🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_هفتاد_یکم
هردو تامون ازجا پریدیم،امیرعلی بود.یک لحظه بهش نگاه کردم،بارنگ پریده زل زده بودبه مهتاب اصلاانگارمتوجه حضورمانشد.
به سمت مهتاب اومد و خودشو خم کرد روی سر مهتاب،پیشانیشو بوسید،مهتاب زدزیرخنده گفت:
مهتاب:امیرعلی؟ من زنده ام ها. دقت کن داداش من سِرُم تودستمه؟
امیردستاشو دوره صورت مهتاب گذاشت وگفت:
امیر:خوبی؟
مهتاب باچشمای مهربونش نگاه کرد و گفت:
مهتاب:خوبم!
فکرنمی کردم امیرانقدربه خواهرش وابسته باشه.
برای لحظه ای فقط برای لحظه ای به مهتاب حسودیم شد.
باکلافگی چشمام و محکم روهم فشار دادم،زیرلب برای صدمین بارگفتم:
+چته هالین؟طبیعی باش!
باصدای مهتاب چشمام وبازکردم:
مهتاب:بچه هاالکی نگرانت کردن،دکتر گفت چیزی نیست، بخاطرهیجانه.
امیرعلی لبخندی زدوگفت:
امیر:خداروشکرکه چیزی نیست.
بعدروکردبه من ،انگار تازه متوجه چادر روی سرم شدو بلافاصله نگاهشو برگردوند، من بازم قفل شده بودم به زمین،بالحن صدای محترمانه ای گفت:
امیر:میشه بگید چرااینجوری شد؟
باسقلمه ای که دنیا به پهلوم زدبه خودم اومدم به مهتاب که باتعجب نگاهم می کردنگاه کردم وبعد به امیر، سرش وانداخته بودپایین بود.خاک تو سرم گند زدم،الان تابلو میشم.
آب دهنم وقورت دادم وباصدای آرومی گفتم:
+رفته بودیم شهربازی، ترن هوایی سوارشدیم
مهتابم حالش بدشد.
طوری سرش وآوردبالاکه حس کردم گردنش
شکست.
باصدای نسبتابلندی روبه مهتاب گفت:
امیر:تررررن؟ تررن سوارشدین؟
باصدای آرومی گفتم:
+اوهوم.
مهتاب سریع گفت:
مهتاب:تقصیرمن بود،من خیلی اصرارکردم،مهتاب ودنیاگفتن که سوارنشم ولی...
ادامه ندادولبش وبه دندون گرفت وسرشوانداخت پایین.
امیرعلی پوف کلافه ای کشیدوگفت: خواهرمن چه کاریه آخه؟؟..
روبهش کردم وگفتم:
+به مهین جون گفتین؟
سرش وبه چپ و راست تکون دادو گفت:
امیر:نه وقت نشد.
مهتاب سریع گفت:
مهتاب:میشه نگی؟ نمیخوام الکی نگران بشه،من که خوبم.
امیرسرش وتکون داد وچیزی نگفت.
درباز شدوپرستاروارد شد،همه به سمتش
برگشتیم.
دکتر:خب دخترخوب ،حالت خوبه؟
مهتاب لبخندی زدو گفت:
مهتاب:بله خداروشکر.
پرستاربه سرم نگاه کردوگفت:
پرستار:سرمتم که تموم شده.
امیرعلی سریع گفت:
امیر:میشه ببریمش؟
پرستار:بله،مشکلی نداره ان شاالله بیشتر رعایت کنید.
بعدروکردبه مهتاب با لحن دلسوزانه ای گفت: پرستار: میدونی که هیجان برات خوب نیست. پس به فکر سلامتی خودت باش
مهتاب سرتکون دادوچشمی گفت.
پرستارسرم وازدست مهتاب درآوردو بعد از تشکر امیرعلی از اتاق رفت.
پرستارکه ازاتاق رفت بیرون،دنیاگفت:
دنیا:خب دیگه من برم.
مهتاب:کجا؟ساعت هشت شبه.
دنیا:بایدبرم خونه عزیزم.
امیر:بمونیدهمه با هم بریم؛شماروهم می رسونیم.
دنیاباشه ای گفت و سرش وکردتوگوشیش.
امیر:مهتاب جان اگه خوبی ،حاضرشو من برمحسابداری و شماهم راه بیوفتین کم کم،بریم.
سویچ رو سمت من گرفت و گفت:
امیر:تا هالین خانم شما سوارشید منم بیام.
چادرمو مرتب کردم، بله ای گفتم وسویچ رو گرفتم.
مهتاب:آره بریم.
به مهتاب کمک کردیم بلندشه.و چادرشو بپوشه..
آروم آروم ازساختمون بیمارستان زدیم بیرون وبه سمت ماشین امیررفتیم.
با سرعت کمی که بخاطر همراهی مهتاب داشتیم. تاسوارشدیم .امیرعلی هم رسید و با بسم اللهی ماشین وراه انداخت. و همون موقع گفت: اخرین سواری بااین مرکب روهم داشته باشیم که فردا باید تحویلش بدم.
مهتاب پرسید:
چرا؟
امیر:خب امانته دیگه بایدبرگردونم.
ماهم سکوت کردیم. بعداز رسوندن دنیاماهم به خونه برگشتیم..
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_هفتاد_دوم
همینکه واردشدیم مهین جون ویلچرش وبه سمتمون آوردو بانگرانی گفت:
مهین:وای کجایید شماها؟مردم ازنگرانی.
امیرعلی درحالیکه خودشو بیخیال نشون می داد گفت :سلام مامان.از این دخترای دردونه ت بپرس میرن گشت و گذار..
بعد به سمت مبل رفت وباخستگی نشست.
مهین:علیک سلام.
+سلام مهین جون.
مهتاب کفشاش ودرآوردوواردشد.
مهین جون بادیدنش ضربه ای به صورتش زد وگفت:
مهین:خاک برسرم، چت شده؟چرارنگت پریده؟
مهتاب سریع گفت:
مهتاب:سلام. مادرمن انقدر گشتیم و خوراکیهای قاطی پاتی خوردیم حالم بد شده. الانم از خستگی نا ندارم.
مهین جون روکرد به امیروگفت:
مهین:بلندشوعلی،بلندشوببریمش دکتر.
مهتاب:مامان جان گفتم که چیزیم نیست
مهین:مطمئنی؟
مهتاب:بله.
مهین جون روکرد به من وگفت:
مهین:عزیزم دیرکردین، ماکارونی درست کردم.
برین لباس عوض کنین بیاین شام. درضمن چادرتم خیلی بهت میاد مادر..
لبخندی زدم وباخوشحالی گفتم:
+وای مرسی مهین جون.چشاتون قشنگمیبینه. برا من نیست.از مهتاب قرض گرفتم.باید برم یه دونه بخرم.
+چی میگی هالین؟ چادربرا خودته دیگه.
_ممنونم مهتاب جونم.
مهین جون لبخندی به ما زدوبه سمت امیرعلی رفت.
مهتاب روکردبه من وگفت:
مهتاب:بریم لباس عوض کنیم.
سرم وتکون دادم و باهم ازپله هارفتیم بالا.
مهتاب:هالین یه چیزبگم؟
سریع گفتم:
+بگو.
مهتاب:بریم اتاق بعد بگم بهتره اینجوری.
باتعجب گفتم:
+مگه چی میخوای بگی؟
لبخندمحوی زدوگفت: مهتاب:بریم تواتاق
میگم بهت.راستی یادم بنداز داروهامو بخورم یه کم میزون بشم
باشه ای گفتم و باهم وارداتاقش شدیم.مهتاب روتخت نشست. باکنجکاوی صندلی میز تحریرش وبرداشتم وجلوش گذاشتم ونشستم.گفتم:
+بگو دیگه تعریف کن.
خنده ی آرومی کردوگفت:
مهتاب:آروم باباچیزخاصی نیست.
بی توجه به حرفش با عجله گفتم:
+ای بابا ..حالا تعریف کن چی شده.
به هول بودنم خندید وگفت...
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🥀🍃
🍃دور از گناه باش!
✍در صحرا هیزم های بزرگ را با هیزم های کوچک و ریز روشن می کنند.
🍂 گناهان بزرگ هم با گناهان کوچک شروع می شوند.
🍂به همین خاطر است که قرآن کریم روی گناهان ریز و کوچک حساسیت نشان داده و می گوید:
🍂اگر به سراغ شرّ و شرارت بروید هر چند کم و ناچیز نتیجه آن را خواهید دید:
مَن یَعمَل مِثقالَ ذَرَةٍ شَرّاً یَرَه؛
🥀و هر كه هموزن ذرّه اى بدى كند [نتيجه] آن را خواهد ديد.
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕 #محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_سیزدهم
خسته به هتل رسید ، محمدحسین و سجاد در حال شام خوردن بودند . چند لحظه به صحنه مقابلش زل زد و خاطراتش با آن دو در ذهنش جان گرفت .
روزی را به یاد آورد که همراه مرصاد برای بردن غذا به مناطق فقیرنشین رفته بودند و تلفن همراهشان را از دسترس خارج کرده بودند . نگرانی محمدحسین و شماتت سجاد .
آخرین ملاقاتش با سجاد بیش از هر چیزی او را می آزرد ، هیچ وقت فکر نمی کرد پسر عمویی که همیشه نامزدش تلقی می شد با سوء ظن به او و عملکردش نگاه کند .
در افکارش غوطه ور بود که محمدحسین سنگینی نگاهی را حس کرد و سرش را بالا آورد و مهدا را دید .
مهدا لحظه ای بی حرکت به او نگاه میکرد که با صدای تماس امیر به خودش آورد . ظاهر و چهره اش به قدری متفاوت شده بود که کسی نتواند او را بشناسد .
بسمت آسانسور رفت و تماس را وصل کرد .
ـ الو ؟
+ سلام مینا ، کجایی ؟
مهدا متوجه شد که هم اتاقی های امیر رسیده اند و او میخواهد رابطه شان را عادی جلوه دهد ، حس کرد تلفن روی اسپیکر است برای همین با امیر همکاری کرد و ادامه داد .
ـ سلام عزیزم . هتل ، الان رسیدم .
+ بنظر خسته میای ، شام خوردی ؟
ـ نه ، خستم الان میل ندارم
+ ینی چی مینا نمیشه که بخاطر یه پروژه کم خواب و کم غذا بشی ، غذاتو میگیرم میارم اتاقت
ـ مهرداد نمیشه صبحان...
+ نخیر نمیشه ، برو اتاقت الان میام ، فکر کنم هم اتاقی هات هم اومده باشن
ـ اوکی ، تنکس
+ خواهش خانم
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_چهاردهم
کلید را چرخاند و در را باز کرد ، دختر قد بلندی با مو های خرمایی سرکی کشید و با دیدن مهدا گفت :
سلام ، مینا رضوانی تویی ؟
ـ سلام ، بله . و شما ؟
ـ هانا جاویدم ، دانشجوی ارشد نویسندگی تئاتر
مهدا انتظار نداشت هانا خواهر مقتول هیوا جاوید را در اتاقش ببیند .
لبخندی زد ، دستش را بسمت هانا دراز کرد و گفت :
خوشبختم هانا
ـ منم همین طور ، داروسازی خوندی ؟
ـ آره ، شما تنهایی ؟
ـ نه با یکی از دوستام اینجام حمامه
ـ آهان ، درست م..
صدای در صحبتش را قطع کرد ، در را باز کرد . با دیدن امیر از اتاق خارج شد و در را روی هم گذاشت .
ـ سلام ، خوبی ؟
ـ سلام ، ممنون .
آرام ادامه داد ؛ هم اتاقیم هاناست
امیر متعجب رو به مهدا گفت : هانا ؟ مطمئنی ؟
ـ آره ، شما هم برید تا ندیدتون ، باید فکر کنم ... با یاس هماهنگ باشید شاید خواستیم یه حرکت بزنیم بهایی ها سوپرایز بشن
ـ باشه ، اینم شام شما . خواهشا یکم به خودتون اهمیت بدین
ـ چشم ، ممنون .
ـ خواهش میکنم شب بخیر .
مهدا در اتاق را باز کرد و گفت : شب تو هم بخیر مهرداد جان
هانا : دوست پسرت بود ؟
مهدا : یه چیزی تو همین مایه ها ... با هم روی پروڗه ی تحقیقاتی برای مسابقه کار کردیم
ـ موفق باشین
ـ تنکس ، تو هم همین طور
مهدا لباسش را عوض کرد و روی تخت دراز کشید تا به چشم های خسته اش استراحت دهد .
هانا : شامتو بخور
ـ میل ندارم
ـ خب پاشو بریز تو سطل خیلی سیرم حالم بهم خورد از بوش
ـ حیف میشه ، میدونی چند نفر به همین غذا محتاجن
ـ به من چه ؟!
به سمت غذا خیز برداشت و کمی از آن را خورد که به یاد مادرش و سفارش هایش افتاد . از صبح تلفنش را خاموش و با مادرش صحبت نکرده بود مطمئن بود الان نگرانش شده ، تلفن همراهش را روشن کرد و سیل تماس های بی پاسخ و پیام ها روانه شد
۲۰ تماس از مادرش
۱۷ تماس پدرش
و .
