eitaa logo
دخترانــ راهـ ـ ابراهیمـ
164 دنبال‌کننده
285 عکس
59 ویدیو
1 فایل
امام خامنه ای: درجمهوری اسلامی هرکجا که قرارگرفتیدآنجارا مرکزدنیابدانیدوآگاه باشیدکه همه کارهابه شمامتوجه است. به_حکم_آتش_به_اختیار قدمی برداریم درجهت دغدغه های رهبرمان دغدغه هایی ازنوع فرهنگی!✌ راه ارتباطی شما: @Fateme_art70
مشاهده در ایتا
دانلود
دخترانــ راهـ ـ ابراهیمـ
🌹 همسرم برای تعویض روغن ماشینش از استفاده می کرد. یک روز رفته بود برای تعویض روغن، وقتی برگشت گفت: به مغازه دار گفتم: 👈"برای ماشین من روغن بریز!" مغازه دار گفت: "روغن ماشینت را داغون میکنه". منم در جوابش گفتم: 🔴"اینقدر هم که میگی بی کیفیت نیست! بذار ماشین من داغون بشه ولی حداقل جوان های سرکار بروند." مغازه دار که تحت تاثیر قرار گرفته بود گفت: 🔴"از این به بعد به مشتری ها پیشنهاد میکنم بجای مارک از مارک استفاده کنند." @rahe_ebrahim
یادم هست در یکی از سفرهایی که به روستاها می‌رفت، همراهش بودم. 🎁داخل ماشین هدیه‌ای به من داد - اولین هدیه‌اش به من بود و هنوز ازدواج نکرده بودیم - خیلی خوشحال شدم و همان‌جا باز کردم. دیدم روسری است، یک روسری قرمز با گل‌های درشت. من جا خوردم، اما او لبخند زد و به شیرینی گفت: 💟«بچه‌ها دوست دارند شما را با روسری ببینند.» 🌹 @rahe_ebrahim
💜 دو ماه از غاده و می‌گذشت که دوستِ غاده مسئله را پیش کشید: «غاده! در تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد. تو از خواستگارهایت خیلی ایراد می‌گرفتی، این بلند است، این کوتاه است... مثل اینکه می‌خواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد. حالا من متعجبم چطور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی؟» غاده با تعجب دوستش را نگاه کرد، حتی دل خور شد و بحث کرد که « کچل نیست، تو اشتباه می‌کنی.»😠 دوستش فکر می‌کرد غاده دیوانه شده که تا حالا این را نفهمیده. آن روز همین که رسید خانه در را باز کرد و چشمش افتاد به ؛ شروع کرد به خندیدن. پرسید: چرا می‌خندی؟☺️ و غاده چشم‌هایش از خنده به اشک نشسته بود، گفت: « ، تو کچلی؟ من نمی‌دانستم!»🙈 و آن وقت هم شروع کردن به خندیدن و حتی قضیه را برای امام موسی هم تعریف کرد. از آن به بعد آقای صدر همیشه به می‌گفت: «شما چه کار کردید که غاده شما را ندید؟» 🌹 @rahe_ebrahim
💙 مامان به اوگفت: 🍃شما می‌دانید این دختر که می‌خواهید با او ازدواج کنید چطور دختری است؟ این، صبح‌ها که از خواب بلند می‌شود هنوز رفته که صورتش را بشوید و مسواک بزند، کسانی تختش را مرتب کرده‌اند، لیوان شیرش را جلو در اتاقش آورده‌اند و قهوه آماده کرده‌اند. شما نمی‌توانید با مثل این دختر زندگی کنید، نمی‌توانید برایش مستخدم بیاورید این‌طور که در خانه‌اش هست. مصطفی خیلی آرام گوش داد و گفت: 🍃من نمی‌توانم برایش مستخدم بیاورم، اما قول می‌دهم تا زنده‌ام، وقتی بیدار شد تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت. 🌹 @rahe_ebrahim
🌹 وسط شب که برای بیدار می‌شد، غاده طاقت نمی‌آورد، می‌گفت: «بس است دیگر. استراحت کن، خسته شدی.» و مصطفی جواب می‌داد: «تاجر اگر از سرمایه‌اش خرج کند، بالاخره می‌شود، باید سود در بیاورد که زندگیش بگذرد. ما اگر قرار باشد نخوانیم می‌شویم.» اما غاده که خیلی شب‌ها از گریه‌های بیدار می‌شد کوتاه نمی‌آمد، می‌گفت: «اگر این‌ها که این قدر از شما می‌ترسند بفهمند این طور گریه می‌کنید... مگر شما چه معصیت دارید؟ چه گناهی کردید؟ خدا همه چیز به شما داده، همین که شب بلند شدید یک است.» آن وقت گریه مصطفی هق‌هق می‌شد، می‌گفت: «آیا به خاطر این که خدا داده او را شکر نکنم؟» 🌸🍃🌸🍃 @rahe_ebrahim
حمیدآقا بعد از نماز با دستش (س) را می گفت. هنگام ذکر هم انگشت هایش را فشار می داد و در جواب چرایی این کار می گفت: بندهای انگشت هایم را فشار می دهم تا یادشان بماند در قیامت دهند که با این دست خدا را گفته ام. @rahe_ebrahim
💜 اول حسن خودش را معرفی کرد. بعد مسائل کلی مطرح شد. ایشان در همه حرف‌ها، تأکیدش روی مسائل بود. یادم نمی رود، قبل از این که وارد این جلسه شوم، گرفتم ودو رکعت نماز خواندم و گفتم: «خدایا خودت از من با خبری؛ هر طور صلاح می دانی این کار را به سرانجام برسان.» بعدها در دست نوشته های او هم خواندم که نوشته بود: برای جلسه خواستگاری با وارد شدم و همه کارها را به واگذار کردم. 🌹 @rahe_ebrahim
 💙 همیشه در کار خانه کمکم می کرد، می گفت: "از گناهانم کم می شود." 🌹 @rahe_ebrahim
🌹 💠ایشان به هیچ عنوان اهل دروغ، و شوخی‌های بیهوده در جمع نبود. 💠حتی اگر راجع به یکی از دشمنان بود حتی به انداز یک کلمه حاضر به شنیدن آن نبود و اخم می‌کرد و می‌گفت: 💠«حرف دیگری نیست بزنیم؟ اگر حرفی ندارید بروید دنبال کاری یا مطالعه کنید. من حاضر نیستم در حضورم حرف کسی زده شود. به جای از خدا بخواهید او را به راه راست کند.» با وجود اینکه خیلی‌ها به او دشنام می‌دادند. تهمت می‌زدند و علیه او حرف‌های بسیاری زده می‌شد، اما هرگز قلب و وجدانش قبول نمی‌کرد حتی به انداز یک کلمه پشت سر آن‌ها سخنی بگوید. 🌸🍃 ⛔️ @rahe_ebrahim
💜 💠فردای عید غدیر بود. قرار بود قبل از اعزام مجددش و رفتن به ماموریت به کارهای اداری و غیر اداری اش بپردازد و سر و سامانش بدهد. 💠مدتی در اتاق مشغول بودم. جانمازش مانند همیشه رو به قبله باز بود. بلند شدم و بیرون رفتم. چشم هایم از تعجب گرد شد؛ حاج آقا جلوی در فریزر بود و مشغول تمییز کردن آن. 💠گفتم: "مگه شما بیرون نبودید؟کی آمدید من متوجه نشدم!؟ چرا زحمت می کشید؟" 💠لبخندی زد و گفت: "دیدم کمرت درد می کند گفتم قبل از رفتن دستی به این فریزر بکشم شما اذیت نشی." 🌹 @rahe_ebrahim
💙 💠بيشتر روزهاي کردستان را در مريوان بوديم. آنجا هيچ چيز نبود. روي خاک مي‌خوابيدم. خيلي وقت‌ها گرسنه مي‌ماندم و غذا هم اگر بود هندوانه و پنير و … خيلي سختي کشيدم. يک روز بعد از ظهر تنها بودم روي خاک نشسته بودم و اشک مي‌ريختم که مصطفي سرزده آمد. 💠دو زانو نشست و عذرخواهي کرد و گفت: من مي‌دانم زندگي تو نبايد اين‌طور باشد. تو فکر نمي‌کردي به اين روز بيفتي. اگر خواستي مي‌تواني برگردي تهران ولي من نمي‌توانم اين راه من است… گفتم: مي‌داني بدون شما نمي‌توانم برگردم… 💠گفت: اگر خواستيد بمانيد به خاطر خدا بمانيد نه به خاطر من. 🌹 @rahe_ebrahim
💙 چند دقیقه ای سکوت فضای اتاق را گرفته بود تا این که اولین سوال را پرسید: "معیار شما برای چیه؟" به این سوال قبلا خیلی فکر کرده بودم ولی آن لحظه واقعا جا خوردم، چیزی به ذهنم خطور نمی کرد، گفتم: "دوست دارم همسرم باشه و نسبت به حساسیت نشون بده، ما نون شب نداشته باشیم بهتر از اینه که خمس و زکاتمون بمونه." 🌹 کتاب یادت باشد... @rahe_ebrahim