eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
11.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینجا سیستان تنگه اُحُد ایران در حال نابودیست😔 ❇️ما هم انشاالله کم نزاریم و با تمام توان کمک کنیم تا بتونیم برای خانواده‌های کم برخوردار این منطقه تعدادی سرویس بهداشتی و حمام بسازیم 🔹شماره کارت جهت مشارکت در طرح ساخت سرویس بهداشتی و حمام برای خانواده‌های کم برخوردار کشور🔰🔰 6037-6919-8006-0586 به نام گروه جهادی حضرت رقیه(س)
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
اینجا سیستان تنگه اُحُد ایران در حال نابودیست😔 ❇️ما هم انشاالله کم نزاریم و با تمام توان کمک کنیم ت
✅ فَاسْتَبِقُوا الْخَيْرَاتِ این کارای خیر شاید ظاهرش کوچیک باشه ولی برکت زیادی رو به همراه داره .. از خِیر جانمونید .. از همگی قبول باشه🤲 لطفاً پس از مشارکت رسید واریزی خودتون رو به آیدی زیر ارسال نمایید @mahdisadgi4
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ ♥️ با صدای لرزون گفت: _وای!!....خاله‌ چی به مامانم گفتی؟ _ چون خیلی نگرانت‌ بود فقط گفتم که مریض شدی و حالت بده.. نفس راحتی کشید و گفت: _ممنون خاله...واسه چی مامانم و توی شهر غریب نگران کنم؟! چقدر این‌ دختر مهربون و فداکار بود....با اینکه توی این شرایط بیشتر از همه به مادرش نیاز داشت ولی بازم‌ نگران مادرش بود و دوست نداشت اذیت بشه.. سارا نگاهش‌ را به من داد و گفت: _میگم زهرا...کی زنگ زده بود که از آشپزخونه‌ اومدی بیرون رنگت پریده بود؟؟ میخواست با این سوالش ما رو از فضای‌ غمگین‌ زندگی خودش بیاره بیرون لبم را گاز گرفتم و جواب دادم: _مامانم زنگ زده بود‌...محمد فهمیده من تنها اومدم یکم ناراحت و عصبانیه‌ سارا با چشم های گرد نگام‌ کرد و گفت: _یعنی چی؟؟....یعنی نمیذاره‌ تنهایی بیای بیرون؟...آقا محمد اینطوری نبود....همیشه خودت میگفتی‌ بهتر از محمد برادری وجود نداره. خندم گرفته بود.....تا کجاها‌ پیش رفته بود ذهنش‌....خنده ام را با گاز گرفتن لبم قطع کردم وجواب دادم: _نه عزیز دلم....اون ذهنت تا کجاها‌ که پیش نرفته؟ محمد دوست نداره ظهر ها و شب ها تنهایی بیرون برم....به مامان زنگ زده بود...مامانم هم گفته بود که اومدم خونه مائده...فکر کنم یکم عصبی شده....وگرنه من میدونم چیزی تو دلش نیست شرم زده گفت: _ببخشید زهرا همش تقصیر منه....سر ظهر کشوندمت اینجا....شاید آقا محمد دعوات کنه....اگه خواست حرفی بزنه بگو تا من بهشون بگم که چیشده و از عمد نبوده -قربونت برم چرا شرمنده....تقصیر خودمه....حداقل باید بهش یه خبری میدادم با صدای زنگ گوشی ام هول شدم و تند گفتم: _ایندفعه حتما محمده نفیسه خانم رو به من گفت: _جواب بده زهرا جان!!....ان شالله که خیره چشمی لرزون گفتم و تماس را جواب دادم: _الو سلام داداش صدای نفس های عمیقش را از پشت گوشی به وضوح میشنیدم.. سرسنگین و سرد جواب داد: _سلام....پایین منتظرتم و تماس را قطع کرد....دلم به یکباره شکست....با اینکه داد سرم نزده بود ولی با سردی صداش دلم شکست...معلوم بود خیلی ععصبانیه....و داره خودشو کنترل میکنه مائده با نگرانی گفت: _چیشد با صدای لرزونم جواب دادم: _فقط گفت بیا پایین منتظرتم. سرسنگین و سرد جوابم را داد...این از هر فریادش بدتره....دلم شکست مائده 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨♥️🌸♥️🌸 ♥️ مائده من و توی آغوشش کشید ....توی آغوشش که کشیده شدم‌...بغضم شکست و اشکم سرازیر شد. مائده ولی همچنان سکوت‌ کرده بود و دستش و پشت کمرم‌ مالش میداد.. با گریه گفتم: _کاشکی داد میزد‌...کاشکی یکی توی گوشم میزد ولی اینطوری سرد جوابم را نمیداد‌...محمد وقتی عصبانیه‌ نه داد میزنه‌ نه فریاد.....با صدای سردش‌ آدم را غافلگیر میکنه سارا با بغض گفت: _قربونت برم...جان من گریه نکن...عصبانی بوده که اینطوری گفته...وگرنه تو همیشه میگفتی‌ محمد خیلی دوستت‌ داره و هیچی توی دلش نیست از آغوش مائده بیرون اومدم‌ و گونه سارا را بوسیدم‌ و کنار گوشش گفتم: _دیگه‌ قسم جونتو‌ نخور‌....جونت برای خیلیا‌ با ارزشه‌ لبخند کم رنگی زد که نفیسه خانم رو به من گفت: _زهرا جان عزیزم‌...نگران نباش...اون برادرته‌...مطمئناً‌ تو رو خیلی دوست داره...هر چیزی هم بگه از سر دلسوزی و نگرانیه‌...برو دست خدا عزیزم گونه نفیسه خانم را بوسیدم و در جواب حرف های قشنگش‌ گفتم: _درست میگین خاله ممنونم‌...امروز خیلی بهتون زحمت دادم‌ لبخند مهربونی‌ زد و گفت: _ تو مراحمی....کاری نکردم عزیزم.. دوباره بیا خوشحال میشیم‌. _دستتون درد نکنه‌ چشم حتما اگه عمری باشه میام مائده آخر از همه گفت: _مواظب خودت باش...آقا محمد خیلی دوستت‌ داره..‌بهتره بگم عاشقته‌...پس مطمئن باش کاری نمیکنه که پشیمون بشه...تو جای همسرش را گرفتی...داداشت ازدواج نکرده ولی محبتش را برای تو خرج داده.. اگه حرفی زد سکوت کن مثل همیشه...ولی بعید میدونم‌ کاری کنه و حرف نامربوطی‌ بزنه.. لبخندی زدم که دوباره گفت: _راستی...خونه که رسیدی بهت زنگ میزنی‌ میگی چیشد؟ لبخند پرحرصی‌ زدم و گفتم: _باشه...چشم.. مو به مو میگم میگم امشب هیئت‌ میای؟ _اره فکر کنم میایم‌ _سارا چی؟ سارا از پشت سرش گفت: _منم میام دیگه... مائده با چشم های گرد نگاهش کرد و گفت: _با این وضع؟ سارا قیافه متعجبی‌ به خودش گرفت و گفت: _چه وضعی؟؟ حتی اگه تیر هم خورده باشم میام عزاداری برای ارباب تا دم مرگ واجبه لبخندی زدم و گفتم: _باشه پس مواظب باشید _چشم حتما..‌برو محمد منتظرته‌...بی خبر منو نزار _چشم خداحافظ _خداحافظ 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨♥️🌸♥️🌸 ♥️ دستی برای سارا تکون دادم و سوار آسانسور شدم‌....در که بسته شد...استرس گرفتم برای اینکه این‌ قضیه‌ بخیر بگذره‌...شروع به خواندن صلوات‌ و آیت الکرسی‌ کردم به پارکینگ که رسیدم‌...ماشینش‌ روی جلوی در دیدم..با ذکر قشنگ "فالله هیر حافظا‌ و هو الرحم‌ الرحمین" دل خودم و آروم کردم.. در ساختمان و باز کردم و بیرون شدم... سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشم هاش را بسته بود...برای یه لحظه دلم برای خستگیش کباب شد بسم اللهی گفتم و در‌ ماشین و باز کردم و داخل ماشین نشستم.. تا صدای در و شنید چشم‌ هاش را باز کرد و مستقیم توی چشم هام زل زد.. هول شده از نگاه پر معناش، نگاهم‌ را به دستام دوختم و زمزمه کردم: _سلام داداش همراه با نفس عمیقی جواب داد: _سلام... تا خواستم‌ حرفی بزنم، دستش را بالا آورد و گفت: _الان نه؛ بزار برای بعدن نفسی کشیدم و سکوت کردم. صدای زنگ تلفنش‌ بلند شد....با کلافگی تماس را وصل کرد: _الو جانم مامان مامان بود _باشه چشم مامان جان.....اره الان پیشمه....