#ناحله
#پارت_صدو_شش
ریحانه و شمیم با هم حرف میزدن ازشون جدا شدم رفتم سمت پل که ریحانه گفت:کجا میری دختر؟
فاطمه:بزار برم ببینم زود برمیگردم.
ریحانه:باشه فقط دیر نکنیا.
فاطمه:چشم
رفتم سمت جایی که داشتن سوار کشتی میشدن خم شدم ببینم چی تو گِلا تکون میخوره!یه خادم داشت رد میشد گفتم:ببخشید؟
وایستاد
خادم:بفرمایین؟
فاطمه:اینا چین تو گِل؟
خادم:لجن خور
اینو گفت و رفت چندشم شد یعنی اینا اون زمانم بودن؟ادمایی که تو آب شهید شدن...
مور مورم شد ریحانه و شمیم نزدیکم شدن.
فاطمه:ما نمیتونیم سوار شیم؟
ریحانه:چرا نمیتونیم؟الان نوبت ماست
فاطمه:اها
دست همو گرفتیمو رفتیم تو کشتی یه سری جلیقه باید تنمون میکردیم شمیم و ریحانه به ترتیب پوشیدن نگاشون کردم و زدم زیر خنده ریحانه واسم شکلک در اورد و گفت:میخندی؟خودتم باید بپوشی.
نگاش کردم و گفتم:عمراااا
ریحانه:نپوشی نمیزارن سوار شی.
فاطمه:اقا یعنی چی؟من نمیخوام!رو چادر گنده میشم!پف میکنم!
شمیم یه جلیقه سمت من گرفت و گفت:اگه نپوشی میندازنت پایین.
به اطرافم نگاه کردم دلم نمیخواست محمد منو ببینه از یه طرفی هم خندم میگرفت وقتی خودمو توش تصور میکردم محمد رو که تو کشتی ندیدم با خیال راحت رو چادرم بستمش دونه های تسبیح محمد تو جیبم تکون میخورد ترسیدم گم شه!روی جیبمو محکم گرفتم که کشتی راه افتاد.
میخاستیم بریم سمت بازار که ریحانه گفت:یه دقه صبر کن من تو این مرقد فاتحه بخونم
فاطمه:مرقد چیه؟
ریحانه:شهدا
باهم رفتیم سمتش فاتحه خوندیمو خواستیم حرکت کنیم که چشمم خورد به محمد اون طرف کشتی تو خاکا نشسته بود یکم که دقت کردم دیدم داره نماز میخونه به ریحانه گفتم:عه عه این داداشت نیس؟
خندید و گفت:اره چطور؟
فاطمه:تو خاک و خل نشسته کلش شپش نزنه؟
جلو دهنشو گرفت که صداش بلند نشه.
ریحانه:اه توعم چقد سوسولیا!نترس شپش نمیگیره.
فاطمه:بدش نمیاد این همه خاک و خلی میشه؟
یه تنه زد بهمو گفت:عه عه ببین!من هنوز زندم داری راجع ب داداشم اینجوری حرف میزنیا.
فاطمه:وا من که چیزی نگفتم.
دیگه ادامه ندادم به شمیم نگاه کردم که با محسن سمت بازار میرفتن منم دست ریحانه رو گرفتمو پشتشون حرکت کردیم یه آقاییو دیدم که یخ در بهشت میفروخت با هیجان دست ریحانه رو کشیدمو رفتیم سمتش پشت ما شمیم و محسن هم اومدن بهش گفتم برامون چهارتا لیوان بریزه اولین بار بود که میتونستم با خیال راحت بخورمش بدون حضور مامان!چون هر وقت که بود کلی اذیتم میکرد و میگفت که کثیفه و مریض میشی و....!
خدا وکیلی سفر مجردی خیلی خوبه!دوتا پرتقالی و دوتا آلبالویی واسمون ریخت دستمو بردم تو جیبم پولشو حساب کنم که محسن خندیدو گفت:نمیخواد بابا.
با تعجب بهش خیره بودم که دست کرد تو جیبشو پولشو حساب کرد در کمال پررویی ازش تشکر کردمو رفتیم سمت اتوبوس.
محمد:
بعد از نماز بغل دستیم تو اتوبوس که از جلوم رد میشد داد زد:اقا محمد میشه جاتو با ما عوض کنی عزیزم؟
بلند خندیدو با عجله از جلوم رد شد به قدم هاش خیره بودم که منظورشو فهمیدم ناخودآگاه پوزخند زدم آخه یه دختر بچه...!
لا اله الا الله.
نمیدونستم اصلا چرا حرفاش برام اهمیت داشت؟از دست خودمو کارام آسی شده بودم با اینکه ازم عذرخواهی هم کرده بود بازم ازش دلخور بودم!شاید به خاطر اینکه توقع این حرفو ازش نداشتم!شاید چون فکر میکردم برای فاطمه مهمم حرفش انقدر برام گرون تموم شده بود من داشتم فراموشش میکردم چرا سعید دوباره تکرارش کرد؟فقط خدا میدونست چقدر حرص خورده بودم به خاطرش...!
من چرا فکر میکردم فاطمه به من علاقه ای داره؟مگه با شعری که اصلا مشخص نبود مخاطبش کیه میشد به این نتیجه رسید؟!من چرا اینطوری شده بودم؟تو کل عمرم جواب هر کیو که اینطوری حرف زد همینجوری دادم ولی هیچ وقت انقدر پشیمون نشده بودم!شاید دلم نمیخواست ازم بِرَنجه دختری که تازه شبیه ما شده!؟ولی خودمم خوب میدونستم این جواب دلِ نا اروم من نیست!اخلاقم در مقابلش خیلی عوض شده بود نباید ضعف نشون میدادم چرا باید در مقابل دختری که همسن خواهرمه کم میاوردم؟نباید روش انقدر دقیق میشدم نباید به دلم اجازه زیاده روی میدادم باید مثل همیشه سخت و مقاوم رفتار میکردم دلیلی نداشت واسه حرفاش ناراحت بشم!!
از کلنجار رفتن با خودم خسته شده بودم!
از اینکه نمیدونستم با دلم چند چندم عصبی شده بودم من از خودم،افکارم،از دلم خسته بودم ترجیح دادم خودمو دلمو دست شهدا بسپرم از جام پاشدمو تصمیم گرفتم برم تو اتوبوس!
