چرا حجاب؟
دلیل هفدهم
"پوشش عامل کنترل حرص "
پارت دوم❗️
#حجاب
•@patogh_targoll•ترگل
۷ تیر ۱۴۰۲
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت53
تقریبا دانشگاه تق و لق شده بود و خیلی کم بچهها سر کلاسها حاضر میشدن،مگر سر کلاسِ استادایی که خیلی سختگیر بودن و همون اول ترم خط و نشونهاشون رو کشیده بودن. برای بعضی استادای سختگیری که روی یادگیری دانشجوها تعصب داشتن، اهمیت ویژهای قائل بودم. و وقتی سرکلاس اینجور استادها مینشستم که تعصب و سختگیری بیمورد نداشتن ولی چیزی رو سرسری نمیگرفتن وکارشون با حساب و کتاب بود تا حقی از دانشجویی ضایع نشه حس خوبی پیدا میکردمو باخودم میگفتم کاش این استاد یک نمایندهی مجلس بود تا برای مشکلات مردم هم انقدر وجدان و تعصب خرج میکرد.
منم میتونستم بعضی روزها دانشگاه نرم، ولی انگار یک نیرویی اجازه نمیداد خونه بمونم.
نیرویی که به امید دیدن کسی من رو به دانشگاه میکشوند.
روز تولدم مامان، خانوادهی خاله رو هم دعوت کرده بود و کلی به همه خوش گذشت.
اون روز نمیدونم این فکر چرا ولم نمیکرد، که ممکنه آرش پیام بده و تولدم رو تبریک بگه.
به خاطر همین فکر بچگانه، چند بار گوشی رو چک کردم، دفعهی آخر، پیامی از آقای معصومی اومد. بازش کردم.
نوشته بود:
«باور کن ماه هاست زیباترین جملات را برای امروز کنار میگذارم ، امشب اما همهی جملات فرار کردهاند همینطور بیوزن و بیهوا بگویم... تولدت مبارک.»
با خوندنش زل زدم به نوشتهها و بغض گلوم رو گرفت. انگار این پیام رو از کس دیگهای توقع داشتم و حالا یک جورایی جا خورده بودم.
سعیده که بیهوا وارد اتاق شد، وقتی حال من رو دید، نگاهی به گوشیم انداخت که هنوز روشن بود. متن رو خوندو تعجب زده گفت:
– الان از خوشحالی اینطوری شدی یا ناراحتی؟
وقتی سکوتم رو دید ادامه داد:
–اونوقت این از کجا تاریخ تولد تو رو میدونه؟
تو پاهام احساس ضعف میکردم، گوشی رو خاموش کردمو زیر تخت انداختمش تا دیگه نبینمش. خودم هم نشستم روی تخت و سرم رو توی دستام گرفتم.
سعیده که از کارهای من هاج و واج مونده بود گفت:
–تو چته راحیل؟ منتظر پیام کسی بودی؟
سرم رو بلند کردم و بغضم رو قورت دادم و گفتم:
–یادته از رنج برات میگفتم؟
ــ خب.
ــ الان برای من از رنج گذشته، شده شکنجه. کاش یه قرصی چیزی بود که آدم میخوردو همه چیز رو فراموش میکرد.
کنارم نشست و سرم رو روی سینهاش فشار داد و گفت:
–راحیل باورم نمیشه تو این حرفا رو میزنی، فکر میکردم بیخیالترو قویتر از این حرفا باشی. اینجوری که داغون میشی.آخه آرش از کجا باید روز تولد تو رو بدونه.
خودم رو ازش جدا کردم و گفتم:
– من قویم، یعنی باید باشم. فقط امروز این شیطونه بدجور واسه خودش ویراژ داد نتیجشم این شد.
باید همون اول صبحی شاخش رو میشکوندم.
لبای سعیده کش اومد و گفت:
–آهان، این شد.
