eitaa logo
🦋 "راه روشن" 🦋
379 دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
3.4هزار ویدیو
119 فایل
اگر جهاد تبیین بدرستی صورت نگیرد، دنیامداران حتّی دین را هم وسیله‌ی هوسرانی خودشان قرار خواهند داد. کانال #راه_روشن را به دوستان خود معرفی کنید ارتباط با ادمین: 09210876421 @V_sh655
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانه‌ای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_چهلم 🎬 فرداش نتونستم دانشگاه برم اما علی، دان
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 امروز درست یک هفته از آن واقعه میگذرد، یک هفته‌ای سراسر استرس که هر لحظه منتظر اتفاقی غیر منتظره بودم منتها هیچ اتفاقی نیافتاد دانشگاه میروم اما هیچ خبری از انور نیست که نیست بقیه ی دانشجوها با تمسخر می‌گویند که انور مرده اما من می‌دانم که در سوگ معجزه‌اش نشسته و شاید منتظر التیام زخم‌هایی ست که یادگار مبارزین فلسطینی است، چند بار خواستم تا با انور تماس بگیرم اما علی مانع این کار شد. علی معتقد است خود انور باید تماس بگیرد اگر احساس کند که من بی صبرانه منتظر ارتباط دوباره با او هستم امکان دارد که به من شک کند علی میگه باید طوری برخورد کنم که انور فکر کند ازش میترسم و دوست ندارم نزدیکش شوم. امروز زنگ آخر با انور درس داشتیم و در کمال تعجب اسحاق انور تشریف اوردند، برخوردش با من مثل جلسات گذشته بود. اما من کمتر حرف میزدم و سعی می‌کردم حتی نگاهم را از او بدزدم و طوری برخورد کنم که انگار از او می‌ترسم و خوشبختانه کلاس تمام شد و انور حین رفتن به سمت من برگشت و گفت: هانیه الکمال بیا اتاقم... وسایلم را جم و جور کردم و با گفتن ذکر بسم الله به سمت اتاق انور حرکت کردم,چ در زدم. انور: بیا داخل... من: س س سلام استاد حالتون خوبه؟!! انور: سلام را که سرکلاس کردی منتها اینقد آهسته که من نشنیدم حالمم هم که از احوال پرسی فراوانت رو به بهبود است. میدونستم داره متلک میگه انگار توقع داشته برم بهش سر بزنم انور دید ساکتم بلند داد زد: سرت را بگیر بالا هانیه الکمال.... اون شب نحس جا داشت بعد از رفتنت حداقل یک زنگ بزنی... با فریادش آرام طوری که نشان می‌دادم ترسیدم سرم را بالا گرفتم چهره اش را دید زدم هنوز کمی از آثار کبودی روی صورتش بود با من من گفتم: اااآخه استاد.... راستش من خیلی ترسیده بودم بعدشم گفتم تو اون شرایط تنهایی بهترین درمان هست وگرنه خیلی جویای احوالتان بودم. انور: پس تو از من می‌ترسی؟ نکنه وقتی حالم خوب نبود چیزی گفتم که باعث شده بترسی هاااا؟؟ احساس می‌کردم این مرد خیلی رازها دارد که ترس از برملا شدنش باعث شده این حرف را بزند و گفتم: نه نه ... فقط من را شکل مادرتان می‌دیدید همین... اما اون آخر کاری که داد زدین از خونه تان برم بیرون بیشتر ترساندم. انور که انگار خیالش راحت شده بود لبخندی زد گفت: خوب شکل مادرم هستی، اون وقتی که سرت داد زدم به خاطر از دست دادن بنیامین شوکه بودم، اما الآن دیگه عزاداری را تمام کردم باید دوباره بلند بشم و چون این زنده بودنم را مدیون تو میدونم، می‌خوام برات جبران کنم. می‌خوام از تو یعنی هانیه الکمال، یک اسحاق انور دیگه بسازم، حاضری با من همراه بشی؟؟ از پیشنهادش جا خوردم اما لبخندی زدم و گفتم: من عاشق کسب علم و اطلاعات هستم و از همه مهم‌تر اینکه بتوانم یک خدمت ارزنده به وطن عزیزم اسرائیل و قوم برگزیده‌ی زمین یعنی یهود، انجام بدهم. انور که انگار از حرف‌هام خوشش آمده بود، لبخندی زد و گفت: دو تا نوشیدنی بیار هانیه الکمال... عصر هم آماده باش وقتی زنگ زدم بیا جلو خانه می‌خوام یه کمی از امپراطوری اسرائیل را بهت نشان بدهم..... امپراطوریی زیرکانه که شعارش این است همه چیز در خدمت اسراییل و نابودی از آن هرچه غیر اسرائیلی است. با احساساتی متناقض، اتاق انور را ترک کردم. ...💦🌧💦 ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانه‌ای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_چهل_و_یکم 🎬 امروز درست یک هفته از آن واقعه می
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 مثل همیشه علی جلوی دانشگاه منتظرم بود درسته که علی امروز کلاس نداشت اما به گفته‌ی خودش تمام عشقش اینه که بیاد و قامت بانویش را نظاره کند. سوارماشین شدیم و گفتم: وای علی نمیدونی چی‌شده... علی دستی به پشتم زد و گفت: نوچ هنوز شیعه‌ی مولاعلی علیه السلام را نشناختی‌هااا و شروع کرد به گفتن مو به مو حرف‌هایی را که بین من و انور گذشته بود. من که گردنبنده را نپوشیده بودم یادم رفته بود یک لحظه شک کردم که پوشیدم یا نپوشیدم دستم رفت طرف گردنم تا مطمئن بشم که علی بین راه مچ دستم را چسپید و گفت: اون را که نپوشیده بودی و اشاره کرد به دستم ولی این را پوشیده بودی... شروع کردم به خنده و گفتم: ای ناقلااا یعنی این کادوت که با اون‌همه ناز و افاده دادیم ... اینهم هااا؟؟ علی: بلی بلی بانو یک شیعه‌ی نفوذی از همه چیزش وسایل استراق سمع میسازد، گاهی گوش و هوشش، گاهی گردنبند گلویش، گاهی هم ساعت زیبای دستش.... من: خخخخ عجب عجب... علی: بلی این مجهز به ریزترین حساس‌ترین میکروفن و رد یاب است البته امواجش را فقط برای همون دستگاه اختصاصی خودش فرستاده میشه و هیچ کس نمیتونه کشفش کند... اگر این اسرائیلی‌های خبیث تلفن‌های جهان را شنود می‌کنن و پیام‌های مجازی که در نرم افزارهاشون ارسال میشه را کنترل می‌کنند ما هم سری‌ترین و امنیتی‌ترین جلساتشان را زیرنظر داریم و شنود می‌کنیم حالا هم من را به حرف نگیر خانم فضولک باید صبر کنیم ببینیم این انور جنای عصر چی چی از توو آستینش در میاد تا حالیش نیست باید ازش اطلاعات بیرون بکشیم. البته مطمئن باش در مرحله‌ی اول چیزهایی را بهت میگه که از لحاظ اطلاعاتی براش خیلی مهم نیستند و این هنر تو هست که چقدر تو روحش نفوذ کنی و رازهای مخوفش را کشف کنی. بعد از نهار و نماز همون‌موقع که می‌خواستم یه کم استراحت کنم تا برای همراهی با انور سرحال باشم انور زنگ زد و امر کرد جلوی دانشگاه برم. جلوی دانشگاه اسحاق انور داخل ماشینش منتظر بود به محض اینکه رسیدم پیاده شد و اشاره کرد که پشت فرمان بشینم. زیر لب بسم الله گفتم نشستم انور: ببین هانیه الکمال من حوصله‌ی رانندگی ندارم هر وقت با من هستی تو باید رانندگی کنی دست به فرمانت هم دیدم و پسندیدم و خنده‌ی بلندی کرد و آدرسی داد که تا باهم حرکت کنیم. تو این مدت که ساکن اسرائیل شده بودم تقریباً موقعیت بیشتر شهرهاش را میدونستم و حتی گاهی با علی که مجلس استنداپ داشت به بعضی شهراش رفته بودم اسراییل کشوری غاصب و کوچک است که سرزمین‌هایی که غصب کرده نزدیک به همند و کلا شش استان بیشتر ندارد. آدرسی که انور می‌داد بیرون شهر تل اویو بود... ...💦🌧💦 ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانه‌ای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_چهل_و_دوم 🎬 مثل همیشه علی جلوی دانشگاه منتظرم
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 همینطور که داشتیم به را همان ادامه می‌دادیم رو کردم به انور که محو حرکاتم شده بود و گفتم: استاد یک سوال اسراییل یک کشور کوچک و پولدار و در عین حال صنعتی و پیشرفته که هر جا یهودی نخبه و یا مسیحی و یا حتی مسلمان‌های نخبه با اعتقادات سست دینی هست را جذب خودش کرده نمی‌دونم پول ندارین یا وسایل کارش را که وقتی آدم داخل شهرهای اسرائیل قدم میزنه فکر میکنه داخل یه شهرک تازه تأسیس هست که به خیابان‌هاش نرسیدن آخه برای چی نباید حتی یک خیابان هم آسفالت باشه؟؟ انور دستش را تکیه داد به دستگیره در و با انگشت اشاره کرد به سرش و گفت: به خاطر اینکه اینجامون کار می‌کنه طبق تحقیقات و بررسی‌هایی که ما کردیم ترکیبات آسفالت طوری هستند که اگر آدم روی آن قدم بزند موادی که از آسفالت بلند میشه و داخل حلق آدم میره باعث بیماری‌های زیادی میشه که کمترینش همین دیابت است اما انسان وقتی روی جاده خاکی قدم بزنه خیلی فواید نصیبش میشه که کمترینش تنظیم قند خون و آرامش و انتقال تمام نیروهای بد از طریق پاها به زمین است پس ما آسفالت درست می‌کنیم و صادر می‌کنیم به کشورهای جهان تا اون‌ها بیمار بشن و کم کم از بین برن و ما هر روز سالم تر از قبل به دنیا سروری کنیم. داشتم فکر می‌کردم عجب شیاطین کثیفی هستند که با اشاره انور وارد یک جاده فرعی شدیم و جلوی یک ساختمان بزرگ ایستادیم. با انور داخل ساختمان شدیم, داخل ساختمان خیلی بزرگ و پر از ساختمان‌های سوله مانند بود انور اشاره کرد به ساختمانی و گفت: از اونجا شروع می‌کنیم کمی برات توضیح میدم و بعد تو داخل واحدها سرکی بکش تا من یه کار مهم دارم انجام بدهم و بیام. وارد سوله شدیم اوه خدای من چه بزرگ بود از بیرون بزرگیش پیدا نبود. انور: ببین چه عظمتی!! اینجا فقط یکی از کارخانه‌های تولید نوشابه در اسرائیل است. خیلی تعجب کردم از این حرف چون از زمانی که ساکن اسرائیل شده بودم حتی یک بار هم نوشابه نخورده و نخریده بودم نه اینکه نخریده باشم اصلأ نبود که ما بخریم. من: استاد اگه شما اینجا نوشابه تولید می‌کنید پس چرا داخل اسراییل این نوع نوشیدنی وجود ندارد. انور با صدای بلند خندید و گفت: این که حدس زدنش آسونه.... ببین ما برای اینکه تنها قوم و نژاد برتر و نیرومند روی زمین باشیم باید سلامتی خودمان را تقویت کنیم و به سلامت بقیه صدمه بزنیم این نوشابه‌ی گورا و شیرین و بامزه که احتمالاً تو عراق خیلی ازش استفاده کردی سرشار از مواد مخرب و ویرانگره و کمترین ضررش پوکی استخوان، دیابت، ریختن پرز معده و با مرور زمان و استفاده مداوم سرطان معده است، فرقی هم نمی‌کنه چه نوشابه‌ای با چه طعم و چه اسمی باشد همه شان سروته یک کرباسند و چون این خوردنی گوارا خیلی خیلی برای سلامتی مضر است، اسراییل فروش این محصول را داخل کشورش منع کرده و هرکس تخلف کند جریمه سنگینی می‌شود، ببین این نوشابه روش چی نوشته؟ با تعجب نگاهی کردم به انور و گفتم: خوب نوشته پپسی. انور: نه منظورم معنیش بود، معنیش چیه؟؟ من: خوب مارکشه دیگه... انور دوباره با صدای بلند زد زیرخنده وگفت: نه معنیش اینه که پول بده تا اسرائیل زنده باشد..... یه چی هم بهت بگم بهترین و سالم‌ترین نوشیدنی را ایرانی‌ها دارند دوغ که از ماست گاو و گوسفند ساخته میشه اما ما اینقد رو ایرانی‌ها کار کردیم که ذائقه‌شان را تغییر دادیم و نوشابه خورشان کردیم تا چند سال دیگه سونامی سرطان کل ایران را گرفته شک نکن ... ...💦🌧💦 ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانه‌ای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_چهل_و_سوم 🎬 همینطور که داشتیم به را همان ادام
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 خیلی پست و رذل بودند می‌خوان همه‌ی مردم دنیا را قربانی کنند تا ظهور آقا را به تعویق بیاندازند و حاکمیت خودشان را با سروری شیطان مستحکم کنند. انور به سوله‌ای دیگر اشاره کرد وگفت: هانیه الکمال تو برو اون قسمت هم ببین حتماً برات جالب خواهد بود و منم باید یه کار مهم دارم انجام بدهم. من به طرف سوله ای که اشاره کرده بود رفتم و زیرچشمی اسحاق انور را زیرنظر داشتم ببینم کجا میرود و دیدم به طرف سوله ای که کمی دورتر بود می‌رفت باید سر از کارش در می‌آوردم.... و میدونم که در میارم. داخل سوله شدم یه آقاهه اومد جلو و گفت: شما با دکتر انور تشریف آوردید؟ من: بله با ایشونم. آقاهه: بفرمایید از این‌طرف و شروع به توضیح دادن کرد: اینجا کارخانه ی تولید سیگار هست که به دو قسمت تقسیم میشه و به طرف راست اشاره کرد و گفت: قسمت اعظمش اینجاست که برای صادرات هست و قسمت کوچکترش این قسمت هست که برای مصرف یهودی‌ها و کلا خودمون است این قسمت کوچکتر مرغوب‌ترین توتون‌ها را در برمی‌گیره که بعد از جدا کردن قسمت مخرب و کم کردن درصد نیکوتین آن به سیگاری مرغوب کم ضرر تبدیل میشه، البته سیگار همه نوعش ضرر داره اما بالاخره در هرجامعه ای هستند کسانی که عادت دارند به این ماده، و ما تا حد توان کاری کردیم تا این سیگارها درصد ضررشون خیلی ناچیز باشه‌. اما قسمت اعظم کارخانه تمام نخاله های توتون و توتون های نامرغوب با نیکوتین بالا و به شدت مضر و کشنده را دربر می‌گیرد و تولید سیگار با بسته های شکیل می‌کنیم با این‌کار با یک تیر دو نشان می‌زنیم یکی اینکه سیل پول است که به جیب ما سرازیر میشه و یکی اینکه مصرف کننده های جهان سومی و بعضاً اسلامی با دست خودشون حکم مرگشان را امضا میکنند. دیگه چیزی از حرف‌های اون مرد کثیف یهودی که تمام هنرشان و افتخارشان کشتن ملتهای دیگر است نمی‌فهمیدم. بدون هیچ حرفی سوله را ترک کردم هنوز کنجکاو بودم انور کجا رفته بی شک جنایتی دیگر در آن سوله ی دورتر در حال وقوع بود و ما نمی‌دانستیم ولی باید سر از کارشان درآورم. نیم ساعتی حیاط را گز کردم که سرتاس انور با شکم چاقش از دور پدیدار شد چبا اشاره به طرف ماشین متوجه شدم که باید برگردیم. اما تمام ذهنم دور و بر آن سوله پرسه میزد... ...💦🌧💦 ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانه‌ای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_چهل_و_چهارم 🎬 خیلی پست و رذل بودند می‌خوان هم
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 سوار ماشین شدیم، چون می‌خواستم غیرمستقیم از زیر زبان انور راجب اون جایی که رفته بود بکشم پس شروع کردم به صحبت کردن: وای استاد عجب فکر بکری کردند این یهودی‌های نابغه یعنی احسنت از آشغال و زباله توتون‌های دور ریختنی هم پول می‌سازند آن‌هم چه پولی... انور همانطور که با لبخند حرف مرا تأیید میکرد گفت: بله بله اینها طرح من نیست اما هرکس طرحش را داده فوق العاده باهوش بوده ولی بهت اطمینان میدهم در آینده اسم من هم جز همین طراحان نابغه درج خواهد شد. من: اونکه صدالبته با این چیزهایی که تا الآن ازتون دیدم من مطمئنم با خلاقیت شما با خلق موجودات توسط خدا برابری میکند. انور که از تعریف من سرذوقم آمده بود گفت: هانیه.... هانیه الکمال نمی‌دانی چه کاری کردم کاری کردم کارستان اون سوله که رفتم داخلش اول باری که راهش انداختم یک آزمایشگاه ساده بود اما الآن تبدیل شده به مجهزترین کارگاه تولید اکستازی که یک دانه ازاین کارگاه ها درآمدش برابر است با درآمد ده تا از اون کارخانه نوشابه و سیگار.... خدای من این شیطان مجسم چی چی می‌گفت اکستازی؟؟ یعنی اینا توکار مواد روانگردان هم هستند؟ من: عه استاد واقعا؟؟ یعنی فرمول اکستازی را شما دادین؟ آخه از کجا به فکرتان رسید؟ انور: چقدر ساده ای تو دختر مافیای مواد مخدر را در دنیا اسرائیل راهبری می‌کنه و موادمخدر را از افغانستان تولید و به اقصا نقاط دنیا صادر می‌کنیم و یک پول هنگفت به جیب میزنیم ومن تو این بحبوحه به فکر افتادم چرا با موادی که مصرفشان ساده تر و تولیدشان انبوه تر و کشندگی‌شان سریع تر است تجارت نکنیم؟ بنابراین اولین کارگاه اکستازی و فرمول آن را ما یعنی یهودیان اسراییل ساختیم و وارد دنیا کردیم، الانم رفتم فرمول یک روان گردان جدید را در قالب و شکلی دیگه به مهندسین اکستازی دادم و در اینجا زد زیر خنده وگفت: مثل اینکه اکستازی شناسایی شده و مردم هوشیار شدند و کمتر استفاده میکنند اما محصولی که من طرحش را دادم تا بیاد شناسایی بشه کلی درامد به جیب ما روانه کرده و کلی از مردم دنیا خصوصاً مسلمان‌های خاورمیانه را کشته.... بله... ما تا دنیا را به تسخیرخودمان درنیاوریم از پا نمی نشینیم. داشتم فکر میکردم درسته شما خیلی مارموزید اما نمیدانید همین الآن با یه ساعت مچی و ردیابه فسقلی، جایگاه این کارگاه های فساد شما لو رفته و به زودی نابود میشه اما نمیدونستم این لو رفتن به قیمت جان من وعلی تمام میشه... ...💦🌧💦 ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانه‌ای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_چهل_و_پنجم 🎬 سوار ماشین شدیم، چون می‌خواستم غ