مواظبم مامان نمیدونم مامان بهش چی گفت که کلافه سرش را به فرمان تکیه داد و بعد از سکوتی طولانی گفت: _باشه مامان...فهمیدم. ....قربونت برم گریه نکن خداحافظ نگران شدم....مامان واسه چی گریه میکرد؟ لبم را تر کردم و پرسیدم: _داداش....چرا مامان گریه میکرد؟ اما او سکوت کرده بوده و سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشم هاش بسته بود.. چند دقیقه ای گذشت ولی هنوز در همون حالت مونده بود....نگران شدم نکنه چیزیش‌ شده باشه؟؟ آروم صداش زدم: _محمد!! جواب نداد نگران تر بازوش را تکون دادم و گفتم: _داداش....حالت خوبه؟. محمد.. اما باز هم جواب نداد که با گریه گفتم: _داداش غلط کردم...محمد....جان من بیدارشو‌....اصلا شوخی خوبی نیست تا جانم‌ را قسم خوردم چشم هاش را باز کرد و بهم خیره شد خداراشکری‌ زیر لب گفتم که گفت: _زهرا....چند بار بهت گفتم جانت و قسم نخور...جونت برای خیلیا‌ عزیزه‌ و بعد بدون اینکه منتظر جوابم باشه؛ ماشین رو روشن کرد و راه افتاد نمیدونستم‌ کجا میره‌.. در سکوت سرم و به شیشه تکیه دادم و در فکر اینکه کی میتونم برای محمد قضیه را توضیح بدم، چشم هام طلب خواب کردن و خوابم برد. ............ در عالم خواب حس کردم که بوسه ای روی گونه ام فرود آمد و بعد خیسی گونه ام یک نفر هم مرا بوسیده بود و هم گریه میکرد....اما در عالم بیهوشی نمیدانستم‌ که چه کسی بود؟ و دوباره‌ در عالم خواب فرو رفتم 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ ♥️ بعد از اینکه کارم تموم شد به خونه یه زنگ زدم تا حال مامان و بپرسم سه تا بوق که خورد مامان جواب داد: _الو سلام _سلام مامان با خوشحالی گفت: _سلام عزیز دل مادر خوبی خسته نباشی!! _از صدای خوشحال مامان انرژی گرفتم و گفتم: _خوبم قربونت برم شما خوبی زهرا خوبه؟؟ کی رسید؟ _ما هم خوبیم عزیزم...ظهری مهدیه اومده بود... زهرا هم همون موقع رسید _اه...به سلامتی....زهرا خوابه؟؟ _نه مادر...وقتی بیدار شدم دیدم که نیست توی آشپزخونه توی یه کاغذ نوشته بود که رفته خونه مائده پیش سارا نمیدونم چرا سر ظهر رفته کلافه نفسی عصبی کشیدم بهش گفته بودم که سر ظهر و نصف شب تنها بیرون نره چون خطرناکه‌ اگه کارش واجب بود‌ من یا علی و بابا را خبر کنه تا ما برسونیمش‌ پس الان سر ظهر کجا رفته؟؟ اونم ساعت ۳ ظهر که ساعت خلوتیه‌ و برای یه زن خطرناکه‌؟؟ رو به مامان گفتم: _وای...وای از دست زهرا مگه نمیدونه‌ این ساعت ظهر خلوته‌ و خطرناکه‌؟؟ مامان من در این مورد بهش تذکر داده بودم‌ بعد الان چرا گذاشته رفته؟ مامان نگران گفت: _آروم باش محمدم....حتما کار واجب داشته که به خونه نفیسه خانم رفته...وگرنه سر ظهر که مزاحمت ایجاد میشه براشون‌ عصبی گفتم: _نه مامان این دلیل موجهی‌ نمیشه.... اگه کار واجب هم بوده همون موقع به من زنگ میزد حتی اگه سر جلسه هم بودم سریع میومدم‌ و میرسوندمش زهرا حتی به من اطلاع هم نداده مامان با صدایی آرامش کننده گفت: _محمد....حتما حواسش نبوده وگرنه همه میدونیم که چقدر دوست داره و هر کاری برات انجام میده... حتما یادش رفته عزیزم عصبی نباش الان بهش زنگ میزنم کلافه دست توی موهام‌ کشیدم و گفتم: _باشه... .پس منتظرم خداحافظ _خداحافظ عزیزم تماس را قطع کردم هزاران فکر به سرم هجوم آورد "نکنه که توی راه بلایی‌ سرش اومده باشه....نکنه توی راه گرما زده شده باشه....