eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹شهیدحمید سیاهکالی مرادی 🚫 خیلی دنبال چیزهای آنتیک و گران نبودیم هر فروشگاهی که می رفتیم، دنبال جنس ایرانی بودیم👏🏻 نظر هر دوی ما این بود که تا جایی که امکانش هست وسایلِ زندگیِ آیندهٔ ما "ایرانی" باشد 🚨حمید آقا روز اول خرید جهاز گفت: وقتی که گفتند از کالای تولید داخل حمایت کنید ما هم باید گوش کنیم و جنس ایرانی بخریم ✊🏻 روایت : همسر شهید https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸آ سیّد هم به اتاق ما می آید و با هم شام می خوریم. می گوید: حاجی! هیچ وقت فکر نمی کردم روزی چهارده پانزده ساعت، بدون استراحت کار کنی! خسته نمی‌شنوی؟ 🔹جَلدی میگویم: کار به من نیرو می دهد. این چکش و آچار که می افتد توی دستم، انرژی ام را صد برابر می کند. از بچگی همین طور عادت به کار پر زحمت داشته ام. 🔸طوری نیست، با کار شادم، گرمم، پیروزم، مثل همین رزمنده ها. https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌱 بِسْمِ اللُّهُِ الْرَّحْمنِ الْرَحِیم « يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْخَمْرُ وَالْمَيْسِرُ وَالْأَنصَابُ وَالْأَزْلَامُ رِجْسٌ مِّنْ عَمَلِ الشَّيْطَانِ فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ » مائده ۹۰ •┈—┈—┈✿┈—┈—┈• ای کسانی که ایمان آورده اید! همانا شراب و قمار و بت ها و تیرهای قرعه، پلید و از کارهای شیطان است، پس از آنها بپرهیزید، تا رستگار شوید https://eitaa.com/piyroo
روزی که زانوم رو عمل کردم ، ماه رمضون بود . چند روزی بستری بودم. خواهرهام نوبتی کنارم می موندن . وقت اذان که میشد بابک سریع خودش رو میرسوند تا خاله هاش رو برسونه خونه تا وقت افطار پیش شوهر و بچه هاشون باشن . ✨ قبلش کلی اصرار میکرد بره برای خاله هاش چیزی بخره تا افطار کنن . تو اون چند روز ،هروقت اومد بیمارستان ،دستش پر بود :کمپوت می اورد ؛ ابمیوه و بیسکویت میخرید. ☺️ همه سر به سرش می ذاشتن و میگفتن که ( چه خبره ؟! چرا این همه چیز میخری؟ مگه غریبه هستی؟) اون هم می اومد کنار تختم ، دست می کشید به سرم ، و میگفت (مامان، اینجا همه ش دراز کشیده ؛شاید یهو گشنش شد. کم کم میخوره دیگه:) : مادر شهید نوری هریس🌷 https://eitaa.com/piyroo
: برای‌هر يك‌تومانی‌که‌من‌دراین‌دنیاازکسی‌بخورم وبه‌اوندهم‌وبه‌او‌ظلم‌بكنم، والله‌العلی‌العظيم ،می‌آيدجلوی‌من‌رامی‌گيرد؛💥 ومیگويد: پولِ‌‌من‌رابده. جواب‌میدهم: اينجاكه‌پول‌نيست. میگويد: من‌هم‌رهايت‌نميكنم.پولِ‌من‌را‌بده. هرچه‌میگويم،پول‌خودرامیخواهد. برای‌هريك‌تومان، هفتادنمازِ‌مقبول‌ازمن‌میگيرد. درروايتی‌دارد هفتادهزارنمازِ‌مقبول‌ازمن‌میگيرد. اگربگويم‌من‌اينقدر نمازِمقبول ندارم، به‌جای‌طلبی‌كه‌ازمن‌دارد،گناهان‌اورابه‌من‌می‌دهند. https://eitaa.com/piyroo
📍گل های عاشقی... 🌟جمعه ها با دوستاش می رفت کوهنوردی . یک بار نشدکه دست خالی برگرده. همیشه برام گل های وحشی زیبا با بوته های طلایی می آورد معلوم بود که از میون صد ها شاخه و بوته به زحمت چیده شدند . بعد از شهادتش رفتم اتاق فرماندهی تا وسایلش رو ببینم و جمع کنم.دیدم گوشه اتاقش یه بوته خاره طلایی گذاشته که تازه بود.جریانش رو پرسیدم،گفت:از ارتفاعات لولان عراق آورده بود.شک نداشتم که برای من آورده بود. 🌷 یاد شهدا با صلوات🌸 https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 "یعنی اینقدر پوستم تیره اس؟" باز کمی از چایش را خورد. و رفت سمت میزش کیفش را برداشت و آینه اش را بیرون کشید و با دقت به خودش نگاه کرد: "خوب سبزه که هستم. ولی غروب و شب؟" آینه اش را توی کیفش برگرداند و پشت میزش نشست. حالا نه که خود ماکان بلوره. خوب خودشم تقریبا سبزه اس حالا درسته از من روشن تره ولی خوب سبزه اس دیگه. حالا اون دختره خودش....خوب اره هم خوشکله هم خیلی سفیده.... با این فکر لگدی به میز زد و گفت: "حالا که چی؟ خوشکله به من چه. ولی بی ادبه. بله تازه شاعر میگه: ادب مرد به ز دولت اوست خوب که این چه ربطی به زنا داره." بعد هم شانه ای بالا انداخت و لیوان چایش برداشت و مشغول خوردنش شد. دلم می خواد شب باشم به کسی چه مربوطه. مهتاب بعد از کلی غر غر کردن با خودش دوباره مشغول کارش شد. گرچه سعی کرده بود به خودش دلداری بدهد ولی باز هم از خنده ماکان و آن دختر ناراحت شده بود. کار طراحی دو تا تقریبا تمام شده بود که شاگر آقای موسوی هم رسید و سکه ها را تحویل ماکان داد و رفت. مهتاب کار های تمام شده را برداشت و برد تحویل خانم دیبا داد و گفت: -من این دوتا رو تمام کردم. دیگه چکار کنم؟ خانم دیبا با تعجب گفت: -خانم سبحانی خیلی دستت تنده ها. مهتاب با خودش گفت: این خانم دیبا صد در صد چیزی از طراحی و گرافیک سرش نمی شه. وگر نه هر روز این سوال و نمی پرسید. فلش را روی میز گذاشت و گفت: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -یه چیز دیگه. خانم دیبا عینکش را بالا داد و نگاهش را از مانیتور گرفت و گفت: _چی؟ _من می تونم ظهر توی شرکت بمونم؟ و نگاهش را گرداند روی خرت و پرت های روی میز خانم دیبا. خانم دیبا چند دقیقه دست از کار کشید و گفت: _برای چی بمونی؟ مهتاب شانه ای بالا انداخت و گفت: _خوب بخوام برم و بیام خسته کننده است. یک و نیم برم دوباره سه و نیم بیام. _فکر نمی کنم عیبی داشته باشه بمونی ولی کاش صبح گفته بودی که به خود آقای اقبال گفته بودم. چون همین چند دقیقه پیش رفتن و عصرم نمیان شب عروسی دعوت دارن. مهتاب برای مجاب کردن خانم دیبا گفت: _خوب در شرکت و که شما قفل می کنین غیر شما هم که کسی کلید نداره. پس مشکلی نیست. خانم دیبا دوباره دست از کار کشید و به مهتاب نگاه کرد: _باشه عیب نداره بمون. مهتاب خوشحال گفت: _مرسی. خانم دیبا فلش را برگرداند و گفت: _اینم پیش خودت باشه آقای اقبال که نیست. مهتاب فلش را برداشت و برگشت به اتاقش. بیکار بود و ترجیح داد کمی به درس خواندن بگذراند. به خودش گفت : "حتما شب به خانواده اش زنگ بزند و خبر بدهد که سر کار می رود. نمی دانست عکس العمل پدرش چه خواهد بود 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ولی خوب لازم نبود علت اصلی کارش را بگوید. باید یک کارت تلفن هم می خرید با موبایل زنگ زدن خرجش را بالا می برد و هی مجبور بود شارژ بخرد. ساعت یک و نیم نشده کم کم همه عزم رفتن کردند. مهتاب هنوز خیلی با بقیه آشنا نشده بود. یعنی رویش نشده بود برود و خودش را یهو برای بقیه معرفی کند بقیه هم زیاد آمدن مهتاب برایشان مهم نبود. اینجا هر کس بر اساس میزان کاری که انجام می داد درصد می گرفت پی کسی جای دیگری را تنگ نمی کرد. خدا را شکر سفارشات هم اینقدر بالا بود که بقیه از قبول کار شانه خالی می کردند. امدن نیروی جدید به نفعشان هم بود. چون هر کس به میزان خاصی می توانست کار انجام دهد نه بیشتر. خانم دیبا کیفش را روی شانه اش جابجا کرد و گفت: -چیزی لازم نداری؟ مهتاب لبخند زد وگفت: _نه ممنون. _نهار چکار می کنی؟ _همرام آوردم. _باشه. پس من سه و نیم اینجام. مهتاب سری تکان داد و خانم دیبا بعد از کلی این پا و ان پا کردن گفت: _به چیزی هم دست نزنی برای من مسئولیت داره. مهتاب هم او را مطمئن کرد که کارش به هیچ چیز نیست. در واقع برای دیدن بقیه جاها هیچ کنجکاوی هم نداشت. قبلا همه جا را دیده بود. خانم دیبا به سمت در رفت که مهتاب صدایش زد: _خانم دیبا؟ _بله؟ _قبله از کدوم سمته؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت