استوری چند روز پیش استادمون😎
#گاندو
#ره_رو_عشق
#رسول
#اد_دهقان_فداکار
#کپی_ممنوع❌
https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۵ رسول: این محمد اون محمد قبلی نبود .همونی نبود که قبل از اینکه ب
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۶
محمد: بدون حرف بلند شدم و رفتم پایین .محسن هم پشتم اومد .با ندیدن بچه ها فهمیدم که دوباره رفتن نمازخونه .آروم و با قدم های سست به طرف اونجا رفتم .وارد که شدم صدای حرف زدنشونمیومد.بغض به وضوح توی صداشون جولان میداد .به همراه محسن رفتیم جلوتر که دیدم حامد داره گریه میکنه و معین بغلش کرده و سعی داره آرومش کنه .بقیه بچه ها هم با چشمای اشکی داشتن حامد رو نگاه میکردن. آروم نشستم یه گوشه از نماز خونه حامد با دیدن من سریع بلند شد و به طرفم دوید .دستم رو گرفت و با همون گریه شروع به صحبت کرد .
حامد: آقا محمد به خدا رسول جاسوس نیست . محمد تو رسول رو نمیشناسی؟چطور میتونی به این راحتی قبول کنی که اون جاسوسه ؟😭چرا زدی تو گوشش؟محمد به فکر قلبش نبودی و زدی.محمد دکتر گفت استرس و هیجان براش سمه .مگه دکتر نگفت اگر حالش بدتر بشه باید پیوند قلب انجام بدهههههه😭چرا ساکتی؟ چرا حرفی نمیزنی .چرا همینطور نشستی و گذاشتی رسول رو ببرن؟به خدا یه تار مو از سر داداشم کم بشه زمین و زمان رو نابود میکنم 😭💔
محمد ففط یه کلمه به من بگو چرا باور نداری؟مگه بهش قول ندادی همیشه پشتش باشی پس چرا زدیش؟پس چرا دلشو شکوندی؟
اقا محمد شما ندیدی .رفتی ولی من دیدم .من و بچه ها دیدیم و شنیدیم صدای شکستن قلبش رو .دیدیم اشکاش رو که روی صورتش میریخت .دیدیم وقتی زدی توی صورتش نابود شد دیدیم از هر کسی توقع داشت اما به غیر از تو .ما حال بدشو دیدیم اما تو ندیدی 😭چون زدی و رفتی .رفتی محمد 💔ندیدی داشت به راهی که رفتی نگاه میکرد تا شاید بیای و بگی نبرنش .اما نیومدی .زدی و رفتی💔
محمد: نفس عمیقی کشیدم و در حالی که دستم روی صورتم میرفت لب زدم: حامد تو این حرف رو نزن .خودت خوب میدونی رسول برام خیلی عزیز بود .یادگار مهدی بود. برای خودمم سخته اما اون خودش گفت با اون زن ملاقات داشته .😔💔
داوود : به طرف محمد رفتم و همونطور که کنار حامد و روبروی محمد زانو میزدم گفتم:چرا از فعلا گذشته استفاده میکنید؟یعنی دیگه عزیز نیست؟دیکه یادگار مهدی نیست؟محمد رسول گفت اما از کجا میدونید واقعیت رو گفته؟شما اصلا نذاشتید حرف بزنه .فقط زدید و گفتید ببرنش...
محمد: خواستم حرفی بزنم که صدای آقای شهیدی اومد .
اقای شهیدی: محمد قراره برم بازجویی از رسول .میای؟
محمد: بله آقا 😔
محمد: آقای شهیدی آروم سری تکون داد و رفت .منم بلند شدم که بقیه هم بلند شدن .حامد با چشمای بغض الود نگاهم کرد و گفت .
حامد: آقا بزارید بیایم .خواهش میکنم .
محمد:خواستم حرفی بزنم که محسن زودتر گفت.
محسن: بیاید بچه ها .محمد برو
داوود : صدای آقا محسن هم گرفته بود اما عصبی هم بود پس آقا محسن هم مثل ما فکر میکنه .همگی بلند شدیم و رفتیم .
حامد: رسول رو آوردن توی اتاق .صورتش رنگ پریده بود .بمیرم برات داداش .قول میدم خودم بیارمت بیرون .رسول اروم نشست روی صندلی و سرش رو پایین انداخت .آقای شهیدی بلند شد و داخل اتاق رفت و ما بودیم که از پشت شیشه به رسول خیره بودیم .رسول با دیدن آقای شهیدی از جاش بلند شد .آقای شهیدی هم بفرمائیدی گفت و خودش هم نشست .
آقای شهیدی:خب فکر نمیکنم لازم باشه برای شما چیزی بگم .پس خودتون رو معرفی کنید .
رسول: رسول صالحی .۲۸ ساله .مامور سازمان اطلاعات 😔
اقای شهیدی:آقای صالحی شما به جرم همدستی و جاسوسی برای خانم سما سلطانی اینجا هستید . جرمتون رو می پذیرید؟
رسول: حرفی نزدم و سرم رو پایین انداختم که آقای شهیدی دوباره گفت .
آقای شهیدی: آقای صالحی قبول دارید ؟
رسول: من...حرفی ندارم
محمد: نفس عمیقی کشیدم و نیم نگاهی به حامد انداختم.دستش روی صورتش بود و سرش پایین.
اقای شهیدی:توی چشماش نگاه کردم و گفتم:آقای رسول صالحی جرمتون رو میپذیرید؟
حامد: صدای دستگاهی که کنار کامپیوتر بود بلند شد .دستگاه سلامت بود .ضربان قلبش بالا رفته بود و دستگاه هشدار میداد .محمد با دیدن هشدار سریع هندزفری رو برداشت و به آقای شهیدی گفت
محمد: آقای شهیدی ضربان قلبش بالا رفته .یکم آب بهش بدید .
داوود : باورم نمیشه. داداشم توی چه حالیه.با دیدن اون هشدار هممون حالمون بدتر شد. مخصوصا حامد و کیان و من .آقا محمد که به آقای شهیدی گفت سریع براش آب ریختن .
آقای شهیدی: رسول یکم آب بخور.
رسول: نمیتونستم تحمل کنم .درد داشتم .اما دردش بدتر از سیلی محمد نبود .آقای شهیدی میگفت اب بخورم اما من نیازی به آب نداشتم . با صدایی که خودمم به زور شنفتم گفتم:ن.م.ی.خ.و.ا.م 😣 فقط بدونید..دیر..یازودمتوجه..حقیقت میشید.به محمد بگید...من ..حاضر ..نیستم..برای ..هیچ کس..یا هیچ ..کشوری..جاسوسی کنم.
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن. حرفهای حامد خیلی درد داشت💔
پ.ن. محمد باور کرده؟
پ.ن.ضربان قلبش بالا رفته😭
پ.ن. به محمد بگید من جاسوس نیستم🥺💔
https://eitaa.com/romanFms
49.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱۶
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۶ محمد: بدون حرف بلند شدم و رفتم پایین .محسن هم پشتم اومد .با ندی
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۷
محمد: موندن توی اون اتاق حکم قتلگاه رو برام داشت .نخواستم توی سایت بمونم برای همین کلید ماشین رو برداشتم و بیرون اومدم .به طرف بهشت زهرا رفتم .جایی که همیشه برام آرامش هدیه میده .کنار سنگ مهدی زانو زدم و فاتحه خوندم .چشمام رو روی هم گذاشتم که اشک از لای پلک هام بیرون اومد .ولی چرا اینقدر سریع؟چرا مهلت نمیدن و پشت سر هم میان ؟شروع کردم به صحبت و گفتم: سلام اقا مهدی .خوبی داداش؟ببخش چند وقته نیومدم پیشت .امروزم اومدم تا ازت بخوام کمکم کنی .مهدی خودت دیدی رسول چه اتفاقاتی براش افتاده .خودت کمکش میکنی تا بیگناهیش ثابت بشه؟من نمیخوام باور کنم که اون جاسوسه .نمیتونم باور کنم .آخه مگه میشه .مهدی خودت کمک کن. 💔
بلند شدم و به طرف ماشین رفتم سوار شدم و به سمت سایت رفتم .وارد که شدم با دیدن بچه ها که یه چشمشون اشک بود و یه چشمشون خون رو به رو شدم .چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. خواستم برم که با صدای حامد ایستادم .نگاه بچه ها به ما بود و نگاه من به حامد .
حامد:محمد توروخدا یه کاری کن .داداشم حالش خوب نیست. نمیتونه تحمل کنه .محمد یه کاری نکن که دیر بشه. 😭💔محمد باورش داری مگه نه؟خودت گفتی .توی مشهد گفتی همیشه باهاش میمونی .پس چرا الان سر قولت نیستی؟؟
محمد: بدون حرف به طرف اتاقم رفتم و در رو بستم .خدایا دلم یه چیز میگه و مغزم یه چیز. دلم میگه اون داداشته .اون نمیتونه همچین کاری بکنه اما مغزم میگه تو عکس داری .خودش گفت با اون زن ملاقات داشته .
(دو روز بعد)
رسول: فکر کنم دو روزی هست که اینجام .دیروز آقای شهیدی دو بار اومد بازجویی اما من حرفی نداشتم .امروز دیگه نیومدن بازجویی .احتمالا با خودشون گفتن یکم بگذره شاید حرف بزنه .شایدم...شایدم فراموشم کردن 🥺😔 اما مگه میشه به این زودی فراموش کرد که اونا کردن؟ توی این دوروز هیچ غذایی نخوردم. فقط یکم آب خوردم .ضعف داشتم اما انگار که یکی راه گلوم رو بسته باشه نه میتونستم چیزی بخورم .نه نفس بکشم.قفسه سینم به طرز عجیبی درد میکرد و حتی توی نفس کشیدن هم دچار مشکل شدم .هه .چقدر بهم می گفتن تو برادرمونی .این بود برادر ؟این بود که بندازنت بازداشتگاه و حتی نیان پیشت 💔یعنی اینقدر جای من توی قلبشون سست و لغزنده بوده که با همچین طوفانی از قلبشون بیرون انداخته شدم؟؟💔حتما همین طور بوده .اما مگه حامد و داوود نمی گفتن من برادرشون هستم؟یعنی اونا هم فراموشم کردن ؟
محمد: پیش بچه ها بودم .محسن هم کنارم ایستاده بود .بالای سر علی بودیم .داشت بررسی میکرد ببینه عکس فتوشاپ هست یا نه؟
با صدای علی به خودم اومدم .
علی: ا.قا عکس واقعیه .فتوشاپ نیست 😔
محمد: چشمام رو محکم روی هم گذاشتم و دستم رو روی صورتم کشیدم . خدایا چرا تموم نمیشه این اتفاقات .با صدای آقای شهیدی سرم رو به طرفشون چرخاندم.
آقای شهیدی: محمد رسول توی این دوروز هیچ غذایی نخورده و فقط یکم آب خورده .دیروز دو بار رفتم بازجویی از رسول .هیچ حرفی نمیزنه. حتی اظهار بی اطلاعی هم نمی کنه. فقط سکوت .میخوای چیکار کنی؟
محمد: اخمام توی هم رفت و به طرف سلول ها رفتم .محسن و بچه ها هم پشتم اومدن .خواستم حرفی بزنم بهشون و بگم نیان اما پشیمون شدم . رفتم دم سلول رسول غذاش رو گرفتم .در رو باز کردن .داخل شدم .حامد هم باهام داخل شد . غذا رو روی میز گذاشتم. رسول سرش رو بین دستاش گرفته بود .بدون اینکه نگاه کنه با صدای گرفته ای گفت .
رسول: بیخود ..نیاین اینجا..من هیچ...حرفی ندارم.
داوود : دم در ایستاده بودیم .چقدر حرفاش درد داشت .چقدر غم و ناراحتی توی کلماتی که به کار میبرد بود💔چقدر کنایه و چقدر درد❤️🩹
محمد:دلیلت بابت اینکه همکاری نمیکنه چیه؟میخوای چی رو ثابت کنی؟
رسول: با صدای سرد و جدی محمد سرم رو بلند کردم .حامد پشت محمد بود و بقیه بچه ها هم دم در ایستاده بودن و با چشمای غمگین نگاهم میکردن. سریع بلند شدم و ایستادم .اما با حرفی که محمد زد حس کردن قلبم نابود شد .حس کردم دیگه جونی توی پاهام نموند .
محمد: ازت پرسیدم چرا حرف نمیزنی؟با سکوت میخوای بگی که بی گناهی؟ (با صدای سرد و جدی )
حامد: رسول پشت هم پلک میزد .انگار میخواست بیدار بشه .انگار این اتفاقات یه کابوسه...یه کابوس وحشتناک 💔 انگار باور نداشت که خودش به عنوان متهم باشه و محمد بازجوش❤️🩹انگار باور نداشت که این صدای سرد و خشک صدای محمد باشه ...
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن. فراموشم کردن💔
پ.ن. غذا نمیخوره 😔
پ.ن.انگار باور نداشت😭💔
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
رفقا پارت هدیه تقدیم به شما
نظرات فراموش نشه
و اینکه لطفا دعا کنید فردا امتحان مهمی دارم .دعا کنید بتونم نمره خوبی بگیرم 🥺❤️
هدایت شده از سیاه چاله 💙 🕳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سریال نمایش خانگی✨ {تیزر}
"#سیاه_چاله“❣
قسمت:دوم
پارت 3
#استاد_رسول
#ره_رو_عشق
کپی ممنوع و حرام ❌
😎
{https://eitaa.com/ostadrasol}
دوستان میگم عکس و پیام هایی که گفتین بندازم داخل ضریح شرمنده 🙏
چون نمیشه رفت انداخت
نمیزارن چیز بندازی ولی براااای همتون 🙏کردم
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۷ محمد: موندن توی اون اتاق حکم قتلگاه رو برام داشت .نخواستم توی س
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۸
حامد :نگاهی به من کرد .انگار میخواست بفهمه من در موردش چه فکری میکنم .پلکام رو آروم باز و بسته کردم که اشکام با سرعت از هم سبقت گرفتن و روی صورتم ریختن.انگار حسمو فهمید که لبخند زد ..یه لبخند تلخ تر از زهر 💔
دوباره به محمد نگاه کرد .انگار داشت توی چشماش دنبال یه نشونه ریز میگشت.اما انگار چشمای شیشه ای محمد هیچ نشونه ای نداشت ،که رسول با بهت و اشک هایی که توی چشماش بود بهش نگاه کرد
محمد:جناب آقای رسول صالحی .تو الان به عنوان جاسوس اینجایی .پس سکوت کار درستی نیست.
رسول: محمد...یعنی..واقعا..فراموش کردی منو؟
محمد:سکوت کردم. حرفی نداشتم که بزنم.
حامد: رسول سرش رو با بهت تکون داد .باورش نمی شد این محمد همونی باشه که باهامون میخندید . همون محمد همراه باشه
با چشمای بارونی به من نگاه کرد .انگار میخواست ازم بپرسه این همون محمده...انگار میخواست فقط بهش بگم محمد داره شوخی میکنه. اما شوخی نبود .محمد رفتار هاش جدی تر از جدی بود .خیلی سرد و جدی💔نمیتونستم تو چشمای مظلومش نگاه کنم .سرم رو پایین انداختم .
محمد: بشین غذات رو بخور .
داوود : رسول پوزخندی زد و عقب عقب رفت و روی تخت نشست .سرش رو با دستاش محاصره کرد .که دوباره صدای خشن محمد بلند شد .
محمد: نشنیدی چی گفتم؟بشین غذات رو بخور 😠
کیان: رسول گنگ آقا محمد رو نگاه میکرد .باورش نمی شد. بمیرم برات داداش .🥺💔
حامد:محمد دو قدم جلو رفت و انگشت اشاره اش رو جلوی صورت رسول گرفت و گفت .
محمد: اینکه بخوای حرفی بزنی یا نزنی ،اعتراف کنی یا نکنی همش به خودت مربوطه .اما بهتره بهت پیشنهاد بدم کار خودت رو سخت تر نکنی.حالا همبرو غذات رو بخور.
رسول: میرم اما نمیرم غذا بخورم .یه جوری میرم که بودنم براتون خاطره بشه .میرم چون خستم از بی معرفتی دنیا و بعضی ادماش🥺💔
محمد: برو ...
محسن: محمد حرف هاش رو زد بدون نگاه کردن به رسول از سلول بیرون اومد و از کنار ما رد شد .اما رسول مات و مبهوت داشت به مسیر خروج محمد نگاه میکرد .
حامد: با چشمای اشکی سرم رو پایین انداختم .از محمد بعید بود که اینجوری بخواد دل بشکنه اما شکست .دل داداش رسولش رو شکست 💔خواستم بیرون بیام که صدای رسول متوقفم کرد .
رسول: تو..تو ..چی؟شما..ها هم..معتقدید ..من جاسوسم؟
حامد: اگر تنها توی زندگیم به یه نفر اعتماد داشته باشم اون تویی رسول🥺نگران نباش .زود میای بیرون .
فرشید: رسول توروخدا یکم غذا بخور .ببین صورتت رنگ پریده هست .اینجوری خودت رو هم نابود میکنی
محسن: بچه ها باید بریم . رسول نگران نباش.کمکت میکنیم.قول میدم مدرکی بدست بیارم که نجات پیدا کنی .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن. محمد دل شکست 💔
پ.ن. یه جوری میرم که بودنم خاطره بشه:)🖤
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