eitaa logo
دخترانــ راهـ ـ ابراهیمـ
161 دنبال‌کننده
285 عکس
59 ویدیو
1 فایل
امام خامنه ای: درجمهوری اسلامی هرکجا که قرارگرفتیدآنجارا مرکزدنیابدانیدوآگاه باشیدکه همه کارهابه شمامتوجه است. به_حکم_آتش_به_اختیار قدمی برداریم درجهت دغدغه های رهبرمان دغدغه هایی ازنوع فرهنگی!✌ راه ارتباطی شما: @Fateme_art70
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 صحبت‌های ما خیلی کوتاه بود اما در همان فرصت کوتاه روی یک چیز خیلی تاکید کرد، او بارها گفت که یک می‌خواهد. شاید کسی که به خواستگاری می رود بگوید همسر و همدم می‌خواهد اما گفت که می‌خواهد. بعد از چند سال به او گفتم ما که الان در زمان جنگ نیستیم، علت اینکه همسنگر خواسته چه بوده است؟ او گفت: « ما، جنگ نظامی نیست؛ جنگ الان ما است. اگر خواستم به خاطر کارهای فرهنگی است تا وقتی من انجام می‌دهم، همسرم هم در کنار من کار فرهنگی کند». 🌹 @rahe_ebrahim
💜 دو ماه از غاده و می‌گذشت که دوستِ غاده مسئله را پیش کشید: «غاده! در تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد. تو از خواستگارهایت خیلی ایراد می‌گرفتی، این بلند است، این کوتاه است... مثل اینکه می‌خواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد. حالا من متعجبم چطور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی؟» غاده با تعجب دوستش را نگاه کرد، حتی دل خور شد و بحث کرد که « کچل نیست، تو اشتباه می‌کنی.»😠 دوستش فکر می‌کرد غاده دیوانه شده که تا حالا این را نفهمیده. آن روز همین که رسید خانه در را باز کرد و چشمش افتاد به ؛ شروع کرد به خندیدن. پرسید: چرا می‌خندی؟☺️ و غاده چشم‌هایش از خنده به اشک نشسته بود، گفت: « ، تو کچلی؟ من نمی‌دانستم!»🙈 و آن وقت هم شروع کردن به خندیدن و حتی قضیه را برای امام موسی هم تعریف کرد. از آن به بعد آقای صدر همیشه به می‌گفت: «شما چه کار کردید که غاده شما را ندید؟» 🌹 @rahe_ebrahim
🌹 وسط شب که برای بیدار می‌شد، غاده طاقت نمی‌آورد، می‌گفت: «بس است دیگر. استراحت کن، خسته شدی.» و مصطفی جواب می‌داد: «تاجر اگر از سرمایه‌اش خرج کند، بالاخره می‌شود، باید سود در بیاورد که زندگیش بگذرد. ما اگر قرار باشد نخوانیم می‌شویم.» اما غاده که خیلی شب‌ها از گریه‌های بیدار می‌شد کوتاه نمی‌آمد، می‌گفت: «اگر این‌ها که این قدر از شما می‌ترسند بفهمند این طور گریه می‌کنید... مگر شما چه معصیت دارید؟ چه گناهی کردید؟ خدا همه چیز به شما داده، همین که شب بلند شدید یک است.» آن وقت گریه مصطفی هق‌هق می‌شد، می‌گفت: «آیا به خاطر این که خدا داده او را شکر نکنم؟» 🌸🍃🌸🍃 @rahe_ebrahim
💠شب‌ها ساعت ده توی اتاق بسیج خوابگاه می‌خواندیم. یک شب من و زودتر رفتیم. مسئول اتاق آمده بود، برق روشن کرده بود و نوار مداحی گوش می‌داد. 💠مصطفی بهش گفت «این اتاق بسیجه، ساعت ده هم باید برای باز بشه. تو الان نشسته‌ای برق و چراغ و ضبط رو روشن کرده‌ای. درست نیست، اینا بیت‌الماله». 🌹 @rahe_ebrahim
🌹 اراده کرده بودیم را وارد زندگی دانشجو ها کنیم. اتاق به اتاق می رفتیم و از همه دعوت می کردیم. با این که همه به بهانه سختی کار از زیرش شانه خالی می کردند اما  پای کار ایستاده بود. می گفت: ما نباید بنشینیم تا همه چیز آماده شود. باید کار کنیم. آن قدر روی حرفش ایستاد که کانون را راه انداختیم و کنار بهداری دانشگاه، یک اتاق گرفتیم و بحث و درس البلاغه را شروع کردیم. رفتیم قم پیش . خیلی تحویل مان گرفت. می فرمود: احسنت! کارتان برای خیلی عالی است. @rahe_ebrahim