حالا بگو ببینم قضیهی این پیام چی بود؟ اون از کجا میدونست...
حرفش رو بریدم و گفتم:
–اون قبلا کادوش رو هم داده.
بعد رفتم و از کمد جعبهی گل رز رو آوردم که دیگه تقریبا خشک شده بود. و پلاک زنجیر رو هم نشونش دادمو برگردوندمش تا پشتش رو هم ببینه.
همونطور که با دهان باز نگاهشون میکرد گفت:
–چه با احساس! همین کارها رو کرده توقع تو رو برده بالا دیگه.
بعد چشمکی زدو گفت:
–ببینم تا حالا چیزی در مورد علاقش نگفته؟
ــ نه
ــ چه محتاط؟
ــ یعنی تو فکر میکنی بهم علاقه داره؟
ــ اووووو چه جورم. ولی به خاطر شرایطی که داره شاید خودش رو در حد تو نمیدونه که بگه.
ــکاش شرایط بهتری داشت، چون معیارهای من رو داره.
سعیده خندهای کردو گفت:
–عزیزم مگه خودت همیشه نمیگی همه چی یه جا جمع نمیشه طبق خواستهی ما، همیشه یه جاش میلنگه؟ خب اینم همونه دیگه.
با صدای مامان که صدایمون میکرد فوری وسایل رو داخل کمد گذاشتم و از اتاق بیرون رفتیم.
وقتی وارد کلاس شدم با دیدن آرش گل از گلم شکفت، ولی زود خودم رو جمع و جور کردم و رفتم همون ردیف جلو نشستم.
خداروشکر کردم که حالش خوب شده.
با سارا و بهار و سعید گرم حرف بود و متوجهی من نشد.
سوگند از ردیف عقب اومد کنارم نشستو غر زد:
–چقدر جا عوض میکنی بعد اشاره کرد به آرش و پرسید:
– شنیدی چی میگفت؟
ــ نه ، من که الان رسیدم.
ــ میگفت دلیل تصادفش این بوده که یکی از بچههای کلاس اعصابش رو خرد کرده، اونم دیگه سر کلاس نرفته و زده بیرون. با سرعت رونده که تصادف کرده.
بعد با یه حالت مسخرهای گفت:
–عزیزم جواب سلام بچه مردم رو بده نره بزنه خودش رو شل و پل کنه.
هر دو از این حرف خندیدیم. با اومدن استاد خندهمون جمع شد و به پچ پچ تبدیل شد.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
۷ تیر ۱۴۰۲
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت54
بعد از کلاس تو محوطهی دانشگاه چند بار روبهروی هم قرار گرفتیم، ولی توجهی نکرد. مشخص بود که از عمد این کار رو میکنه. همین که میبینه من میام یا من هستم. خودش رو مشغول صحبت با دوستاش نشون میده.
پس صبح هم سر کلاس متوجهی من شده بود.
حتما توقع داشته من هم مثل دخترای کلاس برم جلو و براش مراسم خوش آمد گویی راه بندازم. حالا که نرفتم دلخور شده.
شاید هم چون جواب پیامش رو ندادم و بیاعتنا بودم به غرورش برخورده و الان درحال تلافیه.
اصلا چه بهتر اینطوری من هم راحت تر میتونم فراموش کنم.
چرا باید از بیمحلیهاش ناراحت باشم من که خودم میخواستم، اینطوری اونم ناخواسته به نفع من کار میکنه، باید ممنونش هم باشم.
با این فکرها دوباره بغضم گرفت. رفتم سرویس تا آبی به صورتم بزنم و از این فکرها بیرون بیام.
شیر آب رو که باز کردم، با خودم گفتم:
–وضو بگیرم بهتره، آرامش بیشتری پیدا میکنم.
بعد از این که وضو گرفتم نشستم سر کلاس، هنوز بچهها نیومده بودن. تسبیحم رو درآوردم و زیر عبای عربیم برای آرامش خودم و آرش شروع به صلوات فرستادن کردم.
