eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
459 دنبال‌کننده
166 عکس
201 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ____________________ بالاخره حرفا شون تموم شد نیم ساعتی میشد که اونا رفتن..رفتم تو اتاقم دورکعت نماز خوندم.. تلفن رو برداشتم ارسلان به گوشیم زنگ زده بود..باز داشت زنگ میزد نمیخواستم جواب بدم میدونم اگه بابام بفهمه ناراحت میشه از دستم،، برام متاسف میشه،، همین جور امیرعلی،، اصلا این کیه واقعا به چه حقی به من زنگ میزنه آرمان درست میگفت، آرمان همیشه از بچگی پشتم بود یادمه یه روز که خونه عموم بودیم امیرحسین کنترل و زد تو سرم امیر محمد با دستش هی میکوبید تو سر وصورت امیر حسینو منم میخندیدم اخرشم،اخه از قصد پرت نکرده بود ، هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم اما اونا از من خیلی بزرگ تر بودن ،.. ارسلان پیام داد و گفت نرگس چرا جواب نمیدی تماسا رو دیدی حتما یه زنگ بزن کارت دارم. تصميم داشتم دیگه جوابشو ندم اگه لازم باشه گوشیمو خاموش کنم..جواب ندادم اومدم برم بیرون که دیدم باز زنگ زدبه خودم گفتم جوابشو میدم برای بار اخر،،،، بهش میگم،،،، میگم دیگه زنگ نزنه -الو سلام خوبی؟ چرا جواب ندادی؟ + سلام کارداشتم -گل نرگس گرفتم دیدی +نه -چه خانواده +راجب خانوادم حقی نداری چیزی بگی!! - میخواستم بگم چه خانواده خوبی داری😂حتی بعد از ازدواج!؟؟؟ +بله -چرا اونوقت؟؟ +خانواده من منو بزرگ کردن، به اینجا رسوندن، نباید پشت سرشون کوچیک ترین حرفی بشنوم! -پدر مادرت بزرگ کردند نه خانوادت اره شماهم حقی نداری به پدر مادر من چیزی بگی +من داخل خانواده بزرگ شدم که ادب بسیار نقش مهمی داشته!هیچ وقت همیچین کاری انجام نمیدم به خودم اجازه نمیدم. -چقدر سرد شدی!! میشه همون نرگس قبلی باشی 😂 +خیر.. -خب من کاری به پدر مادرت ندارم در این حد شعور دارم که چیزی نگم اما داداشت که بزرگت نکرده این داداشت آرمان +راجب داداشم چیزی نگو لطفا اونا همیشه پشتم بودن و هستن. رو داداشم بیشتر حساسم تا پدر و مادرم مخصوصا امیر محمد -یا ابوالفضل العباس یه داداش دیگه هم داررررری😳😐 اون دیگه کدومهههه چرا من ندیدمش!!!؟؟!؟؟؟؟ +نه.. داداش امیر محمدم در واقع همون آرمانه اسم اصلیش آرمان امیر محمده، دیگه داداشمو آرمان صدا نکن باید بگین امیرمحمد -باشه چرا خودتون آرمان صداش میکنین؟؟ +شما هم هر وقت عضو خانواده ماشدی باید آرمان صداش کنی الان هیچ نسبتی نداری امیر محمد صداکن -چه ربطی داره 😂 +لطفا دیگه به من زنگ نزن اگه کارم داشتی بگو شماره امیر محمد رو میدم بهت به اون میگی -وا چرااااا؟؟؟ من با تو کار دارم نه اون داداش زور گوت +بله!؟؟؟؟؟؟؟ -هیچی داداشت چیلی چرت میگه واقعا عههه +لطفا دیگه به صبحتات ادامه نده، امیر محمد در جریانه که هر وقت زنگ زدی همه رو شندیده،، حتی اون وقت هایی که صبح زود یا اخرش شب به من پی ام یا زنگ میزدی امیر محمد در جریان شمارشو میدم هر وقت کارم داشتی بهش بگو میگه به من... ما نامحرمیم اقای ارسلان...خدانگهدار -صبر کن!! اولا فکر نمیکردم اینقدر بچه وترسو باشی😂 فکر میکردم از پس خودت برمیای که بتونی از پس یه نفر دیگه بربیای😂 اما در اشتباه بودم واقعا که خیلی بچه ای به نظرم برا ازدواج سنت خیلی کمه نه نه سنت خوبه عقلت کمه.. اینقدر داداشاتو جلو من نبر بالا الان اگه داداش امیر محمدت همون داداش زور گوت کنارت بود اجازه نمیداد که من این حرفارو بهت بزنم😂پس داداشتو به رخ نکش 😂 بنده نه دیگه کاری به تو دارم نه به اون داداش زورگوت 😂داداش امیر محمدت.. فردا میبینمت دخی کوچولو😂 (قطع کردم گوشیو برا خودم متاسف شدم..بغض داشتم رفتم به سجده یاد حرف آرمان افتادم «تو اگه عقل داشتی به نامحرم رو نمیدادی همه اینا تقصیر خودته اگه الانم امیر علی بودم نظرم مهم بود» خدا میدونه چقدر دوست دارم آرمان وامیر محمد صدا کنم اخه با این اسم خیلی مظلوم ومهربون میشه در زدن در اتاقم بله؟! _آرمانم خداکنه باز بغضم نترکه خدایا خودت کمکم کن..سجاده رو جمع کردم +بیا داخل نشستم رو تختم سرمو انداختم پایین _میدونم از دستم ناراحتی، باش راست میگی زندگی خودته من کاره ای نیستم من امشب فقط بخاطر اینکه بابا گفت اومدم نمیخواستم حرف بزنم چون خدا خودش میدونه که چقدر از این پسره حالاتو میگی میخواد شوهرت شه من چیزی بدی نمیگم دربارش.. تو خودت بزرگ شدی درست،، خودت باید تصمیم گیری کنی درس،، زندگی خودته درست،، اما کارت خیلی زشت بود نرگس اون مگه چکارته که بخاطرش حاضری،،هیچی ولش کن.. (میدونم میخواست بگه اون کیه تو بخاطرش حاضری داداشتو ناراحت کنی) نرگس باشه اصلا اون تو رو از خدا هم بیشتر دوست داره،، ولی خب نامحرمه به چه درد میخوره دوست داشتنش؟؟؟؟ خودت بگو؟؟؟ از کجا معلوم دروغ نمیگه؟؟ +مگه میشه دروغ بگه الان چند ماه منتظر نظر منه _خب باشه تو که قبلش گفته بودی نامزد دارم مگه نگفتی؟؟ +اره امیر حسینو گفتم _خب پس قبلشو نبین دیگه چون هرچند تو امیر حسینو نمیخواستی اما به این‌گفته‌بودی‌..
