#روزانه_نویسی
هربار که از جایم بلند میشوم و به آشپزخانه میروم، چند تا بند از استخوان هایم از جا در میروند و می افتند.
دوسه بار دیگر بلند شوم ته مانده ام هم به رختخواب برنمیگردد!
زهرا جان اگر لطف کنی و یک امروز را بزرگتر باشی، مادر مریضت را داری کنی...
نمیشود! تو قدت به کابینت ها، پریز کلید ها، لیوان ها، قرص ها، حتی دستمال کاغذی هم نمیرسد.
جدا دارم لق میزنم! پاهایم از درد جیغ میکشند. حتی وقتی میخوابم و روی زمین میگذارمشان هم در حد فشار وارده بر زمین که توی فیزیک نمیدانم بهش چه میگویند بیشتر درد میگیرد. واقعا دوست دارم بکنم و بندازمشان کنار.
از دیروز ظهر تا الان که فردا غروب است، تازه توانستم بروم و سوپ بگذارم. همسرم هویج خرد کرد و ریخت تویش. کلا حال و هوایش عوض شده. حس میکند ماهر ترین اشپز شهر است. چپ و راست میگوید چه سوپی پخته ام. میخواهم بخندم ولی حتی دهانم هم درد میکند.
این دیگر چه کوفتی است! چرا همه جایم درد میکند؟
فردا بهتر میشوم وبند های استخوانم را چفت میکنم ومیروم توی اشپزخانه، با قدر دانی از عافیت، برای بچه هایم که امروز شکمشان را با چرت و پرت پر کرده اند، ماکارونی میپزم.
#وقتی_مامان_مریض_است
https://eitaa.com/otaghekonji
#من_و_بچم
لوکیشن:شب، تو ماشین!
_زهراا دخترم!
_بله مامان
_من اندازه ی ستاااااره ها دوستت دارم
_مامان! ولی ستاره ها که خیلی کمن!
_😶. نه مامان! هوا آلوده ست!
حالا هرچی میگردیم یه دونه ستاره م تو آسمون نیس!😐
https://eitaa.com/otaghekonji
فاصله ی خانه تا مدرسه ی برادرم، بوی شیر میداد.هروقت مامان جلسه ی اولیا و مربیان ، داشت مرا هم میبرد. پیاده میرفتیم .از کوچه که در می امدیم ، از کنار ارایشگاه مریم خانم میگذشتیم. بعد از کنار مهد کودکم . بعد از کنار آن کفاشی خیلی کوچک که سر نبش بود. مغازه نبود. بیشتر شبیه یک سوراخ در دیوار بود که پیرمرد کفاش و وسایلش به زحمت در آن جا شده بودند. بعد از آن میرسیدیم به خیابانی که از پیاده رواش عبور میکردیم. چند مغازه لبنیاتی بود که شیر محلی داشتند. بشکه های شیر دم در مغازه بود و از کنارش میگذشتیم. بویش را دوست نداشتم. اما الان آرزو دارم یکبار دیگر همان بو به مشامم برسد.
کفاش...
همانجا بود.
تا وقتی به مدرسه ابتدایی میرفتم. تا وقتی از ان محل رفتیم هم همانجا بود. ظهر ها که از مدرسه می امدم می ایستادم و خیره خیره کفاش را نگاه میکردم. پیر مرد کفاش صدا نداشت. نگاه هم نداشت. فقط دست داشت و میدوخت . دست داشت و کفش را میگرفت . دست داشت و نخ را تاب میداد و سوزن را فرو میکرد. نه کسی را نگاه میکرد. نه حرف میزد.
حتی تصویری از چهره اش هم ندارم. پیر مرد یک تصویر خاکستری رو به سفید بود....
#یادش_بخیر
https://eitaa.com/otaghekonji
آدم هایی که زیاد میفهمند ، بیشتر از بقیه رنج میکشند. زود محبت را میفهمند و درگیر میشوند. زود بی مهری را میفهمند و رنجیده میشوند. بی آنکه کسی علت را بگوید میفهمند. بی آنکه کسی حادثه را بگوید متوجه ش میشوند. قبل از آنکه کسی خداحافظی کند، میروند. قبل از آنکه کسی خواهش کند قبول میکنند. قبل از عذرخواهی میبخشند . قبل از آنکه کسی اخم کند پا پس میکشند ...
و قبل از آنکه صدای بلند رسایی بشنوند ، میفهمند باید کمتر دوست بدارند...و میفهمند کمتر از روزهای دیگر دوست داشتنی اند.
آنها کمی از زمان جلوترند. پروسه ی فهمیدن را طی نمیکنند و میفهمند. و همین روحشان را تنها میکند. تنهای تنهای تنها...
آنها رفتار و عکس العمل آدم ها را حدس میزنند و درواقع رابطه ها را پیش بینی میکنند. به خاطر همین اغلب ساکتند. چون اگر حرفی بزنند همیشه متهم به پیش داوری اند. پس سکوت میکنند و تماشا میکنند.
دارم باخودم فکر میکنم نفهمیدن چقدر زندگی را شیرین میکند
https://eitaa.com/otaghekonji
هزار سال پیش، وقتی شش، هفت ساله بودم، در شلوغی روزهای عید خانه ی مادربزرگ در یزد، یک در سبز فسفری رنگ در خاطرم هست که چوبی بود، و وقت شلوغ پلوغی، بازش میکردم و میرفتم داخل و بوی تند نفتالین میزد توی دماغم. راه پله های منتهی به پشت بام بود. کلی وسیله و کتاب توی راه پله چیده شده بود. پله های سی سانتی.
زیر راه پله ها فضای کوچکی بود که کیسه های نان خشک یزدی و گونی های برنجش را به خاطر دارم. و قوطی های بزرگ حلبی روغن که تویش از خرت و پرت پر شده بود. این زیر راه پله ها اسرارآمیزترین نقطه در تمام زندگی من بود.
ما چندین خانواده بودیم که وقت عید همه به یزد میرفتیم و در خانه ی بابابزرگ ساکن میشدیم. اتاق کنجی جای ساک ها بود. هرکدام یک گوشه. و نصفه نیمه بیرون ریخته.
در مورد حداقل ده ساک بزرگ صحبت میکنم.
چند تا نوه بودیم؟حسابش دستم نیست
مادرهامان چادر رنگی به سر در حیاط بزرگ داربست انگور خورده، برنج آبکش میکردند و زنبورهای گاوی و زرد دور شیر آب میچرخیدند.
بابا به باغچه ور میرفت و تاب انتهای حیاط را برای بازیمان محکم میکرد.
ماشین رنوی آبی عموجان، ته حیاط پارک شده بود و موتور هندای عموحسین...
بعد از ظهر اگر بنابود مردها و پسر ها فوتبال بازی کنند ماشین را میبردند توی کوچه.
همیشه بعد از بازی یک نفر با پای لنگان می آمد توی اتاق
اتاق...
صدای کوبیده شدن درپشه بند فنردار وقتی رهایش میکردند...
صدایش میپیچد توی گوشم و از توی راهروی باریک رد میشوم و میرسم به هال. مردها روی مبل کنار تخت بابابزرگ نشسته اند و بابا بزرگ با یک برش هندوانه می آید و میگوید برای همه هندوانه بیاوریم. لباس روحانیتش را دراورده و عمامه را گذاشته روی سرش بماند.یک پیراهن سفید طلبگی ساده دارد که کمی از پیراهن های معمول بلند تر است.
تعارف میکند و میخندد
و با لهجه ی یزدی اش سر به سرم میگذارد و کنار چشم های کوچکش از خنده، چین می افتد.
...
مامان بزرگ مرا طوری بغل میکند که در آغوشش کوچک میشوم و گم میشوم. گرمایش لذت بخش ترین آغوش دنیاست. آنقدرفشارم میدهد که تمام دلتنگی اش را در آغوشش به جانم میریزد.
سی و دو ساله شده ام.
بابابزرگ حتی ازدواجم را ندید و رفت.
و مامان بزرگ وقتی قرار بود به دیدن مهدی بیاید و بگوید که شبیه کیست، درست همان موقع که به من وعده داد که عازم قم است، بی مقدمه رفت پیش خدا!
خانه از شور افتاد.
از ستون افتاد
از در و دیوار افتاد...
یک مشت خاطره ی پراکنده برایم مانده از هزارسال پیش که خوشحال بودم.
و الان بلد نیستم برای بچه هایم یک کودکی شاد درست کنم
که هزار سال دیگر حسرتش را بخورند....
آخر شبی، دلتنگی افتاده ست به جانم...
https://eitaa.com/otaghekonji
غروب و همهه ی ابر، توامان شده است
دلم گرفته
دلم مثل آسمان شده است...
https://eitaa.com/otaghekonji
دوباره گوشه ی ایوان نشسته ام، تنها
زنی که سوژه ی جمع کبوتران شده است...
https://eitaa.com/otaghekonji
من اینجا و تو آنجایی
بگو دیگر چه یلدایی!؟
که امشب بیشتر خواهم چشید از درد تنهایی...
#سید_تقی_سیدی
@golchine_sher
دیوار مثل تو نشسته روبه رویم
دارد نگاهم میکند بی روح و دلسرد
هرچند قلبش مملو از سیمان و سنگ است...
پشت من اما ایستاده مثل یک مرد
هم صحبت عصرانه های ناامیدی
همبازی ادینه های بیخیالی
دور مرا پر کرده تا تنها نباشم...
دیوار و دیوار و... دوتا دیوارو قالی ...
گاهی کنارش مینشینم غرق اندوه
بر شانه ی سیمانی اش سر میگذارم
دستی ندارد تا در آغوشم بگیرد
عیبی ندارد ... من همین را دوست دارم
عیبی ندارد ساکت است و بی تفاوت
در حد خود ، دیوار هم یک تکیه گاه است
هرچند خیلی در جهان دیوار داریم...
دنیا پر از زن های هرشب بی پناه است...
از آن شبی که در کنارش گریه کردم
دیدم ترک خورده است، میخواهد ببارد
بیچاره این دیوار سنگی... حتما اوهم
مانند من دیوانه ای را دوست دارد
ر.ابوترابی
https://eitaa.com/otaghekonji
دلم گرفت ازین رهایی بدون بال وپر
دوباره میروم به زیستگاه انفرادی ام...
https://eitaa.com/otaghekonji
چقدر گریه به این روزها بدهکارم
دلم گرفته ولی همچنان نمیبارم...
https://eitaa.com/otaghekonji
نگاه میکنم و خیره میشوم در شب
من و خیال گذشته، من و تب هرشب...
https://eitaa.com/otaghekonji
از عاشقانه های خاک خورده
مثل دو نفری که در میان موج های یک اقیانوس مهیب ،به یک تخته پاره چنگ زده باشند ، خوشحال بودیم و هراسان . خوشحال از اینکه همدیگر را داریم و این تخته پاره را .
هراسان از لحظه های آینده و موج های سنگین. ساکت و غمگین همدیگر را نگاه میکردیم .
این حقیقت داشت . ماغمگین بودیم . ما نمرده بودیم . اما دستمان فقط به یک تخته پاره بند بود . ما نمرده بودیم . اما آینده مان را موج ها با خود برده بودند و میبردند . هرلحظه یک موج می آمد و یک ثانیه از ثانیه شمار عمرمان کم میکرد . روزها گذشت . ساحلی پیدا نشد . تو دیگر به غیر از این تخته ، به من هم وابسته شده بودی . من هم دیگر به تو ... .
وقتی میخوابیدی میترسیدم . وقتی گریه میکردی میترسیدم . وقتی دست هایت خسته میشد میترسیدم . به آب و عمقش که نگاه میکردی میترسیدم. از هرچه که ممکن بود به بهانه ای تو را از من بگیرد میترسیدم . تنهایی مهیبی بود . گاهی مدام خودمان رادلداری میدادم و میگفتم: "میرسیم. به ساحل میرسیم. هرطور شده . " تو ساکت نگاهم میکردی و لبخند میزدی . گاهی ناامید میشدم و گریه میکردم. میگفتم دوست دارم این تخته چوب را رها کنم و به عمق این دریا بروم . آنقدر بهانه میگرفتم تا آرام شوم . تو ساکت نگاهم میکردی و لبخند میزدی . من موج میزدم . من نوسان بودم . من تقلا بودم . تو اما به آرامش همان تخته چوب ، روی موج دراز کشیده بودی و لبخند میزدی ...
سالها گذشته است
من خسته ام
تو آرام نگاهم میکنی و لبخند میزنی
گاهی میترسم !میترسم موج های بزرگی در راه باشند ، که تو از آن ها خبر داشته باشی و من نه ...
تو بدانی قرار است دست بی رحم موجی این تخته چوب را از ما بگیرد و من نه ...
برایم مهم نیست عمق این اقیانوس چقدر است .راستش ،مرگ دیگر خیلی هم اتفاق هولناکی نیست .
من ... من دارم به خطر از دست دادنت فکر میکنم .