تصمیم گرفتم من هم همین روش بیمحلی رو ادامه بدم. به نظرم خوب جواب میده.
بعد از چند دقیقه از صدای خودش و دوستاش متوجه شدم اومد. ولی اصلا سرم رو بلند نکردم. تسبیحم رو داخل کیفم انداختم و گوشیم ر درآوردم و خودم رو مشغول کردم تا استاد بیاد.
ولی مگر این فکر خیره سر دست برداره، به انتهای کوچهی خیالش که میرسه دوباره دور میزنهو تک تک پنجرههای خونهها رو از نو برای دیدنت وارسی میکنه، تا شاید پشت یکی از اونها تو به انتظار نشسته باشی، باید گوشش رو محکم بپیچونم.
کلاسهای بعدیم با آرش نبود ولی دور محوطه یکبار از دور دیدمش، فوری تغییر مسیر دادم تا با هم رو در رو نشیم.
بعد از دانشگاه از سوگند پرسیدم:
–میتونی بیای بریم بیرون؟
ــ آخه من هنوز یه کلاسم مونده. تازه تو خونهام کلی کار خیاطی رو دستمه، دم عید دیگه... بعد شانهای بالا انداخت و گفت:
–ولش کن، فقط تو بگو کجا بریم؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
–یه جایی که سبک شم.
ــ بریم تجریش؟ امامزاده صالح. تازه تو حیاطش شهدای گمنامم داره.راست کار خودته. اونقدر باهاشون نوبتی حرف بزن و دردل کن که اونا سرسام بگیرن و بگن بابا این چی میخواد، بدین بهش بره مخ ما رو خورد. وزنشم بیارید پایین سبک شه بره.
لبام کش اومدو گفتم:
–حالا اونقدرم سبک نشم که معلق شم رو هوا ها.
اونم خندید.
–خوبه که...اونجوری دیگه غصه ترافیک رو نداری یه باد میزنه میری خونه... یه باد میزنه میای دانشگاه...
هر دو خندیدیم.
–یدونهای سوگند، فقط الان گرسنهام هستم.
ــ قیافهی حق به جانبی گرفت و گفت:
– اونم حله... میریم همونجا آش و حلیماش محشره... خب مشکل بعدی...
لبخند تلخی زدم و گفتم:
– کاش همه چی انقدر راحت حل میشد.
لپم رو کشید و گفت:
–ای خواهر، راحتتر از این حرف هاست، ما بزرگش میکنیم و سخت میگیریم.
دستم رو انداختم دور شونهاش.
– حرفهات آرامش بخشه ولی یه کم رویاییه. من میخوام به مشکلم فکر نکنم ولی نمیشه.
ــ چون خودت نمیخوای.
مثلا همین چند دقیقه که با هم حرف زدیم به مشکلت فکر کردی؟
ــ خب نمیشد که... داشتم به حرفای تو گوش میدادم.
ــ خب پس فکر کن ببین چیکار کنی که نشه، فکر کنی به چیزهایی که از پا درت میاره. اصلا بیا پیش خودم یکم خیاطی کن، کمر درد و گردن درد اصلا نمیزاره به چیزی دیگهاب فکر کنی.
بعد آهی کشید.
–میدونی کلا ماها ناشکریم، انگار همش دنبال یه بهونه میگردیم بشینیم غصه بخوریم. وقتی تو اوج گرفتاریها و ناراحتیا به اونایی فکر کنیم که خیلی بدبختر از ما هستن. جز شکر دیگه حرفی نداریم بگیم.
بعد رو به من کردو گفت:
–آخه دختر خوب عاشق شدنم مشکله؟ یادت رفته قضیهی عشق و عاشقی من رو، اون موقع خودت بهم گفتی پا رو دلم بزارم، ولی من نتونستم و الان تنهایی شد نصیبم. پس عبرت بگیر دیگه به جای بیتابی کردن. انقدر بدم میاد اینا که تا به مشکلی بر میخورن فوری میرن امامزاده و چند ساعت گریه میکنن. اصلا دلم واسه اون امامزاده میسوزه. بابا بیچاره افسردگی گرفت از دست شماها.
بعد صورتم رو با دستاش قاب کردو گفت:
–بخند راحیل، برو به امامزاده بگو ممنونم گرفتارم کردی تا یادت بیوفتم. خودتم بهم صبرش رو بده. بگو خدایا من راضیم و شکر.
با دوتا دستم دستاش رو گرفتم و گفتم:
–پس بیا بریم با امامزاده، چندتا جوک بگیم دور هم بخندیم.
نمیدونم این دل لعنتی از چه جنسی ساخته شده این حرفها رو نمیتونم حتی با مته و دریل درونش جا بدم. حرف حرف خودشِ. ولی گاهی در اعماق ذهنم انگار صدای ضعیفی میشنوم که میگه تو میتونی...
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
۷ تیر ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نگویید خانم چادری ؛
بلکه بگویید شهید زنده ؛
مجاهد فی سبیل الله :)))
#حجاب_برتر
•@patogh_targoll•ترگل
۷ تیر ۱۴۰۲
۷ تیر ۱۴۰۲
مشکل اصلی این نیست که شقایق دهقان که تا دیروز شاخ و شونه میکشید و تبلیغ بیحجابی میکرد الان حاضر شده حجاب بذاره و برنامه ضبط کنه و پولو به جیب بزنه
مشکل اینه چرا با این سلبریتیهای گردنکش و قانونگریز برخورد سختی صورت نمیگیره، نه ممنوعالتصویری، نه ممنوعالکاری، نه جریمهی سنگین! هیچ!
•@patogh_targoll•ترگل
۷ تیر ۱۴۰۲
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت55
روبه روی ضریح نشسته بودم و به حرفهای سوگند فکر میکردم.
با این که خیلی سختی کشیده بود ولی خیلی صبور و با روحیه است.
تو بچگی پدرش رو از دست میده و مادرش مجبور میشه ازدواج کنه، چون پدرش مثل پدر من بیمه نبوده که حقوق داشته باشن.
به دلیل آزارهای ناپدریش سوگند پیش مادربزرگش میموند.
مادربزرگش خیاط ماهری بوده و سوگند به خاطر استعداد ذاتی که داشت خیلی زود خیاطی رو یاد میگیره و میتونه برای مشتریها لباس بدوزه. وقتی دانشگاه قبول میشه مادرش هم به خاطر رفتارهای بد شوهرش طلاق میگیره و حالا سهتایی زندگی میکنن. چند ماه بعد سوگند عاشق پسری که نباید میشه.
پسری که افکارو اعتقاداتش به سوگند نمیخوره. با اینکه سوگند میدونست این ازدواج اشتباهه ولی نتونست پا روی دلش بگذاره و عقد میکنن.
ولی هنوز یک سال از عقدشون نگذشته بود که جدا میشن.
افکارم به صدای سوگند پاسخ میده و جلدی خبردار میایسته.
ــ حداقل یه جوک خنده دار بگو... اینجور که تو زل زدی به ضریح، انگار اومدی دنبال طلبت... چه خبره؟
آهی کشیدم و گفتم:
–داشتم به تو فکر میکردم.
چشماش رو گرد کردو گفت:
–راحیل، جون مادرت زیر آب من رو نزنی پیش آقا. حالا من یه چیزی گفتم.
ــ نه نترس. راستی اون پسر دیگه سراغت نیومد؟
ــ نفسش رو محکم بیرون دادو گفت:
–نه بابا، چند وقت پیشم دیدمش با یه دختر دیگه.
میدونی راحیل، چیزی که من تو این عمر کوتاهم متوجه شدم تو هر کاری بخصوص ازدواج باید خدا رو درنظر بگیری وگرنه خودت آسیب میبینی.
بیشتر وقتا عامل بدبختیمون خودمون هستیم ولی هی میشینیم میگیم خدایا چرا..؟
سرم رو به علامت تایید حرفاش تکان دادم و زیر لب گفتم: عمل کردن بهشون خیلی سخته.
همونطور که بلند میشد گفت:
–اگه سخت نبود که الان اوضاع ما این نبود.
با دوتا قرآن برگشت و یکیش رو طرفم گرفت و گفت:
– دوپین کن بعد بریم.
قرآن رو گرفتم و بوسیدم و شروع کردم به خوندن.
گوشیم زنگ خورد، مامان بود نگران شده بود. یادم رفته بود خبر بدم. سوگند از حرفای من متوجه شد که مامانم پشت خطه، با اشاره گفت، از مامان اجازه بگیرم برای رفتن به خونهی سوگند.
ــ راستی مامان بعد از امامزاده شاید برم خونهی سوگند.
ــ آخه اونجوری خیلی دیر وقت میشه.
ــ زنگ میزنم سعیده بیاد دنبالم شما نگران نباشید.
ــ باشه، فقط بهش سفارش کن با سرعت نره.
بیچاره مامانم از تصادف قبلی هنوز هم از رانندگی سعیده میترسه.
تلفنم که تموم شد سوگند گفت:
– بزار منم زنگ بزنم به مامانم بگم امشب مهمون داریم.
ــ سوگند من زیاد نمیمونما.
ــ اجزای صورتش رو جمع کردو گفت:
–چی چی رو نمیمونی مگه مهمونیه، میای چندتا مشتری راه میندازی بعد، دارم واسه خودم وردست میبرم.
خونشون خیلی قدیمی بود. یک حیاط نقلی و باصفا که پر از گل و گلدون بود. داخل خونه هم دوتا اتاق داشت که با یک در به هم راه داشتن و از پنجره اتاق جلویی تمام سرسبزی حیاط دیده میشد.
یک در شیشهای رابط بین حیاط و راهروی کوچیک خونه بود. داخل راه رو هم پر بود از گلدونهای زیبا که بیاختیار لبخند به لب میآورد.
سوگند که نگاه مشتاق من رو دید گفت:
–توام اهلشی؟
ــ اهل چی؟
اشاره کرد به گلدونها و گفت:
– اینارو میگم بابا، فکر کردی چیو میگم.
چشمام رو بازو بستهای کردم و گفتم:
–چه جورم...
اهلش بودم، اهل زیبایی، اهل طراوت وسبزی، اهل همهی گلهایی که باعشق زیباییشون رو به رخت میکشن و روحت رو جور دیگهای نوازش میکنن. مگر میشه اهل این نوازشها نشد.
مادرو مادربزرگ سوگند رو چندین بار قبلا دیده بودم. فوق العاده مهماننواز و خوش رو بودن.
بعد از سلام و احوالپرسی، داخل اتاقی که رو به حیاط بود، شدیم. چرخ خیاطی هم داخل همون اتاق کنار پنجره بود. سوگند شروع کرد به خیاطی کردن و من هم خرده کاریهاش رو انجام میدادم.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
۸ تیر ۱۴۰۲
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت56
بعد از نیم ساعت کار مادر سوگند میوه به دست وارد شدو گفت:
_سوگند انقدر از دوستت کار نکش.
سوگند سرش رو از روی چرخ خیاطی بلند کرد
_مامان آوردمش اردو، قدر عافیت رو بدونه، الان داره واحد پاس میکنه
مادرش سرش راو کج کرد
_لابد توام استادشی؟
_استاد که مامان بزرگه، من استاد راهنمام
_پس الانم آنتراکه، بیایید میوه بخورید
سوگند از پشت چرخ بلند شد
_بده من زود پوست بکنم بخوریم بعدشم به کارمون برسیم
با صدای اذان مادرش بلند شدو رفت، بعد از خوردن میوه سوگند گفت:
_پاشو ما هم نمازو بزنیم کمرمون و بعد برگردیم سر کارمون
خندیدم و گفتم:
_نه دیگه بعدش من میرم، به سعیده پیام دادم بیاد، فقط آدرس رو بگو براش بفرستم
گوشی رو از من گرفت و آدرس رو پیامک کرد، آخرش هم نوشت شام اینجا هستیم
سعیده هم فوری جواب داد، بد نباشه من بیام
سوگند دوباره خودش نوشت:
_نه بابا اصرار کردن توام باشی، خیلی خودمونین
وقتی گوشی رو پس دادو پیامایی که فرستاده بود رو خوندم فقط خندیدم
بعد از یک ساعت سعیده و مادربزرگ سوگند هم که به مسجد رفته بودن اومدن و همگی کمک کردیم تا کارهای خیاطی انجام بشه
مادربزرگ برش میزد و من کوک میزدم. سوگند هم چرخ میکردو سعیده هم خرده کاریها رو انجام میداد
انقدر سرمون گرم بود و سوگند با حرفاش ما رو میخندوند که زمان از دستمون در رفته بود. صدای زنگ گوشیم وادارم کرد که به ساعت نگاه کنم
مامان نگران شده بود عذرخواهی کردم و گفتم تا نیم ساعت دیگه راه میوفتیم
مادر سوگند زود سفره شام رو پهن کردو شام خوردیم موقع خداحافظی مادربزرگ سوگند دستام رو گرفت و از اینکه کمکشون کرده بودم از من و سعیده تشکر کرد
سعیده همین که پشت فرمون نشست گردنش رو تکانی دادو پرسید:
_کتف تو درد نگرفت؟
با یک دستم کتفش رو کمی ماساژ دادم و گفتم:
_نه زیاد، خونه که برسیم، یکم دراز بکشیم خوب میشه. اگه موقع خواب یکم روغن سیاه دونه بزنی حله
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_رنج خوب
با تعجب گفتم:
_چی؟
_مگه رنج خوب نیست؟ گردنمون درد گرفت، هم به اونا کمک کردیم هم خودمون چیز یاد گرفتیم. رنج کشیدیم ولی از نوع خوبش
لبخندی زدم و گفتم:
_آفرین دختر خالهی باهوش خودم چه خوب درس پس میدی
_میبینی فقط دست به تصادفم خوب نیست، تو زمینههای دیگه هم استعداد دارم
با شنیدن اسم تصادف یاد ریحانه افتادم و آهی کشیدم
_دلم برای ریحانه تنگ شده سعیده.
_کاش با خاله صحبت کنی حداقل هفتهای یکبار بری ببینیش، بابا بالاخره یک سال و خردهایی هر روز ترو خشکش کردی، آدم وابسته میشه. ملت یه سگ میارن بعد از دو روز دیگه مسافرتم تنها نمیرن میگن وابستش شدیم تنهایی خوش نمیگذره، حالا این که آدمه
تو چشماش براق شدم
_این چه مثالیه آخه سعیده؟
_کلی گفتم. میگم یعنی دل آدما انقدر کوچیکه که زود دل میبندن
دل، تنها عضو بدنم بود که احساس میکردم این روزها چقدر مورد ظلم قرار گرفته و گاهی چه بیتاب خودش رو به قفسی که براش حصار شده میکوبه
خونه که رسیدیم احساس کردم مامان کمی دلخوره
ولی وقتی از خانواده سوگند تعریف کردم، و اینکه امروز دلم خواست خیاطی یاد بگیرم
گفت:
_به این میگن رفاقت با ثمر
از اون روز به بعد هر روز بعد از دانشگاه با سوگند به خونهشون میرفتیم و تا اذان مغرب میموندم
دقیقا خونهی آقای معصومی جاش رو به خونهی سوگند داده بود
دو روز بود دانشگاه نرفته بودیم. با سوگند قرار گذاشتیم که فردا آخرین روز دانشگاهمون باشه و ما هم مثل دانشجوهای دیگه بعد از کلاس اون استاد سختگیرمون خودمون رو مرخص کنیم
زودتر از هر شب خودم رو روی تختم انداختم، کار خیاطی واقعا خسته کنندهاس. تازه چشمام گرم شده بود که از صدای پیام گوشیم بازشون کردم
خیلی خوابم میاومد ولی به خیال اینکه شاید سوگند تصمیم جدیدی گرفته باشه و پیام داده چشمام رو باز کردم و گوشی رو برداشتم. با دیدن اسم آرش نیم خیز شدم و پیامش رو باز کردم
نوشته بود:
_راحیل
با خوندن اسمم صورتم گر گرفت خواب از سرم پرید انگار کسی با پتک به سرم زد. بلند شدم و نشستم دروغ چرا این کار نادرستش باعث شد تو دلم پایکوبی راه بیوفته
تمام تلاشهام تو این مدت برای سرد شدن از آرش دود شدو به هوا رفت
انگار پیامش مثل یک دست نامرئی دراز شدو دلم رو از قفس آزاد کرد
همینطور زل زده بودم به گوشیم
دلم میخواست بنویسم جانم، ولی این از کارهای ممنوعه بود
پیام دیگهای فرستاد
_روزایی که نمیای دانشگاه چشمام به در خشک میشه. بیا حرفم نزدی عیبی نداره، بیا و نگامم نکن. فقط بیا
باورم نمیشد این پیام رو اون آرش مغرور نوشته باشه
شنیدن هر واژهاش برای از پا انداختنم کافی بود، حالا با لشکر واژگانش چطور در میافتادم
قلبم انگار درجا زایمان کرده بودو رو به تمام اعضای بدنم فرستاده بودو همه با هم و هماهنگ میکوبیدن. همهی تنم قلب شده بود
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
۸ تیر ۱۴۰۲
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
Ziyarat-Ashura-ali-fani-232665.mp3
8.41M
روز بیستم چـله زیارت ِ عـاشورا . . .
به نیابت از شهید صیاد شیرازی
' التـماس دعـا
۸ تیر ۱۴۰۲
پای صحبت بانوی دانشمند برتر دنیا؛ چرا از ایران نمیروم⁉️
بانوی دانشمند برتر دنیا و دارنده مدال طلای آکادمی مخترعان اروپا میگوید:
_در مقر یونسکو گفتند ما شنیدهایم زنان ایرانی محدودیت زیادی داشته و حتی اجازه تحصیل ندارند!
و من در پاسخ گفتم:
_اگر من الآن اینجا هستم در سایه فعالیتهای علمی است که در ایران انجام دادهام و بانوان ایرانی هیچ محدودیتی ندارند.
_من خودم را مدیون شهرم و کشورم میدانم و هیچگاه خود را جدای از کشورم نخواهم دید.
_من در حال حاضر ۳۰۰ عنوان مقاله چاپ شده، ۱۵ ثبت اختراع بینالمللی ( پتنت) پروژههای علمی متعدد و تاسیس دو شرکت دانشبنیان را در کارنامه فعالیتهای علمی خود دارم.
_#حجاب محدودیتی برای من نیست
بنده با تمرکز روی حجاب به عنوان محدودیت موافق نیستم، چرا که حجاب هیچگاه محدودیتی برایم ایجاد نکرده است.
_ما بانوان ایرانی از مسئولان انتظار داریم زمینه را برای حضور بیشتر و موثرتر بانوان توانمند در پستهای مهم و ریاستی فراهم کنند.
#دکتر_سودابه_داوران
#حجاب
•@patogh_targoll•ترگل
۸ تیر ۱۴۰۲