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ___________________ که نامزد داری. +اره خب پس این دیگه چرا باید منتظرجواب کسی که نامزد داره باشه، قبلشو نبین از همون روز که آشناشدیم باهاشون از همون روز گفتن.. بعد‌شم اگه واقعا دوست داشت نمیومد بگه من دوست دارم، میگفت من دوست دارم باشما ازدواج کنم چی میشد؟؟؟ +خب پسر ساده ایه _نه اصلا نیست یه روز به این حرف من پی میبری این داره خودش این کار میکنه خودشو مظلوم میگیره، اگه واقعا دوست داره بزار بیان چند وقت برن، الان به بابا هم گفتم،، گفتم یکم اذیتشون کنیم چی میشه، فردا که حرف زدی باهاش باز بگو من بایک بار حرف زدن نمیتونم تصمیم بگیرم.. +بعد اخرش میگن مگه تو دختر کی هستی اینقدر ناز میکنی.. _خب باشه اصلا تو نگو من میگم یه بار حرف زدین من میگم با یک صحبت بار نباید تصمیم گرفت.. +بعد اخرش میگن همه راضین اما داداشش میخواد این ازدواجو بهم بزنه.. _بزار بگن +بهم بخوره یعنی؟؟؟ _تو چکار داری خدا خودش درست میکنه بزار ببینیم صلاح ومصلحت خدا چیه از کی تاحالا از این حرفا میزنی امیر😂 َ آرمانن))))) دیروز که داشتم با نرگس حرف میزدم اخرای حرفاش یه جا گفت امیر حواسش نبود منم اصلا به رو نیاوردم چقدر خوشحال شدم از این کلمه خدا میداند،، یه ساعت دیگه با اتنا قرار داشتم.. گفتم بیاد گلزارشهدا،، راستی نیما آشنا داشت گذاشتن منم خادم شم بعضی روزا گفتن که بیام..هنوز دوست داشتم با آتنا ازدواج کنم اما بازم از اینکه جواب رد بده ناراحت نمیشم نمیدونم چرا.رسیدم گلزار نیما اومده بود.. رفتم کنارش.. بعد از سلام و احوال پرسی،، بهم گفت مغرور باش و جدی.. بعد از یه نیم ساعت آتنا رسید متوجه حضورش نشدم داشتم با نیما صحبت میکرم که دیدمش به نیما گفتم که اینه دختره، -پرو باش آرمان😂 _عه 😐 -با‌شه بابا امیر محمد😂 رفتم کنارش.. _سلام -سلام _بیا بریم اونجا بشینیم -جایی بهتر از اینجا سراغ نداشتی؟ _نه -چرا گفتی بیام اینجا؟ _چون کار میکنم اینجا، -واقعا چکار میکنی؟ _قراره بعضی روزا بیام خادم شم -اوه.اعتقاد نداشتی که _اونش به خودم ربط داره خب چخبر؟ _خبر سلامتی چرا گفتی میخوای حرف بزنی باهام؟ -همین جوری کی میای خواستگاری 😂 _هیچوقت -چرا اونوقت _خواستگاری که بخواد جواب منفی بده نمیرم -داخل چت کردن خیلی مظلوم بودی واقعا فکر نمیکردم اینقدر جدی باشی اما تو گفتی من میام خواستگاری _خودت به من بگو خواستگاری که بدرد نخوره چرا بیام؟؟؟؟؟ -باشه نیا مجبور نیستی که،، امروز خواستم ببینمت ازت یه چیزی و بخوام _خب؟؟ -من کاری با تو ندارم.. بخوای بیای خواستگاری آدم حسابت نمیکنم.. ازت میخوام به کسی نگی راجب منو پرهام _چه ربطی به من داره من چکارم به تو یه خواستگاری کردم جوابمم فهمیدم.. -وقتی گفتم پسر همسایمون ازم خواستگاری کرده خیلی عصبی شد کلی حرف بد زد که بیخود کرده پسره ی حالا بگذریم.. امروز با من قرار گذاشته نمیدونم چکارم داره _چه ربطی داره به من الان. -امروز من باهاش قرار دارم اما وقتی که قرار گذاشته که هوا تاریک میشه نمیشه کنسلش کنم چون خیلی عصبی میشه عصبی بشه هیچکس جلو دارش نیست.. _آتنا خانم اینا رو چرا به من میگی به من چه ربطی داره.؟؟ -خب میزاری حرف بزنم اقا آرمان _بفرمایید اسمم امیر محمدا -چیی _گفتم اسمم امیر محمده پس چرا _لطفا بگو حرفات چه ربطی به من داشت؟؟ بلند شد یکی زد توگوشم گفت هیچی و رفت😂خیلی کارش خنده دار بود واقعا چرا اینکار کرد 😂 یه نگاهی تو صورتش انداختم نمیدونم چرا صورتش پر از اشک بود،، دلم آتیش گرفت کاش نگاهش نمیکردم..فکر نمیکردم انقدر دلش نازک باشه و ساده باشه.. برا نیما تعریف کردم حرفاشو -دیوونه نیست آرمان‌😂 _عه -حواسم نبود _عادت کن دیگه امیر محمد. -طول میکشه😂 -شاید مبخواد اتفاقی براش بیوفته واقعا از الان هدفش از این کارو حرفا چی بود😂 _نمیدونم من دلم شور میزنه -برو با ماشینت دنبالش امشب _رفت -نه اوناجاس داره دست و صورتش میشوره _جدی برم دنبالش؟؟ -اره برو _توهم بیا -نه خودت برو کار دارم من... _باشه فعلا خدانگهدار.. راه افتادم دنبالش.باتاکسی بود.داشت میرفت سمت خونه.. وارد کوچه که شد از تاکسیه سبقت گرفتم با ماشین ایستادم در خونه.. وقتی که تاکسیه به در خونه رسید آتنا پیاده شد همون موقع پیاده شدم داشت نگام میکرد. منم نگاهش کردم داشت اشکاشوپاک میکرد خندم گرفت 😂عجب سیلی خوردم...😂 رفتم توخونه _سلام مامان سلام نرگس، بدو رفتم سمت اتاقم..لباسامو عوض کردم.. باز اومدم بهمامانم اینا گفتم گلزار شهدا بودم..نرگس قیافش شبیه همین آدمایی مشکوک میشن شده بود😂 +چی میخوای اون جا تو، بیست و چهار ساعت ها؟؟؟ _بخدا کاری ندارم نیما کار داره😂 +شنیدم میخوام باهاشون همسفر شیم _بله 😂 ‌+کجا میری _کار دارم کار دارم 😂 +خیلی مشکوک میزنی _نرگس عهههه _هوا تاریک شده بود. بالاخره آتنا از خونشون اومد بیرون سرمو گرفتم پایین ک مثلا متوجه نشه
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 _______________________ پیاده تا سر کوچه رفت بعد از چند دقیقه ماشینی تومد دنبالش..حتما همین پرهامشه،، رفتن رستوران غذا خوردن، آتنا برعکس ظهر خیلی خوشحال بود ، داشتن با پسره میگفت و میخندین، این صحنه هارو میدیم انگار داشتم به خودم صدمه میزدم... واقعا آتیش میگرفتم... بعد از اینکه غذا خوردن رفتن داخل یک پارک تا باهم نشسته بودند نزدیک ساعت نه شب بود.. گوشیم زنگ خورد بابام بود.. _الو سلام بابا جان -سلام کجایی تو؟؟ _بیرونم بابا، میام نگران نشین -کجایی خب؟!با نیمایی؟ _عه اره اره،، -گوشیو بده به نیما من دلم براش تنگ شده (آتناو پرهام پا شدن که برن نمیشد با بابام صحبت کنم...اونا داشتن میدوییدن،، _بابا الان کنارم نیست‌ -کجاعه _نمیدونم میاد کنارم الان فعلا من کار دارم بابا - زود بیا چکار داری این موقع نرگس رفت امروز با ارسلان...... (چیزی که میدیدم باورش برام خیلی سخت بود،، دستاشون تو دست هم بود،، هر نگاهی که میکردم مثل عذاب چند ساله ای بود،، بغض بد جور گلومو گرفت که اگه صحبت می‌کردم بابام حتما........ _زنگ میزنم بابا -چکار داری خب؟؟ (دیگه نمیتونستم حرف بزنم گوشیو قطع کردم... مغازه ای رو دیدم سریع رفتم یه بطری اب از تو یخچالش برداشتم یک چهارم بطری رو سر کشیدم.. هر چی پل داشتم رو گذاشتم رو میزش دور شدم ازشون خیلی دوییدم تا رسیدم بهشون یه اقایی دنبالم میدویید گفت اقا پول رو خیلی زیاد گذاشتی روی میز بفرما بقیش پولوگرفتم اونا ایستادن..