.
خانه را گرفت و به بالکن رفت . صدای مادرش در گوشش پیچید که با لحن پر از نگرانی او را شماتت میکرد .
ـ مهدا ؟ دختره بی فکر ، کجایی از صبح تا حالا ؟ ینی یه درصد به این فک......
ـ سلام مامان جونم
ـ سلامو ، لا الا... اخه بچه من که مردمو زنده شدم
ـ من فدای شما بشم ، ببخشید درگیر بودم
۱۰ دقیقه با مادرش صحبت کرد و به بهانه خستگی از مادر همیشه نگرانش خداحافظی کرد تا بتواند روز گذشته اش را تحلیل کند .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🦋💫
💫
🦋💫بیا زندگی کنیم💫🦋
درست مثل خورشید☀️ که روزی یک بار طلوع میکند،
ما هم گویی هر روز
یک بار متولد شده ایم...🌈
زندگی با همین اتفاقات کوچک،
با همین دلخوشی های اندک،✨
با همین زمین 🌍خوردن های گاه و بیگاه،
با همین خنده ها ☺️و دوستت دارم های دلچسب، 💞
با همین دلتنگی های خیس از اشک شبانه،😢
با همین سلام✋ و خداحافظ های👋 باعجله زیباست...💐
بیا با چشمهای😍 نعمت بین💐
با چشم هایی پر از شکر آیات #خدا🌹 زندگی کنیم...
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
🌏(تقویم همسران)🌍
(اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی اسلامی)
✴️ دوشنبه 👈 19خرداد 1399
👈16 شوال 1441👈8 ژوئن 2020
🕌مناسبت های اسلامی.
🌙🌟احکام اسلامی و دینی.
📛تقارن نحسین صدقه صبحگاهی رفع نحوست کند.
📛جابجایی و نقل و انتقال مناسب نیست.
📛دیدار رؤسا هم خوب نیست.
👶نوزادی که امروز بعد از ظهر به دنیا بیاید اعمال و رفتارش صالح باشدان شاءالله.
🤒بیماری که امروز مریض شود زود خوب گردد ان شاءالله.
🛫 مسافرت مکروه است خوف حادثه دارد.
👩❤️👩حکم مباشرت امشب.
مباشرت شب سه شنبه مستحب و فرزند ان دهانی خوشبو دارد نرم دل و پاک زبان است. ان شاءلله.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓انجام اموری از قبیل:
✳️ وام گرفتن و دادن قرض.
✳️اغاز جراحی.
✳️و از شیر گرفتن کودک نیک است.
🔲این مطالب یک سوم مطالب کتاب سررسید همسران است برای استفاده از اختیارات بیشتر به تقویم همسران مراجعه گردد.
💇♂ طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری باعث حزن و اندوه است.
🔴 #خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری،باعث فرح و نشاط است.
🔵 دوشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز
مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد.
👕 دوشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود.
✴️️ وقت #استخاره در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
❇️️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه #یا لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد
💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_حسن_علیه_السلام و #امام_حسین_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
😴تعبیر خواب
شب سه شنبه اگر کسی خواب ببیند
تعبیرش از ایه 17 سوره مبارکه بنی اسرائیل است.
و کم اهلکنا من القرون من بعد نوح.....
و از معنای ان استفاده می شود که چیزی که باعث حزن و اندوه خواب بیننده شود پدیدار گردد ولی عاقبت بخیر شود صدقات و مبرات بدهد تا رفع گردد.ان شاءالله. شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
🌸زندگیتون مهدوی🌸
📚 منبع مطالب ما
تقویم همسران
نوشته ی حبیب الله تقیان
انتشارات حسنین علیهماالسلام
قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24
تلفن
025 377 47 297
0912 353 2816
0903 251 6300
📛📛📛📛📛📛
📩 این مطلب را برای دوستانتان حتمابا لینک ارسال کنید مطلب بدون لینک کانال ممنوع و حرام است
@taghvimehamsaran
🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸
┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
🌼🌱
🌱
✋سلام آقا🌼🌱
☀️🌈ماو دل و چشم انتظاری
قدم برچشم ما کی می گذاری!
☀️🌈أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🤲
💐تعجیل درفرج اقاجانمون #امام_زمان (عج)❣صلوات💐
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️