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 دو هفته‌ای از اون موقعی که با انور رفتیم سمت کارخانه‌های تولید سیگار و... می‌گذرد و تو این مدت من با انور خیلی صمیمی تر شدم، انور به من اطمینان کامل پیدا کرده، وقتی تو حال خودش هست من را دانشجوی مستعدی میبینه که داره با تعلیمات انور راه کمال را طی می‌کنه و در آینده جانشینش می‌شود اما وقتی از حال خودش خارج می‌شود مثل بچه‌های کوچک انگشت شصتش را می‌مکد و مرا در قالب مادرش می‌بیند، امشب خیلی سر ذوق بود بنابراین من و علی یعنی هارون و هانیه را دعوت کرده و به گفته ی خودش می‌خواهد بهترین خوراک دنیا را بخوردمان دهد. علی خیلی خوشحال است نه به خاطر اینکه بعد از مدتها به مهمانی دعوت شده(تواین مدت کلی میهمانی به خاطر استنداپ های زیباش رفتیم) بلکه به خاطر اینکه برای اولین بار می‌خواد از نزدیک با این شیطان مجسم یعنی انور اونم در خانه ی خودش دیدار کند. علی: هانیه.... بدو بریم که خیلی دلم می‌خواد ببینم این ابلیسک کجا لونه کرده؟چی چی هم تدارک دیده ... جلوی خانه پیاده شدیم، علی کلی به خودش رسیده بود یک دست کت و شلوار خوش دوخت مشکی با کرواتی خط خطی و سیاه و سفید، با پیراهن سفید و صد البته یک کلاه کوچک یهودی هم زینت بخش فرق کله اش شده بود خخخخ به محض اینکه اولین زنگ را زدیم، در باز شد. علی آهسته طوری من بشنوم گفت: انگاری پشت در بود و انتظار ما را می‌کشید خخخ وقتی وارد شدیم علی را زیر نظر داشتم و می‌دیدم با دیدن گلها و درختچه‌ها و... دقیقاً حال من راشد زمانی که برای اولین بار به اینجا آمدم. من: سلام استاد... علی: سلام بر استاد بزرگ کالج تل اویو سلام بر دکتر حاذق و چیره دست عجب بهشت زیبایی برای خودتان ساخته اید استاد!!! کاش زودتر مرا هم با این فضا آشنا می‌کردید.... خوب میدونستم که علی تو حرف زدن خیلی چیره دسته و اونقدر حرف و تمجید و... میزنه که طرف به آسمان هفتم پرواز می‌کنه و به قول علی یکدفعه با کله میاد پایین خخخخ اما خداییش، تو زدن مخ و به دست آوردن اعتماد طرف برای خودش استادی هست هاااا... انور که از تعاریف علی در پوست خود نمی‌گنجید با علی دست داد وروبه من کردوگفت: هانیه چه شوهر خوش مشرب شیک پوش و زیبا و با درک و شعوری داری,کاش زودتر باهم اشنا شده بودیم و در همین حین اشاره کرد که بنشینیم و خودش هم نشست روی مبل و شروع کرد به نطق کردن، تو این مدت متوجه شدم که انور به خاطر کمبود محبتی که دارد عاشق دیده شدن و مورد تعریف قرار گرفتنه و این مورد رابه علی گفته بودم والحق که علی هم خوب از پسش برآمده بود. انور اشاره به میز کرد و گفت: طبق تعالیم اسلام هرکس میوه را قبل از شام میل کند سلامتش تضمین است، هانیه پاشو میوه تعارف کن تا بعدش بریم سراغ غذای لذیذی که بسیار مفید است. از آشپزخانه بوهای خوبی می‌آمد اما نمی‌دانستم چیست. ...💦🌧💦 ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانه‌ای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_چهل_و_ششم 🎬 دو هفته‌ای از اون موقعی که با انو
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 انور: طبق تعالیم اسلام، شام را باید سرشب خورد اینجوری سلامتی مهمان تن و بدنت است و اشاره کرد تا باهم بریم طرف آشپزخانه. وارد آشپزخانه شدیم، میز با سه تا کاسه و یک سینی پر از نان و یک بشقاب میوه خوری پرداز تکه های پیاز.... انور روبه علی: آقا هارون دستکش‌ها را بکن دستت و دیگ را از داخل فر بگذار روی میز. علی خم شد و دیگ راذبرداشت و گفت: وااای چه سنگینه مگه اندازه چند نفر غذا درست کردین؟ انور در حالی که می‌نشست اشاره به دیگ کرد و گفت: تو ایران به این میگن دیزی سنگی، ظرفش چون از سنگ هست سنگینه و گرنه غذاهای داخلش اندازه سه نفره یکی از لذیذترین و مقوی‌ترین و مفیدترین غذاهای دنیاست البته اگر تو دیگ سنگی پخته بشه موادمعدنی سنگ وارد آب‌گوشت میشه و فوق العاده مفیده و اگر داخل دیگ مسی پخته بشه آهن داخل آلیاژ مسی ظرف وارد آب‌گوشت میشه و غذا سرشار از، آهن مفید میشه و با این روش یعنی طبخ غذا داخل قابلمه مسی بدن مصرف کننده هیچ وقت دچار کمبود آهن نخواهد شد، اما با حیله‌ی ما یهودیا این دیز سنگی وداون قابلمه مسی از زندگی ایرانیا حذف شده و جاش را انواع و اقسام دیگ‌ها و قابلمه‌های تفلون و بعضاً چدن که البته چدن واقعی نیست و یک نوع تفلون با لایه‌ی ضخیم‌تر است و... گرفته که با هر بار پختن غذا داخل این قابلمه ها مواد سمی تفلون قاطی غذای طبخ شده میشه و کم کم به مرور زمان یه سرطان خوشگل از جان مصرف کننده درمیاد. علی لبخندی زد و باهمون شیوه‌ی استنداپش رو به انور گفت: ای شیطان خبیث اجازه میدی شروع کنیم؟ انور خنده‌ی بلندی کرد و گفت: صبر کن قبل از غذا‌ و بعد از غذا خصوصاً غذاهای چرب سفارش شده کمی نمک بخوریم. علی: احتمالاً اینهم از سفارشات اسلام است ای یهودی خبیث خخخخ، بد نبود مسلمان می‌شدی استاد... انور دوباره زد زیر خنده و گفت: همه می‌دانند ما یهودیا به خاطر سلامتی‌مان در انجام توصیه‌های اسلام که حقیقتا کاملترین برنامه سلامت است از مسلمانها مسلمان تریم، حالا بزارید یه چی جالب تر براتون بگم.... ...💦🌧💦 ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانه‌ای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_چهل_و_هفتم 🎬 انور: طبق تعالیم اسلام، شام را ب
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 انور اشاره کرد به من و گفت: اون نمک پاش را بیار. نمک پاش را آوردم کمی ریختم کف دستم تا قبل از غذا بخورم و در همین حین سؤال کردم: استاد چرا این نمک‌ها اینقدر دانه درشتند؟ مگر شما فن تولید نمک یددار را ندارید نمکی که باعث جلوگیری از خیلی بیماری‌ها مثل نرمی استخوان و کمبود ید و... میشه؟ انور که انگار لذت بخش‌ترین جوک دنیا را براش تعریف کرده‌ام خندید و گفت: ما فن تولید نمک یددار را نداریم؟؟ ما خودمان یکی از تولیدکنندگان بزرگ نمک یددار هستیم اما چیزی که بقیه نمی‌دانند الآن براتون میگم می‌دونید این نمک دانه درشتی که می‌بینید نمک دریا هست بدون هیچ افزودنی این نمک غذای اصلی کلیه است از خیلی بیماری‌ها جلوگیری میکند و اصلأ آنطور که ما جا انداختیم باعث فشارخون بالا نمی‌شود به شرطی که نمک دریا باشد اما اون نمک یدداری که در کشورهای درحال توسعه و اسلامی مصرف می‌شود با ترکیب نمک با عنصر ید یک سم سفید و شوری تولید می‌کنیم که بیماری‌های کلیوی فشارخون بالا انواع سرطان سینه در زنان و پروستات در مردان و خیلی از بیماری‌های دیگه محصول استفاده از همین نمک ید دار هستند ما تولیدکننده عمده نمک ید داریم که مصرف این نمک را در کشور خودمان ممنوع کردیم خخخخخ علی نگاهی به انور انداخت و گفت: عجب ناکس‌هایی هستیم هااا دیگه چه جنایتی کردید بفرمایید تا لااقل ما از آنها خبر داشته و به طرفشان نرویم انور در حالی که سر دیگ را برمی‌داشت و از رنگ و لعاب غذا تعریف می‌کرد که واقعاً تعریفی هم بود گفت: همه چیز هرچیز سالمی که در جوامع اسلامی وجود داشته ما به نوعی تبدیل به مواد مضرشان کردیم برای مثال همین روغن به جای روغن پرخاصیت کنجد و روغن گاو و گوسفند و زیتون و پسته کوهی... روغن پالم را در قالب روغن‌های گیاهی و آفتاب گردان به خورد ملت می‌دهیم آب آشامیدنی گوارا را با کلردار کردنش مضر کردیم و این یعنی حمله‌ی همه جانبه‌ی انواع سرطان‌ها به این کشورهای بیچاره و ناآگاه.... با این حرف‌های انور غذای خوش رنگ و لعابش نخورده به جانمان زهر شد اما نمی‌دانستم این یک چشمه از جنایات این رژیم منحوس است و در آینده چیزهای بیشتر و بی‌رحمانه‌تری میبینم. ...💦🌧💦 ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانه‌ای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_چهل_و_هشتم 🎬 انور اشاره کرد به من و گفت: اون
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 کم کم سال تحصیلی رو به پایان است و من پزشکی نصف و نیمه شده‌ام و علی شیعه‌شناسی حاذق هر دویمان زبان فارسی را یاد گرفته‌ایم و مشغول یادگیری زبان عبری هستیم. امروز قرار است دکتر انور پرده‌ای دیگر از جنایات صهیونیستها را بردارد و الآن من در آزمایشگاه بزرگ خانه‌اش مشغول بررسی تمام زوایای آن هستم آخه بعداز یکسال انور مرا مفتخر به ورود به آزمایشگاه اختصاصیش کرده است. و من هم مجهز به ساعت اهدایی خاصم اینجا روبه روی انور ایستادم. انور: بیا این طرف دختر... بیا ببینم تا به حال تعلیماتم مثمرثمر بودند و امیدی به پیشرفتت هست؟ نزدیک انور شدم دو ظرف بزرگ و شیاردار جلویش بود و در هر شیار یک نوع محصول ریخته بود. در ظرف اول یک شیار گندم، ذرت، سویا بود در ظرف دیگه بازهم همین محصولات منتها با رنگ و لعاب بهتر بود. انور: خوب حالا که خوب نگاه کردی بگو نظرت راجب این دو ظرف و مواد داخلش چی هست؟ من: خوب هر دو مواد یکی هست منتها این ظرف موادش کوچکتر و ریزتر و این یکی انگار مرغوب‌تر و درشت ترند. انور لبخندی زد و گفت: از همون اولش اشتباه کردی درسته اینها مثل همند و به نظر میاد یکی مواد خوب و اون یکی ضعیف‌تر باشد اما اینا ظاهراً مثل همند یعنی ما با دستکاری ژنتیکی مواد موادی با ظاهر زیبا و شکیل و درشت تر به دنیا عرضه می‌کنیم که فقط ظاهرشان شبیهه مواد اصلی است و خاصیتشان دقیقاً مقابل هم قرار دارد و اشاره کرد به ظرفی که گندم‌ها و ذرت و سویاهاش ریز بودند و گفت: این محصول بسیار مغذی و مقوی است یعنی همان که در طبیعت و دنیا، خدا آفریده اما این دومی همان است که ما یعنی، یهود آفریده‌اند ژنتیکشان را دستکاری کردیم با کشت این مواد دستکاری شده یا همان تراریخته حتی ژنتیک خاک هم تغییر می‌کند و حتی ژنتیک انسان‌های مصرف کننده هم تغییر می‌کند و کم کم با مصرف این مواد سلامت فرد به خطر میافتد هیچ سلامت نسل بعدی هم به خطر می‌افتد البته اگر نسل بعدیی وجود داشته باشد و بعد از این حرف خنده‌ی شیطانی سر داد. تمام وجودم از انور و دولت و کشورش متنفر شده بود آخه این‌ها انسان نبودند این‌ها حیواناتی در قالب انسان بودند و اعضای حزب شیطان که وظیفه اش از بین بردن حزب خدا بود..... باید اطلاعات بیشتری از انور درمی‌آورم تا در مقابل جهان رسوایشان کنم و مردم را از خطر این دیو سیرتان مطلع نمایم اما نمیدانستم دیری نمی پیماید مثل پروانه ای در چنگ عنکبوت در چنگالشان اسیر می‌شوم و اما اطمینان دارم که این خانه بنیانش سست است چون این حرف خداست که سست‌ترین خانه‌ها خانه‌ی عنکبوت است. ...💦🌧💦 ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانه‌ای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_چهل_و_نهم 🎬 کم کم سال تحصیلی رو به پایان است
