•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۴۱ نورا: بعد از تماس اون مرد که به گفته خودش دوست حامد بود وارد صفح
اول یه نگاه به پارت قبل بنداز یادت بیاد چیشد😉
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۴۱ نورا: بعد از تماس اون مرد که به گفته خودش دوست حامد بود وارد صفح
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۴۲
کیان:با اصرار فراوان تونستم داوود رو ببرم داخل بیمارستان.رسول هم باهامون همراه شد .نوبت دکتر گرفتم و روی صندلی نشستیم .نگاهی به چهره رنگ پریده اش انداختم .خیلی به خودش فشار آورده. با خوندن اسممون سریع بهش کمک کردم بلند بشه .رسول همونجا نشست و من داوود رو داخل بردم .
دکتر مشغول معاینه اش شد .نسخه ای نوشت و دستم داد و لب زد.
دکتر:همین الان ببرینش یه نوار قلب بگیره .جوابش رو برام بیارید.
کیان:چشمی گفتم و داوود رو به طرفی که گفته بودن بردم
....
چند دقیقه ای طول کشید تا کارای نوار قلب تموم بشه.با تموم شدنش داوود با درد از جاش بلند شد و با صورتی در هم نگاهم کرد.سریع دستش رو گرفتم و خواستم بلندش کنم که یکدفعه دستش رو جلوی دهنش گذاشت و به طرف سرویس بهداشتی دوید.سریع پشتش وارد شدم که دیدم حالش بهم خورده.رنگش بدجوری پریده بود.
به طرفش رفتم کمک کردم اروم بیاد بیرون.جواب نوار قلب رو گرفتم و باهم به اتاق دکتررفتیم.
درزدم وداخل شدیم.دکتر به طرفمون اومدوجواب رو گرفتومشغول دیدنش شد.
باحس ضعیف شدن داوود و سنگینیش سریع بهش کمک کردم روی صندلی بشینه.حالش اصلا خوب نبود.دکتر به طرفش اومد و دوباره ضربان قلبش رو چک کرد .عینکش رو در آورد و رو به من گفت .
دکتر: اینجورکه گفتید تازهچند روز پیش سکته قلبی داشته و یکم قلبش رو ضعیف کرده.نخوردن سر وقت داروهاش هم باعث درد شده.حالش هم برای اینکه سکته کرده بهم خورده و طبیعیه .خیلی مشکل جدی ای نیست .الان یه سرم باید بزنه .چند تا تقویتی هم توش میزنم تا یکم تقویت بشه و حالش بهتر بشه.
کیان:خیلی ممنون. داوود بلند شو بریم سرم بزنی حالت خوب میشه.
داوود:درکی از اطرافم نداشتم.حالم اصلا قابل توصیف نبود و به زور سر پا بودم.با کمک کیان روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم.با سوزشی روی دستم متوجه شدم که سرم رو زدن.
آروم آروم پلکام سنگین شد و حس میکردم یه وزنه صد کیلویی به چشمام زدن.تا اینکه صدای دکتر و کیان محو شد و به خواب رفتم.
کیان: داوود بر اثر سرم خوابش برد .از اتاق بیرون اومدم و به سمت رسول رفتم.با دیدنم به زور از جاش بلند شد و نگاهی به پشت سرم انداخت تا شاید داوود رو ببینه.لبخند محوی از شدت نگرانیش برای حال داوود زدم و گفتم: نگران نباش.دکتر گفت یه سرم بزنه حالش خوب میشه.
رسول: گردنم از شدت حرکاتی که انجام داده بودم درد گرفته بود.به زور نشستم و سرم رو به دیوار پشتی تکیه دادم تا یکم دردش آروم بشه.نگاهم به کیان افتاد که با ناراحتی روی صندلی نشست.اروم به پاش زدم .نگاهش که به طرفم کشیده شد با اشاره به اتاق ازش خواستم کمک کنه برم پیش داوود .
کیان : دیدن رسول توی اون حال داغونم میکنه.نه تنها منو بلکه همه ی بچه ها دیدنش توی این وضعیت حالمون رو بد میکنه.اینکه نمیتونه حرف بزنه و باید با اشاره بهمون بفهمونه چی میخواد بدترین چیزه.بهش کمک کردم و به سمت اتاقی که داوود توش بود رفتیم.با وارد شدنمون رسول دستش رو از توی دستم بیرون آورد و همونطور که به کمک دیوار حرکت میکرد به طرف تخت داوود رفت.
....
حامد : درد هر لحظه بیشتر امونم رو میبرید و وادارم میکرد لبم رو گاز بگیرم تا صدایی ازم در نیاد.به طوری که طعم گس خون رو توی دهنم حس میکردم.پام باد کرده بود و نمیتونستم حتی یه تکون روز به خودم بدم.نفسم داشت بندمیومد. اتاقی که من توش بودم یه اتاق کوچیک بود .بوی نم بارون رو میتونستم حس کنم .سرمای هوا و نداشتن کاپشن نابودم میکنه و درد پام که دیگه نمیتونم چیزی ازش بگم.
سرم رو به ستون پشتم تکیه دادم و سعی کردم میون تموم دردایی که دارم به این فکر کنم که زود میتونم یه راه فراری پیدا کنم و خودم و از دست اینا راحت کنم.با صدای در سرم رو چرخوندم تا ببینم کی داخل میشه.نمیدونم ساعت چنده اما تاریکی هوا و مدتی که از تماس کریمی به آقاجون و نورا میگذره حس میکنم ساعت باید دو یا سه شب باشه.
آرشام داخل اومد و دوباره به سمتم قدم برداشت.خواست حرفی بزنه که نگاهش به انگشتر توی دستم افتاد.همون انگشتری که آقا محمد شب به من و نورا هدیه داد .با عصبانیت رو به یکی از آدماش فریاد زد .
کریمی: مگه نگفتم هر چی داره و نداره رو باید ازش دور کنید .این انگشتر چیه؟
ناشناس:ببخشید آقا. فکر کردیم این مهم نباشه
کریمی : خفه شو لعنتی .زود بیا درش بیار.میبریش یه جایی گم و گورش میکنی
ناشناس:چشم اقا .
حامد: به طرفم اومد و انگشتر رو از توی دستم بیرون کشید. کاش لااقل تنها یادگاری اقا محمد که با دیدنش به یاد نورا هم میوفتادم پیشم میموند.
ناشناس:به دستور اقا انگشتر رو از دست اون پسره در آوردم.وضعیت جسمانی خوبی نداشت.این رو هم من فهمیدم و هم خود اقا.اما اون هیچی براش مهم نیست .انگشتر رو توی دستم گرفتم.انگشتر قشنگی بود .کلمه ای که روش حکاکی شده بود زیباترش کرده بود.
♡♡♡♡
پ.ن.داوود و رسول💔
پ.نانگشتر رو در اوردن😑
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
امروزم تولد داریم رفقا😂
سادات جان
رفیق گلم
امروز سالروز تولد توست
و من برایت هدیهای نخریدهام
که آنچه خریدنی است بیشک ٬ لایق تو نیست
من روز تولدت خود متولد میشوم
تولدمان مبارک
دیگه گفتم که بدونی توقع هدیه نداشته باشی😅
ممنونم که هستی 🫂
امیدوارم زندگی خوبی رو در کنار خانواده ات داشته باشی و در همه عرصه ها موفق و پیروز باشی🥲🥺🫂
•°•°ره رو عشق°•°•
امروزم تولد داریم رفقا😂 سادات جان رفیق گلم امروز سالروز تولد توست و من برایت هدیهای نخریدهام که
من که نمیشناسمش
ولی تولدتون مبارک باشه🥳🥳❤️
•°•°ره رو عشق°•°•
من که نمیشناسمش ولی تولدتون مبارک باشه🥳🥳❤️
نمیشناسی؟؟؟
این همه باهم سر به سرت گذاشتیم😂
باهات تلفنی هم حرف زد یه بار
19.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎂🎂🎂🎂🎂🎂
امروز یه دختر کوچولو به این دنیا پا گذاشته
مطمئنم فهمیدی کیو میگم
تولدت مبارک دختر کوچولو
در ضمن اینم ساخت خودمه 😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولدت مبارک خواهر گلم 🥺🫂🎂
•°•°ره رو عشق°•°•
امروزم تولد داریم رفقا😂 سادات جان رفیق گلم امروز سالروز تولد توست و من برایت هدیهای نخریدهام که
نمیشناسم😂
ولی تولدش مبارک
انشاالله ۱٠٠٠ ساله بشه❤️🤌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولی قبول دارید هیچ رفاقتی مثل رفاقت باب اسفنجی و پاتریک دیدنی نبود؟🥺🫂
#مخاطبخاص
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۴۲ کیان:با اصرار فراوان تونستم داوود رو ببرم داخل بیمارستان.رسول هم
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۴۳
ناشناس:انگشتر رو گوشه در جاساز کردم.به طوری که ایه انگشتر روی خاک بود و کسی هم نمیدید.اینطور بهتر بود .هر چقدر هم با آرشام کار کنم اما حاضر نیستم اون انگشتر رو هرجایی بندازم .
.........
نورا: بی حال نگاهی به ساعت انداختم.ساعت ۳ونیم بود .اذان رو تازه گفتن.به کمک پرستار بلند شدم و وضو گرفتم .نماز صبحم رو خوندم .پرستار اومد و سرم رو عوض کرد و رفت .اقاجون رفته بود توی نمازخونه نمازش رو بخونه و حالا من تنها توی اتاق بودم.
آروم آروم اشکم روی صورتم ریخت.خدایا غلط کردم اونجور گفتم.خدایا حامد و بهم برگردون.دستم به روی سنگ عقیق سبز انگشترم رفت .آروم از توی دستم درش آوردم و بوسه ای به سنگش زدم .اشکم روی انگشتر ریخت .دلتنگش بودم.دلتنگ خاطراتمون بودم.اون روزی که اومد پیشم و هی صدام میزد.میگفت دلم میخواد صدات بزنم و نگاهت کنم.
بمیرم براش که من گفتم و اون فقط شکست.بمیرم براش که نزاشتم توضیح بده و قضاوتش کردم.من که میدونستم شغلش جوری هست که حتی میتونن براش پاپوش درست کنن چرا اون لحظه اینقدر دلم از سنگ شد و هر حرفی که نباید میزدم.پشیمونم اما انگار پشیمونی فایده نداره.
انگار قراره سرنوشت من و حامد اینجور رقم خورده باشه .
اما پس قلب من چی؟
پس دل شکسته شوهرم چی ؟دلی که توسط من شکسته شد. حرفی نزد تا ناراحت نشم اما خودش شکست .بدم شکست 😭💔
......
(سه ساعت بعد)
محمد : بچه هارو توی اتاق جمع کردم.محسن هم کنارم ایستاد .خواستم شروع کنم که صدای در اومد.بفرماییدی گفتم که داوود و بعد از اون کیان داخل اومدن.متعجب نگاهشون کردم که سلام کردن.جوابشون رو دادم که محسن پرسید.
محسن:پس رسول رو کجا گذاشتید ؟؟
مگه پدر و نامزد حامد از بیمارستان اومدن؟؟
کیان : با ترس نگاهی به داوود انداختم که اونم آب دهنش رو قورت داد و لبش رو به دندون گرفت.مطمئنم اگه میگفتیم رسول رو آوردیم توبیخ بدی در انتظارمون بود.
داوود:لبم رو تر کردم و آهسته گفتم:میدونید چیه اقا محمد
را..راستش رسول توی خونه حالش خیلی بد بود .بعد دیگه یهو بلند شد و برامون رو برگه نوشت میخواد بیاد سایت دنبال ردی از حامد بگرده.ماهم دیگه مجبور شدیم باهم اومدیم.
محمد: اخمام توی هم رفت و گفتم:یعنی الان اومده سایت؟؟
کیان: ب...بله.
محمد:از کنارشون رد شدم و خواستم در رو باز کنم که کیان دستم رو گفت و با صدایی که التماس توش موج میزد گفت.
کیان: اقا محمد خواهشا نگید چرا اومده.
ما سه ساعت پیش حرکت کردیم تو راه داوود حالش بد شد رفتیم بیمارستان.اونحا کلی استرس کشید .خونه هم به خاطر حال حامد سختی کشید .امیدش فقط به سایت بود که بیاد و دنبال ردی از حامد بگرده .پس لطفا نگید چرا اومده
محمد : خیلی خب .داوود تو خوبی؟
داوود: بله اقا
محمد : امیرعلی لطفا برو کمک کن رسول هم بیاد .بهتره در مورد نقشمون اطلاع داشته باشه.
امیرعلی : چشم اقا. با اجازه
از اتاق کنفرانس بیرون اومدم و از پله ها پایین رفتم.به طرف میز رسول حرکت کردم .با صحنه ای که دیدم لبخند محوی روی صورتم نشست.علی و رسول هم دیگه رو در آغوش گرفته بودن.از قیافه علی مشخص بود انگار منتظر یه اشاره هست که از شدت خوشحالی اشکش بریزه.
به طرفشون رفتم .صدام رو صاف کردم که نگاهشون به طرفم کشیده شد .رسول با دیدنم لبخندی زد و من سریع به طرفش رفتم و بغلش کردم.
اروم کنار گوشش زمزمه کردم:خوش اومدی استاد رسول.سایت و میزت مشتاق دیدنت بودن.
رسول :لبخندی زدم و سرم رو پایین انداختم .بد صدای امیرعلی سرم رو بلند کردم.
امیرعلی :بیا بریم بالا که اقا محمد دلش میخواد توبیخت کنه .
رسول: لبخند محوی زدم .به کمک امیرعلی از پله ها بالا رفتم.درد پام با پله ها بیشتر شد اما می ارزید به اینکه الان میتونم بعد از مدت ها دوباره توی سایت قدم بردارم.با صدای تقه هایی که امیرعلی به در میزد سرم رو بلند کردم و دستم رو از بین دستش بیرون آوردم.با صدای بفرمایید در رو باز کرد و من هم آروم همونطور که به کمک دیوار حرکت میکردم به طرف اقا محمد رفتم.انگار باورش نمیشد که من تونستم بعد از این مدت برگردم به سایت .لبخندی زد و در آغوشم گرفت.از بغلش که بیرون اومدم نگاهی گذرا به همه انداختم.چشمم اما از میون همه بچه ها و صندلی های پر مات موند روی صندلی و جای خالی حامد .
حامد!)
رفیق روزای تلخ و شیرینم:)
رفیقی که توی تموم سختی هام پشتم بود و یک لحظه هم تنهام نزاشت ...
رفیقی که وقتی محکوم به جاسوسی شدم محکم جلوی همه ایستاد و بهم اعتماد داشت :)
اما الان این رفیق روزای سختم معلوم نیست کجا هست...
معلوم نیست نفس میکشه یا نه 💔
و وای بر من که اسم خودم رو گذاشتم رفیق و برادرش و الان نمیدونم کجا هست و دنبالش نمیگردم🖤🥀
♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.حال بد نورا و حرف هاش💔
پ.ن.رسول و دلتنگیش برای رفیق روزهای سختش🥀🖤
https://eitaa.com/romanFms
19.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱۴۳💔🥀
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قبول دارید طوبی خیلی خوبه؟🥲🌱:)
دلیل لف دادن هاتون رو نمیفهمم
امارمون تا ۱.۳۰k هم رفت
نمیدونم چرا یهو اینجور میشه
امید داشتم که خیلی زود به آمار ۱.۱k برسیم ولی🥺💔
منو شب تاره بقیع
چه فضای غریبی داره بقیع
🎙محمدحسینحدادیان
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#شهادت_پیامبر_اکرم
#شهادت_امام_حسن
هدایت شده از ♡زاپاس ره رو عشق ♡
رمان آغوش امن برادر فصل اول
https://eitaa.com/romanmfm/8
رمان آغوش امن برادر فصل دوم
https://eitaa.com/romanmfm/183
•°•°ره رو عشق°•°•
رمان آغوش امن برادر فصل اول https://eitaa.com/romanmfm/8 رمان آغوش ام
دوست عزیزی که میخواستن پارت اول رو بخونن اینجا به ترتیب هست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادتت را تسلیت میگویم بر تمامی مسلمانان😞🖤
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۴۳ ناشناس:انگشتر رو گوشه در جاساز کردم.به طوری که ایه انگشتر روی خا
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۴۴
رسول:بعد از اینکه همه بهم خوش آمد گفتن و من مثل همیشه فقط تونستم به لبخندی کوتاه اکتفا کنم همگی نشستیم.اقا محمد مشغول توضیح نقشه ای شد که قرار بود اجرا بشه و شاید بتونیم حامد رو از دست اونا نجات بدیم.نگاهی به ساعت توی دستم انداختم .حدودا ساعت ۷ بود .
بعد از توضیح نقشه اقا محمد رو به من گفت.
محمد : رسول تو مسئول پشتیبانی هستی .به توانایی تو نیاز داریم .برای همین یه نفر رو میزارم کنارت تا اگر نیاز شد چیزی بهمون بگی اون فرد بهمون بگه.
رسول:سری تکون دادم که رو به بقیه ادامه داد.
محمد : داوود میمونی سایت و به رسول کمک میکنی .
سعید و امیرعلی و کیان و با من بیاید .
محسن و معین و فرشید متهم دوم رو شما میبرید دادگاه .
ماهم سما سلطانی رو میبریم تا بتونیم نقشه رو اجرا کنیم.
داوود: اقا میشه منم بیام؟؟
محمد : خیر .سوال بعد؟
داوود: سوالی نیست😔
محمد : بفرمایید همگی مرخصید.بچه های عملیات آماده بشید ما زودتر باید حرکت کنیم.
محسن جان شما هم باید ساعت ۸ حرکت کنید .سر ساعت ۹ دادگاه شروع میشه.
محسن : باشه .خدا به همراهت .
...
حامد : درد هر لحظه بیشتر امونم رو می برید. حالم بد بود و سرمای هوای باهام کاری کرده بود که از شدت یخ بودن نتونم حتی دستم رو هم تکون بدم.نگاهی به پام انداختم .
درد وحشتناکی که داشت به کنار و کبودی و باد کردنش هم جدا.
نمیتونستم حتی یه میلی متر تکونش بدم و اگر تکون میدادم مطمئنا فریادم از شدت درد به گوش همشون میرسید.
نفس عمیقی کشیدم که از دردی که توی پام پیچید نفسم رفت و برگشت.
....
نورا: با بابا و مامان حرف زدم و با اصرار تونستم راضیشون کنم بزارن امروز و فردا روهم بمونم .به کمک اقاجون از بیمارستان خارج شدم.اقاجون یه تاکسی گرفت و خودش جلو نشست و منم عقب.سرم رو به شیشه تکیه دادم و خیره شدم به خیابون .یعنی حامد الان کجا هست؟؟
یعنی حالش چطوره ؟؟
چشمام رو بستم که قطره اشک سمجی از گوشه چشمم فرود اومد.
با صدای تق تق های ریز چشمام رو باز کردم.قطره های بارون روی شیشه و سقف فرود میومدن.پس ابر هاهم نتونستن جلوی فرود اومدن اشک هاشون رو بگیرن.پرت شدم به خاطرات گذشته .
به روزی که با حامد رفتیم پارک .
(فلش بک به گذشته)
حامد:نورا کجا رو داری نگاه میکنی؟
نورا :چی؟هیچی.نورا یه چیزی بگم؟؟
حامد: تو دوتا چیز بگو.کیه که جواب بده😁
نورا : خیلی مسخره ای .اصلا نمیگم.
حامد: ناراحت نشو .بگو عزیزم
نورا:باشه.چیشد که عاشق من شدی؟
حامد: اوه سوال سختی بود .
نورا:سوال سخت🤨
حامد: من اون اوایل چند باری داشتم میرفتم بیرون که همون موقع هم تو در رو باز میکردی و میرفتی بیرون.چند بار دیدمت و حیایی که داشتی به چشمم اومد .تا به خودم بیام دیدم عاشق شدم و دل دادم به کسی که نمیدونم جواب مثبت میده یا نه.شبای زیادی تو خلوت با خودم سر و کله زدم و نمیدونستم بیام جلو یا نه .راستش میترسیدم .شاید اگر مامانم زنده بود خیلی زودتر از زیر زبونم بیرون میکشید که عاشق شدم و زودتر از اینا خاستگاری میکردم.اما ...
به هر حال همین که الان بهت رسیدم و اسمت توی شناسنامه ام هست بارها و بارها خداروشکر کردم و میکنم .
نورا : لبخندی روی صورتم نشست.مرد زندگیم ناراحت بود .دستش رو گرفتم و لب زدم:حامد برام بستنی میخری؟؟
حامد:تک خنده ای کردم و گفتم :بستنی تو این هوای سرد؟؟
نورا: آره دیگه اصلش توی هوای سرده .زیر گرمای بخاری😁
حامد : برو بشین تو ماشین.بخاری رو روشن کن تا بخرم بیارم.
نورا : ممنون .
حامد : لبخندی زدم و خیره شدم به مسیری که نورا رفت .خداروشکر میکنم که خدا نورا رو سر راهم قرار داد.
نورا : سوار ماشین شدم و روشنش کردم.بخاری رو زدم و خیره شدم به
جایی که حامد ایستاده بود .
چند دقیقه بیشتر نشده بود که در باز شد و حامد داخل اومد .
سینی بستنی هارو روی داشبورد ماشین گذاشت و داهل نشست و بعد از خوردن بستنی هامون راه افتادیم.
چند دقیقه ای بود که حرکت کرده بودیم .سکوت توی فضای ماشین حاکم بود .پشت چراغ قرمز ایستادیم .گوشی رو در آوردم و مشغول شدم که همون لحظه صدای تقه ای به شیشه خورد .
سرم رو بلند کردم که دیدم یه دختر بچه کوچيک باچندتا شاخه گل رزایستاده.رو به حامدگفت.
دختربچه:عمو برای خانمت گل میخری؟
حامد:نگاهی به نورا انداختم.باخجالت سرش رو پایین انداخت.لبخندی زدم و رو به دختر گفتم:عمو جان همشو بده بهم.
دختربچه:واقعا؟همش رو میخواید؟
حامد:سرم رو تکون دادم و دوتا ۱۰۰ تومنی بهش دادم و گل هارو گرفتم.زود رفت.منم شیشه رو بالا کشیدم و گل رو جلوی نورا گرفتم و گفتم:بفرمایید خانمم.
نورا:حامدگل رزهارو روجلوم گرفت
بالبخندازش گرفتم.تشکری کردم و خیره شدم بهش.راستش از حرفی که اون دختر زد هم خجالت کشیدم و هم خوشحال شدم.برای خانمت .من همسر حامدهستم🥲
♡♡♡♡♡
پ.ن.گذشته و حامد💔🥀
https://eitaa.com/romanFms
24.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱۴۴💍💔
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