رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت51
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
نه ندارم دردم همینه ندارم
-چرا مگه همکلاست نیست؟
-چرا ولی داره برای ادامه درسش میره خارج کشور
کنارم سر خورد و روی زمین نشست:
-وای خدای من نه ، آخه چرا داره میره ؟
-از اولم قرار بود بره بورسیه شده این ترم هم فقط برای مشکل یه درس اینجا بود
-وای ...وای ...دریا تو همه اینها رو میدونستی و باز دل دادی ؟ به دلت اجازه دادی تا این حد پیش بره
هق زدم:
-دست خود لعنتیم نبود اصلا نمیدونم چطور بهش دل بستم
-خوبه ..خوبه پاشو خودت رو جمع کن من نمیزارم تو هم عین من بشی باید بهش بهش بگی قبل اینکه بره
-چی من برم بهش بگم ؟
-آره مگه چیه ؟ تو باید تلاش خودت رو بکنی تا مثل من پشیمون نشی ببین دریا این عشق نباید اتفاق می افتاد ولی حالا که افتاده برای به دست اوردنش باید از خیلی چیزا بگذری یکیشم غرورته
-ولی من می ترسم اگه بازم پسم زد ؟ اگه ...اگه... مسخرم کرد ...اگه...
-اگه ، اگه نداریم احتمال هر چیزی هست ولی باید تلاش خودت رو بکنی چون وقتی نموند باشه؟
کمی فکر کردم دیدم حق با گیتیه حتی اگر به قیمت نابود شدن غرورم هم باشه دوس دارم امیر علی بدونه که عاشقشم باید بهش بگم این تنها و آخرین فرصت منه
-باشه بهش میگم
نویسنده : آذر_دالوند
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت52
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
آفرین دختر خوب حالا هم بهتره خوب استراحت کنی عین میت شدی سرحال که شدی بهتر تصمیم می گیری
بعد از یه استراحت حسابی و کلی فکر کردن انرژی تازه ای پیدا کردم ته دلم امیدی بود که نمیدونم از کجا بود ولی امید داشتم امیر علی عشقم رو بپذیره
بعد از چند روز فکر کردن و حسابی بالا پایین کردن موضوع تصمیم گرفتم هم تسبیح رو بهش پس بدم هم حرف دلم رو بزنم
با استرس سمت اتاقش رفتم عرق سردی روی بدنم نشسته بود قلبم توی دهنم می کوبید تا جلوی اتاق چند بار از کار م پشیمون شدم ولی با این فک ر که این آخرین فرصت ه خودم رو آروم می کردم
با صدای امیر علی که می گفت:
-بفرمایید داخل
داخل شدم:
سلام...
با مکثی جوابم رو داد:
-سلام بفرمائ ید؟
-راستش می خواستم اگه میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم آخه کار مهمی دارم
-بله فرمایید در خدمتم
انگار از دفعه های قبل خیلی آرومتر شده بود چون دیگه بیرونم نکر د با استرس تسبیح توی دستم رو فشردم و سمت در رفتم در رو بستم با اینکه تعجب کرده بود ولی چیزی نگف ت روی صندلی نزدیک میزش نشستم استرسم بیشتر شده بود و نمی تونستم حرفی بزنم چند دقیقه که گذشت با صداش به خودم اومدم:
نویسنده : آذر_دالوند
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت53
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
خانم مجد مشکلی پیش اومده حالتون خوبه؟
-بله...بله راستش نمیدونم چطور بگم یعنی...
-راحت باشید اگه کمکی از دستم ساخته باشه دریغ نمیکنم
- کمک که یعنی....
کلافه پوفی کشیدم و چشمام رو بستم با خودم گفتم
- چه مرگته دریا ؟ یادت رفت این آخرین فرصته جون بکن دیگه
با همون چشمای بسته گفتم :
-من دوستت دارم
نفس راحتی کشیدم و چشمام رو باز کردم چشماش از تعجب اندازه توپی باز شده بود از شرم لبم رو گزیدم خیلی بد گفتم ولی چه میشه کرد ؟دیگه گفته بودم
با صداش به خودم خومدم :
-نفهمیدم منظورتون چیه؟
-خوب...خوب... یعنی من ... مدتیه یعنی چند وقته فکر می کنم به شما ....علاقه دارم یعنی چون داشتید می رفتید مجبور شدم بگم یعنی من....
- بسه .. بسه خواهش میکنم معلومه چی دارید میگید ؟
-آره خوب من ...
- نمیخواد تکرار کنید خانم اصلا ببینم شما چطور اسم این حس بچه گانه رو علاقه میزارید
با بغض گفتم:
نویسنده : آذر_دالوند
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت54
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
ولی حس من بچگانه نیست امیر علی
داد زد:
-خوا هش میکنم اصلا با خود فکر کردی چیه ما به هم میخوره که به خودت اجازه دادی این حرف رو بزنی بین من و شما خیلی تفاوته
-من. ... علاقه من به اندازه ای هست که به خاطر تو آدم دیگه ای بشم
- مگه میشه آدما عوض بشن گیریم هم که بتونید عوض بشید من دوست دارم با کسی همراه بشم که از اول مثل من باشه نه اینکه به خاطر من بشه یکی دیگه ، ببینید خانم مجد شما هیچ کدوم از معیار های من رو ندارید و مطمعن باشید هیچ وقت انتخاب من نیستید بهتره این موضوع رو فراموش کنید هرچند میدونم حس زودگذریه و خیلی زود فراموش میشه
احساس کردم قلبم شکست تیکه های قلبم هرکدوم به طرفی پخش شد مگه من چ ی کم داشتم؟ من درسته حجاب کاملی نداشتم ولی دختر بی بند و باری هم نبودم یعنی اینقدر طوی ذ هنش منفور بودم که حتی اجازه نمیداد حرفم رو کامل کنم
-ولی امیر...
-خواهش میکنم ادامه نده راه من و تو از هم جداست الانم پاشو از اینجا برو تا کسی سر نرسیده نمیخوام کسی بفهمه خواهش میکنم
یعنی از اینکه حتی با من دیده بشه خجالت می کشید و من ساده فکر می کردم عشقم رو می پذیره واقعا که ساده بودم
با قلبی شکسته و غروری نابود شده به صورتش نگاه کردم یک لحظه ن گاهش توی نگاهم نشست . کلافه دستی به موهاش کشید و نگاهش رو ازم گرفت
نویسنده : آذر_دالوند
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت55
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
خواهش میکنم برو این ک ار درستی نیست که بیای و بی پروا به یه پسر بگی دوسش داری
-من از سر ناچاری اومدم از سر اینکه می دونستم داری از کشور میری وگر نه اینقد خودم رو کوچیک نمی کردم
-باشه ...باشه ولی فرقی در اصل موضوع نداره خواهش میکنم برو
-باشه..
دوباره نگاهش کردم اینبار نگاهم نکرد تسبیح رو دوباره بین انگشتام فش ردم این میتونه تنها یادگارت برای من باشه پس بهت برش نمی گ ر دونم توی دلم زمزمه کردم:
- خدا حافظ عشق من برای همیشه
با گریه از دانشگاه خارج شدم به شدت بارون می بارید و من پیاده خیابونها رو می گشتم نمیدونم چقد گذشته بود که با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم :
-الو دریا کجای؟
- گیتی... من...نمیدونم کجام
-چی میگی دریا مامانت داره دیونه میشه چرا گوشیت رو جواب ندادی میدونی چند بار بهت زنگ زدیم
-نمیدونم متوجه نشدم
-الان کجای با ماشینی یا پیاده
-پیاده ... نمیدونم بزار بپرسم
از خانمی که از کنارم رد می شد پرسیدم و آدرس رو به گیتی دادم خودم هم همونجا زیر بارون منتظر موندم تا برسه تقریبا یک ساعت طول کشید تا رسید:
-وای دریا اینجا چرا موندی ؟ این چه حالیه داری ؟ بیا بیا سوار ماشین شو
تمام بدم از سرما بی حس شده بود نه از سرما ی بارون بلکه از سرمای سردی امیر علی ، از سرمای شکست غرورم ، از سرمای دل شکستم، سرمای که هنوزم بعد از سالها وقتی به اون لحظه فکر می کنم تمام وجودم رو در بر می گیره
با کمک گیتی سوار ماشین شدم و به طرف خونه رفتیم مامان بیچاره از دیدن حالم رو به سکته بود منم که قدرت حرف زدن نداشتم
یک هفته تمام توی تب می سوختم و مامان و گیتی از من پرستاری می کردن وقتی حالم بهتر شد تمام ماجرا رو برای گیتی و مامان که حالا به لطف گیتی از همه چی باخبر شده بود توضیح دادم
دیگه همه چی تموم شده بود فصل جدید و عاشقانه زندگیم به همین راحتی به پایان رسید بعد از اون روز فقط یکبار دیگه امیر علی رو دیدم اونم روز امتحان که البته مثل همیشه اون اصلا من رو ندید
نویسنده : آذر_دالوند
🍁رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت56
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
زندیگم وارد یه فصل دیگه شده بود از دریای همیشه شاد شیطون دیگه خبر ی نبود تنها دلخوشیم توی دانشگاه دوستی با مریم و شقایق و سحر بود که هیچ وقت تنهام نذاشتن و تمام تلاششون رو به کار گرفته بودن تا حالم رو خوب کنن ولی هیچ وقت موفق نشدن قلب زخم خوردم رو آروم کنن
تنها جای دانشکاه که آرامش داشتم دفتر بسیج بود ساعتها توی اتاق سحر به اتاق امیر علی که الان اتاق شخصی دیگه ای بود زل میزدم
روزها می گذشت و من داشتم پوست می ا نداختم ، با مفاهایم دینی زیادی آشنا شده بودم با سحر به جلسه های مذهبی زیادی می رفتم و سفر راهیان نور رو هرساله با عشق می رفتم
سحر فارق التحصیل شد و من جای اون سرپرست بسیج خواهران شدم حالا یه دختر بسیجی چادری بودم یکی مثل همونهای که روزی تحقیر می کردم و خودم رو از اونا بالاتر می دیدم ولی فهمیدم که خیلی از من بالاتر بودن و چه اهداف بزرگی داشتن
دختر ایدال خیلیها بودم و خواستگارهای زیادی داشتم ولی ع لار غم تلاش مادر و عزیز منم راه گیتی رو در پیش گرفتم و تصمیم نداشتم بدون عشق ازدواج کنم یا حداقل تا زمانی که این عشق رو در قلبم دارم نمی خواستم ازدواج کنم
والان اینجا بعد از هفت سال رو به روی حرم نشستم
کنم هرشب دعای کز دلم بیرون رود مهرت
ولی
آهسته میگویم خدایا بی اثر باشد
که عمر من بعد از تو چه حاصل چه ثمر باشد...
نویسنده : آذر_دالوند
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت57
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
زمان حال
با صدای تقه های که به در می خورد به خودم اومدم ، نگاهم رو از گنبد طلای گرفتم و سمت درب اتاق رفتم:
-بله بفرمائ ید؟
-ببخشید خانم فرموده بودید غذارو توی اتاق میل می کنید ناهار رو آوردم
اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم، از جلوی در کنار رفتم:
-بفرمایید روی میز بچینید ممنونم
بعد از خوردن ناهار برای نماز به حرم رفتم دوباره و دوباره از آقا آرامش خواستم همونجا با خودم عهد کردم تا برای همیشه این عشق رو کنار بزارم حداقل به خاطر مادرم
تمام این هفته رو با راز و نیاز با خدا و امام رضا گذشت انرژی تازه ای گرفته بودم باید به زندگیم سرو سامون می دادم
خدارو شکر طرحم رو گذرونده بود م و حالا از بیمارستان سپاه پاسداران ازم دعوت به همکاری شده بود البته به لطف سالهای که سرپرست بسیج دانشگاه علوم پزشکی بودم
