📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_شصت_نهم به سمت تر
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_هفتادم
به کمک دنیا،مهتاب و ازبین مردمی که با نگرانی نگاه می کردن وپچ پچ می کردن بیرون آوردیم.
صدای آرومش وشنیدم:
مهتاب:من خوبم..فقط بریم..بشینیم!
دنیاروکردبه من وبا تشرگفت:
دنیا:بس کن دیگه هالین،حالش خوبه گریه نکن.
باگریه گفتم:
+خودت چراگریه می کنی؟
چیزی نگفت وبه گریه ادامه داد، مهتاب ورو نیمکت نشوندیم،خنده ی آرومی کردوگفت:
مهتاب:این...کارا..چیه؟..گفتم که خوبم.
دنیابی توجه به حرف مهتاب با گریه گفت:
دنیا:من میرم یه بطری آب بگیرم تاصورت ودهنش وبشوره،توهم زنگ بزن به اورژانس.
سرم وتکون دادم اونم سریع رفت. گوشیم وازجیبم درآوردم،داشتم شماره می گرفتم
که یهودیدم مهتاب شل شدوازنیمکت افتاد رو زمین.بلندترین جیغ ممکن وکشیدم ودنیارو
صدا زدم:
+دنیااااااا!
وباگریه زمزمه کردم : یا فاطمه زهرا خودت رحم کن
دنیاکه نصف راه و رفته بودباشنیدن صدای جیغم برگشت، بادیدن وضعیت ضربه ای توصورتش
زدوباگریه به سمتمون دوید. همچنان که هق میزدم کنارمهتاب نشستم، چندنفردورمون جمع
شده بودن،دنیابلند جیغ کشید:
دنیا:یکی زنگ بزنه اورژانس.
دستم وروصورت خونیه مهتاب گذاشتم
وگفتم:
+مگه نگفتی خوبی؟ بلندشو.
ده دقیقه ای توهمون وضع بودیم تااینکه
اورژانس اومد.
***
باگریه راهروی بیمارستان ومترمی کردم که دنیا
بابغض گفت:
دنیا:چقدرراه میری؟
زنگ بزن به داداشش بهش بگو.
پوف کلافه ای کشیدم وگفتم:
+نمیشه توبگی؟ چیزه..
زیرلب ادامه دادم اخه تو که نمیدونی خواهرشو به دستم امانت سپرده خجالت میکشم . هم اینکه جدیداحس بدی مثل دلهره میاد سراغم ..
خودش وزدبه نشنیدن وگفت:
دنیا:من میرم پیش دکترببینم چی میگه. باحرص نگاهش کردم که به کِتفشم حساب نکرد،ازجاش بلند شدوبه سمت دکتر رفت.
باید زنگمیزدم راهی نداشتم به مهین جون کهنمیتونستم تواین وضعیت زنگ بزنم.چادرمو جم کروم و نشستمروی نیمکت راهرو، اشکاموپاک کردم وشماره ی امیرعلی رو گرفتم،چند تابوق خورد ومنم همزمان نفس عمیق میکشیدم. بالاخره جواب داد نتونستم نگرانیمو پنهان کنم وشروع کردم به حرف زدن. گفت خودش و میرسونه. باناراحتی روصندلی نشستم وسرم وتو دستام گرفتم.باصدای دنیاسرم وآوردم بالا،بادیدن
لبخندرولبش امیدواری همه وجودم وگرفت:
+چی شد؟دکتر چی گفت؟
نفس آسوده ای کشید وگفت:
دنیا:دکترگفت جای نگرانی نیست،گفت هیجان اصلابراش خوب نیست ونباید ترن سوارمی شد، یجورایی دل ورودش ریخت به هم دیگه. لبخندی زدم وگفتم:
+یعنی امشب میشه ببریمش؟
شونه ای بالاانداخت وگفت:
دنیا:نمیدونم،نپرسیدم.
ازجام بلندشدم،دنیا سریع گفت:
دنیا:کجا؟
+برم،برم پیش دکتر بپرسم کی ترخیص
میشه.
دستم ومحکم کشید که پرت شدم روصندلی.
دنیا:بگیربشین؛امیر علی که اومدخودش
میره میپرسه.
دوباره ازجام بلندشدم که باتشرگفت:
دنیا:ای بابا،دیگه کجا؟
+برم ببینم مهتاب چطوره.
ازجاش بلندشدوگفت:
دنیا:باهم بریم.
سرم وتکون دادم و باهم وارداتاق مهتاب
شدیم. چشمای بازش وکه دیدم لبخندبزرگی
زدم وسریع به سمتش رفتم وگفتم:
+مهتاب جونم !خوبی؟
لبخندمحوی زدوگفت:
مهتاب:خوبم.
کنارش ایستادیم، دنیاگفت:
دنیا:وای دخترتوکه ماروکشتی ازنگرانی.
باشرمندگی گفت:
مهتاب:متاسفم.
دنیاسرش وتکون دادوگفت:
دنیا:مهم اینه که الان خوبی.
باناراحتی به سرم دستش نگاه کردو
گفت:
مهتاب:ببخشید،شبتون وخراب کردم.
خندیدم وبینیم وبالا کشیدم:
+خیلیم خوب بود شبمون هیجان انگیز شد.
دنیاهم خندیدوگفت:
دنیا:راست میگه، قشنگ مثل فیلما شده بود، مخصوصا وقتی بیهوش شدی.
سریع گفتم:
+راست میگه،مخصوصا وقتی که مردم دورمون
جمع شدن.
مهتاب مات و مبهوت نگاهمون می کرد، خواست چیزی بگه که یهودرباعجله بازشد...
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_هفتاد_یکم
هردو تامون ازجا پریدیم،امیرعلی بود.یک لحظه بهش نگاه کردم،بارنگ پریده زل زده بودبه مهتاب اصلاانگارمتوجه حضورمانشد.
به سمت مهتاب اومد و خودشو خم کرد روی سر مهتاب،پیشانیشو بوسید،مهتاب زدزیرخنده گفت:
مهتاب:امیرعلی؟ من زنده ام ها. دقت کن داداش من سِرُم تودستمه؟
امیردستاشو دوره صورت مهتاب گذاشت وگفت:
امیر:خوبی؟
مهتاب باچشمای مهربونش نگاه کرد و گفت:
مهتاب:خوبم!
فکرنمی کردم امیرانقدربه خواهرش وابسته باشه.
برای لحظه ای فقط برای لحظه ای به مهتاب حسودیم شد.
باکلافگی چشمام و محکم روهم فشار دادم،زیرلب برای صدمین بارگفتم:
+چته هالین؟طبیعی باش!
باصدای مهتاب چشمام وبازکردم:
مهتاب:بچه هاالکی نگرانت کردن،دکتر گفت چیزی نیست، بخاطرهیجانه.
امیرعلی لبخندی زدوگفت:
امیر:خداروشکرکه چیزی نیست.
بعدروکردبه من ،انگار تازه متوجه چادر روی سرم شدو بلافاصله نگاهشو برگردوند، من بازم قفل شده بودم به زمین،بالحن صدای محترمانه ای گفت:
امیر:میشه بگید چرااینجوری شد؟
باسقلمه ای که دنیا به پهلوم زدبه خودم اومدم به مهتاب که باتعجب نگاهم می کردنگاه کردم وبعد به امیر، سرش وانداخته بودپایین بود.خاک تو سرم گند زدم،الان تابلو میشم.
آب دهنم وقورت دادم وباصدای آرومی گفتم:
+رفته بودیم شهربازی، ترن هوایی سوارشدیم
مهتابم حالش بدشد.
طوری سرش وآوردبالاکه حس کردم گردنش
شکست.
باصدای نسبتابلندی روبه مهتاب گفت:
امیر:تررررن؟ تررن سوارشدین؟
باصدای آرومی گفتم:
+اوهوم.
مهتاب سریع گفت:
مهتاب:تقصیرمن بود،من خیلی اصرارکردم،مهتاب ودنیاگفتن که سوارنشم ولی...
ادامه ندادولبش وبه دندون گرفت وسرشوانداخت پایین.
امیرعلی پوف کلافه ای کشیدوگفت: خواهرمن چه کاریه آخه؟؟..
روبهش کردم وگفتم:
+به مهین جون گفتین؟
سرش وبه چپ و راست تکون دادو گفت:
امیر:نه وقت نشد.
مهتاب سریع گفت:
مهتاب:میشه نگی؟ نمیخوام الکی نگران بشه،من که خوبم.
امیرسرش وتکون داد وچیزی نگفت.
درباز شدوپرستاروارد شد،همه به سمتش
برگشتیم.
دکتر:خب دخترخوب ،حالت خوبه؟
مهتاب لبخندی زدو گفت:
مهتاب:بله خداروشکر.
پرستاربه سرم نگاه کردوگفت:
پرستار:سرمتم که تموم شده.
امیرعلی سریع گفت:
امیر:میشه ببریمش؟
پرستار:بله،مشکلی نداره ان شاالله بیشتر رعایت کنید.
بعدروکردبه مهتاب با لحن دلسوزانه ای گفت: پرستار: میدونی که هیجان برات خوب نیست. پس به فکر سلامتی خودت باش
مهتاب سرتکون دادوچشمی گفت.
پرستارسرم وازدست مهتاب درآوردو بعد از تشکر امیرعلی از اتاق رفت.
پرستارکه ازاتاق رفت بیرون،دنیاگفت:
دنیا:خب دیگه من برم.
مهتاب:کجا؟ساعت هشت شبه.
دنیا:بایدبرم خونه عزیزم.
امیر:بمونیدهمه با هم بریم؛شماروهم می رسونیم.
دنیاباشه ای گفت و سرش وکردتوگوشیش.
امیر:مهتاب جان اگه خوبی ،حاضرشو من برمحسابداری و شماهم راه بیوفتین کم کم،بریم.
سویچ رو سمت من گرفت و گفت:
امیر:تا هالین خانم شما سوارشید منم بیام.
چادرمو مرتب کردم، بله ای گفتم وسویچ رو گرفتم.
مهتاب:آره بریم.
به مهتاب کمک کردیم بلندشه.و چادرشو بپوشه..
آروم آروم ازساختمون بیمارستان زدیم بیرون وبه سمت ماشین امیررفتیم.
با سرعت کمی که بخاطر همراهی مهتاب داشتیم. تاسوارشدیم .امیرعلی هم رسید و با بسم اللهی ماشین وراه انداخت. و همون موقع گفت: اخرین سواری بااین مرکب روهم داشته باشیم که فردا باید تحویلش بدم.
مهتاب پرسید:
چرا؟
امیر:خب امانته دیگه بایدبرگردونم.
ماهم سکوت کردیم. بعداز رسوندن دنیاماهم به خونه برگشتیم..
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_هفتاد_دوم
همینکه واردشدیم مهین جون ویلچرش وبه سمتمون آوردو بانگرانی گفت:
مهین:وای کجایید شماها؟مردم ازنگرانی.
امیرعلی درحالیکه خودشو بیخیال نشون می داد گفت :سلام مامان.از این دخترای دردونه ت بپرس میرن گشت و گذار..
بعد به سمت مبل رفت وباخستگی نشست.
مهین:علیک سلام.
+سلام مهین جون.
مهتاب کفشاش ودرآوردوواردشد.
مهین جون بادیدنش ضربه ای به صورتش زد وگفت:
مهین:خاک برسرم، چت شده؟چرارنگت پریده؟
مهتاب سریع گفت:
مهتاب:سلام. مادرمن انقدر گشتیم و خوراکیهای قاطی پاتی خوردیم حالم بد شده. الانم از خستگی نا ندارم.
مهین جون روکرد به امیروگفت:
مهین:بلندشوعلی،بلندشوببریمش دکتر.
مهتاب:مامان جان گفتم که چیزیم نیست
مهین:مطمئنی؟
مهتاب:بله.
مهین جون روکرد به من وگفت:
مهین:عزیزم دیرکردین، ماکارونی درست کردم.
برین لباس عوض کنین بیاین شام. درضمن چادرتم خیلی بهت میاد مادر..
لبخندی زدم وباخوشحالی گفتم:
+وای مرسی مهین جون.چشاتون قشنگمیبینه. برا من نیست.از مهتاب قرض گرفتم.باید برم یه دونه بخرم.
+چی میگی هالین؟ چادربرا خودته دیگه.
_ممنونم مهتاب جونم.
مهین جون لبخندی به ما زدوبه سمت امیرعلی رفت.
مهتاب روکردبه من وگفت:
مهتاب:بریم لباس عوض کنیم.
سرم وتکون دادم و باهم ازپله هارفتیم بالا.
مهتاب:هالین یه چیزبگم؟
سریع گفتم:
+بگو.
مهتاب:بریم اتاق بعد بگم بهتره اینجوری.
باتعجب گفتم:
+مگه چی میخوای بگی؟
لبخندمحوی زدوگفت: مهتاب:بریم تواتاق
میگم بهت.راستی یادم بنداز داروهامو بخورم یه کم میزون بشم
باشه ای گفتم و باهم وارداتاقش شدیم.مهتاب روتخت نشست. باکنجکاوی صندلی میز تحریرش وبرداشتم وجلوش گذاشتم ونشستم.گفتم:
+بگو دیگه تعریف کن.
خنده ی آرومی کردوگفت:
مهتاب:آروم باباچیزخاصی نیست.
بی توجه به حرفش با عجله گفتم:
+ای بابا ..حالا تعریف کن چی شده.
به هول بودنم خندید وگفت...
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🥀🍃
🍃دور از گناه باش!
✍در صحرا هیزم های بزرگ را با هیزم های کوچک و ریز روشن می کنند.
🍂 گناهان بزرگ هم با گناهان کوچک شروع می شوند.
🍂به همین خاطر است که قرآن کریم روی گناهان ریز و کوچک حساسیت نشان داده و می گوید:
🍂اگر به سراغ شرّ و شرارت بروید هر چند کم و ناچیز نتیجه آن را خواهید دید:
مَن یَعمَل مِثقالَ ذَرَةٍ شَرّاً یَرَه؛
🥀و هر كه هموزن ذرّه اى بدى كند [نتيجه] آن را خواهد ديد.
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕 #محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_سیزدهم
خسته به هتل رسید ، محمدحسین و سجاد در حال شام خوردن بودند . چند لحظه به صحنه مقابلش زل زد و خاطراتش با آن دو در ذهنش جان گرفت .
روزی را به یاد آورد که همراه مرصاد برای بردن غذا به مناطق فقیرنشین رفته بودند و تلفن همراهشان را از دسترس خارج کرده بودند . نگرانی محمدحسین و شماتت سجاد .
آخرین ملاقاتش با سجاد بیش از هر چیزی او را می آزرد ، هیچ وقت فکر نمی کرد پسر عمویی که همیشه نامزدش تلقی می شد با سوء ظن به او و عملکردش نگاه کند .
در افکارش غوطه ور بود که محمدحسین سنگینی نگاهی را حس کرد و سرش را بالا آورد و مهدا را دید .
مهدا لحظه ای بی حرکت به او نگاه میکرد که با صدای تماس امیر به خودش آورد . ظاهر و چهره اش به قدری متفاوت شده بود که کسی نتواند او را بشناسد .
بسمت آسانسور رفت و تماس را وصل کرد .
ـ الو ؟
+ سلام مینا ، کجایی ؟
مهدا متوجه شد که هم اتاقی های امیر رسیده اند و او میخواهد رابطه شان را عادی جلوه دهد ، حس کرد تلفن روی اسپیکر است برای همین با امیر همکاری کرد و ادامه داد .
ـ سلام عزیزم . هتل ، الان رسیدم .
+ بنظر خسته میای ، شام خوردی ؟
ـ نه ، خستم الان میل ندارم
+ ینی چی مینا نمیشه که بخاطر یه پروژه کم خواب و کم غذا بشی ، غذاتو میگیرم میارم اتاقت
ـ مهرداد نمیشه صبحان...
+ نخیر نمیشه ، برو اتاقت الان میام ، فکر کنم هم اتاقی هات هم اومده باشن
ـ اوکی ، تنکس
+ خواهش خانم
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_چهاردهم
کلید را چرخاند و در را باز کرد ، دختر قد بلندی با مو های خرمایی سرکی کشید و با دیدن مهدا گفت :
سلام ، مینا رضوانی تویی ؟
ـ سلام ، بله . و شما ؟
ـ هانا جاویدم ، دانشجوی ارشد نویسندگی تئاتر
مهدا انتظار نداشت هانا خواهر مقتول هیوا جاوید را در اتاقش ببیند .
لبخندی زد ، دستش را بسمت هانا دراز کرد و گفت :
خوشبختم هانا
ـ منم همین طور ، داروسازی خوندی ؟
ـ آره ، شما تنهایی ؟
ـ نه با یکی از دوستام اینجام حمامه
ـ آهان ، درست م..
صدای در صحبتش را قطع کرد ، در را باز کرد . با دیدن امیر از اتاق خارج شد و در را روی هم گذاشت .
ـ سلام ، خوبی ؟
ـ سلام ، ممنون .
آرام ادامه داد ؛ هم اتاقیم هاناست
امیر متعجب رو به مهدا گفت : هانا ؟ مطمئنی ؟
ـ آره ، شما هم برید تا ندیدتون ، باید فکر کنم ... با یاس هماهنگ باشید شاید خواستیم یه حرکت بزنیم بهایی ها سوپرایز بشن
ـ باشه ، اینم شام شما . خواهشا یکم به خودتون اهمیت بدین
ـ چشم ، ممنون .
ـ خواهش میکنم شب بخیر .
مهدا در اتاق را باز کرد و گفت : شب تو هم بخیر مهرداد جان
هانا : دوست پسرت بود ؟
مهدا : یه چیزی تو همین مایه ها ... با هم روی پروڗه ی تحقیقاتی برای مسابقه کار کردیم
ـ موفق باشین
ـ تنکس ، تو هم همین طور
مهدا لباسش را عوض کرد و روی تخت دراز کشید تا به چشم های خسته اش استراحت دهد .
هانا : شامتو بخور
ـ میل ندارم
ـ خب پاشو بریز تو سطل خیلی سیرم حالم بهم خورد از بوش
ـ حیف میشه ، میدونی چند نفر به همین غذا محتاجن
ـ به من چه ؟!
به سمت غذا خیز برداشت و کمی از آن را خورد که به یاد مادرش و سفارش هایش افتاد . از صبح تلفنش را خاموش و با مادرش صحبت نکرده بود مطمئن بود الان نگرانش شده ، تلفن همراهش را روشن کرد و سیل تماس های بی پاسخ و پیام ها روانه شد
۲۰ تماس از مادرش
۱۷ تماس پدرش
و .
.
خانه را گرفت و به بالکن رفت . صدای مادرش در گوشش پیچید که با لحن پر از نگرانی او را شماتت میکرد .
ـ مهدا ؟ دختره بی فکر ، کجایی از صبح تا حالا ؟ ینی یه درصد به این فک......
ـ سلام مامان جونم
ـ سلامو ، لا الا... اخه بچه من که مردمو زنده شدم
ـ من فدای شما بشم ، ببخشید درگیر بودم
۱۰ دقیقه با مادرش صحبت کرد و به بهانه خستگی از مادر همیشه نگرانش خداحافظی کرد تا بتواند روز گذشته اش را تحلیل کند .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🦋💫
💫
🦋💫بیا زندگی کنیم💫🦋
درست مثل خورشید☀️ که روزی یک بار طلوع میکند،
ما هم گویی هر روز
یک بار متولد شده ایم...🌈
زندگی با همین اتفاقات کوچک،
با همین دلخوشی های اندک،✨
با همین زمین 🌍خوردن های گاه و بیگاه،
با همین خنده ها ☺️و دوستت دارم های دلچسب، 💞
با همین دلتنگی های خیس از اشک شبانه،😢
با همین سلام✋ و خداحافظ های👋 باعجله زیباست...💐
بیا با چشمهای😍 نعمت بین💐
با چشم هایی پر از شکر آیات #خدا🌹 زندگی کنیم...
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️