#شهید_بابک_نوری
فرازی از #وصیت زیبای شهید:
✍اینجانب بابک نوری هریس فرزند محمد
♦️به تو حسادت میکنند، تو مکن. تو را تکذیب میکنند، آرام باش. تو را میستایند، فریب مخور. تو را نکوهش میکنند، شکوه مکن. مردم از تو بد میگویند، اندوهگین مشو. همه مردم تو را نیک میخوانند، مسرور مباش... آنگاه از ما خواهی بود. حدیثی بود که همیشه در قلب من وجود داشت (از امام پنجم)
🔸خدایا همیشه خواستم به چیزهایی که از آنها آگاه هستم عمل کنم ولی در این دنیای فانی بهقدری غرق گناه و آلودگی بودم که نمیدانم لیاقت قرب به خداوند را دارم یا نه؟
🌸شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
#شهادت_امام_محمد_باقر علیهالسلام
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
29.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ_نوشت | #مثل_شهیدان...
#رهبر_معظم_انقلاب، در دیدار خانواده شهدا فرمودند:
💠 اینها همه الگویند. جوان احتیاج به الگو دارد. اینها الگوهای زندهی کشور ما و جوانهای ما محسوب میشوند.
#سبکزندگیشهدا
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زینالدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زینالدین
📔کتاب ستارگان حرم کریمه
#زندگینامه
آقامهدی می گفت ((وقتی مجید برای من نقشه میاره، دلم آروم می گیره و می دونم که دقیقه.))
مسئول محور اطلاعات عملیات تیپ دو لشکر، در تهران به دنیا آمد. یک سال بعد، جوّ فرهنگی آن روزهای تهران خانواده زین الدین را مجبور کردبه خرم آباد کوچ کنند. پدر ، انقلابی و اهل مبارزه بود. مدتی بعد بخاطر فعالیت های حاج عبدالرزاق ، به سقز و سپس به اقلید فارس تبعیدشدند.
مجیدخوش استعدادبود؛ زبان کردی را همان روزهای ابتدایی که در سقز بودند از بچه های مدرسه یاد گرفت .بعدها همین زبان در جنگ به کارش آمد؛ گره گشای بسیاری از شناسایی ها ، زبان کردی اش بود.
چهارده سال بیشتر نداشت که آمدند قم؛ چه جایی بهتر از قلب انقلاب برای زندگی ، نوجوانی اش را درتب وتاب روزهای انقلاب سپری کرد.
مجیدبه درس ومدرسه بسنده نکرد، در کنار درس و مشق هایش دوره ی عکاسی و ماشین نویسی را هم گذراند.با شروع جنگ درس را رها کرد و خودش را به مناطق عملیاتی رساند. به تبعیت از امر مادر، چندماهی در قم ماند ، دیپلم که گرفت دوباره راهی منطقه شد.
عملیات در پیش بود. فرمانده لشکر ۱۷ تصمیم می گیرد همراه مسئول اطلاعات به شناسایی برود. غافل از آن که کمین گروهک ضد انقلاب خُبات در جاده ی بانه - سردشت انتظار رزمندگان ایرانی را می کشد.
مجید تا دم آخر کنار فرمانده ماند، حتی در لحظه ی شهادت...
✍🏻نویسنده کتاب #لیلا_موسوی
🌷نثار روح مطهر سردار شهید مجید زینالدین #صلوات
#ادامه_دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
#فرمانده_قلب_ها
هدایت شده از شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
به مناسبت دهه ولایت و عید سعید قربان بنا داریم نذر سلامتی امام زمان و شفای بیماران و دفع فتنه منافقین قربانی کنیم
نذورات و کمک ها ی خود را به حساب زیر واریز نمایید
شماره حساب ۳۱۰۱۰۶۱۴۵۱۵۴۱
شماره کارت ۵۸۹۲۱۰۱۴۶۶۸۴۰۵۹۸
شماره شبا
IR۷۸۰۱۵۰۰۰۰۰۰۳۱۰۱۰۶۱۴۵۱۵۴۱
جهت ارتباط بیشتر
باشماره تماس بگیرید
09333402404
💠گروه فرهنگی جهادی شهیدگمنام💠
#با_نشر_این_پیام_در_ثواب_قربانی_
عیدقربان_سهیم_شوید
https://eitaa.com/parastohae_ashegh313
#انتشار_دهید
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
به مناسبت دهه ولایت و عید سعید قربان بنا داریم نذر سلامتی امام زمان و شفای بیماران و دفع فتنه منافق
فقط سه روز باقی است تا با سهیم شدن در این حرکت خیر ، بلا را از خود و خانواده دور کنید
#قسمت183
حاج محمد ســماوات می آمد و برای بچه های ســپاه همدان که در قصرشــیرین و سرپل ذهاب بودند، تدارکات می برد. و هر بار که می آمد سری به ما می زد و خبری از حسین می داد. می گفت: «حسین آقا قبل از شروع جنگ در جلسه ای بــه بنی صــدر هشــدار داده بــود کــه نیــروی زمینی عراق از ســمت مرز قصر شــیرین در تدارک حمله ســت و بنی صدر در حضور ســران ارتش پرســیده بود آقا بر چه اســاس شــما ایــن ادعــا رو می کنــی. حســین آقا گفته بــود من امــروز از اونجا اومدم. خــودم صــد و پنجــاه تانــک عراقــی رو شــمردم کــه مقابل پاســگاه تیله کــوه آرایش گرفتــن. رئیس جمهــور خندیــده بــود و گفتــه بــود نه آقا، اونا که شــما دیدی، تانک نیس، ماکت تانکه.» یادم آمد که حســین یک بار هم زخم زبان رئیس جمهور را وقتی به ســپاه همدان آمده بود، چشــیده بود. خودش برایم تعریف کرد که: «وقتی بنی صدر اومد سپاه، یه نامه بهش دادیم. موضوع نامه درخواست واگذاری ســاختمان ســاواک، به ســپاه بود. همون جا نامه رو خوند و جلوی ما پاره ش کرد و بــا عصبانیــت گفــت: «شــما می خوایــن مرکــز قدرت بشــین. ایــن مملکت باید از چند جا دستور بگیره؟»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت184
اواخر مهر بود که حسین آمد. پیش عمه بودم و بی حوصله. حسین می خواست از جنگ بگوید و من از نحسی وهب، پیش عمه دهنم را بستم و چیزی نگفتم. حسین وهب را بغل گرفت و گفت: «پروانه نمی دونی چقدر مردم آواره دیدم که از قصرشیرین فرار می کردن و آوارۀ کوه و بیابون بودن. نه ماشین داشتن که باهاش مســیر 53 کیلومتری قصرشــیرین به ســرپل ذهاب رو بیان و نه فرصتی که اسباب واثاثیه شــون رو جمع کنن. بچه ها از گرســنگی و تشــنگی و ســرمای شــب تــوی بیابون هــا می مــردن. بعثی هــا، هم به اموال مــردم تعدّی کرده بودن و هم به ناموسشون. ما امکانات جنگیدن نداشتیم. اونا با تانک می آمدن و ما با ژ.3 مقابلشون بودیم. تقریباً همۀ اعضای شورای فرماندهی سپاه همدان رو تو پاسگاه مرزی تیله کوه به اسارت درآوردن و من شاهد صحنۀ تلخ اسارتشون بودم. قصرشــیرین که ســقوط کرد، برای دفاع از ســرپل ذهاب، با بیســت، ســی نفر از بچه های ســپاه همدان، عقب اومدیم. بعثی ها پشــتِ ســرِ ما، می اومدن و خیلی زود به ورودی شــهر رســیدن. کنار پمپ بنزین با اونا درگیر شــدیم. امّا زورمون نرســید وارد شــهر شــدن. اهالی ســرپل ذهاب، فرصت بیشــتری از مردم قصرشــیرین برای فرار داشــتن.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت185
اونا به شــهرهای عقب تر مثل کرنِد رفته بودن و شــهر خالی از ســکنه بود. فقط ما بیســت، ســی نفر بودیم و در مقابلمون ده ها تانک که تا ســاختمان ســپاه ســرپل ذهاب اومدن و آرم بزرگ ســپاه رو که روی دیوار نقاشــی شــده بود، با تیر مســتقیم زدن. غیرتمون به جوش اومد. تانک ها رو عقب زدیم و متجاوزین از شــهر فرار کردن. روی ارتفاعات مشــرف به شــهر مستقر شدن. روی دو ارتفاع بلند به نام های قراویز و بازی دراز، بچه های سپاه تهران تو بازی دراز با اونا می جنگیدن و ما در قراویز. تعدادی شهید دادیم امّا زمین گیرشون کردیم. تا نیروهای کمکی رسیدن، وقتی به سرپل ذهاب برگشتیم، درب همۀ خانه ها باز بود. و ســقف بســیاری از خانه ها ویران، وســایل زندگی اونا از همه نوع دست نخورده، باقی مونده بود. مردم سرپل جونشون رو از معرکه به در برده بودند ولی اموالشون رو نه. پس از چند روز جنگیدن، غذایی برای خوردن نداشتیم توی پارگینگ یکی از خونه هــا، چنــد جعبــه نوشــابه بــود. مقــداری نــون خشــک پیــدا کردیــم و با نوشــابه خوردیم. و یاد داشــت نوشــتیم که این آدرس ماســت که اگه صاحباش برگشتن، پولش رو بدیم.» حســین آن چــه را کــه دیــده بــود، هنرمندانــه شــرح داد. تا جایــی که یادم رفت از مریضی وهب بگویم، با او هم داســتان شــدم: «طفلی، بچه های بی مادر!» و حســین آه کشــید: «صحنه هایــی دیــدم کــه نمی تونــم، بگم.» و آمادۀ رفتن شــد.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت186
پرســیدم: «کجا با این عجله؟» جواب داد: «به جبهۀ ســرپل ذهاب که اســمش شده، جبهۀ همدان» و لبخند زنان گفت: «محمد بروجردی فرماندۀ منطقۀ غرب، یه اسم هم برا من گذاشته. فکر می کنم از شاه کوهی بهتر باشه.» بااشتیاق پرسیدم: «چی؟» گفت: «همدانی.» زمســتان ســال 95، حســین به ســرپل ذهاب برگشــت و ما در کنار مشــکل آب و شیلنگ های یخ زده، قطعی برق هم داشتیم، ادارۀ برق از روی تیری به ما برق داده بود که ظرفیت مناســبی نداشــت. دائم برق قطع و وصل می شــد. وســیلۀ برقی قابل استفاده نبود و خانه از سرما شده بود، زمهریر. دیگــر توش وتــوان نداشــتم وهــب را ببــرم دکتر. شــب ها چند پتــو روی خودمان می کشیدیم امّا حریف سرما نمی شدیم. رگ غیرت عمه از این وضعیت، جنبید. به ادارۀ برق رفت و از آن ها خواست که مشکل برق را حل کنند. و خیلی زود کارگران ادارۀ برق، تیربرق جداگانه ای جلوی خانه نصب کردند و برق، دیگر قطع نشد. عمه گرما را به خانه ام آورد ولی از پیش ما رفت. او مجبور شــد به خاطر پســر دومش اصغرآقا، به تهران برگردد و من دوباره تنها شدم. روزهای پایانی ســال، حســین که مســئول تدارکات ســپاه همدان بود. از جبهه برگشــت و خبر داد، یک جوان اصفهانی به همدان آمده و به عنوان فرمانده سپاه استان معرفی شده است
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 خدمتِ مادرِ #سردار_هور، #شهیدعلیهاشمی رفتند تا تابلوی «#در_آغوش_بهشت» را رونمایی کند،چشمش که به چهره ها افتاد...
🔸در کل نیم ساعت ملاقات؛
فقط از حاج قاسم حرف میزد،
حتی یک جمله از پسرش که سردار بزرگ و مظلومِ دفاع مقدس بود حرفی نزد.
یاد روضه معروف ام البنین سلام الله علیها افتادند که مدام میگفت از حسینم چه خبر...؟
🔹میگویند از #حاج_قاسم_سلیمانی پرسیدند که شما در جنگ، نیروی علی هاشمی بودی؟
او محکم جواب داد نه؛ و بعد از مکثی گفت من نیروی مجید سیلاوی بودم و مجید سیلاوی نیروی علی هاشمی بود.
مگر نیروی علی هاشمی بودن الکی بود؟
#مادران_شهدا
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
💠 #نماز_دهه_اول_ماه_ذی_الحجه 🗓به مدت 10 شب 🔻کیفیت خواندن نماز 🔸«#مابین_نمازمغربوعشاء دو رکعت
💛آخرین نماز عاشقی دمشق
وبرای آخرین مرتبه عازم دفاع از آن حرم حیثیتی تشیع سرخ فاطمی شدند.
در یکشنبه اول تیرماه 1393 که مصادف با سالروز تولدش بود، گویا نداء ارجعی را به وضوح شنیده بود، #شهید_دادالله_شیبانی بامادر،برادران، فرزندان، خواهر وهمسرش تلفنی تماس گرفت واز همسرش حلالیت طلبید وبه ایشان گفت: (( ان شاء الله دیدارمان به قیامت باشد...)) .
و در حوالی زوال ظهر روز دوشنبه 2/4/93 (دقیقاً مطابق با تاریخ خاتمه اعتبار کارت ملی اش ) و مقارن با تکمیل سن 46 سالگی، درحالی که بهمراه یکی از همکارانش (#شهید_حشمت_الله_سهرابی ) عازم انجام مأموریت بودند، دردام تله انفجاری گروههای تکفیری افتاده ، شربت شهادت را نوشیده وجان خود را فدای دفاع ازحرم عقیله بنی هاشم حضرت زینب کبری (سلامالله) کرده ودرجوار شهدای کربلا عندربهم یرزقون شدند و تربت پاکشان تا قیامت مزار عاشقان ، عارفان و دلسوختگان ، ودارالشفای آزادگان گردید.
" فرحین بماء اتهم الله من فضله ویستبشرون بالذین لم یلحقوا بهم من خلفهم الا خوف علیهم ولا هم یحزنون
سوره مبارک آل عمران آیه170
روحشون شاد و یادشون گرامی باد
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُم
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#کتاب_گویا🎧 #نوعروس
نگاهی به زندگی آموزگار #شهیده_رقیه_رضایی_لایه، جوانترین شهید جمعه خونین مکه سال ۶۶....
💠 گاهی شایستگی انسانها تساده و بی تکلف، ولی مؤثر، نویسنده در این کتاب مستقیم وارد وقایع تاریخی که غالباً خشک و خسته کننده است، نشده، بلکه با روایتی داستانگونه، سرگذشت و مسائل مهم زندگی ۲۲ سالهی شهیده و تلاطمهای روحی او را به رشته تحریر درآورده است.
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
🔘●°○
❖حاجیخیلیقشنگمیگفت...
یارانهمهرفتند،افسوسکہجاماندهمنم
حسرتااینگلخارا،همهجاراندهمنم
پیررهآمدوطریقرفتنآموخت
آنکہنارفتہوجاماندهمنم:)
#شبتونشهدایے☽
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
بسم الله الرحمن الرحیم
#هر_روز_با_قرآن
📖 صفحه۶۲
شرکت در ختم قرآن برای فرج
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#زیارتنامه_شهدا🕊
✨اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم✨
#شهیدمجیدزینالدین
شادی_روح_شهدا_#صلوات
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔وقتی برگشت دیگه سر نداشت...
خدایا مارامدیون خـون شهدا، وشرمنده پدران ومادران شهدا و ولایت نگردان
#الهی_آمـــــین
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُم
#اللهمعجللولیکالفرجبدمشهدا
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬#شهادتدرکلامولایت
🏆#شهدا_قهرمان_کشور
#رهبر_معظم_انقلاب:
♦️شهدا قهرمان کشورند؛ قهرمانهای کشور ما شهدا هستند؛ بالاتر از شهدا ما هیچ قهرمانی نداریم؛ اینها هستند که در دشوارترین میدانها مبارزه کردند و توانستند به عالیترین درجات برسند و توانستند دشمن را شکست بدهند؛ اینها قهرمانند.
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زینالدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #زندگ
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زینالدین
📔کتاب ستارگان حرم کریمه
#قسمت- اول
ساکن تهران بودیم و منتظر به دنیا آمدن مجید. در محیط بسیار فاسد تهران نگه داشتن حجاب و دوری از حرام کار راحتی نبود . با این حال خیلی مراقب بودم ؛ حتی در بر خوردبا مهمان های مرد و مستاجرمان که رفت وآمد داشتند، احتیاط می کردم ؛ مبادا با آن ها برخوردی داشته باشم .
#قسمت- دوم
توی زندگی به حلال وحرام اهمیت زیادی می دادیم. مخصوصاً حاج آقا مراقبت می کرد مال حرام وارد زندگی مان نشود. حساب جیبِ چپ و راستش فرق می کرد. پول های فقرا، خمس یا پول های دیگر در جیب چپشان بودو جیب راست مخصوص مخارج خانه بود. می گفت((اگر پولی می خواید، سر جیب چپم نرید؛ از جیب راست بردارین.)) مراقب بودم از مال کسانی که خمس نمی دهند، استفاده نکنم.
✍🏻نویسنده کتاب #لیلاموسوی
🌷نثار روح مطهر سردار شهید مجید زینالدین #صلوات
#ادامه_دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
#فرمانده_قلب_ها
#قسمت187
و گفت، همان دانشجویی است که هنگام ورود امام به بهشت زهرا با او آشنا شده و اسمش محمود شهبازی است. و گوشه ای از سوابقش را این گونه برشمرد:«عضو شورای فرماندهی ستاد مرکزی سپاهه و از دانشجویان فاتح لانۀ جاسوسی آمریکاس. ســال گذشــته تعدادی از جاسوســان آمریکایی رو برای پنهان کردن به همدان آورد. یه پا مُلاّس، ولی بدون عبا و عمامه. معلم قرآنه و استاد نهج البلاغه س.» به شــوخی گفتم: «پس با این ســطح علمی، چرا نرفته حوزۀ علمیه؟» با جدیت پاسخ داد: «شک ندارم که سپاه رو مثل حوزۀ علمیه می کنه.» چنــد روز بعــد همیــن فرمانــده جــوان را بــه خانــه آورد. باوجــود فاصلۀ ســنی نه ســاله بــا او، به قــدری در ایــن چنــد روزه، بــا هــم خودمانی و رفیق شــده بودند، گویی که سال هاست با هم بوده اند. محمود با لهجۀ شیرین اصفهانی با حسین شــوخی می کرد و حســین با لهجۀ غلیظ همدانی سربه ســر او می گذاشــت و من چه می دانســتم که این دو در آینده، پارۀ تن هم خواهند شــد. اگر یک روز او را نمی دید دلتنگش می شد. می پرسیدم: «مگه این جوان با بقیه چه فرقی داره که تو رو مجذوب خودش کرده؟» می گفت: «همه چیز در او جمع شده؛ از حُسن رفتار و هوش سرشار تا قدرت نفوذ در دل هــا. و تدبیــر و تســلط بــر کار تــا خلاقیــت و ابتــکار با یک ســیمای نورانی و شب زنده دار که مغناطیسش هر کسی را به سمت خود، جذب می کنه.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت188
خندیدم: «حالا این آقا مجرده یا مثل تو زن و بچه داره؟» مجــرده امّــا تمــوم بچه های ســپاه، اهل بیت اون شــدن. و دعــوا دارن که اونو ببرن خونه هاشون. حســین راســت می گفت، این شــیفتگی نســبت به فرمانده جوان نه فقط در او بلکه در همۀ بچه های سپاه بود و من همین تعریف و تمجیدها را از زبان خانم حاج محمد سماوات هم شنیدم. حاج محمــد ســماوات، یــک بازاری متمــول، پیش از انقلاب بود که برخلاف بیشــتر بچه های ســپاه، دســتش به دهانش می رســید. امّا همۀ زندگی و داشــتۀ خود را پای انقلاب و سپاه آورده بود. حقوق بچه های سپاه را او می داد. برای متأهل ها دو هزار و دویست تومان در هر ماه که همین را هم بچه های سپاه برای خود زیاد می دانستند. حسین می گفت که «عده ای از متأهل ها حقوق نمی گیرنو بیشــتر مجردها نه تنها حقوق نمی گیرن بلکه به صندوق مالی حاج آقا ســماوات کمک ماهیانه هم می کنن و هر روز صبح، همه پشت سر فرمانده جوان، سرتاسر سپاه رو جارو می زنن و تمیز می کنن. این فرمانده جوان، خانۀ دلِ همه رو آباد کرده.» فرمانده جوان به حسین دوتا هدیه داده بود؛ یکی کتابِ «پرواز در ملکوت» با یک یاد داشت صمیمانه که برای او نوشته بود و یک انگشتری با یک نگین سرخ که حسین همیشه به یاد او باشد.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت189
اوضاع داخلی کشور، نابسامان و مسئولین ناهماهنگ بودند. دشمن خارجی از مرزها می آمد و شهرها را یکی پس از دیگری می گرفت و رئیس جمهور به جای هماهنــگ کــردنِ ارتــش و ســپاه بــرای مقابله با دشــمن خارجی، ســاز مخالف می زد و بر طبل اختلاف می کوبید. حسین از این آقای رئیس جمهور، بیزار بود. وقت عصبانیت نرمی گوشــش ســرخ می شــد و می گفت: «قراره که رئیس جمهور بــرای دومیــن بــار بــه همــدان و ســپاه بیــاد، بار اول که برخوردش با بچه های ســپاه همدان خیلی تحقیر آمیز بود اما بعید می دونم که محمود شهبازی بزاره بنی صدر بیاد داخل سپاه. این مردک مایۀ ننگ ما همدانی هاس.» آن روز، مردم شهرچند پشته توی خیابان ها برای دیدن بنی صدر صف کشیده بودنــد و چــون قــرار بــود اوّل در محــل منزل پدری اش برای مردم صحبت کند، ما به آنجا رفتیم. وهب را پیش خواهرم، ایران گذاشــتم. حســین یک کُلت کمری بهم داد که جزو تیم امنیتی بخش خواهران در طبقۀ بالای ساختمان باشم. هر آینه ممکن بود در یک حیلۀ خودساخته، دستی روی ماشه ای برود. بنی صدر را بکشد و از او بُت بسازد. بُتی که قرار بود تمام قد، مقابل امام، عَلَم شود. ســخنرانی بنی صــدر در خیابــان تختــی _ منــزل پــدری اش _بی حادثــه بخیــر گذشت.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313