سرحال از یه سفر که تاثیر مثبتی هم توی روحیم داشت به خونه برگشتم البته دیگه خونه باغ عزیز نرفتم ، رفتم تا غمهای این چند ساله رو از دل مادر بیچارم پاک کنم
مامان بادیدنم حسابی خوشحال شد :
-وای دریا عزیز دلم رسیدن بخیر ، باورم نمیشه دوباره به خونه برگشتی
شرمنده تر شدم از اینکه مادر رو تنها گذاشته بودم. بوسیدمش و گفتم:
نویسنده : آذر_دالوند
🍁رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت58
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
سلام به روی ماهت عاطی گلی دلم برات تنگ شده بود عشقم
از اینکه میدید بازم مثل قبل باهاش شوخی می کنم شوکه شده ب ود ولی سعی می کرد به روی من نیاره
-بیا تو عزیزم بیا که حسابی به موقعه رسیدی میخواستم شام بخورم
-آخ جون غذا دارم از گشنگی میمرم
-پس بدو تا سرد نشده
-ولی باید قبلش یه دوش بگیرم عادتم رو که میدونی تا دوش نگیرم چیزی از گلوم پایین نمیره
-باشه عزیزم برو زودی بیا
بعد از یه دوش که حسابی هم بهم چسبید و خوردن شام.دوتا چای ریختم و کنار مامان نشستم:
مامان:خوب بگو بینم خوش گذشت سفر
-عالی بود ، مگه میشه پیش امام باشی خوش نگذره ؟ حسابی جات رو خالی کردم
-ممنون عزیزم انشالله بزودی دوباره با هم میریم
-حتما
-حالا چکاره ای ؟
-فردا میرم بیمارستان باید شروع به کار کنم
-مطب چی نمیخوای مطب بزنی
-نه نمیخوام زیاد وقتم درگیر بشه میخوام وقتم رو برای تخصص بزارم
-کار خوبی می کنی هر کمکی لازم بود فقط به خودم بگو
-چشم
-بی بلا دخترم
نویسنده : آذر_دالوند
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت59
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
با لبخند خیره صورتم شد ، عشق رو تو ی چشماش می دیدم خیلی خوشحال بود که بعد از چند سال به خونه برگشتم
دستاش رو تو ی دستم گرفتم آروم بوسه ای روی دستاش نشوندم :
-ببخش مامان خیلی اذیتت کردم این چند سال
اشک از چشماش جاری ش د:
-من از ت دلگیر نبودم که بخشم من اگه حرفی هم میزدم برا ی خودت بود ولی اشتباه کردم الان میگم تصمیم با خودته تو حق داری برای زندگیت تصمییم بگیری
- قربونت برم
دوباره دستاش رو بوسیدم
یهوی انگار یاد چیزی بیفته گفت :
-آخ اگه بدونی چی شده ؟
با تعجب از حرکت ناگهانیش گفتم :
-چی شده؟
-وای دریا گیتی داره ازدواج میکنه
از جا پریدم و با داد گفتم :
- چی؟با کی؟پس چرا به من چیزی نگفت دیروز باهاش حرف زدم
-من بهش گفتم بهت نگه میخواستم سوپرایزت کنم
- واقعا هم سوپرایز شدم ،حالا کی هست این آقا داماد
آهی کشید و گفت:
-ب ا لاخره به مراد دلش رسید با آوش
شوک زده گفتم :
- آوش ؟ مگه با کسی دیگه ازدواج نکرده بود؟
-چرا ظاهرا چند سال بعد ازدواجش زنش برای همیشه ترکش کرده و رفته
-پس این همه وقت کجا بوده چر ا الان بعد این همه سال؟
- چی بگم خودت که گیت ی رو می شناسی ظاه را این چند سال چند بار سراغ گیتی اومده اما گیت ی هر بار ردش کرده
دوباره تعجب کردم چرا گی تی بعد این همه عشق ردش کرده و چرا الان بعد این همه سال قبولش کرده فکرم و به زبون آوردم
مامان:مثل اینکه آوش بعد جدا شدن از زنش به طور اتفاقی با گیتی روبه رو میشه بیچاره آوش اصلا از عشق گیتی خبر نداشته وقتی دوست
نویسنده : آذر_دالوند
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت60
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
آوش اصلا از عشق گیتی خبر نداشته وقتی دوست مشترکشون میگه گیتی این همه سال به خاطر اون ازدواج نکرده میاد سراغ گیتی ولی گیتی هر بار به خاطر اینکه نمیتونه بچه دار بشه ردش می کنه
شوک بعدی بهم وارد شد:
-چی ؟ چرا بچه دار نمیشه؟
دوباره اشک به چشمای مام ا نم نشست :
ماما:چند وقت پیش که یه مشکلی براش پیش میاد آزمایش میده و مشخص میشه که نمیتونه بچه دار بشه البته قطعی نیست احتمال کمی برای درمان وجود داره ولی نخواسته زندگی آوش خراب بشه برای همین بدون اینکه به ما بگه همیشه رد ش می کرده
-پس الان چی شده که ب ا لاخره قبول کرده؟
-انگار وقتی آوش متوجه می شه که گیتی به چه دلیل ردش می کنه سراغ گیتی میاد و بهش میگه من از زن اولم دوتا بچه دوقلو دارم یه پسر یه دختر که قرار بعد هفت سال یا ش اید هم زودتر بیارم پیش خودم گیتی هم وقتی این رو می شنوه و میفهمه آوش بچه داره قبول میکنه باهاش ازدواج کنه
-آه مامان با اینکه خیلی دیر شده ولی بازم خدارو شکر که گیتی سرو سامون میگیره انشالله خوشبخت بشه
-الهی آمین
روز بعد با گیتی تماس گرفتم حسابی خوشحال بود که بعد این همه سال قراره به وصال عشقش برسه از ته دل برای این خوشحالیش خوشحال شدم و بهش تبریک گفتم
روز اول کاری بود ، خودم رو به بیمارستان رسوندم بعد از آشنای با همکاران مشغول به کار شدم کارم برای روز اول زیاد سنگین نبود .
محیط کاری رو دوست داشتم بیشتر به این خاطر که با روحیم سازگار بود
چند روز بعد آوش و گیتی به عقد هم در اومدن ، آوش مرد جا افتاده و می شد گفت خوش هیکل و خوش چهره ای بود گیتی بیچاره حق داشت که اینطور عاشقش شده بود
چشمهای بی نور گیتی حالا از عشق برق میزد کاملا معلوم بود که شادابی به زندگیش برگشته بازم خدا رو شکر کردم
نویسنده : آذر_دالوند
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
#عاقبت_دروغگویی😔
درست هشت سال پیش بود. شوهرم برای امرار معاش از این شهر به آن شهر میرفت. پسر اولم پنج سالش بود. در نبود سعید(شوهرم) تنهاییام را پر میکرد و سنگ صبورم بود. در آن شرایط که برای تامین هزینههای ضروری زندگی و خورد و خوراک پسرمان هم مانده بودیم من دوباره باردار شدم. شوهرم وقتی موضوع را فهمید لبخندی زد و گفت: «نگران نباش. بیشتر کار میکنم. خدا روزی رسان است.»
اما من نمیتوانستم نگران نباشم. در طول ۹ ماه بارداری همش به آینده نامعلوم فرزندی که در شکم داشتم فکر میکردم. وقتی کمبودها و حسرتهای پسر اولم را میدیدم هزار فکر اشتباه به ذهنم میرسید اما...
زمان زایمانم نزدیک بود اما شوهرم بهخاطر کار به کرمان رفته بود و به ناچار تنها به بیمارستان رفتم.
فرزندم به دنیا آمد؛ پسری تپل و دوست داشتنی که همه کارکنان بخش عاشقش شده بودند.
نمیدانستم در آن شرایط باید خوشحال باشم یا ناراحت... نمیخواستم فرزند دومم را هم با حسرت و آرزوهای دست نیافتنی بزرگ کنم.
در همین فکرها بودم که ناگهان ضجههای زن کنار تختیام مرا به خود آورد. آن زن بچهاش مرده به دنیا آمده بود و پزشکان گفته بودند دیگر هرگز نمیتواند باردار شود.
ظاهرشان نشان میداد دستشان به دهانشان میرسد. نمیدانم چطور شد که آن فکر لعنتی به ذهنم رسید. کاش همسرم آنجا بود و نمیگذاشت آن کار را انجام دهم.
آرام از تخت پایین رفتم و با درد وحشتناکی که داشتم خودم را کنار آن زن رساندم. همه جسارتم را جمع کردم و بچه را به آغوشش سپردم. آن زن شوکه شده بود. گفتم: «میخواهی مادرش باشی؟» او و همراهانش بهت زده نگاهم میکردند و این سوال در ذهنشان بود که مگر میشود مادری بتواند اینقدر راحت از فرزندش بگذرد اما وقتی داستان زندگیام را برایشان گفتم آنها حاضر شدند با پرداخت مبلغی این معامله را انجام دهند. پول را از آنها گرفتم و در حالی که خودم را ملامت میکردم و اشک میریختم به شوهرم زنگ زدم. او که منتظر شنیدن خبر تولد فرزندمان بود وقتی صدایم را شنید ساکت شد. به او گفتم بچه مرده به دنیا آمد. شنیدن صدای گریههای همسرم داشت دیوانهام میکرد اما برای دلداری به او گفتم: «سرنوشت این بچه آخرش هم مرگ بود و ما هم نمیتوانستیم کاری برایش بکنیم.»
آن روز بدون فرزندم به خانه برگشتم اما تا همین امروزکه ۸ سال از آن ماجرا میگذرد چهره معصوم نوزادم جلوی چشمم است. سالها از آن روز گذشت، شوهرم با کار و تلاش توانست یک شغل مناسب پیدا کند و زندگیمان روی روال افتاده بود. اما عذاب وجدان آن تصمیم اشتباه لحظهای رهایم نمیکرد.این شرایط ادامه داشت تا اینکه یک روز صبح که در خانه تنها بودم زنگ در به صدا درآمد. پسرم در را باز کرد. زن و مردی هراسان وارد حیاط شدند. وقتی از پنجره بیرون را نگاه کردم شوکه شده بودم. او همان زنی بود که پسرم را به او فروخته بودم.آن زن مانند همان روز اول گریه میکرد و با التماس از من کمک میخواست و سراغ شوهرم را میگرفت. نمیدانستم چه اتفاقی افتاده اما هر چه بود نباید آنها با همسرم روبهرو میشدند.
زن در میان گریههایش گفت: «پسرت سرطان گرفته و پزشکان گفتهاند فقط با پیوند مغز استخوان از پدرش نجات پیدا میکند.» دیگر هیچ کلمهای نمیشنیدم. دنیا دور سرم میچرخید و از بیرحمی روزگار اشک میریختم. در آن لحظه فقط آنها را از خانه بیرون کردم. اما حتی تصورش را هم نمیکردم که بعد از رفتاری که داشتم آنها از آنجا نروند. نزدیک غروب بود که همسرم خشمگین و عصبی وارد خانه شد. آنقدر سرخ شده بود که جرات نمیکردم نگاهش کنم. زن و مرد جوان جلو در منتظر بودند.
آنچه نباید میشد اتفاق افتاده بود. رازی که سالها برای پنهان ماندنش تلاش کرده بودم فاش شد و من حرفی برای گفتن نداشتم. همسرم نمیتوانست این اتفاق را باور کند و مدام میگفت: «حتماً تو به من خیانت کردی وگرنه بچه من پیش این زن و شوهر چه میکند.»
من هر چه سعی میکردم موضوع را توضیح بدهم بدتر میشد. تا اینکه نتیجه آزمایشها این اتهام را از من برداشت. عمل پیوند انجام شد و پسر کوچولویم از مرگ نجات یافت. اما همسرم پس از ترخیص شدن از بیمارستان دیگر با من حرف نزد. او فقط یک بار پسرمان را دیده بود اما برای اینکه آرامشش را به هم نزند، هیچ حرفی به او نزده بود.
روز بعد «سعید» به دادگاه رفت و درخواست طلاق داد. او به قاضی گفت: «من دیگر به این زن اعتماد ندارم. معلوم نیست در این سالها، زمانی که من در شهری دیگر دنبال کار بودم او چه چیزهایی را از من پنهان کرده است.» همسرم حتی بعد از جدایی پسر اولم را هم پیش خودش برد و میگفت: «تو ثابت کردی که نمیتوانی مادر خوبی باشی.»
به خاطر یک تصمیم اشتباه و پیشبینی غلط همه زندگیام را باختم.
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج