eitaa logo
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
629 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
358 ویدیو
12 فایل
مرکز تولید،توزیع و ترویج کتاب و محصولات جبهه فرهنگی و انقلاب اسلامی در استان خوزستان 🚩پادادشهر خ۱۷غربی پ۱۳۶ حسینیه هنر ارتباط با ادمین: @habibekhuz13
مشاهده در ایتا
دانلود
📌حاشیه نگاری به امید دیدار پرده اول📝🎥 _آقای احمد محمدی رو میشناسی؟ _آره، گزارشش رو دیدم. ولی نتونستم تا حالا باهاش صحبت کنم. _فردا صبح پیشمه. _یا ابالفضل! فردا اول صبح پیشتم. 🖇برای اینکه تو مسیر مشغول باشم کمی تنقلات گرفتم و تنهایی زدم به جاده. آدرس کجاست؟ نمیدانستم. چقدر وقت داریم؟ نمیدانستم. فقط ما سه نفر هستیم؟نمیدانستم. فقط میدانستم باید امروز به خرمشهر برسم و هر طور شده با آقا هادی و حاج احمد صحبت کنم. به مسجد جامع خرمشهر رسیدم. صدای کویتی پور در گوشم می پیچید: (ممد نبودی ببینی، شهر آزاد گشته/خون یارانت پر ثمر گشته.) 🪖🎤🎼 قرار شد با آقا هادی دو تا پسرش به موزه دفاع مقدس برویم. آقا احمد کاروان راهیان نور محلات را آنجا برده بود. در و دیواری که مثل پیکر خوزستان پر از تیر و ترکش بود اولین چیزی است که فضای دفاع مقدس را زنده میکرد.🗓 🆔 @resanebidari_ir 🆔 @ammarkhz
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
📌 حاشیه نگاری پرده دوم 📝🎥 🔴 از خرمشهر به شلمچه دنبال کسی میگشت تا پروژکتور را راه بندازد و برای
آقا هادی از جلسه برگشت و سوار ماشین شدیم. تازه فهمیدم حاج احمد به خاطر پسرش مجبور شده با کاروان برود. باز هم راهی شدم و منتظر موقعیت دیگری ماندم. 🚙⌚️ تا شلمچه با آقا هادی بیشتر هم صحبت شدیم : ( احمد رو که میبینی اینقدر خاکیه، تو وزارت خونه است، یکی از معاونین وزیر بهداشته. با احمد تو منطقه بودیم. دقیقا روزایی بود که الحاظر رو بچه ها گرفتن. روز آخر ماموریتش بود که اسیر شد.) 🆔 @resanebidari_ir 🆔 @ammarkhz
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
📌 حاشیه نگاری پرده سوم📝🎥 🔴 حسرت و شوق چند سالی بود که شلمچه نیامده بودم. حالا دو روز مانده به پا
📍هر لحظه سفر برایم مهم بود. آقا هادی میگفت: (احمد توی تهران برو و بیایی داره برا خودش. اگه از اینجا رفت، تهران به این راحتی نمیتونی پیداش کنی.) با حسرت و شوق حاج احمد را نگاه میکردم. هم از این لحظات لذت میبردم. هم فکر اینکه دارم فرصت صحبت کردن را از دست میدهم اذیت میکرد.⏳️ تنها چیزی که آرامم میکرد قول سفری بود که آقا هادی بهم داد و خوش صحبتی و شوخی های حاج احمد. کاروان سمت اتوبوس ها میرفت🚌. اینبار هم حاج احمد با خنده گفت: (شرمنده، کاروان رو راه بندازم، بعد با هم صحبت میکنیم.) حالا باید جایی میرفتیم که تا حالا خودم هم نرفته بودم. یادمان نهر خین مقصد بعدی کاروان یا بهتر بگویم حاج احمد بود.✍️✅️ 🆔 @resanebidari_ir 🆔 @ammarkhz
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
📌حاشیه نگاری پرده چهارم📝🎥 🔴نهر و نخل و نِی آقا هادی حسابی دیرش شده بود⌛️. ساعت 4 قرار داشت. باید
خورشید آسمان را سرخ کرده بود. مراسم هم داشت تمام میشد. حاج احمد از بین جمعیت چشمش به من افتاد. با لبخند، سری تکان داد که یعنی: (چشم، الان میام، حواسم هست باید صحبت کنیم.) حسن و مجتبی مشغول بازی بودند. باید میرساندمشان خرمشهر. آقا هادی کارش طول کشیده بود. یک چشمم به حاج احمد بود تا ببینم کجا میرود، یک چشمم به حسن و مجتبی. کم بازیگوشی نمیکردند. حسابی دیرم شده بود، حالا باید از هر طرف یادمان پیدایشان میکردم. 🔴 تا اتوبوس با حاج احمد هم صحبت شدیم. از مشکلات عصبی که در اسارات برایش پیش آمده میگفت: (یک بار دو نفر از داعشیا اومدن سراغم. یکیشون چاقوی بزرگی دستش بود و یقمو گرفت، اون یکی هم داد میزد اذبحو.*) کاروان سوار اتوبوس شد.🚌 داشتم نفس راحتی میکشیدم. قرار بود حاج احمد از اینجا به بعد با من باشد. وقتی از نماز و مسجد بین راه حرف زد، احتمال میدادم باز باید منتظر باشم. حدسم درست بود. حاج احمد گفت: ( یک مسجد توی مسیره، بچه هایی که مسولیت کاروان رو گرفتن امسال، سال اولشونه. بعد از نماز مغرب کاروان رو میفرستم و با هم میریم اهواز.) چاره ای نبود. تا کاروان برای نماز ایستاد، حسن و مجتبی را به خانه رساندم🏚 قول گرفتند که دوباره پیششان بروم و مهمانشان باشم🤝. باز باید به سراغ حاج احمد بروم. ✍️📃 *ذبحش کن 🆔 @resanebidari_ir 🆔 @ammarkhz
46.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 انقلاب شده جنگ است امام فرمان داده که مملکت را آباد کنید می‌خواهی به وظیفه‌ات عمل کنی و یادت می رود روزگاری از خون بَدَت می‌آمد... 🎞 روایت دکتر محمد فکور پزشک تلاشگر اهوازی به بهانه روز پزشک 🩺✌️🇮🇷 🆔 @resanebidari_ir 🆔 @ammarkhz
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
از مزار شریف تا حما کنار موکب بچه های افغانستان بین جمعیت میچرخیدم بلکه کسی را برای صحبت پیدا کنم. چشمم خورد به مرد میانسال و جا افتاده ای که گوشه موکب بود. وقتی کارم را توضیح دادم با لبخندی پذیرفت که چند دقیقه ای هم صحبت شویم. _اسم من سید علی حسینیه از منطقه مزار شریف. آقا سید چی شد کی به ایران آمدید و ساکن ایران شدید؟ _سال 95. وقتی پسرم شهید شد، از افغانستان به اینجا اومدیم. حسابی جا خوردم، فکرش را نمیکردم مردی که اینقدر ساکت، یک گوشه داشت بطری های آب را داخل ظرف پر از یخ میگذاشت پدر شهید فاطمیون باشد. با همان چشمان خیره جوابش را تکرار کردم: پسرتون شهید شد، اومدید ایران؟ _بله، ما خانوادگی اهل جهادیم. پدرم در جنگ شوروی با افغانستان جلوی چشم خودم شهید شد،وقتی داشتیم از روستامون دفاع میکردیم. با لبخندی حرفش را ادامه داد: _یادته طالبان به کنسولگری ایران در مزار شریف حمله کرد؟ پسر بزرگم جزو حلقه اول درگیری بود و شهید شد. بعد از دوماه برگشتیم مزار شریف، ولی مزار پسرم رو پیدا نکردم. هیچ اثری ازش نبود. غیر از صدا و چهره سید علی هیچ چیز نه میشنیدم، نه میدیم. حالا نوبت ماجرای پسر کوچکش بود. _درگیری های سوریه که شروع شد، سید جاوید گفت: میخوام برم سوریه برای دفاع از حرم. اولش اجازه ندادم، ولی وقتی گفت جواب حضرت زینب را خودت بده، نتونستم جلوشو بگیرم. خبر شهادتش رو که اوردن چند وقت بعد گفتن باید بیایید ایران، در افغانستان دیگه امنیت ندارید. داشتم به خاطرات عجیب و زندگی جهادی خانواده حسینی فکر میکردم که سید علی دست مرا گرفت و در دست آقا خاوری گذاشت. _آقای خاوری هم پدر شهیدن. ماجرای مسابقه ای که آقای خاوری با پسرش کاظم گذاشته بود هم آنقدر عجیب بود که روبروی هم اشک میریختیم از کاظم میگفتیم. این داستان ادامه دارد. *از راست آقای حسینی و خاوری ✍️مصطفی شالباف 🆔 @resanebidari_ir 🆔 @ammarkhz