eitaa logo
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
621 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
319 ویدیو
11 فایل
مرکز تولید،توزیع و ترویج کتاب و محصولات جبهه فرهنگی و انقلاب اسلامی در استان خوزستان 🚩پادادشهر خ۱۷غربی پ۱۳۶ حسینیه هنر ارتباط با ادمین: @ammar_khz02
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹️بین جمعیت روی زمین داغ نشسته بود. وقتی صحبت را با یک جوان شروع کردم که چطور به اینجا رسیدید حرف جوان را برید تا از شرایط گلایه نکند. سریع گفت : همه چی خوبه. مشکل از خودمونه که ویزا نگرفتیم و اینجا موندیم. صحبت را با خودش ادامه دادم. تا حالا بین زائران پاکستانی کسی را دیدید که هزینه سفر کربلا را به سختی جور کند؟ دستش را روی سینه اش زد و گفت: خودم. موتورم رو فروختم و اومدم زیارت حسین، دیگه هزینه ای نداشتم تا ویزا بگیرم. 🔹️شرایط خیلی سخت است. هوا گرم، ازدحام جمعیت. از بلندگوها مدام کسی حرف میزند تا زائران را آرام کند. آقا محمد عمران صحنه ای یا اتفاقی از نزدیک شدن ملت ها یا مسلمانان به خاطر امام حسین دیدید؟ بغض گلویش را گرفت. اشک در چشمانش حلقه زد. با صدای لرزانش جوابم را داد: من خودم از اهل سنتم. از بچگی مادرم برای حسین روضه میخوند،منم محبت اهل بیت رو از بچگی با خودم دارم. این اولین باره میخوام برم کربلا. ✍️ مصطفی شالباف 🆔 @resanebidari_ir 🆔 @ammarkhz
48.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زیر خیمه‌اش همه یک خانواده‌ایم... 💠از راه دوری آمده‌اند و راه طولانی در پیش دارند. حداقل یک هفته از پاکستان به ایران در مسیر بوده اند و حالا منتظر هستند تا از مرز ایران به سمت عراق خارج شوند. از هر کدامشان درمورد ایران و سختی‌های راه می‌پرسیم فقط یک‌جواب می‌شنویم. با لهجه شیرین فارسی دست و پا شکسته می‌گویند:《 به عشگِ مولا حسین، ایران برای ما عزیز... ما گَدرِ ایران می‌دانیم. ایران ایمام خامنا‌ای دارد...》 ✍️ فرانک صف‌آرا 🆔 @resanebidari_ir 🆔 @ammarkhz
7.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قافله زائرین 🔹️زن و شوهر چهره‌های شکسته و به شدت آفتاب سوخته‌ای دارند. به نظر می آید ۵۰ سال را رد کرده باشند اما ۳۰ و چند ساله هستند. سه بچه به همراه دارند. یک پسر تقریبا ۱۰ ساله و دو دختر ۲ ساله که دوقلو هستند. لباس های ساده و کهنه‌ای به تن دارند. فقر و تنگدستی شان مشخص است. به کمک خانم موسوی که طلبه پاکستانی جامعة المصطفی است  چند جمله‌ای با آنها صحبت می‌کنم. بار پنجم است که اربعین می‌آیند و معمولاً ۱۰، ۱۱ روز در راه هستند تا به عراق برسند. _در طول این سالها که به کربلا می‌آمدید چه مشکلاتی داشتید؟ +مشکلی نبوده خوب بوده. _بدون مشکل که نمی شود بالأخره این همه راه می‌آیید. +هر سفری سختی دارد مسیر ما هم طولانی است اما برای امام حسین است اشکالی ندارد. _کارتان چیست؟ خرج سفر را چگونه تهیه می کنید؟ +ما شیر گاو می دوشیم و آن را می فروشیم. کم کم پولمان را پس انداز می کنیم برای کربلا. در ذهنم از این کارشان لجم می گیرد می گویم آخر آدم عاقل بهتر نیست پولت را خرج این بچه های زبان بسته کنی؟ لباس مرتب تری برایشان بگیری. غذای درست و درمانی بهشان بدهی؟ سوالم را با صدای بلند تکرار می کنم البته آن عبارت آدم عاقل را حذف می کنم. خیلی مختصر جواب می دهدند: نه! امام حسین(ع) از همه چیز مهمتر است. ✍️ زینب حزباوی 🆔 @resanebidari_ir 🆔 @ammarkhz
روز وصال 🔹️حسین داد و فاطمه، اسمشان همانقدر جذاب بود که دیدنشان کنار هم. روی گاری میبردنشان که طعنه به قالیچه سلیمانی میزد. عاشق و معشوقی که عشقشان از آن قدیمی هاست. حسابی عشق را بلد بودند و راه و رسمش را میدانستند. یعقوب وار در هجر یوسفی چشمشان کم سو شده بود. اسم حسین می آمد، حرف نمیزدند، فقط اشکشان جاری میشد. حالا حسین داد در ۹۰ سالگی و فاطمه در ۸۲ سالگی دارند با تمام سختی ها به وصل یارشان میرسند. پسر ارشدشان میگفت: از وقتی که یادمه پدر و مادرم دلشون میخواست کربلا رو ببینن. یا راه ها نا امن بود، یا مجوز نداشتند، یا هزینه جور نمیشد. خودم ۵ میلیون در ایران جور کردم و برادرم و خواهرهایم ۱۰ میلیون از افغانستان فرستادند. دلم میخواهد یک ذره مانند حسین داد و فاطمه عاشق باشم. خنده ی شیرین و مادرانه فاطمه هیچ وقت از یادم نمیرود وقتی بهش گفتم: مادرجون، دعامون کن. ✍️ مصطفی شالباف 🆔 @resanebidari_ir 🆔 @ammarkhz
🔹️ _قدم، قدم با یه علم ان‌شاء‌الله اربعین میایم سمت حرم... _ تزرونی اعاهدکم، تروحونی شفیعلکم... مداحی‌ها چند قدم به چند قدم عوض می‌شوند و شور لبیک‌های یا حسین بین جوان‌ها بلند می‌شود. می‌‌خواهیم برویم موکب افغانستانی‌های مقیم استان مرکزی. گرم ازمان پذیرایی می‌کنند و خوشامد می‌گویند. وارد موکب جمع و جورشان می‌شویم و با کادرشان صحبت می‌کنیم. از خانم جوان خواهش می‌کنم از موکب خارج شویم و در یک جای کم سر و صدا مصاحبه را شروع کنیم. می‌گوید اجدادش به خاطر اعتقاداتشان و زندگی در یک‌کشور شیعه، کشورشان را ترک می‌کنند و ساکن ایران می‌شود. می‌گوید ایران زادگاه من است و من ایران و افغانستان را وطن خودم می‌دانم. از خاطراتش در سال‌های موکب‌داری می‌پرسم. می‌گوید:《 ما افغانستانی‌ها اوضاع مالی خوبی نداریم. هزینه‌های موکب همه مردمی هستند. آقایی با خانواده آمدند موکب و شبانه‌روزی همه کار‌های موکب، آشپزی و پذیرایی را انجام دادند. بعد از چند روز خستگی خداحافظی کردند و رفتند. بچه‌ها تعریف کردند این آقا گفته من چیزی ندارم برای اباعبدالله خرج کنم. همه داراییم خودمو زن و بچه‌م هستن که اوردمشون این‌جا نوکر زوار امام حسین بشن...》 ✍️فرانک صف‌آرا 🆔 @resanebidari_ir 🆔 @ammarkhz
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
🔹️روی ویلچر به قدم زوار خیره بود. دلشوره جاماندن از آرامش چهره‌اش کم نمی‌کرد. در نوجوانی‌، جنگ او را مجبور به ترک وطن کرد. اما تقدیرش اینگونه بود که حضورش در ایران با جنگ تحمیلی مقارن باشد. ماندن را ترجیح داد و بیست و هشت سال در قم زندگی کرد. وقتی جنگ تمام و راه کربلا باز شد، برای اولین بار، به زیارت امام حسین(ع) مشرف شد. می‌گفت آن زمان پول ایران خیلی ارزش داشت. همه برای یک هزار خمینی جان می‌دادند. بعد از سال‌ها به کابل برگشت اما هنوز آشوب کشورش را رها نمیکرد. می‌گفت آن ایام انتحاری‌ها شروع شد. دوره‌ای که نمی‌دانستی انفجار بعدی قرار است کنار تو باشد یا چند متر آن‌طرف‌تر. چه کسی می‌توانست بگوید شب حتما به خانه برمی‌گردم؟ با آمدن طالبان، باز هم زندگی سخت تر شد. سختِ این آدم با سخت ما خیلی متفاوت است. می‌گفت دخترانمان حق حضور در مکتب را ندارند و در هیچ کجا اثری از زنان و دختران دیده نمی‌شود. زمین کشاورزان را غصب می‌کنند و حیواناتشان را می‌گیرند. اصلاً همین که شیعه بودیم اوضاع را برای ما وخیم تر میکرد. طالبان اندک تحملی که مهر وطن برای او باقی گذاشته بود را گرفت و برای همیشه میهن را ترک کرد. یک سالی می‌شود که برای زندگی بهتر با خانواده به تهران مهاجرت کرده‌اند اما زندگی در ایران مثل گذشته ساده نیست. دستمزد کارشان غروب به کدام شماره حساب واریز شود؟ بدون کارت بانکی حتی نان هم نمیشود خرید. حالا بدون مدارک شناسایی، برای دومین بار می‌خواست به کربلا برود و به هر قیمتی خودش را به موج زوّار برساند. اضطراب داشت که نتواند بدون پاسپورت از مرز عبور کند. با امید و حسرت به عبور زائران نگاه می‌کرد. انتحاری دیده بود.جنگ دیده بود. مرگ دیده بود. خون دیده بود. در وطن خویش غریب بود اما کربلا نرفتن را مصیبت می‌دانست. رنج جاماندن برایش عظیم‌تر از همه‌ی این‌ها بود. ✍️ سجاد ترک 🆔 @resanebidari_ir 🆔 @ammarkhz
۲۸ سالش بود و اصالتا افغانستانی‌. چشم‌های زیبا و مشکی داشت. سال گذشته به دنبال شغل با همسرش به پاکستان سفر کرده است اما در بمب گزاری نماز جمعه پاکستان، شوهرش را به شهادت رسانده‌اند. چون خودش بیوه شده دیگر نمی‌تواند به افغانستان برگردد و با پنج فرزند کوچک در پاکستان مانده. می‌گوید پسر کوچکم مشکل حرکتی دارد و راه نمی‌رود. هرچه پول داشتم جمع کردم تا اربعین بیایم و شفای پسرم را از مولا حسین بگیرم. می‌گوید: شوهرم قاسم سلیمانی را دوست داشت و حالا ما عکس حاج قاسم را با خودمان آورده‌ایم. ✍️ فرانک صف‌آرا 🆔 @resanebidari_ir 🆔 @ammarkhz
14.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قافله زائرین/۲ 🔹️هوا گرمِ گرم است. محوطه پایانه چذابه مدام از جمعیت زائرین پاکستانی پروخالی می‌شود. پسرجوان همراه با مادرو دوخواهرش درصف انتظار رد شدن از گیت هستند. ماننداغلب پاکستانی‌هایی که این مدت دیدیم سر و وضع ساده‌ای دارند. پسر با مادر شوخی و خوش و بش می‌کند. مادر روی ویلچر نشسته،حجم زیادی کیف وچمدان روی پایش گذاشته‌اند، طوری‌که از روبرو چهره‌اش مشخص نیست. پاکستانی‌ها سفرشان طولانی است واسبابشان از یک کوله‌پشتی که مابرای اربعین می‌بریم بیشتر است. 🔸️می‌پرسم بار چندم است می‌آیید؟ پسرمی‌گوید: باردوم. مادر حرفش را قطع می‌کند: نه بارسوم! می‌پرسم بالاخره بار دوم است یا سوم؟ مادر می‌گوید: پارسال هم آمدیم ده روز درشلمچه ماندیم اما سالارِقافله‌مان(چیزی شبیه مدیرکاروان) ویزا به ما نرساند.پول‌ها را گرفت و دیگر خبری ازاو نشد. سالار قافله! نمی‌دانم چرا از این عبارت غمی در وجودم می‌آید. شاید چون این کلمات را بیشتردر روضه‌ها شنیدیم. قافله سالار ستـم که مـرا می‌بری از سر نعش پدرم به کجا می پ‌بری؟ تند، ای قافله سالار، مران محمل را که به دنبال تو، وامانده کسی می‌آید 🔹️مادر با بغض و اشک می‌گوید:کربلا را ندیدیم و برگشتیم پاکستان. اما امام حسین را زیارت کردیم حتما صدای ما را شنیده. _یعنی شما پارسال آمدید و سه هفته توی مسیر بودیدو معطل شدیدو آخر به اربعین نرسیدید و باز هم امسال آمدید؟! چرا؟ کرامتی از امام حسین(ع) دیده‌اید؟ +بله هر غذایی که می‌خوریم کرامت امام حسین است هر نعمتی که داریم از امام حسین است. ✍️ زینب حزباوی 🆔 @resanebidari_ir 🆔 @ammarkhz
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
از مزار شریف تا حما کنار موکب بچه های افغانستان بین جمعیت میچرخیدم بلکه کسی را برای صحبت پیدا کنم. چشمم خورد به مرد میانسال و جا افتاده ای که گوشه موکب بود. وقتی کارم را توضیح دادم با لبخندی پذیرفت که چند دقیقه ای هم صحبت شویم. _اسم من سید علی حسینیه از منطقه مزار شریف. آقا سید چی شد کی به ایران آمدید و ساکن ایران شدید؟ _سال 95. وقتی پسرم شهید شد، از افغانستان به اینجا اومدیم. حسابی جا خوردم، فکرش را نمیکردم مردی که اینقدر ساکت، یک گوشه داشت بطری های آب را داخل ظرف پر از یخ میگذاشت پدر شهید فاطمیون باشد. با همان چشمان خیره جوابش را تکرار کردم: پسرتون شهید شد، اومدید ایران؟ _بله، ما خانوادگی اهل جهادیم. پدرم در جنگ شوروی با افغانستان جلوی چشم خودم شهید شد،وقتی داشتیم از روستامون دفاع میکردیم. با لبخندی حرفش را ادامه داد: _یادته طالبان به کنسولگری ایران در مزار شریف حمله کرد؟ پسر بزرگم جزو حلقه اول درگیری بود و شهید شد. بعد از دوماه برگشتیم مزار شریف، ولی مزار پسرم رو پیدا نکردم. هیچ اثری ازش نبود. غیر از صدا و چهره سید علی هیچ چیز نه میشنیدم، نه میدیم. حالا نوبت ماجرای پسر کوچکش بود. _درگیری های سوریه که شروع شد، سید جاوید گفت: میخوام برم سوریه برای دفاع از حرم. اولش اجازه ندادم، ولی وقتی گفت جواب حضرت زینب را خودت بده، نتونستم جلوشو بگیرم. خبر شهادتش رو که اوردن چند وقت بعد گفتن باید بیایید ایران، در افغانستان دیگه امنیت ندارید. داشتم به خاطرات عجیب و زندگی جهادی خانواده حسینی فکر میکردم که سید علی دست مرا گرفت و در دست آقا خاوری گذاشت. _آقای خاوری هم پدر شهیدن. ماجرای مسابقه ای که آقای خاوری با پسرش کاظم گذاشته بود هم آنقدر عجیب بود که روبروی هم اشک میریختیم از کاظم میگفتیم. این داستان ادامه دارد. *از راست آقای حسینی و خاوری ✍️مصطفی شالباف 🆔 @resanebidari_ir 🆔 @ammarkhz