صدای خنده هاشون تنمو میلرزوند... چشام کلی قرمز شده بودن.. اما گریه نکردم.. رفتن سوار ماشین شون شدن پسره داخل خیازون روو خیلب آروم میرفت اما رسید به یک خیابون خلوت خیلی رفت یه جایی که خیلی خلوت بود و ساکت هی با سرعت زیاد روی آسفالت ها میچرخید..خیلی زمین خالی بود و خانه ها هم آپارتمان خلاصه خیلی جای خلوت و ساکتی بود.. ماشین وقتی داشت میچرخید از بغل آتنا رو دیدم سرشو گذاشته بود تو دستاش و کمر بند بسته بود..داد میرزد، پسره هم هیچی حالیش نبودوبلند میخندید... رفت داخل یک کوچه آسفالت پسره پیاده شد.. داشت بلند میخندید نزدیک شدم.. آتنا داشت گریه میکرد.. دست اتنا رو کشید و پرتش کرد از ماشین بیرون،، افتاد زمین،، بلندش کرد یکی زد تو گوشش دلم آتیش گرفت،، اتنا داد زد گفت،،،،تو منو گول زدیییی😭 صدای نازکش روح و روانو ازم گرفت اشم در اومد.. پسره بلند میخندی و گفت اره من خیلی ها رو گول میزنم کار من همینهه،، اتنا بلند داد زد گفت، نزدیک من نشوووووو اون حرف حالیش نبودداشت نزدیکش میشد.. گفت قشنگ معلوم میشه که تو میشی مال من... کاش دخالت میکردم....داشت میرفتم رو اعصابم. دست گذاشت روشونه ی آتنا،، نزدیک شدم که برم پیشش...دیدم داره میدوعه به سمت من، خودمو پنهان کردم.. پسره اومد دنبالش،، اتنا با گریه داد میزد میگفت دست به من نزن.. اخرش آتنارو هول داد افتاد... دستشو گرفت کشوند آتنا سمت در یک خونه،،،، اتنا داد زد و گفت نهههه منننن نمیاااام.. داد میزد میگفتتتت کمکم کنید دارم بد بخت میشم... از بغل کوچه آروم رفتم. باز پسره خندید و گفت کسی اینجا صداتو نمیشنوه..داشت به زور آتنا رو میکشنود تو خونه اخر دفعه میخواست ب. غ. ل. ش. کنه ببره داخل ،،، واقعا باورش برام سخت بود تازه ماجرارو گرفتم.. تا خواست اتنا رو ب. غ. ل. کنه از پشت سر هولش دادم، داد زدم اتنا برو سمت ماشین تا اومدم برم پسره از پشت سر هولم داد.. اتنا ایستاده بود نگاه میکرد اتنا رو زرد تو اون خونه نزاشتم درو ببنده.. پام بین در بود... چاقو رو درآورد که بزنه به پام مجبور بودم سریع پامو کشیدم اتنا کمک کرد در رو باز کرد اومد بیرون،، پسره دستامو گرفته بود یه دستش بروووووو آتناااااااا بررررو با ماشینننن... دستاشو پس زدم هولش دادم دویدم نمیشد بهم رسید و گفت میکشمت چاقو رو سمت گردنم آورد. آتنا برگشت و داشت گریه میکرد.. مگهههه نگفتمممم بروووو یه لحظه فکرکردم همچی تموم شد... امابودن خدا فراموش نشد...چاقو رو نزدیک شکمم آورد اومدم چاقو رو بندازم کشیده شد رو شکمم اما احساس کردم خون میاد چشام سیاهی میرفت ،،، که صدای ماشین پلیس که اومد پرهام داشت میرفت سمت اتنا،، اتنا داشت ماشینو روشن میکرد .. نمیتونستم بدوهم نفسی برام باقی نمونده بود.. به سختی خودمو بهش رسوندم، باز چاقو، خواستم بگیرم ازش اما نمیشد باز خواست بزنه بشکمم که با پام مانع شدم چاقو به ساق پام خورد.. ‌ میخواست فرار کنه پلیس بهش رسید ومن خواب رفتم.... چشام باز شد،، یه جایی شبیه بیمارستان دور برمو نگاه کردم دیدم آتنا داره گریه میکنه.. یه حس خوبی داشتم.. یکی در اتاق در زد زیر چشمی نگاه کردم نرگس اومد تو اتاق داشت گریه میکرد اومد سر اتنا داد زد گفت داداشم چکار کردی،،چرا آرمان من اینجاس،، هرچی هست از گور تو بلند میشه.. اتنا هم فقط داشت گریه میکرد
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ________________________________ صدای بابامم اومد میگفت چیشده،، نرگس با گریه گفت تقصیررر اتنا فقط آتنا همین باعث شد آرمان بره اتاق عمل.، اتنا گفت داداشت به من گفت اسمش امیر محمده.. اینقدر که گریه کرده بود نمی تونست درست حرف بزنه،، مامانم داشت باهاش حرف میزد و آرومش میکرد.. باز صدای بابام اومد گفت دخترم گریه نکن.. نمیدونم با نرگس بود یا اتنا خیلی خوابم میومد.. خوابیدم.. نرگس)))) گ چه ازش ناراحت بودم اما امروز رفتم باهاش صحبت کردم ازم کلی معذرت خواهی کرد،، منم گفتم آرمان اصلا خبر نداشت.. حدود دو ساعت طول کشید حرفامون به نظرم پسر ساده ایه اما تازگیا حس بدی بهش دارم،، قرار بود فردا بیاد دنبالم بریم آزمایش چون هفته دیگه ما مشهدیم.. از یه لحاظ دوست داشتم جور شه این ازدواج از لحاظم میگم نکنه خانوادم نا راضی باشن.. بازم من میخوام با تک تکشون صحبت کنم حتی با عاطفه... آرمان که از این پسره خوشش نمیاد با امیر علی گفتیم هر وقت از مشهد اومدیم میخواییم چند روز با ماشین بریمدنبالش ببینیم کجاها میره.. ساعت نه شب بود این آرمان معلوم نیست کجاهه به خیال خودش همراه نیماس نیما باهاش برخوردی نداشتم زباد ولی وقتی بابام اینقدر تایید میکنه حتما پسر خوبیه بهتره قضاوت نکنم چون آرمان هل جا میرفت به بابام می گفت و بابام بهش میگفت تا این ساعت خونه باش.. اما الان وقتی بگه با نیمام دوازده شبم از بیرون بیاد بابام چیزی نمیگه... بابام وقتی داشت باهاش صحبت میکرد ارمان گوشیو قطع کرد.. بابام اعصابش خورد شد ویکمی ناراحت.. خودمم ناراحت شدم.هرچی که بهش زنگ زد آرمان جواب ندادو اخر دفعه گوشیو خاموش کرد.. شماره نیما دوستشو هم که نداشتیم.. بابام اعصابش خورد بود.. اتاق منو ارمان روبه رو همه درش باز بود یه بذگه ای زیر تختش دیده میشد کنجکاو شدم ببینم چون آرمان هر چیزیو که دوست داره یا پنهان میکنه زیر تختشن فقط خودم میدونم اینو جون یه بار یواشکی داشتم داخل اتاقشو نواه میکردم.. زیر تختشو نگاه کردم برگهه یه نامه بود.. باز زیر تختو نگاه کردم چی میدیدم جا نماز؟؟؟؟ آرمان جانماز میخواد چکار کنه،، نامه رو باز کردم.. چییییییی؟؟؟؟؟؟ وصیت نامه ی چیییی؟؟؟؟ 😂خیلی خندم گرفت... داخل برگه نوشته بود.. به نام خدای بخشنده.. اول از همه خودت بدون که من تاحالا به هیچ دختری نظر نداشتم من اون جوری که تو فکر میکردی نیستم.. دارم سعی میکنم حسی که بهت داشتمو فراموش کنم،،، خیلی سخته ولی خدا بزرگه اگه بهت رسیدم بدون خیلی عاشقت میشم حتی بیشتر از پرهام اگرم نرسیدم قطعا میمیرم،، به عنوان بردار بهت میگم با پرهام نرو.... بعد خواهر قشنگم.. ازت میخوام منو حلال کنی میدونی که خیلی عاشقتم حتی حاضرم بخاطر اخمت با دنیا قهر کنم... هر چند از ارسلان خوشم نمیاد اما من همیشه دعام خوشبختی تو بوده و هست... در اخر بهت بگم نیما دوستمو خیلی قضاوت میکنی... بابا جون عاشقتم ببخش که خیلی نگرانت کردم... مامان جون بخاطر کاری که میخوام انجام بدم شما بیشتر از همه عذاب میکشی اما ببخش منو امیر علی همیشه کمکم کردی یادم نمیره بچه گیامنو دعا کن منو ببخش.. عاطفه خانم ببخشید اگه خوب بودم یا بد حلالم کنیددد در اخر با توهم نیما بدون اگه باهات اشنا نمیشدم هیچ وقت این کارو نمیکردم،، حرفات خیلی آرامشبخشه، دوستی بهتر از تو تو این دنیا وجود نداره،، میدونی خیلی دوست داشتم عضوی از خانوادمون باشی اما خواهرم نامزد داره از توهم متنفره اصلا هم ازت خوشش نمیاد... اشکم در اومد.. بروه رو گذاشتم سر جاش.. معنی اینا یعنی چی؟؟؟؟؟؟ میخوایتم برم نشون بابام بدم. که بابان اومد کنارم گفت نرگس زود حاضر شو بریم...دیدیم مامانم داره گریه میکنه ... هول شدم هر چی میگفتم چیشده جوابمو نیمدادن... داد زدم چیشده 😭 تا اینکه بابام گفت آرمان توبیمارستانههههه زود باش برگه رو دیدم اشکام ریخت روش.. خیلی ترسیدم برگ رو پرت کردم زیر میز.. سجاده رو هم انداختم.. رفتم حاضر شم دوتا تماس بی پاسخ از آرماااااااااننننننن زنگ زدممم کلی نگران بودم یه دختری جواب داد فقز داشت گریه میکرد دلم خیلی شور میزد هر چی میگفتم چیشده به زور جواب میداد گفت ارمان الان تو اتاق عمله بیایین این بیمارستان... صداش خیلی آشنا بود اما نشناختم خدایاااااااا😭 آرماااانممممممم😭 بابام انقدر تند رفت که زودرسیدیم.. رفتیم داخل یه پرستاری گفت این اتاق هیچی نفهمیدم تند رفتم سمت اتاق آرمان اومده بود از اتاق عمل داد زدم دیدم دختره اتناس، دختر همسایه، داد زدم چیده آرمان مننننن بابام اومد پرسید چیشده گفتم همین دختره داداش منو فرستاد اتاق عمل.... خدا میدونه چقدر حالم بد بود.. نمیدونم چرا مامان بابام خیلی خوشحال بودن،، بابام انقدر خوشحال بود که رفت دستای آرمان رو بوسید.. مامانم داشت اتنا رو آروم میکردرفتم پیش یه پرستار با گریه گفتم چیشده داداش منننن
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ________________________ __ پرستاره سعی داشت آرومم کنه گفت من خبر ندارم زیاد اما تا اونجایی که شنیدم یه پسره داشت مزاحم اون دختره میشد که داداش شما با پسره درگیر شده و یه چاقو خورده و دختره زنگ زد به پلیس پلیسا پسره رو گرفتن.. امبلانس هم داداش ما را به اینجا آورد.. با حرفای پرستاره یاد شهیدی افتادم بع اتاق آرمان رفتم، آرمان روتخت خوابیده بود، رفتم کنارش قیافه ی مظلومش منو یاد بچگی ها مینداخت،، از آتنا خواستیم که برامون تعریف کنه آتنا میگفت پسر شما از من خواستگاری کرده بعد منم گفتم اصلا ازت خوشم نمیاد کلی بد بیراه، باز اشکش در اومد گفت من کلی راجب پسره شما قضاوت کردم، امروز با امیرمحمدتون قرار گذاشتم که ازش بخوام راجب منو پرهام چیزی به کسی نگه،، پرهام همون پسریه که پلیسا گرفتنش.. امیر محمد به من گفت با این پسره نرو یا میری حداقل به خانودات بگو،، منم 😭😭 قرارمون گلزارشهدا بود بابام پرسید چرا اونجا؟؟ گفت:نمیدونم اونجا خادمه اره؟؟ بابام گفت آرمان ما خادمه؟؟؟ آتنا باز گفت :گفت اسمم امیر محمده بابام بهش گفت اگه پسر من باز بیاد خواستگاری شما باهاش ازدواج می‌کنی؟ آتنا گفت پرهام به من میگفت به این پسره بگو بیاد خواستگاریت اما شب خواستگاری کمش بیار خانوادشو زمین بزن، کمر باباشو بشکن، کلی حرف بد بزن..منم که از همه چی بی خبر امروز با پسر شما قرار گذاشتم که امشبش با پرهام قرار داشتم چون شب بود میترسیدم اگرم بهش میگفتم نمیام بد جور باهام برخورد میکرد مجبور بودم برم، خدا باهام بود، اول کلی رفتیم گشتیم امشب پرهام کلی دوست دارم عاشقتم به میگفت که بعد اینا همه منو برد جای خلوت یکی اومد اول فکر کردم از آدمای پرهامه داشت به من میگفت برو داخل ماشین فکر میکردم داخل ماشین یه نفر دیگه هم است نرفتم داد میزد اسمم میدونست میگفت برو تو ماشین با ماشین برو، چون ماشین جای خیلی تاریکی بود میترسیدم از شانس خوبم تلفنم تو جیبم بود، فقط وسایل های دیگم داخل ماشین پرهام بود شماره پلیس رو گرفتم با کمک برنامه فهمسدم کجام تونستم آدرسو به پلیس بگم پرهامو پسره شماهنوز درگیر بودن گفتم هرچی شد رفتم داخل ماشین..یه گوشیو دیدم اشکام فرصت هیچ کاری رو بهم نمیدادند وقتی گوشیو روشن کردم عکس پسر شما پس زمینه بود.. یکمی دقت کردم خودش بود 😭 به من گفت بگو خانوادت من نگفتمممم😭 امروز بهش گفتم کی میای برا خواستگاری گفت هیچوقت گفت نمیام.. بابام بهش گفت اگه راضیش کنم که بیاد باهاش ازدواج میکنی؟؟؟ آتنا هیچی نمیگفت 😂 بابام گفت این سکوتت علامته رضایته؟؟ آتنا گفت نمیدونم😂
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ______________________ یک هفته گذشت.. بالاخره امروز راهی مشهد بودیم... تو این یک هفته اتفاقات خاصی افتاد از ارسلان خواسته بودم که باهام در ارتباط نباشه دیگه.. جواب آزمایش مون خوب بود.. بخاطر همین یه روز اومدن خونمون ولی بازم قرار بود با امیر علی بریم تعقیبش کنیم.. تو این یه هفته رفتیم برا اقا آرمان خواستگاری 😌جفتشون همدیگرو دوست دارن... پس آرمان داخل اون برگهه اول تومنظورش آتنا بود... دقیقا دوسه روز بعد از اینکه آزمایش ازدواج من اومد، آرمان وآتنا رفتن آزمایش که دیروز صبح جوابش اومد و جواب آزمایش اونا هم مثبت بود.. همین شد که دیشب یه صیغه محرمیت بین آرمان و اتنا خوانده شد اصلا. باورم نمیشد.. همیشه میگفتم کسی زن آرمان میشه اخه.. 😂آرمان بهمون گفت همچیو گفت اگه من عاشق اتنا نمیشدم به نیما نمیگفتم هیچ وقت اینجوری نمیشد.. آرمان ازمون خواست که امیر محمد صداش کنیم خیلی خوشحال شدیم.. اما گفت دوستامو ترک نمیکنم... دلم برای نیما بیچاره سوخت😂 اخه آرمان گفت آتنا هم بیاد باهامون مشهد نیما هم با کمی ناراحتی گفت تو که دیگه نامزد داری من یه غریبه چرا بیام داخل خانوادتون. اون جوری حداقل با تو بودم الان اگه هم بیام باید تنها برا خودم باشم.. بلیط من باشه برا آتنا خانم. فکر نمیکردم اینقدر مظلوم باشه دلم براش سوخت واقعا اینجور ناراحت شد شاید واقعا من راجبش قضاوت کردم که پسر........ اما اصلا اونجور نیست.. بابام گفت اتنا اگه خانوادش اجازه بدن خودم بلیط میگیرم براش، باید بیای، تنهاچرابیا پیش خودمون به خانوادت بگو.. نیما هم گفت خانوادم که چیزی نمیگم بابامم گفت پس بیا باهامون .. آرمان)))) نمیدونم چرا همچی قشنگ جور شد و من نفهمیدم . اینا همه تقصیر نیماس اگه باهاش اشنا نمیشدم .اگه جریان اتنا رو نمیگفتم. اگه قرارمون با اتنا رو نمیگفتم . اگه نیما به من نمیگفت برو دنبالش دنبالش چی میشد ... نیما قیافش خیلی غلط انداز بود اولا با بچه ها میگفتیم این از اون پسراشه واقعا که کلی در اشتباه بودیم اگه همین نیما منو راهنمایی نمیکرد ... خلاصه بگم هیچ وقت کسیو از روی ظاهر قضاوت نکنید. نیما گفت رفتیم مشهد من دیگه شمال نمیام ... شماره سیمکارتی که به دوستام داده بودم و شکستم نیما گفتت 😂 من واقعا باورم نمیشه که دارم ازدواج میکنم . از همون روز که امیر علی صیغه رو خواند ثانیه به ثانیه به فکر آتنا بودم خدا میدونه که چقدر عاشقشم ..هر روز بیشتر از دیروز ..بخاطر خندیدن و خوشحال بودنش حاضرم با کل دنیا جنگ داشته باشم .میدونم اگه نیما نبود من هرگز بهش نمیرسیدم..قراربود امروز عصر راهی مشهد شیم .. تلفنم زنگ خورد .کی بود؟مای لاو ..عشق من ... _سلام خانومم -آرمان دارم حاضر میشم بیام خونتون پیشت _باز گفتی که😂 -امیر محمرممممم _افرینننن بدو بیا الان میام دنبالت -از خونه ما تا خونه شما دوقدم فاصله است اخه. _از قلب من تاقلب تو چقدر فاصله است ؟؟ -دو قدم😂 _عههه -اره ..نمیدونم هیچی _باش بیا -نه بیا دنبالم _چشممممم .... رفتم دنبال اتنا خانم و اومد خونمون .. ازم خواست که برممش بیرون .. حاضر شدمو ماشینو زدم بیرون. سوار شدیم ..اولین باری بود که باهاش رفتم بیرون ..میدونستم خجالت میکشه تو چشام نگاه کنه...اما من نمیتونستم چشامو ببندم محرمم بود و اصلا نمی تونستم باور کنم .. _آتنا ببرمت همون پارکی که اون شب رفته بودین بعد دستتو بگیرم یه دور، دور پارک بدوئیم و با صدای بلند بخندیم ؟؟؟ گریه شد ..نمیدونستم کاش نگفته بودم،با دیدن اشکش بغضم گرفت ... _چیشدی ؟؟؟ -نه بریم همون جایی که تو قرار بود خادم شی.. _ناراحت شدی از حرفم ؟؟ -نهه به یاد 😭 _به یاد چییی ؟؟؟ -هیچی ... بی عقلیم.. _اتنا. ولش کن کجا بریم؟ قدر لحظه به لـحظه هایی که با همیم باید بدونیم گریه کنی نصف عمرمون از بین میره که -گفتم بریم همونجایی که قرار بود خادم شی.. _خادم شدم که گاهی وقتا باید برم خب اتناخانم اونجا باید چادرم بپوشی ک بریم .. -ندارم چادر..دوست داری همسر ایندت چادری باشه _خب همسر من که تو میشی دیگه .. فرقی نمیکنه هر جور که خودت دوست داری .من برای چادر پوشیدن مجبورت نمیکنم.. -میای بریم یه جایی؟ _جانم کجا -بریم چادر بخریم _چرا؟؟ -میخوام چادر بپوشم _میریم مشهد هموجا بخر -نههه _باشه.. رفیتم بازار ..یه پاساژ وارد یه مغازه شدیم پسره چقدر آشنا بود اخهههه😂 تا اینکه سریع رفتم از مغازه بیرون . کی بود پسره آررررش... شوهر دوست نررررگس،،، همونی که منننن وااای خدااای مننننن😂اخههه من دیگه حنده امونم نمیداد اتنا گفتم بیا بریم یه مغازه دیگه..دلیل خندهامو پرسید.. براش تعریف کردم -برای همسر آینده تم غیرتی میشی ؟؟ ‌_جون بخواه شما... بعد از خریدن چادر راهیی گلزارشهدا شدیم..آتنا شبیه فرشته ها شده بود... _با چادرخیلی ماه شدی ها -از امروز به بعد میخوام چادر بپوشم
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ________________________ _فدات شم.. با آتنا روی یه نمیکت نشستیم. _آتنا‌ -آرمان چرا اومدی دنبالم؟ ‌_نمیدونم.. با دوستم نیما بودم براش تعریف کردم فقط نیما از این جریان خبر داشت وقتی بهش گفتم تو چی گفتی زدی توگوشم 😂گفت برو دنبالش.. -ببخشید 😂 _این حرفو هیچ وقت دیگه نزن -چرا از من خوشت اومد _حالا نمیگم بهت😂 -بگو _بخاطر اینکه چادری نبودی 😂 من از دخترا چادری خوشم نمیومد ولی خب نرگس اگه چادرشو جلو نامحرم نمیپوشید بد حور باهاش برخورد میکردم -عجب😂 من که گفتم عاشق پرهامم تو گفتی من دیگه نمیام خواستگاری _اصلا از حسم نپرس اما توبه کردم یه بلایی هم سر چشام آوردم که تو رو دیده و پسندیده.😂. میخواستم حسی که بهت داشتمو نابود کنم خیلی سخت بود واقعا.. آتنا یه قبر اونجا خالیه. -خب باشه.. _به نظرت کی یه شهید جدید میارن؟ -نمیدونم این دیگه چه سوالیه _همین جور بگو تاکی شهید بعدی میارن -شش ماه دیگه. ‌_صبر کنیم تا شش ماه دیگه ببینیم کیومیارن.. -باشه😂 ولی این چه کاریه من نمیفهمم چه سوالی اصلا به ماچه _نمیدونم ولش کن من کلا دیوونه هستم.. دقیقا ده دقیقه دیگه همگی میخواستیم بریم حرم...نشسته بودم... دلم میخواست برم...اما نمیتونستم میترسیدم.. هی پیش خودم میگفتم امام رضا منو نمیخواد.. خدا منو نمیبخشه.. با این جور فکرا بغضم گرفت... دور از خانواده خودم تنها رفتم سمت حرم ... نمیدونستم باید از کجا وارد شم.. انگار که اولین بارم بود..حرم تار بود جلوی چشام خودمو یه آدم گناه کار میدیدم.. یکی که حق جلو رفتن و نزدیک حرم شدنو نداره.. اشکم دراومد من با خودم چکار کردم... هیچکس نمیخواد منو.نزدیک حرم نشدم یه گوشه یه جا نشستم انگار دلم باز شده.. حس آرامشی بهم دست داد یه صدایی داشت میومد که میگفت آمدم ای شاه پناهم بده.. بغضم شدید تر میشد.. مردم گریه میکردند.. با این حجم اشک اصلا نمیتونستم پاشم.. خواستم برم سمت حرم. از بس گریه کردم چشام تار میدیدند . یه خط قرمز میدیدم.. خیلی ها از اون خط نمیتونستند رد شن. چون تباه بودن نمیتونستن برن سمت حرم.دلم خیلی شکست. نزدیک خط شدم. اشکام بیشتر شد همون جا نشستم یکی اومد کنارم انگارمنو میشناخت.. یه سید بود.. خیلی خوشکل بود.. خیلی نورانی بود.. خیلی مهربون بود.. گفت چرا نمیری سمت حرم با اشک بهش گفتم اونجا حرم امام رضاست جای آدم های تباه که نیست. مرده کنارم نشست سرمو گذاشتم رو پاش گفت تو از همین الان پیش ماییی.. برو سمت حرم.. حرفاش خیلی ارامشبخش بود.. چشامو باز کردم.. بغل دیواری روی صحن خواب بودم.. از خواب بیدار شدم مرده تو خوابم بود.. از حرم که اومدم خیلی ارامش دا‌شتم.. پیش نیما رفتم خوابمو براش تعریف کردم.. نیما گریه شد.. خودم باورم نمیشدددد... به خودم به نیما قول دادم قسم خوردم پیش نیما اگه خدا منو قبول کنه من برم سمت سوریه... نیما بهم گفت وقتی بهت گفته تو از همین الان پیش مایی یعنی چیییی؟؟؟ از یه طرف کلی خوشحال شدم گفتم شاید لیاقت دارم. از یه طرف نگران بودمو ناراحت که اگه یه روز از آتنا جداشم پیشش نباشم..نيما گفت برا اینکه بتونی بری قبلش یه سری کلاس برات میزارن طول میکشه تا عازم شی خودشون خبر میدن.. تمام وجودمو استرس فرا گرفت که نیما گفت اگه میخوای برای رضای خدا این کار کنی نباید بترسی.. نیما خود‌ش یه بار رفته گفت فقط مامانم خبر داره.. اصلا باورم نمیشه خداااا.. _نیما چطور بگم به خانوادم اخهههه؟؟؟ -میترسی نروووو _وااای نهه باید برم حتمااا تو رفتی چطوری بود -خیلی عالی بود😂ازت کامل پذیرایی میکنن _با چی؟؟تفنگ و گولوله حتما -بله دیگه _تو رفتی چقدر طول کشید -اخه عزیزمن همه میرن که ب نگردن تو میگی چقدر طول کشید اگه میخوای بری واقعا... باید بگی برنگردم دیگه.. _میای باهم بریم؟؟ -مگه میخواییم بریم شهربازی من هفته دیگه عازمم..
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 __________________________ -واقعاااا؟؟؟؟؟ _اره -خوبه خوشبحالت میخوای برگردی؟؟ _خداکنه برنگردم چی میگی -میخوای انقدر بری که بمیری؟؟ _نه دوست دارم شهید شم اما نه هر دفعه برم -من دوست دارم آنقدر برم که بمیرم.. _خوشبحالت -ممکنه بری برنگردی؟؟ _اره خداکنه همیجور که تومیگی باشه -توکل به خودش. _نیما اگه ازدواج کنی دیگه نمیری؟؟؟ -اوه همسر آیندم خوب باشه نه میشینیم باهاش زندیگ میکنم اگه خوب نباشه میرم😂😂 -عهههه نه اوه خیلی خوب باشه نمیری دیگه _نه نمیرم چرا؟؟؟😂 -واقعا نمیری اگه یه دختر خیلی خوب باشه با حجاب باشه مثل خواهر خودن چییی نمیری؟؟ _نه.. با حجاب من با این قیافم عمرا همسر آیندم با خدا باشه 😂 -چرا ازدواج نمیکنی واقعا قیافت مثل همین پسراییه که خیلی دخترا ارزوشون دارن اینقدر درخواست داری با یکیشون ازدواج کن😂 -چرا اخهههه اونا میام به خیال خودشون دلبری میکنن ولی خب منم خوشم نمیاد از این جور دخترا.. _خوشبحالت اینقدر خاطرخواه داری😂 -عقق یکی باشه بهتره که اونم میشه همسر آیندت.. تو خودت الان بگوو آتنا یکی باشه که تو رو بخواد میری سمتش یا هزار نفر دیگه بخوان؟؟ _معلومه هزار نفر دیگه😂 -عهههه 😂 آتناااا خانمم _نههه نیمااا تورو خدااا نگییی ناراحت میشه بشین 😂 -عجب😂 _اقا نه سوال جدی اگه بایه دختر خوب مثل خواهر من ازدواج کنی نمیری دیگه؟؟ -نه😂 _خب بیا خواستگاری خواهرم -چشم😂 _دارم جدی میگم خانوادم خیلی از تو خوششون میاد -منم جدی گفتم چشمممم😂 باهوش خواهرت نامزد داره _اقاا من از اون پسره خوشم نمیاددد -تو باید خوست بیاد؟؟؟ 😂 _اقاااا -خواهرت مثل خواهر برام _پرو شدی دیگه😂شوخی کردم😂 نرگس)) بهترین سفر مشهد بود برام،، واقعا من داشتم نیما ،دوست آرمانو قضاوت میکردم.. عین داداشم بود کلا اونجا تازه بعضی اوقات چادر نمیپوشیدم جلوش اینقدر راحت بودم.باهاش بازار رفتیم.. کلی تو این سفر مسخره بازی در آوردن با آرمان.. واقعا باورم نمیشه. امیر علی که اهل شوخی کردن و این چیزا نیست با نیما کلی میگفتن و میخندین حتی بابام سر به سر بابامم میزاشت.. یه جا هم به من گفت ابجی عروسیت کجاس بیام برقصم... بهم گفت چون خبر دارم نامزد داری این سفرو اومدم اگه مجرد بودی به قران نمیومدم... خیلی پسر خوبیه، یادم رفت اگه همین نیما نبود ارمان هیچ وقت ازدواج نمیکرد خودشم میگه همه اینا تقصیر نیماس.. آرمان بهمون میگفت امیر محمد صداش کنیم اما نمیشد.. فقط آتنا قشنگ امیر محمد صداش میکرد. امشب هممون دور هم خونه امیر علی دعوت بودیم.. امیر علی میگفت آرمان به نیما هم بگو بیاد یکم بخندیم.. من اصلا باورم نمیشد.. رفتیم خونه امیر علی اتناو آرمانم بیرون بودن اومدن ارمان گفت نیما بهش ادرس دادم گفت یه ساعت. دیگه میاد کار داشت..بابام بهش گفت چرا نرفتی دنبالش!؟؟ آرمانم گفت..کار داشت گفت خودم میام...داشتنیم باهم میگفتیم ومیخندیدیم که بابام گفت الان نیما میاد بیشتر میخندین... آرمان گفت بابا نیما میخواد بیاد خواستگاری دخترت..بابامم باور نمیکرد گفت قسم بخور.. وااای بابام که اینقدر میگفت قسم نخورید و این (اعصابم خورد شد ولی این پسره خوبیه.. چیزا الان گفت قسم بخور.. آرمانم قسم نخورد... (بلند گفتم ببخود کرده من خواستگار دارم. بابام گفت :خب داشته باشی. +بابا خب ما رفتیم آزمایش ازدواج الان جواب منفی بدیم خیلی ظلمه.. بعد منم از این پسره خوشم نمیاد.. بابام گفت :دیگه چرا😂 +بابا من گفتم میخوام با ارسلان ازدواج کنم بگم نمیخوام ناراحت میشه -بابام گفت جوش نزن.. اون ناراحت نمیشه امشب یه دقیقه برو با این نیما حرف بزن +چیییییییی شمااا دوری قرار همچی گذاشتیننن بدونن اینکه من خبر داشته باشممم؟؟؟؟ -ما هیچ قراری نذاشتیم اون خودشم الان خبر نداره اینکار میکنی اصلا شاید حرف زدی از این خوشت اومد شاید اصلا نیما تو رو نخواست.. +از خداشم هست بابا.. -حالا تو حرف بزن +نمیخوااام من خوشم نمیاد ازش.. امیر علی گفت:ما الان بهش گفیتم بیاد برین باهم حرف بزنین اگه نرین حرف بزنین ممکنه ناراحت بشه +بدرک ارمان گفت :تو برو حرف بزن بعد یه دلیلی باشه برا جواب منفی. (اعصابم خورد بود از دستشون. صدای آیفون اومد نیما بود.. وارد شد نشست بین امیر علی و بابام.سلام کردم جوای نداد متوجه نشد... . داشتن باهم حرف ..بعد از شام بابام گفت.. میری با دختر من یه چند کلام حرف بزنی.؟؟ -با کی؟! _دخترم -چرا؟ _همینجوری تو باعث ازدواج آرمان و اتنا شدی اینجور که آرمان میگه ما میخواییم بببنیم مستونسم شما رو هم داماد کنیم.. -من باعث ازدواجشون نشدم. کار خدا بوده ربطی به من نداشت _نمیدونم.. الان صحبت میکنی؟؟؟ -نه.. _چرا‌؟! (هدف بابام از این کارا چیه..این پسره اصلا نمیدونست اینا میخوان جفتمون رو مجبور کنن.. اونم منو نمیخواد.اما خدا بزرگه خدایا خودت کمکم کننن.. .) -دختر ‌شما نامزد داره..
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ________________________ _شما یه صحبت کوچک داشته باشبن چیزی نمیشه. بعدشم اون آقاهه فقط اومده خواستگاری و هنوز هیچی مشخص نشده.. -خب من نمیدونمجی باید بگم اصلا😅یکم وقت بزاریم _میخوای به خانوادت بگی؟؟ -نه به خانوادم نمیگم اول صحبت میکنیم چون چیزی مشخص نیست خب _باشه کی صحبتت کنید؟؟ (واقعا باورم نمیشد بابام داشت میگفت وقتو اون تایین کنه امیر علی و آرمانم که کلا حکم سکوت داشتند..سرمو پایین گرفتم قرار شد فردا بیا تو خونمون یا بریم بیرون صحبت کنیم یا همون جا. سرمو بالا گرفتم با نیما چشم تو چشم شدیم یه ناراحتی تو چهرش بود فکر کنم اونم متوجه ناراحتیه من شد.از ارسلان ناراحت شدم مشهد بودیم بهش زنگ زدم جواب نداد پیام هم دادم جواب نداد، از. آرمان ناراحت بودم که از وقتی به اتنا محرم شد انگار منو فراموش کرده اصلا کاری با من نداره. تو فکر بودم که بابام گفت نرگس نمیخوای بلند شی؟نگاه کردم متوجه شدم نیما رفته خداحافظی کردیم که بریم.. امیرعلی صدام کرد رفتم کنارش گفت فردا بیا بریم دنبال ارسلان یه تحقیقی کنیم ازش، گفتم به امیر علی گفتم بهش پیام دادم جوا منو نداد.. امیر علی گفت اشکال نداره میریم دنبالش.... به خونه رسیدم دوست داشتم بشینم با یکی درد دل کنم همچیو بگم.اما هیچکس نبود خدایا تو خودت میدونی نمیگم دیگه شهدا هم میدونن پس به کی بگم. آرمان صدام کرد گفت بیا بشین میخوام باهات صحبت کنم ازش ناراحت بودم گفتم من خوابم میادبزار برا بعد.خواب رفتم.. صبحونه خوردیم یه سلامی به مامانم کردم امیر علی اومد راه افتادیم رفتیم در خونشون. با ماشین راه افتاد رفت داخل یه پارک واقعا باورم نمیشد نشست کنار یه دختر البته با فاصله بعد از نیم ساعت بادختره رفتم جلوی یه خونه ایست کرد دختره رفت و اومد باز سوار ماشین ارسلان شد وارسلان به سمت خونه خودشون حرکت کرد.. امیر علی گفت به نظرت این دختره کی بود؟ +نمیدونم احتمالا یکی از اقوامشونه مطمئنی؟؟ +اره دیگه رفتن داخل خونه.. امیر علی من از این پسره نیما خوشم نمیاد خب ازدواج نکن فقط برو باهاش حرف بزن به خودش بگو من نمیخوام باهات ازدواج کنم.. +ناراحت میشه اینجوری اشکال نداره +من میخوام یه بار دیگه با ارسلان صحبت کنم. چی میخوای بگی؟؟ +نميدونم یه سری چیزا یه قرار بزارین حرف بزنین +کی؟؟ -نمیدونم به بابا بگو بزاره، نرگس روزا دیگه نمیخواد بیای خودم میرم دنبالش.. +چرا؟ همینجوری (گوشی امیر علی زنگ خورد جواب داد گفت. سلام نیما جان، الحمدلله شما چطوری،باشه کجا،خدانگهدار.) +کی بوددد؟؟؟ نیما! +چی گفت!!؟؟ آدرسی داد گفت عصر خواهرت بیار اینجا داخل یه پارک.. +چرا به تو زنگ زد شمارشو داری؟ چرا به ارمان نگفت؟ دیشب گفتیم بهش که +چییی گفتینن؟؟ گفتم من فردا میریم با نرگس بیرون از اون طرف بگو بیارم کجا که برین صحبت کنید +باشه.... 💕
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ___________________ روی نیمکت نشستیم ناراحتی موج میزد چیزی نمیگفتیم تا خواستم سر بحثو باز کنم گفت. _اگه حرفی ندارین شما من صحبت کنم. +بفرما _ببین نرگس خانم من واقعا قصدم دوستی با ارمان بوده. قبلش نمیدونستم شما مجردی،. وقتی که فهمیدم مجردی ارمان اسرار میکرد میگفت بیا خونمون.. و من فقط فقط خواهرش مجرد بود گفتم نمیام، به اسرار زیاد که بابام گفته بیا من یه شب اومدم خونتون.این سفر رو هم بخاطر این اومدم که میدونستم نامزد دارین. +نامزدم نیست فقط یه خواستگاری کرده. _در جریان نیستم ارمان به من گفت که نامزد دارین. منم به خیال اینکه نامزد دارین اومدم تازه سعی میکنم دیگه با ارمانم دوست نباشم که دارهازدواج میکنه،، شاید مثلاخانمش دوست نداشته باشه که ارمان با من دوست باشه و به خاطراون حرف باباتون،، دیشب گفت که ما با هم حرف بزنیم خیلی ناراحت شدم احساس کردم شما بخاطر ......... 😔 نمیدونم واقعا یا ارماندگ اومده راجب من گفته که من به خاطر شما باهاش دوست شدم ....... 😔 بابا تون گفت راجب ازدواج حرف بزنیم، فکر نمیکنم حرفی باشه در این مورد.. چون جواب شما که کاملا مشخصه، وقتی که جواب منفیه چرا راجب ازدواج صحبت کنیم، حرفای من همینا بود اگه شما حرفی دارین بفرمایین. و اینم بگم دیگه تا شما ازدواح نکنید من نه پامو تو خونه شما میزارم نه تو خونه آرمان تا وقتی که ازدواج کنید بعد به رفاقت با ارمام ادامه میدهم..😔 +از کجا اینقدر مطمئنی جوااابم منفیهه؟؟؟بابای منن گفت برین راجب ازدواج صحبت کنید نهه راجب این حرفایی که شما زدی،،،، چونن جواب خودت منفیهه اینهه افکارت،، من کی گفتم جوابم منفیه؟؟ من کی ملاک های ازدواجتو شنیدم گفتم جوابم منفیه...؟؟ وقتی که نمیخوای راجب ازدواج صحبت کنی یعنی........ من اینجا اومدم فقط برای اینکه موضوعی بابام گفته بود حرف بزنم اما انگار شما نمیخوایین همین عالییهه.. _ببخشید،، اروم باشید.. همین که میگین عالیه یه جوری میشه فهمید جوابتون منفیه،، خب باشه راجب ازدواج میگم هرچی که لازم باشه،، تا اخرش خودت میگی نمیگفتی بهتر بود.. (خندم گرفت اما سعی کردم جمعش کنم😂فقط اول حرفاش گفت آروم باش راست میگفت خیلی تند و پشت سر هم حرفامو گفتم ) _خب ما سه تا فرزندیم، نمیدونم ارمان از خانوادم گفته یا نه. اما خودم الان میگمخانوادم اصلا به خانواده شما نمیخورن. خانوادم زیاد مذهبی نیستن. سنم همسن داداش خودتونه. خواهر و برادرم ازدواج کردن، داداشم دوتا پسر داره خواهرم هنوز بچه دار نشده.. داداشمم با دختر عمم ازدواج کرد.. (خواستم بگن اینا چی داری میگی 😐) _خدمت رفتم، ماشین دارم، خونه هم دارم، ملاک خاصی هم ندارم. فقط دوست دارم همسرم مهربون بااخلاق از همه چی برا مهم تر عشق و علاقه.بسیار مهمه. و اینکه شکاک نباشه... بهتره بقیشووو نگم 😔 +چرا؟! هیچی نگفت تو فکر بود دستشو سمت چشاش برد اشکشو پاک کرد واقعا باورم نمیشد گریه مرد ندیده بودم بعد گفت: تو دختری احساس داری من پسرم غرور دارم.. چون هر وقت رفتم خواستگاری تا همین جا که گفتم کلی بد بیراه گفتن. گفتن مثلا تو خودت اخلاق داری مگه..تو مگه پاکی خودت. یا مسخره کردن تو مثل تیر برق میمونی تو دختر بازی،شک ندارم هر کس که در اولین نگاه منو ببینه کلی قضاوت میکنه.. تو اصلا احساس داری مگه. از این حرفا بهتره نگم بقیشو مطمئنم شما هم قبلا راجب من.... حتی آرنم خودش گفت ما اول باهات دوست شدیم فکر میکردیم از آون پسرایی.... اما من به خدا امید دارم همسر آیندم همونجوری که خودم میخوام هسته. 😔 به ازای همه ی ناراحتی ها و دل شکستگی ها بعد از ازدواج خوشبخت میشم یقین دارم 😔بخاطر همین دیگه این بحثو ادامه نمیدم چون. تهش ناراحتیش برا خودمه 😔 با احساس کسی بازی کردن خیلی بده همینجور غرور شکستن 💕
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ____________________ ، اصلا فکر نمیکردم اینقدر مظلوم باشه. یعنی کی میتونست یه ادمو اینقدر ناراحت کنه.. حرفاش مثل یه درد دل بود.. قشنگ میشد فهمید بغض تو گلوشه دلم خیلی براش سوخت دعا کردم با هر کس که ازدواج میکنه خوشبخت باشه کسی دلشو نشکنه.. میدونم دلش پر بود نمیدونم از چی،، چون فقط حرف میزد، نیاز به همدل داره... آدم خیلی شادی به نظر میاد اما دلش پره.. میگفت بهم گفتن دختر بازی خودمم اول دیدمش چی فکر کردم... اما اصلا اینجور نیست.واقعا که خیلی بده اگه وقتی این حرف و زد یاد حرف های امیر حسین توبیمارستان افتادم خیلی ناراحت شدم. خیلی پسر خوبیه داخل مسافرت جوری باهامون برخورد میکرد که من خواهرشم.. بابام که میگه خیلی پسر پاکیه.. با امیر علی راهی خونه شدیم.. بهش گفتم امیر علی بهم گفت نمیدونم فکراتو کن. _مگه نمیگی ارسلان دوست داره؟؟ +اره _یکم امتحانش کن وقتی خواستی باهاش حرف بزنی بهش بگو من مثلا شاید نخوام با شما ازدواج کنم یه جوری دو نظره شو مثلا بگو نمیخوام باهات ازدواج کنم ولی میخوام بهت برسم.. +خب این یعنی چی😂 _اشکال نداره بهش بگو جوابم منفیه ببین چی میگه.. +خب میگه من چقدر منتظر نظرت بودم حالا اینجور میگی.. _بگو یکم دیگه هم منتظر باش.. بابام به ارسلان گفت که فردا بیا با من صحبت کنه... گفتن که بهش بگم نمیخوام باهات ازدواج کنم ببینیم واکنشش چیه.. .. .. .. صحبت کردیم.. 😔 خیلی ناراحت شدم.. وقتی بهش گفتم من شاید نتونم با شما ازدواج کنم، گفت:توفکر میکنی کی هستی، بدرک نخواستی از سر تو تواین شهر فراوونه.. (خیلی داشت بی احترامی میکرد نمیتونستم جلو خودمو بگیرم گفتم:من گفتم شاید یعنی نظرم مثبته ولی... گفت:منظورت قشنگ فهمیدم، تویکی ادم. (نزاشتم ادامه ی حرفشو بزنه.. +من فکر کردم شما مرد زندگی هستی خداروشکر که زود تز فهمیدم اما اینطور که میبینم هر چی رو بهت میدیم بیشتر پرو میشی. من محترمانه گفتم حرفامو ولی شماااا....... آقا ارسلان شما یا منو خیلی بچه میبینی، یا خیلی ساده.. حقی نداری ایتقدر راحت بی احترامی کنی.. یاعلی. خوشبخت شی :) بلند شدم رفتم.. اعصابم خورد بود ازش.. خدایااا خودت کمکم کنن.. آرمان))) _چطوری عسل؟! -من آتنام _تو آتی خودمونی -آرمان _بله -یه سوال بپرسم _اره -قربون صدقه بلدی؟؟ _نه 😂 -میخوای یادت بدم. _نه خودم استادم.. -راست میگی، خب؟؟ _خب؟؟ -ببینم استادیتو (پا شدم روبروش نشستم) _جون بخواه عزیزم -میدونستی من ازت میترسیدم، لدم می اومد ازت،؟؟ _ت میدونستی من عاشق بودم، مجنون بودم؟؟ -آرمااااان؟؟؟ _ها؟ -ها یعنی چی؟؟ 😂کی به خانمش میگه ها؟؟! _اسمم درست بگو تابگم جانم (محکم بغلم کردوگفت :امیرررر محمدددممممم... _آفرین.. -منننن خییییلیییی دوست داررررم ❤️ _اشکال نداره 😂 خندیدو گفت :هر وقت من احساسی میشیم تومیزنی حسمو خراب میکنی... (عاشقشم یه عشق واقعی به خاطر آتنا با دوستام قطع رابطه کردم. البته اسم اونا رو نباید دوست بزارم.. یکی مثل نیما یکی هم اونااااا))) آتنا))))) فقط خدا از علاقه ی منو امیر خبر داره.. هر وست یا اون شب می افتم اشکم سرازیر میشه اما همیشه به فکر اینم که امیر محمد مثل یک کوه پشتمه، مثل یک دوست واقعی.. من که خیلی دوستش دارم.. واقعا معنی عشقو کنارش میفهمم با این که هنوز عقد نکردیم.. 💕ادامه دارد
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ____________________ آرمان)) نگرانشم هر چی که بهش زنگ زدم ببینم با نرگس چی گفتن به هم ،، تلفونش خاموشه نکنه رفته باشی سوریه ازم خداحافظی نکرده... چرا نیومد دیگه تو خونمون؟؟؟ اما یه شماره بهم پیام داد.. شماره منم پاک کن این شماره بابامه در آخرم نوشته بود خیلی بامرامی رفیق من عازمم، حلالم کن:) فورا شماره باباشو گرفتم، دوسه بار گرفتم جواب نداد.... داشتم از نگرانی میمیرم چطوری نیما ازم خداحافظی نکرد نگفت بهم.. خدایاااااامن بهش مدیونم.. آتنا دید که دارم سر سجاده گریه می کنم اومد کنارم پرسید چی شده سرمو گذاشتم روی پاش و گریه کردم فقط میخواستم سالم برگرده آتنا زیاد اسرار کرد که بگم بهش ازش قول گرفتم که نگه به هیچکس. دلداریم میداد و می گفت نگران نباش هر چی که خدا بخواد داخل کار خدا دخالت نکن.... باز شماره ی باباشو گرفتم جواب داد _الو -الو بفرمایید _سلام میشه گوشیو بدین نیما -سلام نیست شما؟؟ _من دوستشم -اها، نیما رفته ماموریت کاری چکارش داری؟؟ _کی رفته؟؟ -الان نزدیک سه ساعت چرا؟ _کی برمیگرده؟ -معلوم نیست نگفت هیچی _گوشیش خاموشه هرچی میزنم -اره دیشب سیمکارتشو شکست و سیم دیگه گرفت. _میشه شماره جدیدشو بهم بگی -نه ببخش گفت نگم به کسی حالا کی هستی بگو زنگ زد به ما بگم بهش _آرماننن -باشه هر وقت زنگ زد به ما من به همین شماره میدم میگم بهت زنگ بزنه _خیلی ممنون بگین حتما زنگ بزنه -بشاه یادم نره میگم.. یعنی چی شده که گفت هر وقت خواهرت ازدواج کرد بعد بیا به رفاقتمون ادامه بدیم. یعنی چی؟ نکنه نرگس چیزی گفته؟ رفتم سمت اتاق نرگس تا خواستم در بزنم امیر علی اینا وارد خونه شدن گفتم آخر شب باهاش حرف بزنم تصمیم گرفتم به امیرعلی بگم واقعاً نمی توانم پنهانش کنم برای امیر علی تعریف کردم اشک تو چشمانش جمع شد امیر علی گفت میدونستم پسر پاکیه نه دیگه در این حد به امیرعلی گفتم نوشته بود تا خواهرت ازدواج نکنه که امیرعلی بهم گفت به نرگس گفته بود که شما فکر می کنید من به خاطر شما(نرگس) با آرمان دوست شدم. من واقعاً هدفم دوستی آرمان بوده دیگه تا وقتس که شماره ازدواج نکنید نمیام تو خونتون 💕