راستی ! موج های بزرگ یا ساحل
چه فرقی دارند
اگر
تورا از من بگیرند ...
#ریحانه_ابوترابی
https://eitaa.com/otaghekonji
به روح ِ معلم انشاء !
دوست دارید در آینده چه کاره شوید ؟
این سوالی بود که معلم انشای آن روزهایمان میپرسید و من هم خیلی خلّاقانه دوصفحه انشاء مینوشتم که معلّم !من میخواهم در آینده معلم شوم !
یکبار هم معلّم خلّاق تر ِ ما ، از ما نپرسید که حالا معلّم ِ چی؟
به هرحال مهم اینست که الان همان آینده ی داخل انشاء است .
الان آینده است و من دانشجویی هستم که دروس مربوط به علوم قرآن و حدیث را پاس میکنم و به نویسندگی علاقه مندم . به همین خاطر دنبال کلاس تصویر گری میگردم تا شاید بتوانم شعر هایم را مورد نقد قرار دهم و انیمیشن ساز خوبی شوم .همه ی این ها حتما از من برنامه نویس خوبی میسازد و سطح ِ مرا در تایپو گرافی و طراحی پوستر بالا میبرد .
مادرم هم با من موافق است و میگوید حتما گرایش مدیریت آموزشی زیر مجموعه ی علوم تربیتی در کارشناسی ارشد میتواند آینده ی روشنی باشد برای منی که تمام ایده ام مربیگری در یک مهد کودک است !
البته دوستانم هم میگویند همین شیعه شناسی را ادامه دهم و اصل ا من خلق شده ام برای علوم سیاسی . اگر اینطور نبود درس های فلسفه و کلامم را اینقدر قوی پاس نمیکردم .
این آینده ی من است که الان است. و من دانش آموز و دانشجوی علوم انسانی ، این روزها ، سخت ، علاقه ی کمرنگم به درس شیمی در سال های اول دبیرستان را ، جدی گرفته و مورد بررسی قرار داده ام .
روح ِ معلم ِ انشایمان شاد !
#ریحانه_ابوترابی
https://eitaa.com/otaghekonji
اتاق کنجی من
به روح ِ معلم انشاء ! دوست دارید در آینده چه کاره شوید ؟ این سوالی بود که معلم انشای آن روزهایمان
10 سال پیش اینو نوشتم! الان همونجام
4_5812447634736025989.ogg
2.96M
چرا انقدر دلتنگم؟
چرا انقدر دلگیرم؟
چرا من زنده ام بی تو؟
چرا آخر نمی میرم؟
https://eitaa.com/otaghekonji
نیستی
ومن
سالهاست
یک آتشفشان خاموشم
همه ی شواهد نشان میدهد
آخرین اتفاق تکان دهنده ای که در من افتاده
یک عطسه ی آرام بی اختیار بوده است ...
اردیبهشت 93
#ریحانه_ابوترابی
https://eitaa.com/otaghekonji
این معادله را هرطور دیگری هم که بچینم جوابش همین میشود :
الان ، وقت رفتن نبود !
یک جورهایی مساله پیچیده به نظر میرسد ، اما ... اما ساده است .راه حلش ساده است . کافیست تو نروی . خب ؟ همه چیز حل میشود . من به تو قول میدهم اگر تو نروی، نه دیگر ماشین ها با شدت جلوی پاترمز بزنند، نه چراغ های سبز سر 32 ثانیه قرمز شوند، و چراغ های قرمز سر 45 ثانیه سبز، و هی این اتفاق تکرار شود، و نه کارگر شهرداری کسی را به بهانه ی جارو زدن از لبه ی جوی بلند کند، و نه کسی یک ساعت و بیست دقیقه دیر به کلاس برسد، و نه چای سرد بشود، و نه درِ یخچال مدت زیادی بی هدف باز بماند، و نه تلوزیون برای در و دیوار برنامه نشان دهد، و نه گوشی دوروز تمام بی استفاده در شارژ بماند، و نه غذا دست نخورده دور ریخته شود، و نه سر سجاده سکوت دوساعته حاکم شود، و نه سردردی باشد و نه یاکریمی بی آب و دانه بماند و نه باغچه ای خشک شود و نه لامپی روشن نشود و نه شب ها حیرانی ، دور اتاق بچرخد و نه ...
نه حتی اشکی ریخته شود ...
خب؟
ببین . ببین من دغدغه های مهمی دارم . من میترسم با این وضع ، زمین هم از حرکت انتقالی بیفتد و روی حرکت وضعی اش درجا بزند ...بشود مثل من !
آنوقت حتما یک جا میبُرَد و از این کهکشان ِ بدون تو ،کنده میشود و پرت میشود یک گوشه ی ناشناس! . . .وحشتناک است .
من نظریه های مهمی در این مورد دارم . نظریه هایی که ممکن است بخاطرشان به زندان بیفتم و یا حتی کشته شوم . باید فکری به حال این علم ِ تجربی ِبدون ِ در نظر گرفتن ِ "تو" کرد . یکی از نظریه های مهم من در مورد "فشار" است . من کشف کرده ام هر چیزی بودنش فشار ایجاد میکند . هرچیزی که وجود دارد حتما بر سطحی است و روی آن فشار وارد میکند . حتی مولکول های موجود در هوا هم به هم فشار وارد میکنند . پس هرچیزی اگر باشد فشار ایجاد میکند .
اما تو !
تو !تنها استثنای جهان ! وقتی نیستی فشار ایجاد میکنی . وقتی هستی فشار را دفع میکنی و وقتی نیستی فشاری صد ها برابرِ فشار ِ تمام ِاجسام ِموجود ، وارد میکنی . این محشر نیست ؟ این اراجیف ِ ذهن ِ یک دانش مند ِ عقب مانده از تو ، محشر نیست ؟
بین خودمان بماند .نظریه هایی در مورد صوت ، نور ، موج هم دارم و در زمینه ی پزشکی هم البته به نتایجی رسیده ام . من دردی به نام سکته ی مغزی تدریجی و سکته ی قلبی تدریجی را شناخته ام .
. . مثلا آدم پایش به چیزی گیر میکند .. کسی را نمیبیند . صداها را نمیشنود . همه را "تو" تصور میکند . همه را "تو" گوش میکند . همه را "تو" زندگی ...
این ها علایم یک سکته ی تدریجی مغزی است . این آدم حتما یک روز بر اثر این علائم میمیرد.
وضع خوبی نیست .
این روند ِ بی "تو" بودن اگر ادامه پیدا کند از علم میگذرد . به عقاید میرسد . آنوقت من میمانم و سجاده ی خالی ِ تو ...
میشنوی ؟
#یادت_باشه_فاصله_ها_حسودن
#یادته_بینمون_نشسته_بودن_؟
#سال_93
#ریحانه_ابوترابی
https://eitaa.com/otaghekonji
هدایت شده از اتاق کنجی من
گفتم مامان کادو چی دوست دارید ؟
گفت برام شعر بگو!
گفتم باشه و سرمو بردم تو گوشی
سرمو اوردم بالا...چشماش رفته بود رو هم و نشسته خواب بود. همونجا براش نوشتم :
چشم هایش به روی هم رفته ...
مادرم ، روی صندلی ، در هال
خواب میبیند و نمیبیند ...
خواب هایی سفید و مبهم و کال
مادر من همیشه بیدار است
صبح،شب، روز، عصر، وقت غروب
فرصت خواب او تمام شده ...
بین این روزهای پر اشوب
میتپد بین های و هوی اجاق
حرف ها گوشه ی دل تنگش
گم شده بین ظرف های کثیف
غصه های ظریف و کمرنگش
صورتش تار و پود لبخند است
در دلش باغ اسمان دارد
مادرم جای اخم های همه
صورتی شاد و مهربان دارد
میبرد با یک استکان چایی
خستگیهای کل دنیا را
نخ به نخ کوک میزند هرشب
سهم لبخند های فردا را ...
*اینجای شعر بیدار شد ...
.
مادرم مثل اینکه بیدار است
خسته است و نشسته پهلویم
منتظر مانده صحبتی بکنم
...من دیوانه شعر میگویم !
#ر_ابوترابی
@otaghkonjieman
عجب جمعیست جمع عاشقان امشب و قاسم
بهشتی از شهیدانِ غزل زیر لب وقاسم
ببین فرمانده پیش افتاده و یاران به دنبالش
دوباره گعده ی شاگردهای مکتب و قاسم
صدا زد کل ارض کربلا! گلزار خونین شد
به یاد روضه های خیسِ در اشک تب و قاسم
چه گلزاری که افتادند بر دامان خونینش...
علی اصغر، علی اکبر، رباب و زینب و قاسم
ر. ابوترابی
https://eitaa.com/otaghekonji