eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
✨من آن زمان در دیرالعدس دیدم یک صدای خیلی برجسته ای می آید، سید ابراهیم صدرزاده خیلی صدای مردانه ای داشت مثل داش مشتی های تهرانی، من او را نمی شناختم وقتی از پشت بی سیم حرف می زد گفتم او کیست که از تهران آمده و در تیپ فاطمیون جای گرفته است؟ حسین گفت: سید ابراهیم! ✨وقتی از دیرالعدس برمی گشتیم، از حسین سئوال کردم این سید ابراهیم کیست که با این صدای بلند و مردونه صحبت می کرد؟! سید را نشان داد گفت: این! ✨یک جوان رشید باریک که خیلی تودل برو بود و آدم لذت می برد که نگاهش کند، من واقعا عاشقش بودم. پرسیدم چطور به اینجا آمده است؟ این جوان چون ما راه نمی دادیم بیاید، رفت مشهد و در قالب فاطمیون و به اسم افغانی ثبت نام کرده و به اینجا آمده بود؛ زرنگ به این می گویند. زرنگ به من و امثال من نمی گویند. ✍ سخنرانی سردار سلیمانی در جمع مدافعان حرم آبان ۹۴ ❤️ 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
"شهید مصطفی صدرزاده" اگر یک روز فکر از ذهنت دورشـد.. و آن را فراموش کردی؛ حتماََ فردای ِ آن روز را روزه بگیر 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ماجرای عجیب تفحص یک شهید در نیمه شعبان ✨ انتشار به مناسبت ولادت امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) دسته گلی ازجنس صلوات نثار همه شهدا 🌹الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ 🌹 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قرار گذاشتیم باهم بریم زیارت امام رضا(ع)… بعد از چند روز من ڪارام هماهنگ شد و بیلیط هم گرفتم٬ اما فقط یه دونه! بیشتر پول نداشتم٬ و قرار بود پیش عده اے از رفقا ڪه اردو میرفتن مشهد بریم٬ وفقط بلیط رفت و برگشت از خودمون باشه. بهش گفتم هماهنگه شب راه آهن باش بچه هاے فلان جا ڪه قرار بود باهاشون بریم شب حرڪت میڪنن٬ منم بلیط برا همون موقع گرفتم… شب زنگ زد بهم گفت ڪجایے یه ربع دیگه قطار حرڪت مے ڪنه؟ گفتم من گیر ڪردم تو برو من خودمو مے رسونم… مثل اینڪه فهمیده بود تو راه ڪه راضے شدم اون بره خودم نرم… حالا در هر صورت صبح رسیده بودن مشهد٬ دم غروب بود ڪه یڪے از بچه هاے اون اردو زنگ زد گفت این رفیقت تا رسیدیم مشهد رفت حرم هنوزم نیومده! گفتم پیداش ڪن نگران شدم؛ سر نماز مغرب دیده بودنش تو حرم ڪه گفته بود تا فلانے نیاد من نمیام بیرون حرم! از آقا خواستم… …تهران مضطرب بودم٬ فڪر ڪردم گم شده و… گوشیم زنگ خورد٬ یڪے از بچه هاے تهرانپارس بود٬ گفت بلیط رفت و برگشت مشهد دارم هوایی٬ دوتا! اونے ڪه قرار بود بیاد٬ نمیاد تو اگه میاے بیا… (مهمون من) دو سه ساعت بعد حرم دیدمش از حال داشت میرفت٬ تقریبا دو روز بود غذا نخورده بود؛ تا منو دید بغلم ڪرد و گفت ما بے معرفت نیستیم٬ دمت گرم آقا… از خوشحالے و حالے ڪه داشت گریم گرفت احساس ڪردم اصلا نمیشناسمش… بعضے وقتا میگم اے ڪاش بود… 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
بسم ربــــ الشــــــهدا ✍ دلنوشته هایی به یاد و برای شــــهدا... 🔹 به مناسبتــــ چهارمین سالگرد تٵسیس ڪانال ، ۱۱ فروردین ۱۳۹۷ افسران جنگ نرم... برگزار می ڪند: دوستداران شهید و شهادتــــ می توانند دلنوشته های خود را با موضوع:⇩ «صحبتی با شــــهدا» به صورتــــ متن ڪوتاه و مختصر به آیدی زیر ارسال نمایند.👇 🆔 @shahiid61 🔹 علاقه مندان می توانند دلنوشته های خود را تا تاریخ۱۴۰۰/۱/۱۰ ارسال نمایند. ✅ به دو نفر از عزیزانی ڪه ڪوتاهترین و زیباترین دلنوشته را ارسال نمایند به قید قرعه هدایایی🎁 تقدیم خواهد شد. https://eitaa.com/piyroo
بچه‌ها نَمیریدا اگه بمیرید به جسدتون دست نمیزنن میگن غسلِ میّت داره ولی اگه شهید بشید بچه‌ها سرِ تیکه‌ی کفن‌ِتون دعواست... https://eitaa.com/piyroo
هواپیمای عراقی ماروهدف گرفته بود. می خواستم ماشین رانگه دارم.....~ که برویم یک گوشه پناه بگیریم بدون اینکه چهره اش تغییرکندگفت:((راهتوبرو.)) _حاجی،مگه نمیبینی؟😳 ماروهدف گرفته. زیرلب خواند:لاحول ولاقوه الابالله ودوباره گفت:راهتوبرو☺️ 😍 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم ربــــ الشــــــهدا ✍ دلنوشته هایی به یاد و برای شــــهدا... 🔹 به مناسبتــــ چهارمین سالگرد تٵسیس ڪانال ، ۱۱ فروردین ۱۳۹۷ افسران جنگ نرم... برگزار می ڪند: دوستداران شهید و شهادتــــ می توانند دلنوشته های خود را با موضوع:⇩ «صحبتی با شــــهدا» به صورتــــ متن ڪوتاه و مختصر به آیدی زیر ارسال نمایند.👇 🆔 @shahiid61 🔹 علاقه مندان می توانند دلنوشته های خود را تا تاریخ۱۴۰۰/۱/۱۰ ارسال نمایند. ✅ به دو نفر از عزیزانی ڪه ڪوتاهترین و زیباترین دلنوشته را ارسال نمایند به قید قرعه هدایایی🎁 تقدیم خواهد شد. https://eitaa.com/piyroo
🌱| دلت که گرفت،  دیگر منت را نکش،  راه باز است،  نگفته تو را میخواند. اگر هیچ کس نیست،  که هست؛ پرهایت را بسوی آسمان بگشا و  در آغوش آرام بگیر... https://eitaa.com/piyroo
⚠️ "جنگ‌امروز اسلحه‌نمۍخواد اسلحه‌اتـــ رو‌باید‌تـو مغزت پرورش‌بدۍ که‌بتونۍ‌تـودنیاۍمجازی بـا‌دشمن‌واقعی‌بجنگۍ توجبهه‌خودۍ‌نه‌اینکه‌گل‌به‌خودۍبزنی جنگــ این‌روزا‌نخبه‌مومن‌میخواد‌ نه‌ علافـــ تـو‌فضاۍمجازی....✌️ https://eitaa.com/piyroo
سلام علیکم خدمت اعضای محترم کانال از امشب ان شا الله رمان به صورت سه پارت به اشتراک میگذاریم امیدوارم خوشتون بیاد 🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 🌟 صدای فریاد بابا واقعا از جا پروندم. _برو تو اتاقت همین الان. اصلا باورم نمیشد بابا جلوی کل فامیل اینجوری سرم داد بزنه. آقای مهرابی بابای ارشیا خواست پا در میونی کنه که بابا گفت: _مرتضی خواهش می کنم. _این بار باید باش جدی برخورد کنم. دیگه شورشو در آورده. بعد همانطور که غضبناک به من نگاه می کرد گفت: _وقتی ادای بچه ها رو در میاری پس باید مثل بچه ها تنبیه بشی. نه یک دختر پونزده ساله. سرم پائین بود. عصبی شده بودم و برعکس همه دخترای دیگه که توی این موقعیت گریه می کنن و خالی می شن من باید حتما داد می کشیدم تا آروم شم .ماکان پشیمون از دهن لقی که کرده بود سر به زیر نشسته بود. ارشیا هم طبق معمول دست به سینه به نمی دونم چی روی میز زل زده بود. نمی دونم چرا می خواستم سر ارشیا داد بزنم . در حالی که بلا سر اون بدبخت اومده بود. شاید چون بابا بخاطر کاری که با اون کردم اینجور دعوام کرده بود.بابا دوباره داد زد: _گفتم تو اتاقت تا آخر مهمونی حق نداری بیای پائین. کل بچه ها ساکت نشسته بودن.کسری پسر عموم که خودشم پایه کار من شده بود با کلی عذاب وجدان نگام می کرد. بدون اینکه به کسی نگاه کنم صاف رفتم طرف پله ها و رفتم تو اتاقم و درو تا اونجایی که میشد محکم به هم کوبیدم. یا باید داد می زدم یا یه چیزی و می شکستم تا آروم شم. وگر نه داغون میشدم. توی اتاق قدم زدم و بعدم یه گلدون کوچیک که چند وقت پیش خوشم آمده بود و خریده بودمش و برداشتم و رفتم تو بالکن اتاقم و محکم پرتش کردم تو حیاط. https://eitaa.com/piyroo 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 گلدون با صدای شرقی شکست و خورده هاش تا شعاع چهار پنج متری پخش و پلا شد. انگار که یه آرمابخش قوی بم تزریق کرده باشن راحت شدم.وقتی آروم شدم رفتم سراغ در و بازش کردم صدای خنده و گفتگوی مهمونا از پائین می آمد. سرم و از لای در بیرون بردم و خوب گوش دادم. صداها رو از پائین راحت می شنیدم. لجم گرفت انگار همه یادشون رفته بود من نیستم. برگشتم تو و درو بستم و همون پشت در نشستم. تند تند داشتم انگشتمو می جویدم و توی فکر بودم که کار بابا و ماکان و چه جوری تلافی کنم. بدجوری منو ضایع کرده بودن خصوصا که ارشیا هم امشب اینجا بود. دقیقا خودمم نمیدونم چرا اینجور کارارو می کنم ولی همیشه یه چیزی مثل یه مرض که نمیدونم اسمشو چی بذارم می افته به جونم و وادارم میکنه دست به همچینین کارایی بزنم که ممکنه تا یکی دوماه بعد هم عذاب وجدانش تو ذهنم بمونه. ولی لذتی که موقع انجام اینجور کارای عجیب و غریب بم دست میده باعث میشه دوباره برگردم و یه کار دیگه انجام بدم. اسم من ترنجه.به نظرم اسم قشنگیه ولی نمی دونم چرا خودم همیشه یاد پرتقال نارج می افتم. ماکانم هر وقت می خواد اذیتم کنه صدام میکنه نارج پرتقال و نمی دونم هر مرکباتی که به ذهنش می رسه می بنده با ناف ما. ولی مامانم و بابام کلی با این اسم عجیب غریبی که روی من گذاشتن حال میکنن. پونزده سالمه امسال کلاس اول دبیرستانم. مدرسه رو باری به هر جهت دارم طی میکنم اصلانمی دوم در آینده می خوام چه گلی به سرم بگیرم . نگاهم و چرخوندم توی اتاقم. ازش خوشم می آمد. اصلا هم برام مهم نبود بقیه چه فکری درباره ام می کنن . اتاق خودم بود.اتاقم و خیلی دوس دارم چون قبل عید امسال به یه بدبختی خودم دست تنها رنگش کردم. من کلا از رنگای تیره خوشم میاد.برای همین قبل عید امسال هم زد به سرم پامو کردم تو یه کفش و گفتم می خوام برای عید اتاقمو سیاه کنم. مامان که می گه من دیونه شدم.بابا و ماکان هم همون موقع گفتن عمرا یه برس روی دیوار من بکشن. منم لجم گرفت گفتم خودم رنگ می کنم.اونام بم خندیدن. منم با اینکه اصلا نمی دونستم رنگ چیه یه روز بعد از مدرسه رفتم توی یه رنگ فروشی و از فروشنده پرسیدم برای یه اتاق سه در چهار چقدر رنگ لازمه.فروشنده یه نگاهی به قد و قواره من کرد که متاسفانه باا پونزده سال سن عین https://eitaa.com/piyroo 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 بچه ها به نظر میام. بعد از مدرسه هم رفته بودم و روپوش مدرسه تنم بود. نمی دونم چه فکری کرد ولی زیاد طالب نبود جواب بده. گفت: _بستگی داره چه رنگی بخوای بزنی _م خوام خیلی گرون نشه. فروشندهه که معلوم بود کنجکاو شده گفت: _نقاش خودش میدونه چقد رنگ می خواد. منم نمی دونم خل شده بودم اصلا نمی فهمیدم دارم با کی حرف میزنم گفتم: _نقاش؟ آره بابام پیکاسو رو برام خبر کرده بیاد روی دیوار اتاقم هنر نمایی کنه. خیر سرم باید خودم رنگ بزنم. شاگرد طرف که نمی دونم اون ته مغازه داشت چکار می کرد با شنیدن این حرف نگام کرد و گفت: _خودت می خوای اتاقتو رنگ کنی؟ بعدم یه نگاهی به قد و قواره من انداخت که فهمیدم منظورش اینه که با این قدت چه جوری میخوای اتاقتو رنگ کنی! منم حرصم گرفته بود گفتم: _بله؟ فروختن رنگ به افراد زیر هیجده سال ممنوعه؟ شاگرده پخی زیر خنده زد و صاب کارش یه اخم وحشتناکی بش کرد که طرف دست و پاشو جمع کرد. بعدم گلوشو صاف کرد و مشغول کار خودش شد. حسابی دیرم شده بود. می دونستم یه دقیقه دیر کنم مامان کل بیمارستانا و پزشک قانونی رو دنبال جنازه من گشته و احتمالا متن نامه گم شدن من و هم برای روزنامه های فردا اماده کرده یه عکسم روش. https://eitaa.com/piyroo 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا