هم می خندید. تا مدتها شلوارش و تاکید روی حرفش موجب شوخی و خنده بچه ها شده بود.
بعد از آزادسازی سابقیه، دشمن چند بار از خلصه حمله کرد، اما ناکام ماند. یک روز عمار و اسماعیل در دیدگاه بودند و منطقه را با دوربین نگاه میکردند که متوجه تحرکات دشمن شدند. همان لحظه علی هم از راه رسید. عمار گفت:« خمپاره ۶۰ را برپا کنید.»
علی و اسماعیل به سرعت مشغول شدند. عمار گفت:« بزنید من تصحیح بدم.»
شهید_مدافع_حرم
شهید_روح_الله_قربانی
__________________________________
🌸@mahdiavaran🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🌹دریافت انرژی الهی🌹✨
خدایا
دلهایمان را چون آب روشن⭐️
زندگیمان را چون
گرمـای آتـش دل چسب
وجودمان را چون
مـاه آسمـان آرام ⭐️
و روزگارمان را
چون نگاهت زیباکن
شبتون بخیر .....💞
💞@mahdiavaran
•°🚙📮°•
❄️یک صلوات به نیت تعجیل در فرج بفرست ❄️
💌#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج♡
📨@mahdiavaran♡
🤲🏻شادی عزیزان سفر کرده بلند صلوات 🤲🏻
🖤 اَللٰهُّمَ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🖤
♦️رفیق به کوچیکی گناه نگاه نکن!!
به بزرگی کسی نگاه کن که ازش نا فرمانی کردی...⚠️
#تلنگرانه 👌🏻
💠@mahdiavaran