نکنه راننده تاکسی آدم نا اهلی باشه....نکنه ماشین گیرش نیومده‌ باشه ...نکنه تصادف کرده باشه...نکنه یکی مزاحمش‌ شده باشه‌.... سرم داشت از این هجوم افکار میترکید‌... هر اتفاقی افتاده که باعث شده زهرا بدون خبر بره مهم نیست ایندفعه زهرا باید تنبیه‌ میشد اما از یه نوع جدیدش دفعه قبل بهش هشدار داده بودم ولی گوشش بدهکار نبود موهام‌ را چنگ زدم سرم بی نهایت درد میکرد سرم و روی فرمون گذاشتم تا مامان زنگ بزنه 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
+ نرگس جون چطوره که تو با وجود اینکه با حجابی هرروز شیک پوش تر میشی اونم با این گرونی پوشاک محجبه ها و محدودیت طرح و رنگ😐 - سارا جان شما هم اگر بدونی از کجا خرید کنی قد من خوش پوش میشی، من از یه فروشگاه اینترنتی خرید میکنم که اول اینکه قیمتهاش زیر قیمت بازاره😍 دوم رو بگم تنوع طرح و رنگش عالیه💚 تازشم کلی هم هدیه میده بهمون بابت خریدا😁 + خب دختر خوب به منم بده لینکشو😍 - بیا گلم اینم لینکش👇 پیشاپیش مبارک باشه هدایا و خریدات🤩👏👇 https://eitaa.com/joinchat/2691760149C505dd3e785 🇮🇷ارسال رایگان به سراسر ایـران🇮🇷
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
📢 خبر خیلی خوب ‼️ استیکرهای ساماندهی شد 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3388408012C671c2952a6 https://eitaa.com/joinchat/3388408012C671c2952a6 🔺🔺🔺🔺🔺
هدایت شده از  یا صاحب الزمان ادرکنی💚
💚☘ 🌸💗دوستان و کاربران عزیـــز🌸💗 💕میـــــلاد "ص"💕 🌟و "ع" تهنیت باد🌟 ختم 💛 و قرائت سوره 💝 در روز میلاد پیامبر مهربانی جهت سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان "عج" 💚🙏اللَّهُمَّ اشْفِ کُلَّ مَرِیضٍ💚🙏 و همه بیماران آشنا و غریبه به خصوص بیمار یکی از دوستان گرامی دست به دعا برمیداریم برای شفای همه بیماران 🤲💚✨ 🌷«ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ»🌷 🌷«ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ»🌷 سپاس از همراهی شما دوستان عزیز 🙏🌸 💚✨اجرتون با حضرت✨💚 ☘☘☘💚💚💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ #رمان_باز‌مانده♥️ #قسمت_سی_و_پنجم‌ ✍ #ز_قائم #محمد بعد از این
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ ♥️ /ادامه ✍ با صدای گوشیم سرم رو از روی فرمون برداشتم و تماس رو وصل کردم: _جانم مامان؟ _محمد جان....الان بهش زنگ زدم.... مثل اینکه سارا و پدرش با هم بحث میکنند و کار سارا به بیمارستان میرسه و متاسفانه سارا را میزنه و بی توجه به حال بدش بیرون میزنه نفیسه خانم و مائده سارا را بیمارستان میبرند مائده زنگ زده به زهرا.... بدون اینکه غذا بخوره با آژانس رفته دستم هام را مشت کردم یه پدر چقدر میتونه بی غیرت باشه که دست رو دخترش بلند کنه و بدون اینکه توجهی داشته باشه رفته باشه مردی که دست روی زن بلند کنه مرد نیست بخاطر همینه که من از این مورد استفاده نمیکنم برای تنبیه زهرا اخمی کردم و گفتم: _باشه مامان...فقط ادرس خونه مائده خانم را برام بفرست.... _باشه عزیزم....گفت که نهایت یکساعته دیگه اونجاست _باشه مامان با مهربونی گفت: _فقط عزیز دل مادر....رفتی سراغش کاری نکنی که بعدا پشیمون بشی ها زهرا خواهرته عصبی گفتم: _چشم مامان سعی میکنم....کاری نداری؟ _نه عزیزم....فقط به حرفام دقت کن _باشه....خداحافظ _خداحافظ تماس که قطع شد یکساعت بی وقفه توی خیابان های بزرگ تهران چرخیدم....به همه چیز فکر کردم به بی غیرتی‌ پدر سارا.....به شرایط کارم.....به بی توجهی زهرا به حرفم.....به گرسنگی اش و به غذا نخوردنش‌ قطره ی اشکی روی گونه ام سرازیر شد خداراشکر کردم که بلایی سرش نیومده با دستم گونه ی خیسم را پاک کردم. چقدر دلم روضه میخواست این دو ماه خیلی دلم گرفته بود بخاطر رفتن امیر اگه بشه امشب بریم هیئت خیلی خوب میشه دلم آروم میشه بعد از یک ساعت چرخیدن توی خیابان به سمت آدرسی که مامان داده بود رفتم. بعد از اینکه رسیدم و ماشین را گوشه ای پارک کردم به فکر تنبیهی برای زهرا شدم اگه از قول و قرارمون هم بزنم از نگرانی و استرسی که خودم و مامان داشتم نمیتونستم بگذرم خدا میدونه که توی این یکی دو ساعت چه فکر هایی به ذهنم رسید تصمیم گرفتم یکم زهرا را تنبیه کنم بخاطر همین شماره اش را گرفتم بعد از خوردن دو سه بوق جواب داد: _الو سلام داداش نفس عمیقی کشیدم....نوک زبونم اومد که بگم«سلام جان محمد» اما بجاش با صدای سرد و سرسنگینی که حال خودم را خراب کرد، گفتم: _سلام...پایین منتظرتم و بعد از گفتم همین سه کلمه و تماس را قطع کردم 🚫کپی فقط با رضایت و عماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨♥️🌸♥️🌸 ♥️ شکستن بغضش را حتی از پشت تلفن هم حس کردم حالم خراب شد اه‌ لعنت به من من که میدونم زهرا... بازم‌ به اینجا رسیدم ولی‌ نه باید تنبیه میشد‌.. خسته و کلافه سرم را به‌ صندلی تکیه دادم و چشم هام بستم تا شاید کمی از سردردم‌ کم شه شاید نزدیک ۵ دقیقه گذشت که با صدای در ماشین چشم هام را باز کردم زهرا بود مستقیم توی چشم‌ هاش زل‌ زدم رنگ‌ صورتش به شدت پریده بود مامان میگفت نهار نخورده‌ بود یعنی این رنگ‌ پریدگیش‌ بخاطر ضعف بود یا ترس از من؟؟ هول شد و نگاهش و به دستاش دوخت و سر به زیر سلام کرد _سلام داداش‌ باز هم به سردی جوابش را دادم _سلام تا خواست توضیح بده دستم و بالا بردم و گفتم: _الان نه بزار برای بعدن! الان دیگه ظرفیت‌ نداشتم سرم از درد داشت میترکید‌ صدای زنگ گوشیم بلند شد مطمئن بودم مامانه اسم مامان بالای صفحه ظاهر شد تماس را وصل کردم: _الو جانم مامان _محمد جانم‌!! _جانم مامان _عزیزم دعواش نکنی ها...خودتو کنترل کن....محمد زهرا روحیه ی نازکی داره....الان پیشته؟؟ _ باشه چشم مامان‌‌...اره الان پیشمه...مواظبم مامان _محمد اگه زهرا را ناراحت کردی و گریه اش رو در آوردی....مهدی خیلی ناراحت و عصبی میشه....محمد دعواش نکن... میدونی که زهرا.... و جمله اش را با سر دادن گریه قطع کرد کلافه سرم را به صندلی تکیه دادم و چشمام‌ را بستم ‌ باز هم این قضیه این قضیه تا کی باید مخفی میماند....قضیه ای که ۱۸ سال از عمرش میگذشت‌‌.‌....ولی هنوز جوان بود انگار که تازه بود که این اتفاق افتاده بود....قلبم تیر کشید من نبودم که ضربه میدیدم‌ او که ضربه میدید و روحیه اش داغون میشد زهرا بود بالاخره ولی باید میفهمید دلم لرزید برای روزی که زهرا این قضیه را میفهمید مامان همچنان در حال گریه کردن بود طاقت گریه کردن مامان را نداشتم در این ۱۸ سال بیشترین کسی که نگران این قضیه بود مامان بود _باشه مامان فهمیدم...قربونت برم....گریه نکن....خداحافظ _خداحافظ 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay