بسماللهالرحمنالرحیم
وقتش همین امروز بود.
درست همین امروز که درد مثل بختک افتاده توی جانمان.
عین سلاطون به قول قدیمیها چنگ انداخته بیخ گلو و با لگدهاش به سلول سلولمان ضربه میزند.
من تازه خبر را شنیدم. یعنی فکر کنم هفت هشت ساعتی گذشته بود از جنایت!
نه بودم، نه دیدم که چندتا بچه با مردمکهای تیلهای و براق مجبور شده اند، مجبوووور شدهاند که زل بزنند به مادرشان؛ خواندم فقط! آن هم فقط یک بار! نه بودم، نه دیدم...
چند ساعت است لالمانی گرفتهام. هی چیزی تا گلوم بالا میآید و میرود پایین. نه بغضی، نه اشکی...خودِ خودِ مرگ است که انگار تنها چارهی این درد بی درمان است.
(کسی چه میداند، لابد همهی آنها که این چندماه لال شدهاند، دردشان آمده از تماشای مردمکهای خشکِ کوچک براق!!!)
همین امروز وقتش بود کانال بزنم. حتی اگر همهی کلمهها مرده باشند، باید بنویسم. حتی اگر جان به لب شده باشم و درد مثل بختک افتاده باشد به جان جهانم.
مینویسم
قسم به زمین هنگامیکه میلرزد و زخمهای سنگینش را بیرون میریزد،
ما هرگز جنایت سحرگاه امروز غزه را از یاد نمیبریم!
روز و شبی بود از رمضان کریم. تشنگی و گرسنگی به اوج رسیده بود. سرمهای نمکی خالی شده بودند. جانیانِ اسرائیل به پناهگاه زنان و کودکان حمله کردند. هر دکمهای که به اجبار باز میشد، هر نگاهی که به اجبار میافتاد، هر رگی که ناگزیر بیرون میزد، هر کودکی که از دیدن مادر مرد،
زمین دید و شنید و در خود فرو برد!
خداوندا
قسم به «یَوم تحدّث اخبارَها»
اللهم عجّل لولیّک الفرج
🖋️مهدیه
@pichakeghalam
May 11
در روزگاری تاریک
در دالان هزارتوی ظلم
مردمی
و بلکه جهانی
محکوم شدند به نظاره...
و سکوت...و سکوت...و سکوت...
#مرگ_بر_اسرائیل
#غزه
@pichakeghalam
🖤برای تمام عاشقانههای ذبح شده
در قفس جنایت اسرائیل
از عطش داغ این روزها که بگذریم ،
همین سکوتِ سکرآورِ این مکعبِ سنگی،
عطر حضور،
و درخششِ مردمکِ شرق و غرب گشتهی چشمانت،
برای بی پرواییِ روح خستهام کافیست..
که میان پچ پچه های رها شده ام،
نام مردانه ات را لب بزنم
و پای ساحل خیس نگاهم، خطوط پاک چهره ات را تا ابد هک کنم !
در همین ثانیه های آبستنِ درد ، می خواهم در آغوشت،
درهمین خلوتِ نابِ بارانی،
درمیانِ نفس های نرمِ صادقانه...
دعا کنم!!
که تا ابد باشی و بمانی و
بر خاک این تپش های پنهانی ، بذر نور و طلوع خورشید بپاشی!
بگذار صدای ِسرخِ سنگ اندازِ در ،
تن یاس را از باغچه اش جدا کند؛
بگذار اهالیِ این حدودِ حکایت
از خنجر و خون و خیانت دم بزنند!
من که میدانم !
تو که میدانی
داس وحشت حریفِ یاس نیست!
هزار سال هم که بگذرد خدا ،
برای من... برای تو ...برای ما.... کافیست!
🖌مهدیه
#برگزیده
#ف_مقیمی
#خاطره_بازی
#غزه
#وطن
#زن_تنها
#تن_زنها
#مرگ_بر_اسرائیل
#فقلحسبیالله
@pichakeghalam
بند ۲۸
امشب
بخشی از من،
لا به لای آوارهای خونی و خاکی غزه پرسه میزند.
دست خودم نیست؛
چشمم روی خطوط جوشن میچرخد
و
گوشم پر از نوای لالایی است
و
قلبم روی کفن کودک پنجاه شصت سانتی مچاله شده!
مادرش نشسته یک طرف و چنگ میزند به برهوت سینه.
