eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
شیطان‌کہ‌بہ‌سراغ‌انسان‌مۍآید مانندکسےاست‌کہ‌یك‌قرقره‌بزرگ‌نخ‌را براۍانسان‌مۍآورد اگرسرنخ‌راگرفتےوکشیدۍ تا بایدبکشے! امااگررهاکردۍچون‌شیطان‌متڪبراست ناراحت‌مۍشودومۍرود🚶‍♂ https://eitaa.com/piyroo
خوب به چهره این مرد بزرگ نگاه کنید *این چهره فرمانده لشکر ۸ نجف اشرف است* . *این خاک غیرت و شرف است که اینجور بر سر و روی این جوان برومند نجف آبادی نشسته است* *این شهید خاک آلود رفیق صمیمی سردار دلها بود که شهید سلیمانی در فراقش چقدر گریه و بی تابی نمود* *آره این شهید از نسلی بوده که هم کمک به پیروزی انقلاب نمودند وهم با دست خالی در مقابل چندین کشور ۸ سال مقاومت نمودند تا شیرینی و لذت پیروزی را به ملت قهرمان وصبور ایران تقدیم نمودند* *آن زمان که این جوانان و هم سن سالهای انان در جبهه خون و شهادت *میجنگیدند عده ای هم در سوراخها خزیده بودند و یا جانشون را برداشته و از کشور به کشورهای اروپایی و أمریکا رفته بودند*.ای خدای بزرگ ، عاجزانه از درگاهت خواستاریم که دست‌ ما را از دامن شهدا کوتا مفرما* و مارا مدافع راه آنها قرار بده ..* 🌹شادی ارواح طیبه شهدا صلوات🌹 😓 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقا جان ؛ به کوری چشم دشمنان داخلی و خارجی و منافقین ، تمامی صفحات مجازی را مزین به چهره و تصویر شما میکنیم 💚💪🏻🇮🇷 💕 👊 https://eitaa.com/piyroo
به کربلا فکر میکنم که هرکس چه خوب در نقش خودش،به وظیفه و تکلیفی که خدا مشخص کرده بود عمل کرد!!! واقعا تو منطق ، تفاوتی وجود نداره! اینکه تو علی اکبر باشی یا علی اصغر +حسینی اگه باشی،به وظیفت عمل میکنی!!! https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📸تصویری از دست نوشته شهید سردار حاج قاسم سلیمانی که برای دختر شهید مدافع حرم سیدجلال حبیب الله پور این جمله را نوشته است: 👈دختر گلم سید فاطمه زهرای عزیز مرا از دعایت محروم نکنید... 🌷 https://eitaa.com/piyroo
📚 عنوان کتاب: در هیاهوی سکوت 🔻روایت زندگی دانشجو پیرو خط امام و رئیس ستاد لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) شهید عباس ورامینی ✍نویسنده: جواد کلاته عربی https://eitaa.com/piyroo
📜فرازی از وصیت نامه 🌹شهید_حمیدرضا_انصاری سلام مرا به رهبر عزیزم برسانید و به ایشان عرض کنید فلانی رزمنده کوچکی برای شما بود و دلش می خواست کاری کند. به عزیزانی که توفیق جهاد در راه خدا نصیبشان می شود التماس می کنم که در صحنه های نبرد مرا هم یاد کنند. به عزیزانی که ظهور را درک می کنند و توفیق دیدار حضرت ولی عصر (عج) نصیبشان می شود ملتمسانه عرض می کنم که سلام مرا به آن حضرت برسانند. آرزو دارم آن حضرت روحی له الفداء وقتی از کنار قبرستان می گذرند فاتحه ای نثار اهل قبور نمایند شاید حقیر هم مشمول آن رحمت قرار گیرم. مرگ دست خداست، همه روزی می آیند و روزی می روند خوشا