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 وای خدای من امروز خیلی خوشحالم علی هم از خوشحالی روی پاش بند نیست و داره چمدان‌هامون را می‌بنده تا از این لانه‌ی عنکبوت و خانه‌ی شیطان برویم آخه دیگه با وضعیت من صلاح نیست اینجا بمونیم با آزمایشی که امروز دادم مطمئن شدم که باردارم و از طرفی بیم لو رفتن‌مان هم هست آخه علی تو این چند تا استنداپ آخریش مسلسل تمسخرش را رگباری روی خود اسرائیل و سربازای ترسوش که از زدن یک آمپول هم واهمه دارند گرفته استنداپ آخریش حاج قاسم را مثل شیری شرزه نشان داد و سربازهای اسراییلی را مثل انگل‌هایی که تو کثافات پناه میگیرند و پنهان می‌شوند درسته باعث خنده خیلی از این نخود مغزان اسرائیلی شد اما یک اخطار از جانب دولت اسراییل گرفته و این یعنی زنگ خطر..... در همین هنگام که به فکر رفتن و... بودم گوشیم زنگ خورد اووف دوباره انور هست دیگه از دیدن اسمش رو صفحه‌ی گوشیم هم حالم بهم میخوره ولی انور انگاری واقعاً خیلی به من اعتماد کرده جلوی من پرده از تمام اسرارش بر میداره، درسته اول من را به چشم مادرش می‌دید اما الآن من جای بنیامین کج و کوله‌اش را براش گرفتم و همیشه دخترم صدایم میکنه. اوووف دست بردار نیست. علی: وصلش کن ببین این پیرمرد جانی چی چی میگه اینم برای آخرین بار... دکمه اتصال را زدم و گوشی را گذاشتم روی بلندگو: سلام استاد.. انور: سلام دخترم کجایی؟ ببین یک کار فوری دارم باید باهم یک سر تا اورشلیم بریم کارای مهمی هست که باید باهم انجامش بدیم البته الآن فقط میریم وضعیت را بررسی کنیم و هفته‌ی دیگه کار اصلی را انجام می‌دیم قولت میدم بعد از انجام این کار کلی پول به جیبت میره و تا آخر عمر هر چی بخوری بازم تمام نمیشه و در اینجا دوباره خنده‌ای شیطانی کرد. رو کردم به علی و با اشاره گفتم: چکارکنم؟علی اشاره کرد قبول کن... برای آخرین بار..... نمیدونم به خاطر وضعیتم بود یا واقعاً خطری تهدیدم می‌کرد که احساس خوبی نداشتم اما من عهد کرده بودم باخدای خودم و حجت زنده اش باید تاجایی راه داره خدمت کنم. انور: تا یک ساعت دیگه با شوهرت بیا جلوی دانشگاه از اونجا با ماشین من میریم. ...💦🌧💦 ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانه‌ای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_پنجاهم 🎬 وای خدای من امروز خیلی خوشحالم علی ه
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 علی: هانیه، اختیار با خودته ما بار سفرمان را بستیم ما می‌توانیم تا یک ساعت دیگه با کمک مبارزین فلسطینی تل اویو را ترک کنیم و می‌توانی بروی و ببینی این ابلیس چه در آستین دارد و اما بدان همه جانبه پوششت میدهیم..... اما اگر نظر من را بخواهی نمی‌خواهم کوچکترین آسیبی به تو و فرزندمان برسد. از تصور موجود کوچکی در وجودم احساسی بس خوش و لطیف به من دست داد اما یک نیرویی به من می‌گفت برو... برو که تو کاری بزرگ انجام خواهی داد پس گفتم: نه علی... می‌روم، توکل به خدا میروم، فعلأ که اتفاقی نیافتاده و هنوز انور به من اعتماد دارد احتمالاً موضوع مهمی است احساسم به من میگه بایددد برم. علی: پس توکل بر خدا پاشو, یا علی.... جلوی دانشگاه سوار ماشین انور شدم و علی سریع با ماشین‌مان دور شد چون انور اشاره کرد من پشت رول نشستم و در کمال تعجب دیدم این‌بار یک ماشین از نیروهای امنیتی ما را اسکورت می‌کنن... برای اینکه علی را متوجه موضوع کنم، به انور گفتم: عه استاد این نیروها چرا می‌آیند مگه می‌خوایم چکار کنیم. می‌دانستم که صدا را از طریق میکروفن می‌شنوند. انور: اره برای محافظت از ما آخه من خاطره‌ی خوشی از اورشلیم ندارم و کاری که باید انجام دهیم طول می‌کشد پس یه ماشین نیروهای امنیتی لازم است. یعنی چکار می‌خواهند بکنند؟؟ می‌دانستم هر چه که بپرسم انور جوابی نمی‌دهد باید منتظر باشم... ...💦🌧💦 ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانه‌ای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_یکم 🎬 علی: هانیه، اختیار با خودته ما
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 بالاخره به اورشلیم رسیدیم، وقتی که از کنار مسجدالاقصی رد می‌شدیم انور اشاره به قدس کرد و گفت: میدانی که اینجا قبله اول مسلمانان هست و برای همین مسلمان‌های اورشلیم و تمام دنیا مدعی هستند این مکان متعلق به مسلمانان است اما برای ما یهودی‌ها ارزش بسیار زیادی دارد چون معبد سلیمان نبی هم اینجا بوده اهمیتش برای ما به خاطر این است که جادوی سیاه بزرگترین ابزار جادوگری که ما می‌توانیم با آن تمام دنیا را مسخر خودمان کنیم در جایی توسط سلیمان در این مکان پنهان شده است و ما تونل‌های بسیار زیادی در زیر قدس زدیم به دو منظور اول اینکه آن جادوی سیاه را بدست آوریم و دوم آنکه بعد از بدست آوردن جادوی سیاه با یک انفجار قدس را به هوا ببریم خخخخ و با این حرف دوباره خنده شیطانی کرد و به راهی اشاره کرد که به بیرون از شهر می‌رفت. یعنی مقصدش کجاست؟؟ داخل بیابان چه می‌خواهند؟ مسافتی از شهر دور شده بودیم که چراغ‌هایی به ما چشمک می‌زدند و نشان می‌دادند در دل بیابان خبرهایی است. بالاخره به مقصد رسیدیم از ماشین پیاده شدیم و وارد به اصطلاح ساختمان شدیم خدای من اینجا شبیهه یک بیمارستان صحرایی با امکاناتی مجهز بود آخه چرا؟؟ در دل بیابان؟ مخفیانه؟ مگر چه جنایتی می‌کنند؟! به اولین اتاق و دومین و سومین و.... سرزدیم, تعجبم بیشتر شد. ...💦🌧💦 ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانه‌ای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_دوم 🎬 بالاخره به اورشلیم رسیدیم، وقتی
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 داخل هر اتاق نزدیک بیست بچه بود از چهره‌هایشان می‌شد تشخیص داد که یک ملیت ندارند اما این‌همه بچه اینجا چکار می‌کنند؟؟ انور با این‌ها چه کار می‌تواند داشته باشد که دولت اسرائیل هم حمایتش می‌کند؟ نکند مثل داعشی‌ها این‌ها را می‌خواهند طبق آداب و رسوم خودشان بار بیاورند تا برای یهود صهیونیست سربازی نمایند..... نه نه اینطور نمی‌تواند باشد آخه چرا داخل بیمارستان نگه‌شان می‌دارند؟؟ بالآخره به اتاق آخری رسیدیم انور و چند پزشک دیگر در آن اتاق که بیست نفر کودک بستری بودند وارد شدند و در این اتاق توقف‌شان بیشتر شد انور اشاره به من کرد و با هم نزدیک تخت پسربچه‌ای پنج، شش ساله شدیم که اگر عمادم الآن اینجا بود بعد از گذشت دو سال دوری از او همسن همین پسر بچه بود. انور زد به پشت پسرک و رو به من گفت: نگاه کن چه پهلوانی‌ست این بچه‌ها از جای جای این کره خاکی را گرد هم آوردیم از افغانستان، یمن، عراق، فلسطین و... حالا قرار است خدمت ارزنده‌ای برای قوم برگزیده‌ی روی زمین یعنی یهود صهیون انجام دهند و برای ما حکم گنجینه‌ای پر از طلا را دارند و زد زیر خنده و رو به پرستار کنارمان گفت: به خورد و خوراک‌شان برسید و داروهایی را که برایشان تجویز کردم سر ساعت بدهیدشان باید بدنشان برای هفته‌ی آینده آمادگی کامل داشته باشد و در سلامت کامل باشد. خدای من این بچه‌ها مگر چه مرضی دارند که همه باید همزمان عمل شوند دوباره گیج و منگ بودم نمی‌دانستم هدف انور و این پرستارها چیست اما دیری نپایید که به هدف شوم این ابلیسان پی بردم و.. ...💦🌧💦 ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانه‌ای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_سوم 🎬 داخل هر اتاق نزدیک بیست بچه بود
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 انور حکم کرد که تمام پرستاران در یک اتاق عمل بزرگ جمع شدند و دختر بچه‌ای کوچک هم آوردند. اسحاق انور لباسش را عوض کرد و لباس اتاق عمل را پوشید و به من اشاره کرد تا دم دستش باشم و به پرستاران گفت تا خوب اعمال و حرکاتش را زیر نظر داشته باشند.... دقیقاً مثل کلاس تشریح داخل دانشگاه که استادمان جسد یک مرده نگون بخت را برایمان تشریح میکرد همچین حالتی بود دختربچه‌ی زیبا و معصوم را که تا آخرین لحظه با نگاه ترسانش همه‌مان را زیر نظر داشت. روی تخت خواباندند و بیهوشش کردند... خدای من.... نهههه...... حالا علت تمام کارهایشان را فهمیدم.... وای من.... آخر پست و رذل بودن تا کجا؟؟پول دوستی و شیطان پرستی تا چه حد؟؟خدااااا این کودکان بی‌گناه به چه گناهی باید قطعه قطعه شوند و هر عضو آن‌ها با قیمتی گزاف به هر جای دنیا برود..... آری اینان درصدد قاچاق اعضا... آن‌هم از این اطفال بی‌گناه بودند.... در دلم گفتم: خدایا چگونه این‌همه جنایت را می‌بینی و این‌جا را در چشم بهم زدنی کن فیکون نمی‌کنی؟!.... خداااا این ظلم تا کجا باید پیش برود تا حجتت را برسانی؟؟ و با خود زمزمه کردم,عجب صبری خدا دارد!!! انور برای اینکه طریقه‌ی درست و سالم درآوردن اعضای بدن این کودکان بیچاره را یاد این پرستاران آدم خوار بدهد کلاس گذاشته بود و دخترک زیبای اسیر هم قربانی این کلاس بود و اعضایش هم پولی بود که اسرائیل می‌بلعید. البته طبق گفته‌ی انور این یک تمرین بود و کار اصلی را هفته‌ی آینده انجام می‌دادند. دخترک که بی‌هوش شد و دست انور به چاقو رفت و شکم این کودک بی‌گناه را درید چشمانم سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمیدم.... ...💦🌧💦 ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانه‌ای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_چهارم 🎬 انور حکم کرد که تمام پرستاران
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 چشمانم را که باز کردم خودم را روی تخت همان بیمارستان کذایی دیدم با سرمی که به دستم وصل بود. تخت‌های اطرافم همان کودکان نگون بخت بودند که قرار بود اسرائیل با قطعه قطعه کردنشان تجارت کند و کار خودش را سکه نمایند. از آن پرستاران آدم خوار و انور خون آشام خبری نبود و بچه ها با نگاهی معصوم به من چشم دوخته بودند که دخترکی زیبا با موهای بلند و چشمانی عسلی از تختش پایین آمد و کنار تخت من ایستاد و با دستان کوچکش دست سردم را گرفت لبخندی زد و با لهجه‌ی شیرین عربی که به نظر می‌رسید از عرب‌های یمن باشد گفت: خاله حالت خوبه؟ چقدر تو خوشگلی درست مثل مامان من ... حرفش به اینجا که رسید بغض گلویش را قورت داد و ادامه داد: حیف که تو بمباران کشته شد خاله آب می‌خوای برات بیارم؟ تو حال خودم نبودم کل صورتم مملو از اشک شده بود یعنی این کودکان به چه گناهی بی‌خانمان شدند؟؟ به چه گناهی خانواده‌شان از هم پاشیده؟ به چه گناهی باید قربانی قوم دیو سیرت و شیطان پرست یهود بشوند؟ آخر خدااااا ظلم تاکی؟ ظلم تا چه حد؟؟خداااا چه باید بشود که نشده ؟؟ چه باید بکنند تا کاسه‌ی صبرت لبریز شود و اینجا را کن فیکون کنی؟؟؟ به خودم که آمدم دستان دخترک هنوز در دستم بود دستش را به لبم نزدیک کردم و گفتم: نه نمی‌خوام عزیزم خودت چقدر خوشگلی مثل فرشته‌ها میمونی اسمت چیه عزیز دلم؟؟ دخترک خنده‌ی ملیحی کرد که دلم را لرزاند و گفت: اسمم زهراست، خاله.... روی تخت نشستم و چسپاندمش به خودم موهای لطیفش را ناز و نوازش کردم و با خودم زمزمه کردم: قربان نامت شوم که تو هم از شیعیان مظلوم زهرایی..... به مادرم زهرا سلام الله علیها قسم به نام همان بانویی که مادر تمام شیعیان جهان است سوگند می‌خورم که تا توان دارم نگذارم مویی از سر هیچ کدامتان کم شود. در همین حین اسحاق انور با آن خیک گنده‌اش داخل شد لباس‌های عمل را از تنش درآورده بود و لباس‌های خودش را پوشیده بود. نزدیک من شد قلبم به تلاطم بود نمی‌دانستم این حالت مال تنفر شدیدم از انور و تمام یهودیان است یا از ترس و اضطراب.... نه من نمی‌ترسم من هرگز از این دیو سیرتان آدم نما نمی‌ترسم من از اینان متنفرم. زهرا کوچلو به محض دیدن انور به سمت تختش رفت انور رو به من کرد و گفت: .... ....💦🌧💦 ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانه‌ای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_پنجم 🎬 چشمانم را که باز کردم خودم را
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 انور: چطوری دخترم؟؟ چرا بهم نگفتی که بارداری؟ اول که بیهوش شدی فکر کردم از خون ترسیدی اما بعدش نبضت را گرفتم فهمیدم چه خبره.... مبارکه.... خودم برای نوه‌ی نازنینم اسم انتخاب میکنم.... اگه می‌فهمیدم هرگز تو را با خودم اینجا نمی‌آوردم آخه برای روحیه‌ی یک زن باردار دیدن و شنیدن این چیزا خوب نیست. اگر بهتری پاشو بریم نوه‌ی من باید پهلوانی بشود.... و خنده‌ای کرد و انگار تو عالم خودش نبود و ادامه داد: بنیامین.... اره اسمش را می‌ذارم بنیامین... وای بلا به دور ای پیرمرد شکم گنده‌ی یهودی من را که برای خودش مصادره کرد هیچ گویا بچه‌ام را از همین الان مال خودش می‌داند حیف که کارم گیر است باید تقیه کنم وگرنه با یکی از همین ابزارهای عمل شکم گنده‌اش را از هم پاره می‌کردم و این کمترین مجازات برای شیطانی خونخواراست. با احتیاط از تخت بلند شدم سرم دستم را کشیدم و گفتم: ممنون استاد خوبم چون خودم تازه متوجه شرایطم شده بودم نشد بهتون بگم انور که انگار چیزی یادش اومده بود گفت: تا من یه چیزایی را برای پرستاران میگم آروم آروم برو طرف ماشین پشت رول هم نمی‌خواد بنشینی خودم می‌شینم. با رفتن انور و دو تا پرستاری که باهاش آمده بودند خیالم راحت شد و ساعت مچی‌ام را که مجهز به ردیاب بود از دستم درآوردم و کنار تخت زهرا رفتم ساعت را گذاشتم توی دست کوچکش و مشتش را بستم و گفتم: زهرا این یه یادگاری از من پیشت باشه حواست باشه هیچ کدام از پرستارها و دکترها و حتی بچه ها این را نبینن یه جایی قائمش کن که هیچ کس نبینه و آرومتر گفتم: خیلی مهمه زهرا.... اگه دختر خوبی باشی و این ساعت را خوب نگهداری قولت میدم از اینجا نجاتت بدم. زهرا با لبخند زیبایی سرش را تکان داد و گفت باشه خاله آلان میزارمش زیر تشک تختم و هر وقت خواستم جایی برم با خودم می‌برمش یه عروسک را نشانم داد گفت: مال منه می‌زارم تو لباس عروسک.... از زیرکی زهرا قند تو دلم آب شد... حیف این بچه هاااا.... باید نجاتشان بدهم... نزدیک سیصد تا بچه‌ی بیگناه بود....باید نجاتشان دهیم.... بوسه‌ای از لپ زهرا گرفتم و به سمت در حرکت کردم و با بقیه‌ی بچه ها هم خداحافظی کردم... ...💦🌧💦 ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانه‌ای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_ششم 🎬 انور: چطوری دخترم؟؟ چرا بهم نگف
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 حالم خیلی بد بود نمی‌دانم به خاطر وضعیت خاصم بود یا اینکه حرف‌هایی که شنیده و صحنه‌هایی که دیده بودم علت این بد حالیم بود. به خانه که رسیدم خودم را انداختم روی مبل و زار زدم علی دست پاچه لیوان شربت عسل برام درست کرد تا بخورم اما میل به هیچی نداشتم. علی: سلما چرا این‌قدر ناراحتی؟؟ ببین بچه‌های مبارز فلسطینی برای شنیدن صداتون از میکروفن تا داخل اورشلیم دنبالتون بودند و صداتون را داشتند و وقتی که متوجه شدند ماشین اسکورت اسراییلی داخل اورشلیم توقف کرد و ماشین شما به کوره راهی خارج شهر رفت از ترس اینکه لو نروند تعقیب‌تان نکردند و دیگه صداتون را نداشتند اما سیستم ردیاب کار می‌کرد و الآنم داره محل مورد نظر را نشان میده ببینم تو ساعت را اونجا جا گذاشتی؟؟ اصلاً اونجا چه خبر بود؟ چرا گریه میکنی‌سلما؟؟ جون به لبم کردی بانو.... جان علی زبان بازکن.... عقده‌ی دلم ترکید و شروع کردم به گفتن از بچه‌های بی‌گناه از جنایتی که قرار بود اتفاق بیافتد از زهرا و صورت زیبا و دل مهربانش گفتم..... ناگاه علی مثل اسپند روی آتش از جا پرید یک دستش را به کمر زد و یه دستش هم روی سرش گذاشت و مشغول قدم زدن شد. خوب می‌دونستم وقتی علی خیلی ناراحته و می‌خواد تصمیم بزرگی بگیره این حالت میشه. علی: این کار دیگه عمق پستی و شیطان صفتی هست اینا دست ابلیس هم از پشت بستند‌ آخه چرا؟؟ وروکرد به من و گفت: سلما یه چیزی بخور و راحت بخواب من میرم تا بیرون باید کاری انجام بدهم سعی میکنم زود برگردم در خانه را به روی هیچ کس بازنکن گوشی موبایلت هم خاموش کن چون نمی‌خوام در نبود من انور خبیث زنگ بزنه و تو مجبور بشی جواب بدی باید خودم باشم ببینم چی به چیه.... روکردم به علی و گفتم: علی تو را خدا یه فکری به حال بچه‌ها کنید... علی برگشت طرفم یه بوسه به سرم زد وگفت: مطمئن باش سلما... اگه خدا بخواد و شده جان خودم را فدا کنم نمیذارم کوچکترین خراشی به بدن بچه ها بیافته توکار بزرگی کردی کشف این قتلگاه در وسط بیابان کار خیلی بزرگیه امیدوارم ما هم بتونیم یه خدمتی انجام بدیم. علی را از زیر قرآن رد کردم علی که رفت‌گوشیم را خاموش کردم به قرآن پناه بردم تا شاید هرم آتش درونم را با خواندن آیات نورانی قرآن التیام ببخشم. ...💦🌧💦 ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانه‌ای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفتم 🎬 حالم خیلی بد بود نمی‌دانم به خ
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 چشم که باز کردم خودم را سر سجاده دیدم انگار وقت نماز صبح بود بلند شدم وضو گرفتم و به نماز ایستادم. راز و نیاز با معبود نبودن علی را از یادم برد نذر کردم برای موفقیت علی و دوستانش ختم صلوات بردارم. همینطور که چادر نمازم را تا می‌کردم شروع به صلوات فرستادن کردم. صبح به ظهر رسید و ظهر به شب رسید و ختم صلوات من هم تمام شد و خبری از علی نشد که نشد خیلی نگران بودم چندبار می‌خواستم گوشی را روشن کنم و به علی زنگ بزنم اما هر بار تأکید علی مبنی بر روشن نکردن گوشی جلوی چشمام می‌آمد و منصرف میشدم.... خدایا چه کنم؟؟ چقدر زمان دیر می‌گذرد.... علی کجایی‌ای تمام وجودم؟ واقعاً خانه در نبود علی به قبرستانی متروک میماند علی وجودش سرزندگی و مهربانی و طراوت بود. ضعف شدید بربدنم مستولی شده بود,با خودم گفتم حالا من ناراحتم گناه این بچه درونم چیست؟ بلند شدم تا چیزی برای خوردن بیاورم که ناگاه با صدای زنگ خانه درجای خودم میخکوب شدم. این دیگه کیست؟ تو این دو سالی که تل اویو بودیم با احدالناسی حشر و نشر نداشتیم نه کسی ما را می‌شناخت و نه من کسی را می‌شناختم هرکس که پشت در بود انگار دست بردار نبود. رفتم سمت در هال و در را قفل کردم که از پشت پرده با دیدن صحنه ی روبه رویم برخودم لرزیدم.... ...💦🌧💦 ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانه‌ای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_هشتم 🎬 چشم که باز کردم خودم را سر سجا
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 یک مرد که از لباسش مشخص بود از نظامیان اسرائیلی است از دیوار خانه بالا آمد و در حیاط را باز کرد و چند نفر دیگه وارد شدند فوری خودم را به اتاق خواب رساندم و اسلحه‌ی کمری را که علی بهم داده بود تا برای مواقع اضطراری استفاده کنم زیر لباسم پنهان کردم که صدای در هال بلند شد. خودم را به در رساندم بازش کردم و طوری که انگار از خواب بیدار شدم با تعجب گفتم: ببخشید شما؟؟ مگه در حیاط باز بود؟ذشما به چه جراتی وارد خانه ی من شدید؟؟ یکی‌شان که به نظر می‌آمد بر بقیه ارجحیت دارد جلو آمد و گفت: ببخشید خانم هانیه الکمال؟ من: بله امرتان؟ نظامی: ما قصد جسارت نداشتیم اما دکتر انور امر کردند شما را پیش ایشان ببریم و تأکید کردند اگر در خانه را باز نکردید از نبود شما در خانه مطمئن شویم وگرنه ما قصد بدی نداشتیم. وقتی لحن کلام نظامیه را شنیدم کمی خیالم راحت شد اما احساس درونم خبر از خطری بزرگ و قریب الوقوع می‌داد. پس رو کردم به مرد نظامی و گفتم: شما بیرون بیاستید تا من آماده شوم و با شما بیایم. همه شان از خانه بیرون رفتند به سرعت گوشی را روشن کردم هرچه زنگ میزدم علی در دسترس نبود پس برایش پیغام گذاشتم و توضیح دادم چه شده و کجا رفته‌ام و برای اطمینان بیشتر هم روی کاغذی یادداشتی نوشتم و گذاشتم روی میز جلوی تلویزیون تا به محض آمدن ببیند. ساعتم را به زهرا داده بودم پس گردنبند را به گردنم بستم و یه چاقوی کوچولو اما تیز ضامن دار داخل جیب پیراهنم گذاشتم و اسلحه کمری را مسلح و آماده داخل جورابم پنهان کردم چون حسم بهم می‌گفت خطری تهدیدم میکند و از وضعیت خانه انور هم مطلع بودم یک ماده‌ی خمیری مانند نرمی را که علی قبلاً عملکردش را برایم شرح داده بود کف دستم پنهان کردم که هنگام ورود به خانه به قفل در ورودی خانه انور بزنم تا از بسته شدن کاملش جلوگیری کنم و اگر احیانا خطری تهدیدم کرد از باز بودن در خانه مطمئن باشم. زیر لب بسم الله گفتم و با خواندن آیت الکرسی سوار ماشین نظامیان شدم. جلوی خانه انور پیاده شدم یکی از نظامیان تا جلوی در بدرقه‌ام کرد و در همین حین با انور تلفنی صحبت می‌کرد و اصرار داشت که بمانند اما مثل اینکه انور مرخص‌شان کرده بود. خیلی آرام و معمولی لنگ در را گرفتم که انگار می‌خواهم از نظامیان خداحافظی کنم و خیلی نرم کف دستم را که ماده‌ی خمیر مانند بود روی قفل و سوراخ کلید در فشار دادم و عادی برگشتم و با سربازان اسرائیلی خداحافظی کردم در را پشت سرم بستم و کاملاً مطمئن شدم زبانه در جا نرفت. دوباره بسم الله ای گفتم و وارد خانه شدم. ...💦🌧💦 ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانه‌ای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_نهم 🎬 یک مرد که از لباسش مشخص بود از
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 انور داخل هال نبود چند دقیقه‌ای که گذشت صدای در هال که رو به حیاط بزرگ و آزمایشگاه مجهزش باز می‌شد آمد و سر تاس انور پدیدار شد. من: سلام استاد... انور: کجایی هانیه الکمال چرا گوشیت خاموشه و با لحنی که احساس کردم حاکی از متلک است ادامه داد: نمیگی این پدر پیرت برای تو و اون نوه‌های عزیزش دلتنگ میشه و در حینی که خنده جنون آمیزی می‌کرد اشاره به در حیاط کرد و گفت بیا بریم آزمایشگاه کار اصلی ما اونجاست.... از لحن کلامش متوجه شدم از چیزی عصبانی ست و خطر بیخ گوشم است با خودم فکر می‌کردم این چی چی می‌گفت نوه‌هایم؟؟؟ اما با طمانینه پشت سرش حرکت کردم و گفتم: یه کم خسته بودم گوشی را خاموش کرده بودم و خواب بودم. انور: پس اون شوهر دلقکت کجا بود؟؟ از این طرز حرف زدن انور جاخوردم و اصلأ تحمل نداشتم کسی به علی من توهین کند همینطور که وارد آزمایشگاه می‌شدم گفتم: وای استاد شوهر من ماهه راجب علی اینجور نگین.... وای من چی گفتم؟!! خدای من اشتباه کردم.... هارون نه علی .... ...💦🌧💦 ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانه‌ای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_شصتم 🎬 انور داخل هال نبود چند دقیقه‌ای که گذش
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 انور سریع برگشت طرفم انگار منتظر همچین آتویی از طرف من بود... پس درسته... اسمش علی هست در جلد هارون.... با تحکم اشاره کرد تا روی صندلی بنشینم و خودشم روی صندلی روبروم نشست و گفت: ببین هانیه الکمال قلابی که نمی‌دونم اسمت چی چی هست اگه ما یهودی‌ها دست تو جادوگری و ارتباط با اجنه داریم گویا شما که فکر می‌کنم مسلمان باشید جادوی قویتری دارید طوری من اسحاق انور این مغز متفکر اسرائیل را همون لحظه اول دیدار جادو کردید که اون لحظه هیچ خواسته‌ای نداشتم جز اینکه تو در کنارم باشی.... با هر حرف انور پشتم یخ می‌کرد پس هوییت ما لو رفته بود خدای من علی... نکنه علی را گرفتند... همینجور که تو افکار خودم غوطه ور بودم ناگهان با صدای فریاد انور به خود آمدم: ای دخترک بی شرم من تو را مثل دختر خودم می‌دانستم می‌خواستم تمام دنیا را به پات بریزم,چ یادته چندماه پیش یه ماده بهت تزریق کردم و گفتم بسیار مفیده برای بدنت؟ یاد اون روز افتادم درست می‌گفت دوماه پیش بود... آروم سرم را تکان دادم. انور ادامه داد: آرزوها برات داشتم چون می‌دانستم در سن باروری هستی دارویی بهت تزریق کردم که در زایمان اول صاحب حداقل شش بچه بشی بله یک شش قلوی ناز و ملوس من با دیدن نوه‌های رنگ و وارنگ خوشحال می‌شدم و تو هم با زیاد کردن جمعیت اسرائیل خدمتی ارزنده می‌کردی به این قوم برگزیده که یکی از اهداف بزرگش افزایش جمعیت با رشد بالا برای خودش و کاهش جمعیت برای مسلمانان بود.... اما تو اونی نبودی که من فکر می‌کردم.... من اشتباه می‌کردم اما حالا وقت برای جبران اشتباهم هست... می‌دانستم که از استرس رنگم مثل گچ سفید شده... انور فریاد زد: نترس دخترک مسلمان... نمی‌کشمت می‌خوام موش آزمایشگاهی خودم بشی و زجر کشت کنم... و دوباره خنده‌ای از سرجنون سرداد... ...💦🌧💦 ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانه‌ای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_شصت_و_یکم 🎬 انور سریع برگشت طرفم انگار منتظر
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 انور همینطور که به طرف قفسه‌های آزمایشگاه می‌رفت گفت: وقتی صبح بهم خبر دادند که بیمارستان صحرایی مورد حمله افراد ناشناسی قرار گرفته و تمام بچه‌ها یعنی گنجینه‌ی اسراییل را غارت کردند اصلاً فکر نمی‌کردم که کار تو باشه تا وقتی ساعت تو را همون که توی بی شرف داخلش ردیاب کار گذاشته بودی را با چشم خودم ندیدم باورم نشد که کار کار دختر من است و من مار در آستین پرورش دادم. با این حرف انور مطمئن شدم که بچه‌ها به سلامت نجات پیدا کردند لبخندی روی لبم نشست که با بطری آزمایشگاهی که انور به سمتم پرتاب کرد و به سرم برخورد کرد متوجه انور شدم. انور: اره بخند دخترک جاسوس بخند که نوبت خنده من هم میرسه و دوباره فریاد زد: من الاغ همون دفعه که تو اورشلیم اون پسرک عماد را از دستم درآوردن و اسیرم کردند و تو شدی زورو و نجاتم دادی باید بهت شک می‌کردم.... وای که من اسحاق انور با شصت سال سن از دخترکی عراقی رو دستم خوردم.... اما این راز را هیچ جا برملا نمی‌کنم و خودم میدانم و تو شیشه‌ی بسیار کوچکی را از یخچال آزمایشگاه در آورد و گفت: این را می‌بینی یک ویروس جهش یافته است که به شدت مسری هست قراره رو تو امتحانش کنم تا ببینم عوارض مخربش تا کجاها هست..... و خنده‌ی وحشتناکی کرد و ادامه داد نترس موش کوچلوی من الآن باهات کار دارم این ویروس را یک وقت دیگه روت امتحان میکنم... کل تنم خیس از عرق شده بود و زیر لبم زمزمه میکردم(یا صاحب الزمان ادرکنی و لاتهلکنی) انور از داخل یخچال آزمایشگاه دو تا حباب تزریقی بیرون آورد. اولی را بالا گرفت و گفت: این را می‌بینی تزریق یک بار از این ماده باعث عقیم شدن کامل فرد میشه و حباب دومی را بالا آورد و ادامه داد و اما اگر با این ماده مخلوط بشه باعث مرگ جنین نه ماهه هم میشه جنین چند روزه را طی چند ثانیه نابود می‌کند. خدای من این جانی می‌خواست اول حساب بچه یا بچه‌های من را برسد و بعد.... باید کاری کنم اما اگر کوچکترین حرکتی کنم انور را هوشیار می‌کنم و مطمئنا با اسلحه‌ی کمریش کارم را تمام می‌کند پس نمی‌توانم اسلحه‌ام را از جورابم در بیارم اما طبق شناختی که از انور داشتم اگر روی اعصابش راه می‌رفتم تمرکزش را از بین می‌بردم و اینجوری فلجش می‌کردم و نمی‌توانست هیچ کاری انجام دهد و حداقل برای خودم وقت می‌خریدم... شاید صدام را از میکروفن گردنبند می‌شنیدند شاید علی بیاد.... با به یاد آوردن علی اشک از چشمام سرازیر شد انور تا گریه‌ام را دید در حالی که ماده‌ی حباب اولی را داخل سرنگ می‌کشید گفت: چیه مارمولک ترسیدی؟ گریه میکنی؟؟ من با جسارتی در صدام گفتم: ترس؟؟!!اونم از ابلیس شکم گنده‌ای مثل تو؟؟ هی چی فکر کردی؟؟ من شیعه‌ی مولا علی علیه‌السلام هستم همون که در خیبر قلعه‌ی یهودی‌ها و صد البته اجداد تو را با دستان نیرومندش از جا کند و تو که هستی؟ تویی که سروسردار و مرادت شیطان است شما یک مشت غارتگر و ظالمید که حتی سرزمین‌تان غصبی است تو و امثال تو برای سلامتی‌تان احکام دین من را رعایت می‌کنید یعنی حتی از خود دین درست و حسابی ندارید شما یک قوم برگزیده خدا نیستید شما یک مشت انگل هستید که در کثافات خودتان می‌لولید قوم برگزیده من هستم,شوهرم علی است ,قوم برگزیده شیعیان مولا علی علیه السلام هستند که به زودی زود حجت زنده ی خدا امام دوازدهم ما همان که شما سعی به دستگیریش دارید می‌آید و ریشه‌ی شما را از جا خواهد کند و می‌شود آنچه که باید بشود و براستی زمین از آن صالحان است.... به خدا قسم به صدق حرفها و درستی کلام من اطمینان دارید اما چاره‌ای جز جنگ ندارید آخر شما حزب شیطانید و ما حزب الله.... درست حدس زدم انور با شنیدن رجز خوانی من خشکش زده بود حباب دوم دست نخورده بود و سرنگ حاوی مواد حباب اول در دستان لرزان انور بود. ناگهان انور مثل گراز وحشی به سمتم حمله ور شد.... ...💦🌧💦 ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🔰 آقای پزشکیان تله گذاشته‌اند، به باکو نروید! 👤 🔸۱- قرار است بیست و نهمین اجلاس تغییرات اقلیمی سازمان ملل با عنوان «‌کاپ ۲۹» از ۲۱ آبان تا ۲ آذر ماه در باکو، پایتخت جمهوری آذربایجان برپا شود. اجلاسی که همه ساله در چارچوب یکی از کنوانسیون‌های سازمان ملل برگزار می‌شود و مقصود و هدف و کارویژه‌ای که برای آن تعریف شده است «‌مقابله با انتشار گازهای گلخانه‌ای» است. برخی از خبرها حکایت از آن دارند که قرار است آقای دکتر پزشکیان، رئیس‌جمهور محترم کشورمان در رأس هیئتی در این اجلاس شرکت کنند! اگر این خبر که غربگرایان داخلی به شدت روی آن اصرار می‌ورزند، صحت داشته باشد، جناب پزشکیان به دام و تله خطرناکی پای نهاده و خسارت‌های سنگینی را به جمهوری اسلامی ایران و شخصیت خود تحمیل خواهند کرد! خطرها و خسارت‌های حضور رئیس‌جمهور کشورمان - و یا هر هیئت دیگری از ایران- در اجلاس یاد شده از چند سوی قابل ارزیابی است. بخوانید! 🔸۲- نگاهی به جنایات وحشیانه رژیم صهیونیستی بیندازید! قتل عام بیش از ۴۵ هزار انسان بی‌گناه. ریختن هزاران تن بمب بر سر مردم مظلوم غزه و لبنان. موشک‌باران هر نقطه‌ای که رنگ و بوی حیات دارد. بمباران بیمارستان‌ها، مدارس، چادرهای محل اسکان آوارگان و‌... حتماً می‌پرسید حضور آقای پزشکیان در اجلاس باکو چه ربطی به جنایات وحشیانه رژیم صهیونیستی دارد؟! پاسخ آن است که «‌اسحاق هرتزوک‌» رئیس‌جمهور رژیم جعلی و جنایتکار اسرائيل هم به این اجلاس دعوت شده و در آن شرکت خواهد کرد! آیا برای شخصیت برجسته‌ای نظیر رئیس‌جمهور کشورمان با آن مواضع انقلابی و انسان‌دوستانه علیه رژیم کودک‌کش صهیونیستی حضور در این اجلاس پشت پا زدن به خون‌های به ناحق ریخته مظلومان، نادیده گرفتن شخصیت ضد‌صهیونیستی ایشان و برباد دادن حیثیت جمهوری اسلامی ایران به عنوان پرچمدار سرافراز مبارزه با صهیونیست‌های جنایتکار نیست؟! البته که هست و ساحت دکتر پزشکیان از این اقدام ناشایسته دور بوده و خواهد بود. 🔸۳- جمهوری آذربایجان نیز به عنوان یک کشور مسلمان حق نداشته و ندارد از رئیس‌جمهور رژیم وحشی و جعلی اسرائیل برای حضور در اجلاس باکو دعوت کند. دعوت از این جرثومه فساد و تباهی خیانت آشکار به اسلام و ملت‌های مسلمان و خون‌های به‌ناحق ریخته مظلومان است. انتظار از رئیس‌جمهور کشورمان آن است که نه فقط از حضور در اجلاس خودداری کنند که به یقین چنین خواهند کرد بلکه باید دولت باکو را به شدت مورد اعتراض قرار بدهند. ضمن آن که دولت باکو به ارسال سوخت و کالا برای رژیم صهیونیستی در جریان جنگ اخیر نیز متهم است. 🔸۴- سال گذشته اجلاس یاد شده (کاپ ۲۸) در امارات برپا شده بود و در حالی که خبری از حضور هیئت رژیم صهیونیستی در میان نبود، شهید رئیسی به علت انتقاد نسبت به توافقنامه مورد اشاره از حضور در اجلاس خودداری کرد و آقای محرابیان، وزیر نیروی دولت سیزدهم را به دوبی فرستاد ولی هنگامی که معلوم شد هیئتی از رژیم صهیونیستی نیز به اجلاس دعوت شده است، آقای محرابیان در اقدامی خدا‌پسندانه و انقلابی و برخاسته از احترام به خون شهدای فلسطینی و نفی موجودیت کثیف رژیم صهیونیستی، از حضور در اجلاس خود‌داری کرد و به کشور بازگشت و مورد تشویق و قدردانی شهید رئیسی قرار گرفت. با شرحی که گذشت، بدیهی است که نه جناب پزشکیان و نه هیچ هیئتی از ایران اسلامی نباید در اجلاس باکو شرکت کنند و بی‌تردید شرکت نخواهند کرد‌... گفتنی است‌، اصرار برخی از سیاسیون غربگرا برای شرکت رئیس‌جمهور محترم کشورمان در اجلاس باکو‌، ماجرای پلشت دیگری است که در فرصتی دیگر به آن خواهیم پرداخت. و اما، توافق پاریس که اجلاس باکو در بستر آن انجام می‌پذیرد نیز برای کشورمان با خسارت‌های فراوانی همراه است که دلیل روشن دیگری بر ضرورت عدم حضور آقای پزشکیان در اجلاس یاد شده است. بخوانید! 🔻 ... ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 ‍ ‍ ‍ #رمان_بانوی_پاک_من😌 #قسمت_سوم تو هواپیما فقط فکرم درگیر زندگی جدیدم بود.
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 ‍ ‍ ‍ 😌 مادربزرگ رو کرد به من وگفت:خیلی خوشحالم که اینجایی کارن جان.خیلی منتظرت بودم و ذوق داشتم تنها نوه دختریم رو بعد ۲۹سال از نزدیک ببینم.همه اتاقم پر شده از عکسای بچگیت.فکر نمیکردم انقدر آقا و با وقارشده باشی.مطمئن باش پدربزرگت از دیدنت خیلی خوشحال میشه درست مثل من. بعدش هم خندید.من که اینطور حرف زدن رو بلد نبودم تنها به لبخندی اکتفا کردم.کاش زودتر این بابابزرگه بیاد مابریم استراحت کنیم بابا خسته شدم تو این دود و دم تهران. بالاخره خان سالار تشریفشون رو آوردن و همگی برای ادای احترام بلندشدیم. مردی حدودا۷۰ساله با موهای جوگندمی و کت شلوار رسمی‌،عصا به دست طرفمون اومد. اول مامان رو درآغوش گرفت و گفت:خوش اومدی دخترم.خیلی وقته منتظرتم. مامان هم لبخندی زد وگفت:ممنون آقاجون.دلم براتون تنگ شده بود. پس بگو..این بی احساسی رو از مادرم به ارث بردم.اونوقت میگه چرا انقدر خشک رفتار میکنی.از شدت هیجان تو بغل باباش داره سکته میکنه هه‌. خان سالار سمت من اومد و اول نگاهی به قدوبالام انداخت. سلامی کردم و دستمو دراز کردم . لبخند کوچکی کنج لبش شکل گرفت. _کارن کوچولو بالاخره اومدی. جلو اومد و بغلم کرد‌.اه متنفرم ازاین احوال پرسیای ایرانیا.چه مدلشه آخه فرت و فرت همو بغل میکنن بعدشم ماچ و بوس راه میندازن؟ یکم که بغلم کرد،عقب رفت وگفت:آقایی شدی برای خودت‌‌. _مرسی دستشو گذاشت رو لبم و گفت:هیش..از امروز کلمات خارجی به دهنت نمیاد تو این خونه متوجهی؟ زیر بار حرف زور رفتن برام مشکل بود برای همین گفتم:سعی میکنم‌. وقتی کنارم نشست حس خوبی نداشتم.به همه از بالا نگاه میکرد و فکر میکرد تو هرچیزی میتونه دخالت کنه.امامن اومدم اینجا تااین فکر مزخرفو ازسرش بیرون کنه. بعد صحبتای عادی و تعارفات اجازه دادن بریم استراحت کنیم.اتاق من طبقه بالا بود برای همین کولمو برداشتم و با تشکر از پله ها بالا رفتم.جمعشون خشک و جدی بود و منم ازاین جمعا بیزار بودم. اتاق جمع و جوری بهم داده بودن که نصف اتاق خودمم نمیشد.یک تخت یک نفره یورمه ای با کمد و آینه دراور و یه قالیچه گرد وسط اتاق‌. کولمو انداختم کناری و رو تخت ولو شدم.دکمه های اول پیراهنمو باز کردم و دستامو زیر سرم گذاشتم. من امکان نداره اینجا زندگی کنم.از خونه ای که همه چیزش قانون داره بدم میاد.من به راحتی و ازاد بودن عادت کردم و هرگز این عادت رو ترک نمیکردم.باید با مامان حرف بزنم که بریم یک جای دیگه پیدا کنیم. اینطوری اگه اینجابمونیم ساعتای ورود و خروجمو با بابابزرگ باید هماهنگ کنم. ... قبلی بعدی ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 ‍ #رمان_بانوی_پاک_من #قسمت_هفتم صبح با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدارشدم و طبق
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 ‍ "لیدا" از وقتی خبر اومدن عمه رو شنیده بودم حسابی ذوق داشتم ببینمشون.مخصوصا اون پسرعمه مرموز و پنهانی رو.صبح زودتر ازهمه بیدارشدم و یک دوش سرسری گرفتم.رفتم تو اتاقم و از کمدم یک شلوار جین آبی با تی شرت سورمه ای جذب برداشتم.لباسا رو پوشیدم و جلو آینه موهامو شونه زدم و سفت بالا سرم بستم.یک رژ لب و ریمل و خط چشمم شد آرایشم.مانتو سفید کوتاهمو برداشتم با شال نخی آبی رنگم.به تیپم تو آینه نگاه کردم و زیرلب گفتم:کاش پسرعمه لیاقت اینهمه تیپ زدنمو داشته باشه. بعد هم با چشمکی از اتاقم زدم بیرون.زهرا نمیومد کلاس داشت.اصلا این دختر ازآدم به دور بود.عطا هم قرار بود بعد مدرسش بیاد خونه مادرجون. من و بابا و مامان سوار ماشین شدیم.بابا که تو پوست خودش نمیگنجید.خب حق داشت خواهرشو بعد۳۰سال میخواست ببینه.اونم تکدانه خواهرشو.مامانم کلی تیپ زده بود تا جلو خواهر شوهرش کم نیاره. بالاخره رسیدیم به عمارت آقاجون. زنگ درو زدیم حشمت آقا باز کرد.بابا ماشینو برد تو‌حیاط و ما هم رفتیم تو.مادرجون و آقاجون به استقبالمون اومدن.سعی کردم خانم و سنگین باشم و خیلی مشتاق به نظر نیام. عمه شیرینم دیدم.خیلی شکسته شده بود ازاونی که تو عکساش دیده بودم پیرتر به نظر میرسید اما درنهایت شکست،بسیار زیبا بود و چهره اش به دل هر بیننده ای مینشست. اومد جلو و باهام روبوسی کرد منم باخوشرویی باهاش احوال پرسی کردم. _ماشالله بزرگ شدی محدثه جان. باحرص دندونامو بهم فشردم. _عمه جون اسم من لیداست.لطفا محدثه صدام نکنین. ابرویی بالا انداخت و حرفی نزد.همگی نشستیم اما خبری از پسرعمه ما نشد.دوست داشتم زودترببینمش. مشغول صحبت شدیم که بابا با یک پسر جوون و فوق العاده جذاب درحالی که بابا دستش دور شونه پسر بود به جمعمون اضافه شدن. —کارن جانو آوردم. کارن؟!چه اسم قشنگی داره.مثل خودش.هرکسی که میدیدش محو زیباییش میشد.خداوکیلی هیچی کم نداشت.خوش قیافه و خوش تیپ بود.درست مثل مادرش. همه بلندشدیم برای احوال پرسی دوباره. بابا منو به کارن معرفی کرد. _کارن جان اینم دختر بزرگم،لیدا. دستمو بردم جلو اما کارن با بی میلی دستمو فشرد و خیلی سرد گفت:خوشبختم. اه اه چه بدعنق چرا انقدر خشک و مغروره؟ نشست کنار اقاجون و پا روی پا انداخت. دوست نداشتم نگاهش کنم اما ناخودآگاه نگاهم سمتش کشیده شد. آنالیزش کردم یک تی شرت مشکی و شلوار ورزشی مشکی.حسابی به تیپ ورزشکاریش میومد. دیدم توجهی بهم نداره،سریع رومو برگردوندم و دیگه نگاهش نکردم.فکر کرده کیه پسره خودخواه!؟ موقع ناهار بود و من کمک کردم تا میزو بچینن.مثل همیشه پدربزرگ در راس میز نشست و بقیه دور میز. با لبخند آقاجون شروع کردیم به غذاخوردن. حواسم شیش دنگ پیش کارن بود خیلی باکلاس غذامیخورد.خب معلومه مال تربیت تو خارجه.نصف بشقابو بیشتر نخورد و کنار کشید. دور لبشو با دستمال پاک کرد وگفت:ممنون خانوم جون خیلی خوشمزه بود.بااجازتون برم استراحت کنم. از سرمیز که بلندشد صدای افتادن قاشق و چنگال آقاجون اومد. مادرجون دست گذاشت رو دست آقاجون و گفت:سالار اون نمیدونه کسی جزشما اول اجازه نداره از سر میز بلندشه خودتو اذیت نکن. اخم پدربزرگ به لبخند تبدیل شد.مادرجون همیشه میتونست شوهرشو چجوری آروم کنه. بامــــاهمـــراه باشــید🌹 قبلی بعدی ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─