eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اینم وضعیت ما 😂😂
رفقا باید یه چیزی بگم بهتون احتمالا تا بعد از امتحانات خرداد ماه یک روز در میون یا دیرتر بتونم پارت بدم .میدونم که ناراحت می شید و شاید خیلی ها لفت بدن اما واقعا سخت هست مخصوصا اگر خودتون کلاس نهم باشید و میدونم که درک میکنید . خیلی معذرت میخوام خب خیلی از کانال ها تا بعد امتحانات پارت نمیدن اما من گفتم که شاید دو سه روز یک بار پارت بدم. به هر حال امیدوارم که درک کنید و همراهمون بمونید🙃❤️ نویسنده رمان
این درخته جلوی هتا مون هس خیلیییی نانازه😍
حرم امام حسین و شش گوشه
هم اکنون ساعت عراق
@atat1403 اینم آیدیم شنیدم به مدیر گفتین آیدی منا بده
😭🥺🥺🥺🥺💔💔💔💔💔💔
داخل ضریح امام حسین 🥺🥺💔 یعنی بکم براتون خیلی خلوت قشنگ چسبیدم💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😭😭😭😭😭😭🥺🥺🥺🥺💔💔💔خدایااااااااااااااااااااااااااااا کاش بازم این لحظه تکرارررررررررر بشه😭😭😭🥺🥺🥺
اخ شما نگاه کنیددد😭
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۸ حامد :نگاهی به من کرد .انگار میخواست بفهمه من در موردش چه فکری
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد: از اونجا دور شدم .بر خلاف اینکه فکر میکردم با دیدنش راحت میشم اما انگار پرتر شده بودم .انگار کمرم داشت زیر این بار میشکست. نگاه لرزون و اشک آلودش ثانیه ای از جلوی چشمام کنار نمی رفت. من اون حرف هارو زدم .همه فکر کردن دلم از جنس سنگ هست .اما نفهمیدن با گفتن اون جملات حال خودم بدتر شد .کاش میتونستم یه آدم دیگه باشم .یکی که بتونه راحت گریه کنه. یکی که بتونه راحت بگه نه داداش من این کار رو نکرده اما نمیتونم .تو کار ما حتی اگر برادر خونی هم متهم باشه نمیشه کاری کرد .🥺💔اخ رسول .اخ چقدر جملاتی که گفتی برام درد داشت .نمیدونی با گفتن جمله(یه جوری میرم که بودنم برات خاطره بشه )قلبم رو سوزوندی.میدونم بد کردم اما مجبور بودم .آقای شهیدی گفت دو روزه غذا نخورده .پس برای همین حالش خوب نبود و به زور روی پاهاش ایستاده بود .اصلا خبر ندارم بهش داروهاش رو میدن یا نه .رسول میدونم قلبت با جملات من شکست اما ببخش داداش .چقدر خوشحالم که کسی پشت سرم نیومد .چقدر خوشحالم که الان توی اتاقم تنها هستم و میتونم برای حال داداشم اشک بریزم .رسول چرا حرف نمیزنی.چرا نمیگی همش اشتباهه .چرا نمیگی دارم اشتباه میکنم .چرااااااااا💔سرم رو روی میز گذاشتم. با صدای در سریع اشکام رو پاک کردم .محسن داخل اومد و با چهره بشدت عصبانی ای بهم نگاه کرد .با عصبانیت نزدیک میز شد و دستاش رو روی میز گذاشت و به جلو خم شد.نگاه خشنی بهم کرد و با صدای عصبانی اما تحلیل رفته ای شروع به صحبت کرد . محسن: محمد ..محمد واقعا برات متاسفم .با خودت چی فکر کردی که تونستی باهاش اینجوری حرف بزنی؟محمد اون هنوز حرفی نزده .اگر بی گناه باشه چطور میخوای توی چشماش نگاه کنی؟؟تو دیگه اون محمد نیستی .تو محمد قبل نیستی. محمدی که من می‌شناختم به این راحتی و بدون فکر حرف نمی زد اما تو...😠محمد با خودت فکر کن. اگر کسی که تا دو روز پیش بهش می گفتی داداش و باهاش احساس خوب داشتی بهت این حرفارو بزنه چه حالی میشی .محمد دلشو شکوندی .رفتی اما من دیدم حال خراب و داغونش رو.محمد ،رسول فکر میکنه باورش نداری .با حرفات نابودش کردی.با حرفات غرورش رو جلوی همه خرد کردی. محمد تو عوض شدی .تو آدمی نبودی که اینجوری باشی .محمد تو به رسول اعتماد داشتی پس چیشد ؟؟😠😔 محمد: محسن تو دیگه نگو .بابا خودم دارم از درون نابود میشم .چطور میتونم تحمل کنم که همه بگن داداشم جاسوسی میکرده .محسن به خدا حال خودم بدتره.فکر میکنید قلب من از سنگه اما من خودم بیشتر دارم زیر این بار سنگین نابود میشم. کی گفته مرد نمیتونه گریه کنه؟ مرد ها هم تا یه جایی صبر دارن .تا یه جاییش رو میتونن تحمل کنن .من الان فقط دلم میخواست به عنوان برادر برم پیش رسول اما مجبور بودم به عنوان فرمانده باهاش حرف بزنم .مجبور بودم باهاش خشک و جدی حرف بزنم .😭💔 محسن: محمد تحمل کن .این روزا هم تموم میشن و میرن. فقط میمونه خاطراتش. سال ها بعد باهم خاطرات رو مرور میکنیم و بهشون میخندیم .فقط باید به خدا امید داشته باشیم .نمیدونم چرا رسول حرف نمیزنه .نه میگه جاسوسی کرده و نه میگه نکرده و تهمت بهش زدیم .نمیدونم چرا نمیگه😔 محمد: خواستم حرفی بزنم که در یکدفعه باز شد و امیرعلی نفس نفس زنان اسم رسول رو گفت . با شنیدن اسمش اونم از زبون امیرعلی که هراسون بود نفسم رفت و برگشت .از جام بلند شدم و تمام نیروم رو توی پاهام ریختم و فقط دویدم .دروغ نیست اگر بگم تا اونجا مردم و زنده شدم .به سلول رسیدم .با دیدن اون صحنه جون از پاهام در رفت و دستم محکم به دیوار چسبیده شد .محسن با بهت نگاه میکرد .اما با دیدن حال من سریع دستم رو گرفت و داخل سلول رفتیم❤️‍🩹 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.کاش میشد فرمانده نباشم💔 پ.ن.محمد عوض شدی... پ.ن. رسول🖤 https://eitaa.com/romanFms