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
کتاب صوتی " انسان دویست و پنجاه ساله "
بیانات و نوشته های مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای درباره سیره سیاسی مبارزاتی امامان معصوم
ناشر : موسسه فرهنگی هنری ایمان جهادی
تولید ایران صدا
با صدای #سبحان_اکرامی
#انسان_دویست_و_پنجاه_ساله
ان شاء الله هر شب حدودا ساعت 22، یک قسمت(از15قسمت) بارگذاری میگردد
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
11.mp3
19.47M
📗کتاب صوتی
#انسان_دویست_و_پنجاه_ساله
قسمت 1⃣1⃣
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
*♦️وصیت تکان دهنده👇*
(شهید امیر حاج امینی)
*🔅اگر به واسطه خونم حقی* *برگردن دیگران داشته* *باشم، به خدای کعبه از مردان* *بی غیرت وزنان بی* *حیاء و بی حجاب نمی گذرم...!!!*
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حرف_حساب
استدلال خوب حجه الاسلام راجی در مورد اختلاس در کشور.
جالبه لطفا گوش کنید.
ما طلبکاریم...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد سید الساجدین امام زین العابدین علیه السلام بر عموم مسلمانان جهان مبارک باد
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تصاویری زیبا و ناب از تشرف حضرت آیتالله مصباح یزدی داخل ضریح مطهر حضرت ابوالفضل العباس علیهالسلام
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله💕
#پارت_صد_و_هفت_107
فاطمه:
تو یه اردوگاهی نگه داشتن!دیگه حالم از ماشین بهم میخورد تقریبا بیشتر مسافرا پیاده شدن کولمو از بالای سرم برداشتمو گذاشتمش رو دوشم ریحانه و محمدم وسایلشونو برداشتنو پیاده شدن کنار شمیم منتظر ریحانه ایستادم قرار شد باهم بریم داخل سنگینی کوله اذیتم میکرد به دیوارایِ گلی نگاه میکردم که توش قاب عکس شهدا بود کنارش با یه رنگ قرمز نوشته بود:
"شهدا را یاد کنید حتی با ذکر یک صلوات"
ی نفس عمیق کشیدمو بوی اسفندو گلپرو به ریه هام کشیدم یه سری خادم ایستاده بودن و خوش آمد میگفتن جلوتر یه حالِ عجیبی بود یه نوای بی کلامی پخش میشدو خانوما به جای روسری چفیه سبز رو سرشون بسته بودن و آقایونم دور گردنشون چفیه سبز بود یه سری اتوبوس بیرون اردوگاه خالی بود همه گریه میکردن و همو تو بغلشون میفشردن داشتمنگاشون میکردم که صدای بوق پیاپی چندتا اتوبوس پشت هم توجهمو جلب کرد برگشتم ببینم چه خبره که متوجه شدم یه عده ای با همین لباس پیاده شدن اونا اومدن تو و بقیه خادمایی که تو بودن رفتن تو اتوبوس همشون بدون استثنا گریه میکردن حالم عجیب عوض شده بود اونایی که تازه اومده بودن میخندیدن و شاد بودن رفتم جلو از یکیشون پرسیدم:جریان چیه؟چرا اینا گریه میکنن؟
با خنده گفت:اینا خادمای اینجان.یک ماه بودن الان دیگه رفتن و جاشونو دادن به خادمای جدید که ما باشیم.
با راهنمایی یه خادم رفتیم تو اردوگاه خانوما بعد چند دقیقه بهمون تو یه اتاق اسکان دادن من و شمیم و ریحانه وسایلمون رو رو سه تا تخت کنار هم انداختیم که کسی جامون رو نگیره بعدش هم گروهی باهم رفتیم سمت دستشویی!
واسه شام رفته بودیم سالن غذاخوری وقتی برگشتیم ریحانه و شمیم از خستگی رو تخت ولو شدن و خوابیدن همه ی چراغا خاموش بود
یه فکری به سرم زد آروم از رو تخت پاشدمو رفتم بیرون دوتا خادم رو یه صندلی نشسته بودن واروم اروم پچ پچ میکردن رفتم نزدیکشونو سلام کردم اوناهم با خوشرویی جوابمو دادن بهشون نزدیک تر شدمو آروم گفتم:ببخشید نخ و سوزن دارین؟
یکیشون خندید و گفت:آره دارم
از جاش بلند شد و گفت:با من بیا
پشت سرش رفتم رفت تو یه اتاقی و بعد چند ثانیه برگشت یه نخ قهوه ای خیلی زخیم با یه سوزن گنده بهم داد ازش گرفتمو تشکر کردم رفتمو روی سکوی دم یکی از اتاقا که چراغش روشن بود نشستمو دونه های تسبیح رو از تو جیبم در اوردمو روی زمین ریختمشون سوزن رو به زور نخ کردم خدا رو شکر نخش به اندازه ی کافی ضخیم بود اخرین دونه ی تسبیح رو به نخ کشیدم آخرشو به قسمت ریش ریش تسبیح گره زدم زیاد بد نشده بود قابل تحمل بود تسبیحو گذاشتم تو جیبمو رفتم تو اتاق رو تخت دراز کشیدمو بعد چندتا پیامک به مامان و دادن خبرهای روز خوابم برد.
صبح رفتیم هویزه و فتح المبین یه حال عجیبی بهم دست داده بود قدم هامو که روی خاک میزاشتم ناخودآگاه گریم میگرفت شهدا روباورکرده بودم و الان خیلی بیشتر از همیشه دوستشون داشتم!وقتی فکر میکردم میفهمیدم چقدر الانم از گذشتم قشنگ تره!حس میکردم با ارزش تر شدم!دیگه یاد گرفته بودم چادرمو چجوری رو سرم نگه دارم!چجوری جلوشو نگه دارم که باز نشه بهش عادت کرده بودمو از خدا خواستم همیشه رو سرم بمونه!با دقت به حرفای راویا گوش میکردمو واسه مظلومیت شهدا اشک میریختمو هر لحظه بیشتر از قبل به حرفای ریحانه پی میبردم!باکسی حرف نمیزدم!تو اتوبوس هم بیشتر وقت ها کتاب میخوندم. فرداشب عید بود و من برای اولین بار پیش خانواده ام نبودم و برعکس تصور اصلاهم احساس ناراحتی نمیکردم!
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله💕
#پارت_صد_و_هشت_108
غروب شده بود!
اومده بودیم جایی که بهش میگفتن طلاییه!
نماز جماعت رو که خوندیم با بچه ها رفتیمو یه گوشه روی خاک ها نشستیم دلم میخواست بدون فکر کردن به چیزی ساعت ها همونجا بشینم ریحانه سعی میکرد منو وادار کنه به حرف زدن ولی وقتی جواباشو تو یکی دوتا کلمه بهش میدادم میفهمید که موفق نشده و بیخیال میشد!
با دستام خاک نرم زمینو جمع میکردم بعد دوباره پایین میریختمش من دختری بودم که حاضر بودم پاهام از درد بشکنه ولی نشینم روخاکهاو لباسم خاکی نشه ولی الان بدون هیچ غصه ای با آرامش نشسته بودم رو خاک و از خاکی شدن چادرم لذت می بردم!چادر خاکیم منو یاد روضه حضرت زهرا مینداخت!هرچی بیشتر هوا تاریک می شد دلم بیشتر میگرفت به خاک زل زده بودم که با صدای پسرا با تعجب سرمو بالا آوردم شمعی که روی کیک تو دست محسن بود تعجبمو بیشتر کرد ریحانه با ذوق به شمیم نگاه کردو گفت:تو میدونستی؟؟
شمیم گفت:نه بابا فقط محسن گفته بود تولد آقا محمده نگفت بود میخوان با کیک بیان بالاسرش!
چطور یادم نبود تولد محمده؟محسن کیک رو گذاشت کنار محمد که یه کتابی دستش بود نمیدونم مفاتیح بود یا قرآن شوکه شده بودو انتظار نداشت دوستاش تو طلاییه براش تولد بگیرن محمد بلند شدو همه رو بغل کرد چون تاریک شده بود بقیه کاروان ها رفته بودن و فقط کاروان ما همراه تعدادی از خادما بودن داشتم بهشون نگاه می کردم که یکی دستمو کشید ریحانه بلندم کردو تند تند به جمعشون نزدیک شدو گوشیشو در آورد که فیلم بگیره یخورده نزدیک تر که شدم نوشته رو کیکشو خوندم
(شهید شی الهی)
عکس محمد هم روش بود توعکس لباسی شبیه لباس خادما تنش بود دور هم نشستن دوستاش باهاش شوخی میکردن به گفته دوستاش شمعو فوت کرد یکی گفت:عه حداقل قبلش آرزو میکردی بلاخره یکی راضی شه زنت شه.
یکی دیگه گفت:آقا محمد یه نگاه به شمع روی کیکت بنداز بیست و هفت سالت شده جهت اطلاع عرض کردم.
حاج آقایی که از حرف دوستای محمد خندش گرفته بود گفت:راست میگن آقا محمد درست نیست جوون مذهبی مثه شما مجرد بمونه دینت رو کامل کن پسر
محمد خندیدو در جوابشون گفت:ان شالله به زودی!
تمام این مدت از خدا خواستم مِهرَمو به دلش بندازه اگه قسمت نبودو نشد حداقل مِهرِشو از دل من بیرون کنه بیشتر از قبل دلم گرفت تصمیمم رو گرفته بودم مامانم درست میگفت آدمی که انتخاب کرده بودم درست بود ولی خودم چی؟ منم آدم درستی بودم؟نگاهمو ازشون گرفتمو دورشدم نشستم رو زمینو پاهامو تو بغلم جمع کردم یه صدای آشنایی به گوشم رسید چند وقتی که اینجا بودم چند بار اینو گوش دادمو هر بار بی اراده گریم گرفت
(دلم گرفته بازم چشام بارونیه وای... )
تا اولین جمله رو خوند زدم زیر گریه حس کردم کلی چشم دارن بهم نگاه میکنن خجالت می کشیدم ازشون!
اون مداحی تموم شده بود اشکام رو پاک کردم
واقعا سبک شده بودم دستمو توخاک فرو بردمو یاد حرف راوی افتادم که میگفت:
(بچه ها دستتون که روی این خاکا باشه تو دست شهداست،میدونین چرا؟استوخوناشونو بردن گوشتشون اینجاست پوستشون اینجاست خونشون....)
دوباره گریم گرفت با احساس قدم هایی اشکامو پاک کردم ریحانه بود که گف:فاطمه تویی؟
سرم و آوردم بالاو با صدای گرفته گفتم:آره
ریحانه:چرا تنها نشستی؟کلی دنبالت گشتم بیا باید چند دقیقه دیگه بریم.
از جام بلند شدم قدم هامو آروم برمیداشتمو پامو به زمین نمیکوبیدم همه پخش شده بودندو بعضیا به اتوبوس برمیگشتن محمد یه گوشه نماز میخوند با دیدنش یاده تسبیحی که براش درست کرده بودم افتادم سجده که کرد دوتا تسبیح رو کنارش گذاشتم یه تسبیح دیگه رو فتح المبین براش خریده بودم جای تسبیحی که پاره شد
ازش دور شدمو به اتوبوس برگشتم سرمو به شیشه تکیه دادمو چشمامو بستم.
محمد:
داشتم شمع روی کیک رو به اصرار بچه ها فوت میکردم ولی تمام مدت حواسم بهش بود داشتیم حرف میزدیم که متوجه شدم نیست امشب به خودم اعتراف کردم که دوسش دارمو از خدا خواستم کمک کنه بهترین تصمیمو بگیرم خیلی تغییر کرده بود سربه زیرو کم حرف شده بود اون شیطنت قبلی تو چشماش پیدا نبود کم کم داشت شبیه اسمش میشدو من چقدر ازاین اتفاق خوشحال بودم نگاهم افتاد به تسبیحی که دوباره مثه قبل شده بودو تسبیح جدید کنارش لبخند زدم حس خوبی داشتم از حس خوبی که داشتم عذاب وجدان گرفته بودم بخاطر همین دلمو زدم به دریاو ریحانه رو صدا زدم اومد کنارم دستشو گرفتم تا بشینه اطرافمون خلوت بود به چشماش نگاه کردمو گفتم:من باید یه چیزیو بگم بهت
ریحانه:اینجا؟الان؟دیرمیشه رفتیم اردوگاه بگو!
محمد:نه باید الان بگم!
به ناچار گفت:خب بگو
محمد:ریحانه یه چیزی شده!
نگاه ریحانه رنگ ترس به خودش گرفتو گفت: دیگه چیشده؟یاحسین بازم مصیبت؟
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزا پور.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
کتاب صوتی " انسان دویست و پنجاه ساله "
بیانات و نوشته های مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای درباره سیره سیاسی مبارزاتی امامان معصوم
ناشر : موسسه فرهنگی هنری ایمان جهادی
تولید ایران صدا
با صدای #سبحان_اکرامی
#انسان_دویست_و_پنجاه_ساله
ان شاء الله هر شب حدودا ساعت 22، یک قسمت(از15قسمت) بارگذاری میگردد
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
Part12_انسان 250 ساله.mp3
17.23M
📗کتاب صوتی
#انسان_دویست_و_پنجاه_ساله
قسمت 2⃣1⃣
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتماً بادقت بشنوید؛ چکیده اعترافات دکتر اسماعیل اکبری، مشاور عالی وزیر بهداشت (نمکی) در برنامه تلویزیونی:
«ما (وزارت بهداشت) برای کاهش بیسابقه و شگفتانگیز جمعیت
(از سازمان بهداشت جهانی) جایزه گرفتیم و پُز دادیم که پدر مردم را درآوردهایم و افتخار هم کردیم!
🔴 دروغ گفتیم که بارداری زنان زیر بیست سال و بالای چهل سال، خطر دارد
بارداری، امری الهی و طبیعی است و غربالگری و سونوگرافی مادران باردار، غلط است!».
*انتشار این ویدئو برای دیگران صدقه جاریه است عزیزان لطفا کوتاهی نفرمایید.
دوستان ،حتما با زیر نویس نشر داده شود
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😄مداحی اعزام ب اوکراین هم رسید
😂😂
با تشکر از خانم خالق پناه بخاطر ارسال این پست
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #ببینید
▫️وقتی از مؤلفههای اقتدار میگوییم
▪️مردم از گرانی، تورم و اختلاس گلایه میکنند؛
جواب چیست؟
#جهاد_تبیین
@Pakbaz_ir
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله 💕
#پارت_صد_و_نه_109
با تعجب نگاش کردمو گفتم:نه چه مصیبتی؟من از یکی خوشم اومده!
ریحانه:محمد جان الان منو اینجا نگه داشتی که اینو بگی؟تا الان از کسی خوشت میومد ب من میگفتی که الان نگهم داشتی؟واقعا یعنی...
متوجه شدم منظورمو نفهمیده حرفشو قطع کردمو گفتم:ریحانه جان من از یه خانوم خوشم اومده!
یهو زد زیر خنده و به سرم دست کشید
محمد:وا چیکار میکنی؟
همونطور که میخندید گفت:هیچی دارم میبینم سرت ضربه ای چیزی نخورده باشه شوخیت خیلی خوب بود داداشی دمت گرم خندوندیم بریم دیر میشه!
قیافه جدی به خودم گرفتمو گفتم:ولی من شوخی نکردم!
ریحانه خندشو خورد چند لحظه نگام کردتا مطمئن شه حرفم جدی بود.
ریحانه:ازکی خوشت اومده؟
سرمو انداختم پایین:فاطمه
وقتی چیزی نگفت سرمو بالا گرفتم با چشمایی که داشت در میومد نگام میکرد.
ریحانه:فاطمه؟فاطمه خودمون؟
محمد:آره
یخورده مکث کردو بعد یهو اومد بغلم.
ریحانه:وای خدای من باورم نمیشه وایی خدا داداشم بلاخره سر به راه شد خدارو شکر.
محمد:هیس ریحانه همه رو خبر دار کردی آبروم رفت.
ریحانه:محمد؟
محمد:جانم؟
ریحانه:مطمئنی از فاطمه خوشت اومده؟داری راجب دوست من حرف میزنیا؟
چیزی نگفتمو نگاش کردم میخواست بلند شه
محمد:بشین حرفم تموم نشد.
نشستو ادامه دادم:یجوری که چیزی نفهمه ازش بپرس اگه تو این سنش یه خاستگار خوب براش بیاد ازدواج میکنه یانه!ریحانه تورو خدا سوتی نده یه بحثی درست کن بعد بگو!
ریحانه:باشه
بلند شدیمو رفتیم سمت اتوبوس الان حال بهتری داشتمو ازاینکه تصمیمم جدی بود خوشحال بودم نشستم رو صندلیو سرمو به عقب تکیه دادم نگاهم به فاطمه افتاد چادرشو رو صورتش کشیده بودو سرشو به پنجره تکیه داد یه نفس عمیق کشیدمو قرآنم رو باز کردم.
فاطمه:
به اردوگاه برگشتیم روتختم دراز کشیدم همه واسه غذا خوردن به سالن غذا خوری رفتن فقط من تو اتاق بودم تمام عکس های محمدو از تو گوشیم پاک کردم.
سعی کردم هرچیزیو که منو به یاد اون میندازه از ذهنم پاک کنم جایی خونده بودم هر جوری که باشی خدا یه شریک زندگی مثل خودت بهت میده محمد خیلی خوب بود خیلی بهتر از من بود من نمیتونستم مثلِ محمد باشم ریحانه و شمیمم برگشتن خودمو به خواب زدم تا متوجه حال داغونم نشن تا خوده صبح زیر پتو بیدار موندمو گریه کردم من از حرفی که زده بود میترسیدم!
از تصور ازدواجش نفسم میگرفت!
از وقتی که عاشقش شده بودم یک سال میگذشت...!
دیگه باید یه اتفاقی میافتاد اگه هم نمیافتاد من باید تغییر میکردم!
صبح با نوازش دست شمیم رو موهام بیدار شدم با بهت بهم نگاه میکردو ریحانه رو صدا زد که بهم نگاه کنه نمیدونستم چی تو صورتم دیده که یهو یادِ گریه های دیشبم افتادم چشمام به زور باز میشد بچه ها برای صبحانه رفتن من همراهشون نرفتم عوضش نشستمو لباسامو عوض کردم روسریمو لبنانی بستم با مامان صحبت کردمو اطلاعاتِ روز رو دادم که بچه ها اومدن قرار شد بریم تو اتوبوس چادرمو سرم کردمو از اردوگاه بیرون رفتم پشت سرمم شمیمو ریحانه میومدن دلم نمیخواست دیگه باهاشون صحبت کنم اولین نفری بودم که وارد اتوبوس شدم بعد من بقیه هم اومدن دردِ بدیو تو معدم حس میکردم تکیه دادم به پنجره اتوبوس و روی سرم چادر کشیدم چند بار ریحانه صدام کردو جوابی بهش ندادم یخورده که گذشت رسیدیمو اتوبوس نگه داشت از ماشین پیاده شدم دلم میخاست به ریحانه و شمیم بگم دنبالم نیان ولی میترسیدم ناراحت بشن طبق گفتشون اومده بودیم هفت تپه یخورده از مسیرو که رفتیم به تپه ی بلندی رسیدیم دورتا دورِ منطقه رو سیم خاردار کشیده بودن و رو تابلویی نوشته بودن "خطر انفجار مین"
کنار یکی از سیم خاردارا تنهایی نشستم اطرافو نگاه میکردمو ناخوداگاه اشکام جاری میشد یخورده که گذشت پاشدمو سمت بچه های گروه رفتم همشون دور یه تابوت جمع شده بودن ریحانه نشست و با خودکار یه چیزی روی پرچمِ روی تابوت نوشت پشتش محمد رفت و بعدشم به ترتیب بقیه...!
دلم میخاست بدونم محمد چی نوشته که ریحانه بازوم رو هول داد و گفت:برو توهم یه چیزی بنویس دیگه
فاطمه:چی بنویسم؟
ریحانه:حاجتتو
فاطمه:حاجت؟
چندثانیه نگاش کردمو بعد رفتم سمت تابوت یه گوشه ی خالی پیدا کردمو با خودکار نوشتم
"ای که مرآ خوانده ای ...راه نشانم بده"
زیرشم امضا کردمو نوشتم
"فآطمه موحد"
از جام پاشدمو رفتم سمت ریحانه که گفت:چقد لفتش میدی بیا دیگه!!سال تحویل باید شلمچه باشیم.
بدون اینکه چیزی بگم دنبالش رفتم توی راه راوی ها از شلمچه خیلی تعریف میکردن دلم از گرسنگی ضعف میرفت ولی اشتهای چیزیو نداشتم بعدِ چهل و پنج دقیقه رسیدیم شلمچه ریحانه خواست دنبالم بیاد که با صدای محمد ازم دور شد منم از نبودش استفاده کردمو سعی کردم خودمو لابه لای جمعیت پنهون کنم...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
#پارت_صد_و_ده
به ورودی یادمان که رسیدیم کلی کفش دم در دیدم یه خورده دقت کردم دیدم همه دارن کفش هاشون رو در میارن منم کفشامو در اوردمو تو دستم گرفتمشون تا وارد شدیم یه مداحی پلی شد...
اولین بار بود که میشندیم بعد چند ثانیه اهنگ شروع کرد به خوندن..
(دل میزنم به دریا
پا میزارم تو جاده
راهی میشم دوباره
با پاهای پیاده....
به پاهای برهنم نگاه که کردم دوباره گریم گرفت ولی این دفعه دلیلشو میدونستم...
من به حال خودم گریه میکردم به حال خودم که انقدر دور بودم از شهدا...
از خدا...
از این همه آدمِ خوب من ۱۹ سال از زندگیمو تباه کرده بودم...
اگه این زندگیه پس کاری که من میکردم چی بود...!
حالم خیلی خوب بود خیلی بهتر از خیلی یخورده جلوتر که رفتیم حاج آقا گفت پیش بقیه بشینین رو خاک اکثرا قرآن دستشون بود انگار منتظر چیزی بودن مفاتیح گوشیم رو باز کردمو مشغول خوندن دعای توسل بودم که باصدای صلوات سرم رو اوردم بالاو دیدم همه پاشدن منم از جام بلند شدمو ایستادم یه چند ثانیه بعد یه اقایی با لباس خاکی اومدو ایستاد رو به رومون یه لبخند قشنگی رو لبش بود دقت که کردم دیدم جانبازه یکی از چشماش درست و حسابی نبود با بقیه دوباره نشستیم رو خاک کنجکاو بودم بدونم کیه ک انقد براش احترام قائل بودن به جوونایی که دورش حلقه زده بودن نگاه میکردم که چشم افتاد به محمد دستش تو موهاش بود و با لبخند به اون اقا نگاه میکرد تسبیحی که براش خریده بودم تو دستش بود چقد خوب که نرفت ننداختش سطل اشغال چشمم رو از روش برداشتمو دوباره مشغول دعا شدم که یکی شروع کرد به حرف زدن...
سرمو اوردم بالا که دیدم همون اقا داره حرف میزنه همه روبه روش دو زانو نشسته بودن و گوش میدادن منم گوشیم رو خاموش کردمو با دقت به حرفاش گوش میدادم اول از موقعیت جغرافیایی و موقعیت طبیعی منطقه گفت!!!مشغول گوشیم شدم که دوباره با شنیدن صداش سرمو بالا اوردم.
"چندتا ادم اینجا خوابیده بچه ها؟یکی؟دوتا؟هزارتا؟ده هزارتا؟بیست هزارتا؟سی هزارتا؟من حرف از جوونا میزنما حرف از عزیز دردونه ی مامانا میزنما...
من حرف از بچه ها و جوونای رعناو بلند قدو قامت میزنما...
بچه ها امروز چرا ما رو اوردن اینجا؟
گف میرم مادر...
(امشب کربلا میخوانَدَم...)
امروز کی تو رو خونده؟کسی تو رو خونده؟کسی تو رو دعوت کرده؟ادبیات اینجا چه ادبیاتیه؟اینجا نه رزقه نه قسمته!بچه هااا فقط دعوته!!!!بهت بگم کارته دعوت هم به دلته..."
واقعا به دل بود؟واقعا دعوتم کرده بودن؟منه بی لیاقت؟
یه آه از ته دل کشیدمو دوباره با دقت گوش دادم به حرفاش قشنگ میگفت...
انگار از جونش حرف میزد...
از وجودش...
حرفاش قلقلکم میداد به نحو عجیبی حالمو خوب میکرد راس میگفت به دعوته!وگرنه کی فکرشو میکرد بابای من راضی بشه!!؟دوباره ادامه داد:
"یدالله فوق ایدیهم...
یه دستی امروز تو شلمچه میاد میخوره پسِ کَلَت!
بین اون همه دخترا و بین اون همه پسرا تو بیا بریم!!!
تو بیا بریم!!!
حالا نمیدونم چرا از تو خوششون اومده...
تو کی ازشون خوشت اومد؟
اصلا الکی هم خوشت اومد....
الکی یا با دلت...
الکی الکی شدی مثل شب عملیات!
چقدر مث غواصا شدی!
چقدر این خانوما مث غواصان با اون چادرِ مشکیشون...!"
کلمه به کلمه ی حرفاش مث یه جوونه بود که کاشته میشد تو مغز و روحم...!
یه خورده حرف زد به ساعتم نگاه کردم تقریبا دوی بعدظهر بود چند دقیقه دیگه مونده بود به سال تحویل همه پاشدیمو ایستادیم رو به قبله!
"امروز مهمونیه اینجا...
مهمونیه!!
اینجا شلمچس...
بچه ها چرا اوردنتون این گوشه نشوندنتون؟
اینجا کوچه ی تنگ آشتی کنون دلا با خداستا...
کوچه تنگه اینجاست...
امشب شهدا با چوب پر خوشگلشون اومدن اتاق تکونی دلت رو کنن دیدی سال تحویلِ دلتو جلو انداختن؟
دیدی؟
امروز میخای بگی یا مقلب القلوب
امروز میخای بگی حول حالنا الی احسن الحال اره؟
احسن الحال وقتی میشه که امام زمان بیاداا
آقا نگات کنه ها!!
همه بخاین که اول سالی اقا نگامون کنه"
یه چند دیقه سکوت پابرجا شد حالم عوض شده بود برای چندمین بار خدا رو شکر کردم از اینکه الان اینجام ازینکه شهیدا با دستای خودشون دعوت نامه ی منو امضا کرده بودن واقعا من کجا ازشون خوشم اومده بود!یه آهی کشیدمو با پشت دستم اشکامو کنار زدم همه دستاشونو برده بودن بالاو دعا میکردن دستایِ خالیمو بردم سمت اسمون و گفتم:خدایا امسالمو بآ نگاه آقا امام زمانم شروع کن خدایا سالِ نگاهِ آقا باشه امسال خدایا من همه چیو سپردم دست خودت من ب خاطر تو از بنده هات دل میکنم توعم حواست به من باشه
"یا مقلب القلوبِ والابصار"
"یا محول الحول والاحوال"
"یا مدبر الیل و النهار"
"حول حآلنا الی احسنِ الحآل"
چند ثانیه گذشت و سال تحویل شد.
از پشت میکروفون سال نو رو تبریک گفت چند ثانیه هم نگذشت که دوباره همه حلقه زدن دورشو بغلش کردن...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
🍎🍎🍎
✨﷽✨
*✅دارویی بهنام محبت*
✍لقمان حکیم چه زیبا گفت:
من ۳۰۰ سال با داروهای مختلف، مردم را مداوا کردم؛ و در این مدت طولانی به این نتیجه رسیدم که هیچ دارویی بهتر از «محبت» نیست!
کسی از او پرسید:
و اگر این دارو هم اثر نکرد چه؟
لقمان حکیم لبخندی زد و گفت:
مقدار دارو را افزایش بده!
جواب سلام را با سلام بده،
جواب تشکر را با تواضع،
جواب کینه را با گذشت،
جواب بیمهری را با محبت،
جواب دروغ را با راستی،
جواب دشمنی را با دوستی،
جواب خشم را با صبوری،
جواب سرد را با گرمی،
جواب نامردی را با مردانگی،
جواب پشتکار را با تشویق،
جواب بیادب را با سکوت،
جواب نگاه مهربان را با لبخند،
جواب لبخند را با خنده،
جواب دل مرده را با امید،
جواب منتظر را با نوید،
و جواب گناه را با بخشش.
هیچوقت، هیچچیز و هیچکس را بیجواب نگذار و مطمئن باش هر جوابی بدهی، یک روزی، یک جوری، یک جایی به تو بازمیگردد.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
❣خوشبختی یعنی
☀️واقف بودن به اینکه هر چه داریم
❣از رحمت خداست...
☀️و هرچه نداریم از حکمت خدا
❣احساس خوشبختی یعنی همین...
شبتون_پر_ازلبخندخدا😊🌹🌤
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
🌷۸ ویژگی نماز ایده آل ازنظرقرآن:
🌷۱.اول وقت انجام شود
حافظو علی الصلوات والصلوة الوسطی..۲۳۸بقره
🌷۲.به جماعت باشد.
وارکعو مع الراکعین.....................۴۳ بقره
..🌷۳.باخشوع یعنی فروتنی باشد
فی صلاتهم خاشعون......................۲مومنون
🌷۴.بانشاط انجام شود.
قرآن میگه منافق در نمازکسل است
وإذا قامو الی الصلوة قامو کسالی.......۱۴۲ نساء
🌷۵.محافظت ازنماز که بعدش خرابش نکنیم
علی صلواتهم یحافظون......................مومنون
🌷۶.حضورقلب درنماز
اقم الصلوة لذکری.................................۱۴طه
🌷۷. نمازراباتعقیبات تمام کند
فاذا فرغت فانصب.......................۷ انشراح
🌷بهترین تعقیبات،
تسبیحات حضرت زهراء،قل هوالله احد،آیة الکرسی،صلوات،سجده شکر و....
🌷۸.درمسجدانجام شود.
واقیمو وجوهکم عند کل مسجد..........۲۹ اعراف
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥چرا اگر تعداد فرزندان زیاد شود، تربیتشان سختتر نمیشود؟
یک دنیا مطلب دارد
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*لطفا و حتما" به این کلیپ با دقت نگاه کنید تا بدانید فرهنگ لیبرال دمکراسی چه جانورانی را برای حفظ منافع خود تربیت می کنند. جانورانی که در کشور ما هم کم نیستند.*
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام آقا......
از طرف روسیاه ترین دوستت....
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح جمعه و باز یک سوال
کی از سفر آیی...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
هدایت شده از ﷽✍... اشارت*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏝☀️این سوال مهم از همه ماست...
🙂لطفاً اینجور توصیه ها و نکات مهم و درس آموز رو که می شنویم قبل از اینکه به دیگران پاس بدیم؛ اول به خودمان بگیریم بعدش...
🇮🇷الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج.
🏝"☀️" اِشارَت"
📚https://eitaa.com/esharat14
#ناحله
#پارت_صد_و_یازده
یه نفس عمیق کشیدم کفشمو تو دستام گرفتمو راه افتادم تو صحرایِ شلمچه...
بعدِ صحبت با مامان و بابا و تبریک سال نو بهشون تلفنو قطع کردم ساعت ۶غروب بود تازه نماز خونده بودیمو سمت اردوگاه حرکت کردیم.
ریحانه به خاطر اینکه ازش جدا شده بودم دلخور بود از اتوبوس پیاده شدیم فردا اخرین روزی بودی که اینجا بودیم دلم برا حال و هوای عجیبش تنگ میشد شاید به قول اون اقا که ریحانه گف اسمش اقایِ یکتاست دیگه بهم دعوتنامه ندن دلم خیلی گرفته بود دلکندن ازینجا سخت بود.
به هر سختی که بود واسه برگشتن آماده شدیم وسایل و تو اتوبوس گذاشتیمو به سمت شمال حرکت کردیم تقریبا دوساعت از حرکتمون گذشته بود هندزفری تو گوشمو نگام به بیرون پنجره بود.
ریحانه ازم دلخور بود و سعی میکرد کمتر باهام حرف بزنه اینکه نتونی چیزی بگیو از خودت دفاع کنی تا درکت کنن جزو بدترین حسای ممکن بود گوشیم زنگ خورد اسم مامان رو صفحه گوشی نقش بست جواب دادم
فاطمه:سلام خوبی مامان؟
مامان:سلام عزیزدلم خوبم تو چطوری؟کجایین؟
فاطمه:خداروشکر بد نیستم سه چهارساعته حرکت کردیم فک کنم فردا غروب ساری باشیم.
مامان:اها به سلامتی بیاین انشالله راستی فاطمه برات خبر دارم.
فاطمه:چیشده؟
مامان:برات خاستگار اومده چون فرداشب نبودی گذاشتیم پس فردا
فاطمه:چیی؟؟؟خاستگار چیه؟؟
مامان:باید بگی خاستگار کیه خوشگلم نه چیه پسر بزرگه ی آقای توسلی همون که قبلا راجبش بهت گفته بودم.
فاطمه:مامان شوخی میکنی دیگه؟
مامان:برو بچه من با تو چه شوخی دارم؟
دستمو روچشمام گذاشتمو تو دلم گفتم فقط همینو کم داشتم.
فاطمه:مگه من باشما حرف نزدم چند روز پیش؟مامان جان مگه من به شما نگفتم دردم چیه؟مگه...
مامان:فاطمه انقدر مگه مگه نکن کاریه که شده نمیشد راشون ندیم که حالا بزار بیان
فاطمه:مامان توروخدا زنگ بزن کنسلش کن
مامان:خب من برم بابات کارم داره خداحافظ عزیزم
نگاه با تعجبمو به تماسی که قطع شده بود دوختم بی اراده اشکی از گوشه چشام رو گونه ام ریخت یعنی قرار بود ته قصه ام به اینجا برسه؟چه سرانجام غمناکی ولی از خدا گلایه ای ندارم خودم همچیو بهش سپردم باید تا آخرش پای عهدم وایستم .
ریحانه متوجه اشکام شد دستشو گذاشت تو دستمو نگران گفت:چیشده؟
بهش لبخند زدمو گفتم:حتی وقتی دلخوری چیزی از مهربونیت کم نمیشه
اونم لبخند زدو گفت:باز چیشده آبغوره گرفتی؟
بهش گفتم تعجبو از چشماش میخوندم حس میکردم میخواد چیزی بگه ولی نمیتونه
سکوتشو شکستو گفت:فاطمه تو از ازدواج کردن بدت میاد؟
فاطمه:نه چرا بدم بیاد؟
ریحانه:اگه بدت نمیاد چرا تا واست خاستگار پیدا میشه واکنشت اینطوریه؟
سوال سختی پرسیده بود در جوابش چی باید میگفتم؟
فقط تونستم بگم:خب به طور کلی از ازدواج بدم نمیاد .ولی به خیلی چیزا بستگی داره یجورایی دوست دارم قلب و مغزم باهم یکیو بپذیرن جواب سوالشو نگرفته بودو منتظر بود ادامه بدم که بحث و عوض کردم و گفتم:دعا کن این اتفاق نیافته بتونم یه ایرادی ازش بگیرم.
ریحانه یه سوال سخت تر پرسید:فاطمه توچجوری مصطفی رو راضی کردی بیخیالت شه؟مگه نگفتی عاشقت بود؟چجوری ساده گذشت؟ اصلا تو چرا ردش کردی؟
نمیدونستم چی بهش بگم داشتم نگاهش میکردم از سکوتم کلافه شد سرشو چرخوندو گفت:ببخش که پرسیدم اگه به من ربط داشت خیلی وقت پیش میگفتی.
دستمو گذاشتم رو دستشو لپشو بوسیدم :ریحانه جون جواب سوالات خیلی سخته حس میکنم به فرصت بیشتری نیاز دارم
ریحانه بدون اینکه تغییری تو حالت چهره اش بده گفت:باشه!
کاش میتونستم همچیزو بگم از هرچی که تو قلب بی قرارم بود بگمو خودمو خلاص کنم حیف که نمیشد غرق فکر و خیال بودم که پلکام سنگین شد.
محمد:
مدت زیادی و پیش راننده ایستاده بودم پاهام درد گرفته بودن آروم دستمو به صندلیا گرفتمو سرجام نشستم پالتومو زیر سرم گذاشتمو چشمامو بستم یه چیزی یادم اومد!برگشتم سمت ریحانه که سرش تو گوشیش بود.
محمد:ریحانه
برگشت سمتمو گفت:بله؟
یه نگاه به فاطمه انداختم وقتی مطمئن شدم خوابه دوباره به ریحانه نگاه کردمو گفتم:چیشد؟ازش پرسیدی؟
ریحانه با یه لحن بی حوصله گفت:محمد جان من خیلی فکر کردم راجب چیزی که گفتی ببین داداش من فاطمه دختر خوبیه ولی با تو خیلی فرق داره درسته الان تغییر کرده ولی این تغییر ممکنه سطحی باشه و بعد مدتی دلشو بزنه تو نباید تصمیم به این مهمیو انقدر با عجله بگیری دخترهای دیگه ایم هستن که بیشتر به تو شبیه باشن رو آدمای دیگه فکر کن!
محمد:ریحانه چی میگی؟
ریحانه:محمد گوش کن به من برای فاطمه خاستگار اومده خیلی هم از نظر خانواده هاو فرهنگشون شبیه ان بزار با اون ازدواج کنه و خوشبخت بشه تو فوق العاده ای دختر خوب برای تو زیاده...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزا پور
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
#پارت_صد_و_دوازده
محمد:نمیفهمم تو چت شده؟ریحانه خانوم من ۲۷ سالمه مطمئنا قبل از اینکه بخوام این مسئله رو باتو در جریان بزارم روش فکر کردم.
ریحانه:منم نگفتم بچه ای فقط میگم تو و فاطمه نمیشه! اصلا ممکن نیست گیرم فاطمه قبول کنه باباش چی؟اصلا واسه تو سوال نشد چرا پسری که عاشقش بود و رد کرد؟از کجا معلوم با کسی رابطه ای...
باخشم پریدم بین حرفشو گفتم:لطفا ادامه نده فکر نمیکردم انقدر راحت راجب دوستت قضاوت کنی اگه محسن چیزی بگه میگم شناختی ازش نداره تو دیگه چرا اینارو میگی؟چطور یهو نظرت راجبش تغییر کرد؟تا دیروز که چیز دیگه ای میگفتی خواهر من اصلا خوشم نیومد از چیزی که گفتی بیشتر از اینا ازت انتظار میرفت.
ریحانه:از همین الان بخاطرش با من اینجوری حرف میزنی؟مگه من دشمنتم؟هرچی گفتم بخاطر صلاح خودته شما نمیتونین همو تحمل کنین فاطمه نمیتونه با شخصیتت کنار بیاد تو نمیتونی با دختری که عزیز دردونه مامان باباشه و تو ناز و نعمت و آزادی بزرگ شده کنار بیای تو نمیتونی با صدای بلند قهقهش تو خیابون کنار بیای تو نمیتونی...
دوباره حرفشو قطع کردمو گفتم:ببین ریحانه من حسن نیتتو درک میکنم ولی این تصمیمیه که گرفتمو مدت ها روش فکر کردم اگه نمیتونی کمکم کنی اشکالی نداره فقط سعی نکن نظرمو تغییر بدی چون فایده ای هم نداره!
ریحانه یه پوزخند زدو سرشو برگردوند به صندلی تکیه دادم هنوز نگاهم روش بود میتونستم حدس بزنم واسه چی داره از فاطمه بد میگه ریحانه دختری نبود که راجب بقیه بد بگه ولی وقتی اینطور میشد مطمئنا چیزی باعث آزارش شده بود توجهم روش کم شده بود بعد فوت بابا باید بیشتر حواسمو بهش جمع میکردم ولی با ورود فاطمه به زندگیمون حواسم از خودم هم پرت شده بود صداش زدم:ریحانه جان
جوابمو نداد دوباره گفتم:خواهرزشتم
محمد:ناز نازوی داداش؟
محمد:جوابمو ندی میام قلقلکت میدما
چپ چپ نگام کرد
محمد:چیه؟فکر کردی شوخی میکنم؟
ریحانه:نه والا از تو بعیدم نیست
چشم غره ای که داد باعث شد بخندم
محمد:خواهری حرفات درسته ولی من دلم روشنه میدونم تهش هرچی خدا بخواد میشه خدا بدمون رو نمیخواد نگران نباش باشه؟
یخورده نگام کردو گفت:باشه
فاطمه:
ظهر شده بود.بهمون گفتن وسایلمون رو جمع کنیم چون ۱۰ دقیقه دیگه میرسیم ساری
به مادرم خبر داده بودمو قرار شد بیاد دنبالم
رفتار ریحانه مثلِ همیشه نبود ولی نمیتونستم کاری کنم محمدم که کلا پیش محسن اینا بود و نمیتونستم ببینمش کولمو تو بغلم گرفته بودم!
اتوبوس ایستادو همسفرا هم و بغل کردن همه وسایل ها رو برداشتیمو پیاده شدیم ریحانه رو بغل کردمو ازش معذرت خواستم یه لبخند ساختگی زدو بغلم کرد دلم میخواست با محمد خداحافظی کنم داشت کمک میکرد کیف هارو از اتوبوس پایین بیارن سرمو چرخوندمو چشمم به مادرم خورد که از دور میومد وقتی چشمام بهش خورد فهمیدم چقدر دلتنگش بودم رفتم بغلش کلی بوسم کردو رفتیم پیش ریحانه که داشت نگامون میکرد اونوهم بغل کردو بوسیدو کلی ازش تشکر کرد بیشتر مسافرا رفته بودن محمدم با چشماش دنبال ریحانه بود که متوجه ماهم شد.
مامانم با دیدنش به سمتش رفت!منم از فرصت استفاده کردمو دنبالش رفتم یخورده باهم احوال پرسی کردن محمد وقتایی که با مادرم حرف میزد چهرش از همیشه مهربون تر میشد مامانمم با لحن گرمی باهاش حرف میزد کلی تشکر کرد و گفت:ببخشید دیگه فاطمه اذیتتون کرد.
تودلم گفتم مگه من بچه ام؟مامان چرا اینطوری میگه؟
نگام افتادبه محمد در جواب حرف مادرم لبخند زد و چیزی نگفت باهم خداحافظی کردن و مادرم دوباره سمت ریحانه رفت محمد نگاهش به زمین بود آروم گفت:حلالم کنید.ان شالله دفعه بعد کربلای عراق دعوت شین یاعلی
بدون اینکه اجازه بده جوابی بدم کیفاشون رو برداشت و سمت ماشین داداشش رفت حیف که دلم نمیومد بهش فحش بدم این چه کاری بود؟برا اینکه بیشتر خودمو ضایع نکرده باشم رفتم سمت ریحانه و بعد خداحافظی باهاش نشستیم تو ماشین و سمت خونه حرکت کردیم.
دل تنگ بودمو حوصله کسی و نداشتم تورخت خوابم جابه جا شدمو به حرفای مادرم فکرکردم به اینکه واسه جلب توجه محمد وانمود کرد خاستگار دارمو قضیه خیلی جدیه خدا میدونه چقدر خوشحال شدم از اینکه فهمیدم به لطف مادرم خبری از خاستگاری نیست و همون زمان که حرفش زده شد کنسل شد از کار مامانم خندم میگرفت به هر زوری که بود میخواست دخترشو به مراد دلش برسونه چشمامو بستم تا خوابم ببره و به این افکار تو ذهنم خاتمه بدم.
محمد:
تقریبا دوماهی میشد که از شلمچه برگشته بودیم سخت کار میکردم تا بتونم جهیزیه ریحانه رو کامل کنم حس میکردم از برنامه های زندگیم عقب موندم بیشتر وقتا تهران بودم دوهفته یه بار میومدم شمال ریحانه هم بر خلاف میلش بیشتر وقتا خونه ی داداش علی میرفت...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
11658125_191 (1).mp3
4.9M
🌺پیشاپیش میلاد گل لیلا مبارک🌺
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin