eitaa logo
🇮🇷•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•🇮🇷
1.5هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
3هزار ویدیو
15 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه حتی از اسم رمان👐 ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://daigo.ir/secret/31495705994 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم اللّه الرحمن الرحیم پارت :دلی قسمت:اول موضوع:شهادت بچه های سایت (به غیراز استادرسول) حال زل زده بود به قاب عکس دوستاش و اشک میریخت حالش خیلی بدبود این حال بدیش دست خودش نبود چندماهی گذشته بود ولی هنوز باورش نمیشد که رفیقاش برادراش همکاراش شهید شده بودند اون تنها مونده بود همینطوری که به عکس هازل زده بود اشک میریخت ولی یدفعه سکوتش به هق هق تبدیل شد و باخودش میگفت چرا من و تنها گذاشتین  چرا ولم کردید ای کاش پام پیچ نمیخورد ای کاش منم باهاتون شهید میشدم چی میشد من و باخودتون میبردید  دیگه گریه امونش رو بریده بود دیگه هم هق هق نمیکرد باصدای بلند گریه میکرد بعداز خوندن نماز ظهروعصر ازبیمارستان زدم بیرون شیفت هم تموم شده بود وحرکت کردم به سمت خونه همین که رسیدم وارد خونه شدم صدای گریه رسول رو شنیدم سریع رفتم سمت کابینت سرنگ و بایه آرامبخش برداشتم و آماده کردم و رفتم تواتاقش بااخم رفتم روبه روش نشستم و گفتم سلام بازمن نبودم وشما شروع کردین به گریه کردن؟ سرش و انداخت پایین و گفت به خدا دست خودم نبود زل زده بودم به قتب عکس هاشون گریم گرفت دوباره همونطوری نگاش کردم و گفتم پاشو برو بخواب بهت این آرامبخش رو بزنم تا آروم شی سرش رو اورد بالاو گفت نه نیازی نیست خوب میشم آقا رسول دفعه پیش هم همین وگفتی ولی تکرارشد پاشو باناراحتی بلندشدورفت وتختش دراز کشید همونطوری که کش انداختم دور دستش و دنبال رگش بودم ادامه دادم ببین رسول درسته که درکت نمیکنم ولی میدونم از دست دادن رفیق چجوریه منم وقتی دلم واسشون تنگ میشه حداقل واسشون چندصفحه قرآن میخونم و یادورکعت نماز میخونم بعدشم رسول هیچوقت از این بابت ناراحت نباش که چراباهاشون نرفتی اگه هم میرفتی شاید اونجا شهید نمیشدی پس هیچوقت غصه نخورکه چرا باهاشون نرفتی سرنگ رو که زدم کش رو هم ازدستش بازکردم وگفتم حالا آروم باش یکم استراحت کن وقتی بلندشدی بیشتر درموردش باهم صحبت میکنیم باشه چشم افرین پیشونیش روبوسیدم و پتوش روهم انداختم روش وازاتاقش خارج شدم نمیخواستم آرامبخش بزنه ولی اگه میگفتم نه خیلی ازدستم عصبی میشد برای همین بدون هیچ حرفی رفتم درازکشیدم روتخت شروع کرد به بستن کش و صحبت کردن واقعا حرف هاش آرامبخش بود وقتی سرنگ رو زد دستم یکم سوخت. ولی به روی خودم نیاوردم وقتی حرف هامونو زدیم ورفت تازه آرامبخش اثرکرد و چشام سنگین شد وخوابیدم بک به گذشته سرم تو مانیتور بود که یه دفعه دستی رو شونم حس کردم برگشتم دیدم فرشید برگشت گفت استاد رسول سرت اگه خلوته بیابریم فوتبال بازی کنیم اره سرم خلوته بریم پنج نفرمابودیم پنج نفرهم جور کردیم و شروع کردیم به بازی کردن نیمه اول که تموم شد رفتیم واسه نیمه دوم بازی داشت تموم میشد که پام پیچ خورد وافتادم بچه ها اومدم سمتم اقامحمد اومد جلو گفت خوبی رسول بله آقا فقط پام خیلی دردمیکنه خیلی خوب اشکال نداره آقامحمد کمکم کردکه بلند شم ،اقامحمد روبه بچه ها گفت که بازی. کردن بسه. دیگه برید سر کارهاتون. بچه هاهم یه چشم گفتن و رفتن ماهم رفتیم سمت بهداری عباس اقا طبق همیشه بامهربونی وبااون لبخندهمیشگیش ازمون استقبال کرد به اقارسول واقامحمد ازاین طرفا چیشده اقامحمدتمام ماجرا گفت عباس اقا اومد نزدیکم پام و بلند کردومعاینه کرد وگفت چیزی خاصی نیست دررفته یه چند روز تواتل بمونه وبایه حرکت پاموجاانداخت همینکه جاانداخت اخم بلندشد بعد اینکه جاانداخت رفت وسایل اتل رو برداشت اومد به سمتم درعین بستن اتل به من واقامحمد گفت یه چندروز باید استراحت کنه نباید به پاش فشار بیاره اتل و که بست حتی ماموریت هم نباید بره منم باتعجب گفتم عه عباس اقا ماموریت هاروکه نمیشه رفت من اگه نرم نمیشه که اقامحمددستشو گذاشت روشونم وگفت اقارسول شما اگرهم  نیای ماموریت مابه اینکه بشینی پشت مانیتور  بیشترنیازت داریم  تااینکه بیای ماموریت باناراحتی سرم و انداختم پایین وباشه ایی گفتم بعداینکه حرفامون تموم شد بلند شدیم رفتیم سراغ کارهامون بعدنیم ساعت رفتیم تواتاق اقامحمد جلسه داشتیم واسه امشب که ماموریت داشتیم ولی ناراحت بودم که بچه ها میرن ولی من نه........ ادامه دارد............ کپی ممنوع🚫
پارت دلی قسمت آخر موضوع شهادت بچه های سایت به غیراز رسول یک ،دو،سه،چهار چهارخونه خالی ،پسری بالای این خانه ها نشسته وزانو بغل گرفته آروم وبی صدا اشک میریزه پسر میخواست دادبزند ولی نمیتونست انگارکسی جلوی دهنش را گرفته بود او هرچه قدر واسه داد زدن تلاش میکرد تلاش هاش بی فایده بود دیگه دست از تلاش کردن برداشت رسول بی رمق تر از آن بود زیر تابوت دوستاش رو بگیره بعد مراسم خاکسپاری همه رفتن جز رسول حالا رسول زل زده بود به خانه هایی که پرشده بود با چشم هایش داشت صاحب خانه هارامیخواند به ترتیب شهید محمدحسینی شهید سعیدامامی شهید فرشید اخوندی شهید داوودخورشیدی حالا خانه ها دیگر اسم داشتن باهراسمی که رسول میخوند اشک هایش سرازیرمیشد بالاخره شروع کردم به صحبت کردن اول روکردم به سمت محمد گفتم آقا محمد شما داشتی بابامیشدی پس چرا رفتی مگه نمیگفتی که دوست دارم دخترم رو ببینم روکردم به سنگ قبر سعید گفتم سعید توکه به من گفتی که هیچ وقت تنهام نمیذاری پس چرا تنهام گذاشتی. پس چرا ولم کردی ورفتی نفربعدی فرشید بود فرشید پس کی بیاد بامن دردل کنه .