به حال آنانکه با شهادت در راه خدا به جوار رحمت حق می پیوندند. ولادت: ۱۳۴۸/۵/۱، استان مرکزی شهادت: ۱۳۹۴/۱۱/۲۸، تل قرین -درعا- سوریه https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚠️ همسࢪ‌فࢪعون‌تصمیم‌گࢪفت‌ڪہ‌عوض‌شود وشدیڪے‌اززنان‌والا؎بھشتے.. پسࢪ‌نوح‌تصمیمے‌بࢪا؎عوض‌شدن‌نداشت.. غࢪق‌شد‌وشد‌دࢪس‌عبࢪتے‌بࢪا؎آیندگان‌.. اولے‌همسࢪ‌یڪ‌طغیانگࢪ‌بود ودومے‌پسࢪ‌یڪ‌پیامبࢪ.. بࢪا؎عوض‌شدن‌هیچ‌بھانہ‌ا؎ قابل‌قبول‌نیست.. این‌خودت‌هستے‌ڪہ‌تصمیم‌میگیࢪ؎ عوض‌بشی https://eitaa.com/piyroo
🔴 نه برای نام و نشان! 🔸شهدا برای گمنامی تلاش می‌کردند نه برای نام و نشان، همچون شهید ابراهیم هادی و سایر شهدایی که پلاک‌شان را از گردن بیرون می‌آوردند، 🔹وقتی که از آن‌ها پرسیده می‌شد چرا این چنین می‌کنید؟ در جواب می‌گفتند: هر چه فکر کردیم دیدیم یاران امام حسین (علیه السلام) نیز در کربلا پلاک نداشتند، ⬅️ و این جمله‌ی مناجات شعبانیه توصیف زیبایی از این اقدام شهداست که می‌فرماید: «اِلهى اِنَّ مَنْ تَعَرَّفَ بِكَ غَیْرُ مَجْهولٍ»؛ خدای من! کسی که خودش را به تو بشناساند، مجهول نیست. https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌ «وَأُفَوِّضُ أَمۡرِيٓ إِلَى ٱللَّهِۚ إِنَّ ٱللَّهَ بَصِيرُۢ بِٱلۡعِبَادِ» غافر۴۴ •┈—┈—┈✿┈—┈—┈• ومن کارم را به خدا می سپارم که خداوند نسبت به بندگانش بیناست https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ولی قبل از اینکه سرش را بالا بیاورد. گرمی لب های نرم شهرزاد را روی گونه اش احساس کرد. و بعد هم تماس بدنش با او. برای یک لحظه برق از کله اش پرید: "این دیونه داره چکار میکنه." درست که با دخترهای زیادی مراوده داشت ولی از یک حدی جلوتر نرفته بود. دست شان را می گرفت کنارشان می نشست و در همین حد. نه خودش پا را از حدش فراتر گذاشته بود و نه انها چنین اجازه ای به او داده بودند. ولی مثل اینکه شهرزاد با همه آنها فرق داشت. شهرزاد عقب کشید و موذیانه نگاهش کرد. _اینجوری خداحافظی می کنند عزیزم. ماکان دست و پایش را جمع کرد. نمی فهمید چرا ضربان قلبش بالا رفته. شهرزاد بی توجه به حال او دستی برایش تکان داد و دور شد. ماکان مثل مجسمه ای به اندام شهرزاد که پیچ و تاب خوران از او دور می شد نگاه کرد و با حرص سوار ماشینش شد. ماشین به سرعت از جا کنده شدو از آنجا دور شد و شهرزاد با لبخندی پیروزمندانه وارد رستوران شد. * راه افتاد سمت آشپزخانه و از توی یخچال دو تا تخم مرغ برداشت. بازم باید تنهایی شام بخورم. اه ماهیتابه رابرداشت و رفت سمت اتاق. _بچه ها بفرما. _مرسی ما خوردیم. مهتاب شامش را خورد و نمازش را خواند ساعت ده نشده بود که بی هوش شد. ترنج با حرص در ورودی را می پائید. عرق تا روی گردنش کش امده بود توی آن شال داشت خفه می شد. سالن بزرگ خانه از جمعیت در حال انفجار بود. ترنج کمی خودش را باد زد و گفت: مجبور بودن تا هفتاد پشتشون و دعوت کنن. اه. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 دست ارشیا به بازویش خورد: _ترنج خوبی؟ _نه دارم از گرما می میرم. حالم هم داره بد میشه. این ماکانم که اعصاب برام نذاشته. _چرا زودتر نگفتی. بعد دست او را گرفت و دنبالش کشید. _بیا بریم اتاق من. _نه زشته. ارشیا جدی گفت: _اصلانم زشت نیست. بعد از اون تو لازم نیست حرص اون داداش بی فکر مسخره الاغ بی شعورت و بخوری. دلخوری ارشیا از توی صدایش معلوم بود. و ترنج به خوبی آن را از الفاظی که پشت هم ردیف می کرد می فهمید. حتی حال نداشت لبخند بزند. تمام طول شب را مجبور شده بود نگاه های پرکنایه اطرافیانش را تحمل کند. همه کسانی که توقع داشتند ارشیا دختر یکی از انها را انتخاب کند. از جوان تر ها فقط او حجاب داشت و بقیه اگر حجاب داشتند مادربزرگ و زن های مسن بودند. ترنج نگاه پر از پوزخند بقیه را تحمل کرده بود گرچه مهرناز خانم همه جا مثل شیر پشتش بود و ارشیا هم یک دقیقه او را تنها نگذاشته بود ولی باز هم کم گوشه و کنایه نشنیده بود. با این حال سکوت کرده بود و حرفی نمی زد دلش نمی خواست ارشیا را دلخور کند. چند تا از حرف های مهمانان خیلی اذیتش کرده بود: "این بچه زن ارشیاست." "ارشیا خیلی سر تره." "من نمی دونم رو چه حسابی اینو گرفته." ترنج اصلا پیش بینی نکرده بود که قرار است از این دست حرفها بشنود. همه تعجب می کردند سوری خانم مادر ترنج بود. و تفاوت مادر و دختر برای بقیه قابل درک نبود. دخترهای جوان فکر می کردند که ترنج برای به دست آوردن دل او خودش را همر نگ ارشیا کرده است کاری که هیچ کدام حاضر نبودند انجام بدهند. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 بعضی مادرها به دختر هایشان نق می زدند: "نگفتم. می مردی تو دو تا مهمونی یه چیزی می انداختی سرت بعد که همه چی تمام میشد اونوقت هر غلطی دلت می خواست می کردی." ارشیا ترنج را توی اتاقش برد و خودش شالش را باز کرد: _اینو در بیار یه کم خنک شی. ترنج بی حال روی تخت ارشیا نشست. ارشیا پاهای او بلند کرد و روی تخت گذاشت و گفت: _دراز بکش. ترنج با اینکه سر گیجه داشت گفت: _وای نه یکی میاد زشته. _هیچ کس این بالا نمی اد خیالت راحت. ترنج رنگش کمی پریده بود و صورتش عرق کرده بود. آرایش خیلی زیادی نداشت که با عرق کردن به هم بریزد. ارشیا به چهره رنگ پریده او نگاه کرد و گفت: _من می رم پائین تو با خیال راحت و بدون استرس دراز بکش. خودم برای شام صدات می کنم. بعد بوسه ای به پیشانی او زد و رفت سمت در که ترنج صدایش کرد: _ارشیا! _جانم؟ _ماکان اومد منو خبر کن _باشه عزیزم تو استراحت کن. بعد کلید اتاقش را برداشت و کلید ها را از هم جدا کرد و یکش را گذاشت روی میز کنار ترنج و گفت: من در و قفل می کنم که خیالت راحت باشه کسی نمی اد. اینم کلیدش. یک کلیدم برا خودم می برم هر وقت خواستم می ام تو. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