دستهام را میکشم روی کهنگی پارچه؛ پدرش مات نگاهم میکند.
کسی فریاد میزند:
ای تکیهگاه آنکه هیچ تکیه گاهی ندارد...
زانوهای مرد شُل میشود و گوشهی دیوار فرو میریزد!
ای فریادرس آنکه فریادرسی ندارد...
هزار جفت دست خالی بالا میآید و کفنِ کوچکِ خونی را میگیرد روی آسمان.
ای یاریگر آنکه یاری ندارد...
قلبم تا عرش میدود!
ای امان آنکه هیچ امانی ندارد...
درد میپیچد توی رگهام.
زمزمه میکنم:
ای فرمانده آسمانها و زمین،
فریاد...فریاد
به عزیزکردهی شش ماههی کربلا،
چشم این جهان دود زده را،
کودکان مظلوم
پدران ناامید و
مادران داغدیده را،
به جمال منجی روشن کن.
هزار جفت چشم نمناک،
روی بند ۲۸ کشیده میشود و فریاد آمین میپیچد توی آسمان!
🖌مهدیه
@pichakeghalam
وقتهایی که میخواهم خودم را دلداری بدهم، قصه میچینم. همان وقتها که قلبم پا میکوبد به زمین؛ که چرا همعصر شما نبوده و روی ماهتان را ندیده از نزدیک!
لحظهی شکاف کعبه و
شکاندن خیبر و
برآمدن شمشیرتان به وقت فرونشاندن خشم.
عاشقانههایتان زیر سقف کاهگلی و اشکهایتان روی تن بانوی بینشان ما.
و لحظهی آخرین بوسهی سرخ پیشانیتان به محراب مسجد کوفه...
به اینجا که میرسم قصه میبافم.
دست و پای دلم را میگیرم و مینشانم سر جاش. که: «بیچاره! اگر بودی، چطور میتوانستی دونیم شدن فرق آسمان را طاقت بیاوری؟! خدا دوستت دارد، که نبودی و اشکهای زینب و نگاه عباس را ندیدی!
اصلا اگر بودی و بجای شیر توی کاسه، تیغ گلو میشدی چه؟
اگر بجای مرغابی، برق شمشیر میشدی چه؟
اگر بودی و میدیدی و عاشق نمیشدی چه؟
اگر...»
قصه تا همینجا جواب میدهد. قلبم که آرام گرفت مینشینم سر سجاده. اشک میریزم و مینالم و زار میزنم در فراق کسی که ندیده، تا ابد دوستش دارم...
@pichakeghalam
کارنامه
چقدر باید درخشان باشد که
در روز شهادت مولا،
به دست اشقیاترین اشقیا،
به آغوش یار پر بکشی...
ما کجا ایستادهایم و آنها کجا!
#شهید_سردار_زاهدی
#شهید_رحیمی
#مرگ_بر_اسرائیل
#طوفان_الاقصی
@pichakeghalam
بسم الله الرحمن الرحیم
رنج، مثل شبی بلند از قد و بالای وجودم بالا میرفت که بر من حمد نازل کردی!
قلبم عادیاتوار به سینه میکوبید.
رنج، راه استقامتم بود وقتی راهِ نعمتدادهها را از تو طلب میکردم!
باید خو میگرفتم به تو که مالک تمام ثانیههام بودی. باید پناه میآوردم به تو که در کشاکش خیر و شرِ روحم، فلق تابانده بودی!
ربّ من! میدانی که در خسران دست و پا میزنم هنوز!
میدانی که در آتشِ معرکهی دنیا بسیار دمیدهام؛ میدانی که همان انسانیام که به هیچ لرزشِ مداومی، عادت نمیکنم؛
میدانی که در حضورت، یتیمِ بی مأوایی هستم که دلم را به رکوع و سجودی ابتر، خوش کردهام؛
حال که مرا خواندهای، بیا و دمی کنار این دل آتش گرفته بنشین!
اصلا دست و دل و زبانم را خودت در آغوش بگیر، که این لَیل، عجیب به درازا کشیده است!
بیا و به جانِ حسینت(ع)، فجر بتابان به این قلب تاریک!
بیا و این قلم خشکیده را خودت بچرخان، که من بی تو و واژههای تابانت، هیچِ هیچم!
#ختممفهومی
#شبقدر
@pichakeghalam
#داستانک
کابین ۲۴۴
دستگیره را پایین کشیدم:«برو تو ننه»
این پا و آن پا میکرد. رفتیم تو. سرمای خشک کوبیده شد به صورتمان. ته راهرو پیدا نبود. مهتابی سقفی گزگز میکرد و روشن خاموش میشد.
ننه پر چادر گلدارش را از توی دهن درآورد و با دو انگشت گرفت. چادرش بوی مشک میداد.دستش را گرفتم. سرد سرد بود. نگاهش روی شمارهی کابینها میچرخید. صدایش از ته چاه درآمد:«حتمی اشتباه کردن ممد آقا! علی خودش گف سر یه ماه نشده ورمیگرده»
قدمهایش را به سختی روی سنگفرشهای شطرنجی میکشید. دستم دور انگشتهاش شل شد:« بیا بریم جلوتر ننه»
هرچه جلوتر میرفتیم صورتش بیشتر میرفت تو هم. کنارهی چشمهایش چین میخورد و درد حلقه میزد توی مردمکهاش:« نمرهش چنده ننه؟»
زیر لب گفتم:«جلوتره»
با خودش حرف میزد. صدایش به وضوح میلرزید:« رخت دامادیشه زدُم قدِ دیوار پستو. عاموت گف ایدفه میریم شیرینیشه میخوریم»
جلوی کشوی ۲۴۴ ایستادم. ننه زل زد توی چشمهام. صورتش خیس بود. بغضم را قورت دادم:« همینجاس»
دستهای لرزانش را کوبید روی هم. زیر لب لااله الا الله گفت. عرق دستم را با لبهی اُورکتم گرفتم. کشو را آهسته باز کردم. برادرم زیر کیسهی سفید زیپدار، خوابیده بود. دست انداختم روی دوش ننه و تقریبا کشیدمش طرف کشو:«ننه! بیا ببینش. میگن تو باید تایید کنی.»
زل زد به کیسه. زبانش بیصدا بین دندانها تکان میخورد. زیپ را تا روی سینه پایین کشیدم. صورت علی مثل ماه پیدا شد. میخ شدم به زمین. اگر ننه آنجا نبود همانجا پای جنازه جان میدادم. درست وسط گلوش جای گلوله سوراخ شده بود و دورش خون، دلمه بسته بود.
ننه سرتا پا شروع کرد به لرزیدن. نگاهش زیر ابروهای خاکستری به صورت علی خیره ماند. چند دقیقه بی حرکت شد و بعد دستش را برد لای فر موهای خاکی. خم شد و لبهاش را چسباند به صورت علی. احساس کردم چیزی توی گوشش گفت. سرش را که بلند کرد دیگر نمیلرزید. چند بار دور کابین چرخید و برگشت طرف در خروجی. توی سردخانه به جز صدای لخ لخ دمپایی هیچ صدایی نمیآمد. مهتابی خاموش شده بود.
🖋️مهدیه
@pichakeghalam
🇵🇸 #داستان_کوتاه
✍️ آخرین جرعه
کشان کشان خودم را رساندم کنج دیوار سیمانی. دست و پاهایم از درد و ضعف، بیحس شده بود. دو روز بود نه غذای درست حسابی خورده بودم نه آب. خودم را رها کردم و سرم را تکیه دادم. برجستگی زبر سیمان، توی تنم فرو میرفت. از آن همه زندگی، این دیوارهای زمخت پراکنده مانده بود که به ناچار باید بهشان پناه میبردیم.
آیه توی بغلم بیرمق خوابیده بود. لبهای خشکش باز بود و نفسش تند و بی صدا میخورد به صورتم. هربار که نگاهش میکردم دلآشوبه ام بیشتر میشد. پیشانیام را با آستین پاک کردم. زبانم از تشنگی مثل چوب شده بود. چشمم به دیدن این همه ویرانی عادت نمیکرد. هیچ چیز شبیه قبل نبود. شهر، بوی خون میداد. مغازهها و خانهها توی همین چند روز به کپه هایی از خاک و قلوهسنگ تبدیل شده بودند. دلم برای خانه، برای خالد، برای خانواده سه نفرهمان تنگ شده بود. برای درخت زیتون توی حیاط که تازه جان گرفته بود، برای همهی روزهای زندگیام!
صدای خالد توی سرم زنگ میزد:«اینا رو بیرون میکنیم صفیه. شهرمونو پس میگیریم ازین حرومیا»
سرم را گذاشتم روی سینه اش:« من از بی تو بودن میترسم خالد. من این شهر رو با تو میخوام»
دستهاش را دور صورتم قاب گرفت:« یادت میاد جنگ ۲۲ روزهمونو؟»
بغض کردم:«اون موقع نه تو بودی نه این خونه...»
اشاره کردم به آیه که توی گهواره از ذوق دست و پا میزد:«نه این عروسک بهشتی»
دست گذاشت روی قلبم و پیشانیام را بوسید:«الان هم توکلت به خدا باشه. من همیشه اینجام»
بغضم را قورت دادم. باورم نمیشد که همسرم زیر خروارها آهنپاره و خاک، دیگر نفس نمیکشد. صدای خمپاره یک لحظه هم قطع نمیشد. به هرکجا که میخورد، دود بلند میشد. دود هرچه بالاتر میرفت عریضتر و ترسناکتر به نظر میآمد. شبیه دیوهای بلند و خاکستری.
در محاصرهی دیوها، مردها و زنهای زیادی اطرافم در رفت و آمد بودند. صورتهای بیحالتی که با نگاه خیره و خالی، به من و به هم زل میزدند. بعضیها، زخمی و خسته روی زمین دراز کشیده بودند. بچهها روی یک پارچهی کرباسی میدویدند. یک برانکارد خالی روی دستشان بود و به اینطرف و آنطرف میرفتند. یکی از پسربچهها دوید طرفم. هفت، هشت ساله به نظر میرسید. صورتش دود زده بود. آستین کشید روی بینی و گفت:« خاله بچهت میتونه با ما بازی کنه؟»
سرم را تکان دادم که نه!
با چشمهای میشی میخ شد توی صورتم:« منم یه خواهر داشتم. از این بزرگتر. اون شب تو بیمارستان بود»
چیزی شبیه دمل توی گلوم ورم کرد.
«تو هم کسیو داشتی بیمارستان؟»
سر تکان دادم که آره!
همین را گفت و رفت. یک سر برانکارد را گرفت و بلند بلند خواند:«شهید...شهید»
پاهای آیه روی دستم تکان ضعیفی خورد. نگاهش کردم. چند ساعت خوابیده بود؟ نمیدانم. ولی از دم صبح دیگر شیر نخورده بود. تهماندههای آذوقهاش را مکید و آنقدر گریه کرد تا خوابش برد. لبهام را به پیشانیش نزدیک کردم. پوست سردش بوی ترشیدگی میداد. آنقدر از هم پاشیده بودم که اگر کسی چیزی از من میپرسید، حتی یک جمله هم نمیتوانستم سر هم کنم.
چشمهام بی اختیار بسته شد. مثل همهی این چند روز، خالد را دیدم که من و آیه را توی بغلش پناه داده بود و داشت از خانه بیرون میبرد. رنگ به رو نداشت. عرقی که روی پیشانی و بیخ گوشهاش نشسته بود از گرما و خستگی نبود. کنار هم تا انتهای کوچه دویدیم. داشتم میلرزیدم. بدنم را بین بازوهاش جا داد. بهم خیره شد. دور چشمهاش گود رفته بود اما نگاهش مثل همیشه روشن بود. زیر گوشم گفت:« من باید برگردم خونه. یه چیزایی باید همراهمون باشه. شما بمونید همینجا تا برگردم»
رد پایش را تا به خانه برسد دنبال کردم...
داشتم روی لبهی خواب و بیداری تلو تلو میخوردم که صدای جیغ و ضجه پیچید توی پناهگاه. همهی چشمها بیهوا چرخید به طرف صدا. چند دختر جوان زیر شانهی یک زن را گرفته بودند و جلو میآمدند. زن، از ته دل جیغ میکشید. کسی را صدا میزد و قربان صدقهی مسجدالاقصی میرفت. لکههای تازه و تیرهی خون، روی عبای آبیاش توی ذوق میخورد. تارهای سفید و سیاه از زیر شال سرمهایش بیرون ریخته بود و روی پوست صورتش جای کشیدن ناخن به چشم میخورد. دخترها همانطور که دورش را گرفته بودند، نشاندنش کنار دیوار روبروی من. زن با دستهای گوشتالو میزد روی پاهاش. اشکی روی صورت نداشت. انگار از آن چشمها فقط خون میتوانست بچکد. سرش را چسباند به دیوار و اینطرف و آنطرف میچرخاند. از سر و صداها و حرفهای بقیه فهمیدم نوزادش را از دست داده!