من بگم حالابرو وقت دنیاوکائنات رونگیر هان به کی بگم داوود حالاکی میخواد فداکاری کنه وجونش رو به خطر بندازه هان بلندشین دیگه مگه نمیگفتین من و هیچ وقت تنها نمیذاشتین من چجوری دوریتون. رو تحمل کنم هان بلندشین بهم بگین همه اینا خواب بوده توروخدا پاشین من وتنها نذارین ازتون خواهش میکنم رفتم سمتش نشستم و گفتم آقا رسول پاشو بریم دیگه هواداره تاریک میشه پاشو بریم میشه یکم دیگه بمونیم نخیر هواهم سرده هم سرما میخوری بلندشو سریع بااین حرفم ناراحت شد ولی بلندشد میدونه وقتی عصبیم میکنه دیگه نباید روحرفم حرف بزنه وقتی سوار ماشین شدیم سرش رو تکیه داد به شیشه و سکوت کرد هیچی نمیگفت حال یه نگاه به ساعت انداختم شیش ونیم بود اذان شده بود دیگه رفتم رسول رو بیدارکردم تکونش دادم رسول چشاش و باز و بسته کردو گفت بله پاشو دیگه پاشو اذان وگفتن نمازت قضا میشه چشاش مالید وبیدارشدوگفت میشه ازت یه خواهشی کنم بگو میگم امشب شب جمعه اس میشه دعای کمیل بریم بهشت زهرا پیش بچه ها جدی شدم وقتی جدیتم و دید سرش و انداخت پایین وادامه داد میشه بریم باشه میریم از اینکه رزا قبول کرد بریم خیلی خوشحال شدم برای همین سریع حاضر شدم و رفتم بهش گفتم خوب بریم باتعجب گفت خداکنه همیشه اینجوری حاضر شی سوئیچ ماشین رو بهم داد وگفت توبرو سوار ماشین شو تابیام سوئیچ رو ازش گرفتم ویه چشمی گفتم و رفتم سمت ماشین حدود پنج دقیقه طول کشید بالاخره اومد وپشت فرمون نشست گفتم چی شده چرا انقدر دیر حاضر شدی میخواستم بهت نشون بدم که چقدر بده که ادم ومنتظر خودت میذاری یه لبخند ریزی زدم و گفتم ببخشید دیگه انقدر طولش نمیدم افرین بالاخره راه افتاد. قبل ازاینکه برسیم توراه جهارتا شاخه گل رز گرفتم بعد ازیه ساعت بالاخره رسیدیم به پیشنهاد رزا اول رفتیم سرخاک بچه ها وقتی رسیدیم رزاتوماشین موند ومن رفتم وقتی رسیدم بالای سرخاک نمیدونم چیشد که یدفعه افتادم شاخه اول رو گذاشتم روقبر محمدشروع کردم به صحبت کردن سلام فرمانده خوبی دخترگلت خیلی خوبه میدونی انقدر شیرین زبونه که نگو فقط هعی هوای پدرش رو میکنه شاخه دوم رو گذاشتم روقبر سعید سلام خوبی آقاداماد چطوری چه خبر میبینی اینجاهم دست برنمیدارم آقا داماد شاخه سوم و گذاشتم روقبر فرشید سلام آقا فرشید خوبی دیگه رفتی پیش خدا و حرف ها ت و به خدا میزنی دیگه نه فقط امیدوارم میشه میون حرف هات ازخدابخوای منم بیام پیشتون ودراخر. آخرین شاخه گل رز رو گذاشتم روی قبر داوود سلام آقای دهقان فداکار خوبی شما چه خبر تورفتی دیگه هیچکی عین تو نمیتونه جونش رو فدای این مردم بکنه دلم واستون تنگ شده دیگه بریدم خستم یه چندماهی گذشته ولی هنوز باورم نمیشه که شماازپیشم رفتین اشکام راه خودشون رو گرفتن و شروع کردن به باریدن😭😭 دلم سخت واستون تنگ شده نمیدونم دیگه چی کارکنم حرف هایم با اشک ها یکی میشد دیگه نفهمیدم چیشدتااینکه بیهوش شدم🥲 تمام ببخشید اگه بدبود چون خیلی خسته ام🥲