📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸 #رمان_بازمانده♥️ #قسمت_بیست_و_چهارم ✍ #ز_قائم به سمت حال رفتم
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸♥️✨﷽✨♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_بیست_و_پنجم
✍ #ز_قائم
لبم را گزیدم و به مامان گفتم:
_پس محمد میاد دنبالم؟؟
_ اره گفت میاد.....ولی بزار من بهش زنگ بزنم بگم که خونه ی مائده ای بخاطر سارا
خیره توی صورت نگران مائده، زمزمه کردم:
_دستت درد نکنه مامان.....من نهایت یک ساعت دیگه اینجام
_اها........قربونت بشم یه چیزی بخور از پا نیافتی!
_چشم...کاری نداری مامان؟
_نه عزیزم خداحافظ
_خداحافظ
تا تماس را قطع کردم؛ مائده پرسید:
_چیشد؟
نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:
_محمد فهمیده.....مامان میگفت عصبی بوده...الان زنگ میزنه به محمد یکساعت دیگه بیاد دنبالم
سارا از توی حال گفت:
_دو تا کفتر عاشق!!.....چی بهم میگین؟؟!
چرا به من نمیگین؟
با لبخند جواب دادم:
_چیز خاصی نیست عزیزم...مامانم زنگ زده بود...شما فکر خودت باش
آهی کشید وجواب داد:
_شما آش خاله نفیسه را بخور ...بعد بیا تا حرف بزنیم
به صورت غمگینش نگاه کردم و باشه ای گفتم
....
بعد از اینکه آش خوشمزه ی نفیسه خانم را خوردم و تشکر کردم
به سمت حال رفتم و رو به روی سارا نشستم و گفتم:
_نمیخوای بگی چیشده که پدرت پیدات کرده؟؟
سارا دست شکسته ش را جابه جا کرد و گفت:
_توی آشپزخونه داشتم نهار درست میکردم که بخورم و برم دانشگاه که یه پیام به گوشیم اومد....یه شماره ناشناس بود نوشته بود:
_فکر کردی میتونی از همه قایم بشی....انتقامم رابالاخره ازت گرفتم
با تعجب و نگرانی گفتم:
_وای....سارا تو دشمن داشتی؟؟
پوزخندی زد و گفت:
_همین که پیامش و خوندم فهمیدم سودا ست.
با چشم های گرد نگاش کردیم و پرسیدیم:
_سودا امینی؟؟!! همون دختری که توی دانشگاه خیلی تیپ میزد و آرایش میکرد
سری به نشونه تایید تکون داد و گفت:
_اره خودشه....از اولم با من لج داشت.
نیشخندی کج لبش نشست:
_هه...فکر میکرد من عشقش را گرفتم..منظورم همون پسره فرهاد مقدمه...یه مدتی دنبالم میومد و میخواست که بیاد خواستگاری...فکر میکرد چون خیلی پولداره و به قول خودش خوشتیپ..به هر چی که بخواد باید برسه
چون از اول زندگیش همینطوری بوده
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر اینصورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸♥️✨﷽✨♥️🌸♥️ #رمان_بازمانده♥️ #قسمت_بیست_و_پنجم ✍ #ز_قائم لبم را گزیدم و به مام
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_بیست_و_ششم
✍ #ز_قائم
*در حال نوشتن در حرم رضوی*
نفسی کشید و ادامه داد:
_سودا هم چون فرهاد پولدار بود و خوشتیپ به قول خودش عاشق شد....
ولی من میدونستم چه مارمولکیه
چند روز بعد بعد از تمام شدن کلاسم جلوم سبز شد و با نفرتی که توی چشمش مشخص بود، گفت:
_دست از سر عشق من بردار...پوزخندی زد و ادامه داد....من میدونم تو کی هستی سارا....مادر و پدرت طلاق گرفتن از این واضح تر
سارا دست هاش را مشت کرد و گفت:
_چند وقت پیش فرهاد دوباره سر راهم سبز شد و از علاقه اش به من گفت
ایندفعه عصبانی شدم و دوباره بهش تذکر دادم که من بهش هیچ علاقه ای ندارم و دست از سرم برداره
فرهاد عوضی برای اینکه حرص من و در بیاره......
با نگرانی لب زدم:
_چیکار کرد....سارا!!
با عصبانیت گفت:
_با دست های کثیفش دست هام را گرفت.....میخواست....میخواست حتی توی محوطه لبام هام ببوسه
هینی کشیدم و دستم را روی دهنم گذاشتم
مائده با نفرت گفت:
_مردک هیز...دستم بهت برسه خفت میکنم.....گردنت را میشکونم
با چشمانی اشکی به سارا خیره شدم، که ادامه داد:
_ سریع دست هام رو از دست هاش بیرون کشیدم....از عصبانیت صورتم سرخ شده بود....نتونستم عصبانیتم را کنترل کنم و یکی زدم توی گوشش و رو بهش گفتم:
_ببین آقای مقدم اگه یکبار دیگه دنبال من بیای و ادعای عشق کشکیت را کنی ازت به جرم مزاحم شکایت میکنم!
پوزخندی زدم و ادامه دادم:
_فکر کردی کی هستی؟؟! چون پولداری و خوش تیپی باید به هر چی خواستی برسی....چون از اول همینطوری بوده برات....به درک....از این به بعد اینطوری نیست
بغضی را که از بی کسیم به گلوم چنگ میزد و قورت دادم...صورتش از عصبانیت قرمز شده بود...بی توجه بهش گفتم:
_فکر کردی چون من چادر سرم نمیکنم پس معتقد نیستم؟؟
کنار سارا نشستم و اشک های قشنگش که کل صورتش را پوشونده بود پاک کردم که با صدای گرفته ادامه داد:
سودا با همون ظاهر آرایش شدش جلوم اومد و انگشتش را روی قفسه ی سینه ام گذاشت و به عقب هلم داد و با پوزخند کثیفش گفت:
_چی میگی برای خودت غربتی؟ چی سر هم میکنی بی کس؟!
واسه چی زدی تو گوشش؟
سارا رو به من گفت:
_میبینی زهرا میخواد بی کسیم را توی سرم بکوبه! اینکه هیچ تکیه گاهی ندارم و توی سرم بکوبه!
من حتی برادرم نداشتم که توی اون لحظه ازم دفاع کنه...پدر پیشکش
سرش را توی بغلم گرفتم و گفتم:
_کی گفته تو بی کسی؟! پس ما چکارتیم؟؟قلم پاش را میشکونم!!
لبخند غمگینی زد و ادامه داد:
_همه دانشجو ها دور و برمون جمع شده بودند....مطمئن بودم که حراست هم به زودی میرسه
نیشخندی کنج لبم نشست که گفتم:
_تو چی میگی این وسط؟!
اگه عرضه داشتی عشقت رو به چنگت میاوردی
عشقت را غلیظ گفتم که حرصش در بیاد که اومد.
بدون اینکه اجازه بدم جواب بده، نگاهی به جمع کردم و ادامه دادم:
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_بیست_و_هفتم
✍ #ز_قائم
*در حال نوشتن در حرم رضوی*
بدون اینکه اجازه بدم جواب بده، جواب دادم:
_میخوای بی کسیم را بکوبی تو سرم
اره....پدر و مادرم طلاق گرفتن
برادری ندارم...تکیه گاهی ندارم
بی کس و کار ولی نیستم
چون خدارو دارم
دستش را توی هوا تکون داد و گفت:
_برو بابا....خدا کجا بود!!
اینها عقاید زمان قاجار بوده
چادر چاخنه میکنن میان بیرون و خدا را میپرستن
الان دیگه خدا فقط پوله
بعد هم بلند بلند خندید....از حرص دندونام را رو هم فشردم
تا خواستم جواب بدم، حراست دانشگاه با اخم به سمتمون اومد و گفت:
_چه خبره اینجا؟؟ خانم باقری و امینی و آقای مقدم بفرمایید دفتر .....بفرمایید
با اخم وارد دفتر دانشگاه شدیم و روی صندلی ها نشستیم.
آقای معظمی رو به من گفت:
_خانم باقری....چرا عصبانی شدین و توی محوطه دانشگاه بی نظمی ایجاد کردید؟
عصبانی و کلافه بودم و با این حرف معظمی بهم ریختم
با اخم گفتم:
_آقای مقدم هر روز برای من مزاحمت ایجاد میکنه....امروز هم دوباره سراغم اومد و دستم را گرفت
بخاطر همین زدمشون تا بفهمن همه بی حیا نیستن
بعضی ها معتقد به چیزی هستن
بعد از حرفم پوزخندی زدم که عصبانی ترش کرد و گفت:
_چرا دروغ میگی؟؟....من الدنگ و بگو که به تو علاقه دارم و بهت التماس میکنم
نیشخندی زدم و سرم و از ریخت نحسش چرخوندم که با صدای بلند تری گفت:
_غلط کردی توی گوشم زدی!!مطمئن باش تقاص ش و پس میدی
آقای معظمی که تا حدودی از ماجرا با خبر شده بود رو به فرهاد گفت:
_ آقای مقدم حدود خودتون را رعایت کنید....خب پس شما بقول خودتون به خانم باقری علاقه دارید و از ایشون درخواست ازدواج میکنید.....ولی خانم باقری اصلا علاقه ای به شما ندارن و بهتون جواب منفی دادن....خب پس شما چرا هر روز مزاحم خانم باقری میشید؟؟
میدونستید این کار شما مزاحمت و آزاره و ایشون میتونن از شما شکایت کنن آقای مقدم؟ ؟
فرهاد رنگش پریده بود ولی نقاب خونسردی به صورتش زد و گفت:
_اما من به ایشون علاقه داشتم و قصدم ازدواج بود....این مزاحمت ایجاد نمیشه
پوزخندی بلندی زدم...اره قصدت ازدواج بود!
سودا قبل از اینکه آقای معظمی جواب بده، سریع گفت:
_آقای معظمی...من میتونم برم...من که حسابی توی این ماجرا نداشتم...اینها عاشق هم بودن
تعجب کردم...عجب این دختر مارمولکه....همین الان داشت راست راست توی چشم های من میگفت...دست از سر عشق من بردار. ...الان که دیده اوضاع اینطوری شده و امکان اخراجش از دانشگاه هست خودشو کشیده کنار
مائده با تعجب گفت:
_این سودا چرا اینطوریه؟؟....تو زمان خوشیش میگه دست از سر عشق من بردار و گرنه من میدونم تو....الان که به بن بست خورده میگه من سری توی دعوا نداشتم
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ #رمان_بازمانده♥️ #قسمت_بیست_و_هفتم ✍ #ز_قائم *در حال نوشتن در
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸♥️🌸♥️✨﷽✨♥️🌸♥️🌸
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_بیست_و_هشتم
✍ #ز_قائم
سارا سری تکون داد و ادامه داد:
_آقای معظمی شونه هاش را بالا انداخت و گفت:
_خیلی خوب...شما مثل اینکه نمیخواد حقیقت را بگید...و میدونید که من خیلی از دروغ متنفرم...تا حالا چند تا از دانشجو ها بخاطر همین موضوع اخراج شدند یا ترم بعد نرفتند....اگه بهتون ثابت بکنم که شما دروغ گفتید...باید از دانشگاه برای همیشه برید
فرهاد متعجب شده بود و سکوت کرد.
سودا با اینکه ترسیده بود ولی خودشو نباخت و گفت:
_هیچ مدرکی علیه من نیست...من مطمئنم
بعد با نفرت به من نگاه کرد و گفت:
_هر چی هست زیر سر توعه
رو به آقای معظمی گفت:
_این دو تا عاشق همن میخوان ازدواج کنن به من چه ربطی داره؟!
با چشم های گرد نگاهش کردم... چی داشت میگفت....انگار نه انگار که این همون دختری بود که به من گفت" دست از سر عشق من بردار دختر غربتی"
آقای معظمی بلند شد و گفت:
_بسیار خوب..
و صدا زد:
_خانم شاکری!!...بفرمایید داخل
با تعجب از سارا پرسیدم:
_شاکری کی بود؟؟
مائده با چشم های گرد نگام کرد و جواب داد:
_وا...یادت نمیاد زهرا!!
سری تکون دادم و گفتم:
_نه....یادم نمیاد
سارا گفت:
_فرشته خانم....هدیه شاکری...دانشجو رشته ریاضی بود....چادر نمیپوشید ولی خیلی باحجاب بود...کلا سمت حق بود.
بعد خندید و گفت:
_ولی یه مشکلی داشت!!...خیلی کنجکاو بود
با یاد آوری هدیه کنجکاو آهانی گفتم
_فهمیدم کی و میگی!!......حالا هدیه اونجا چیکار میکرد؟
_ الان میگم اونجا چیکار میکرد..
خلاصه....هدیه با اجازه آقای معظمی
وارد شد..سلام کرد و یه ضبط و یه دوربین به معظمی داد
آقای معظمی تشکری کرد و رو به ما گفت:
_بیاین اینجا
ما هم با تعجب به سمت میز آقای معظمی رفتیم.
دوربین را جلومون گذاشت...باورتون میشه هدیه از تمام لحظاتی که با فرهاد دعوا کردم و با سودا بحث، فیلم گرفته بود
با دهنی باز نگاش کردیم که با خنده ادامه داد:
_ببندید پشه نرو توش
با غیض نگاش کردیم که بی توجه به ما ادامه داد:
_سودا و فرهاد خشکشون زده بود...آقای معظمی گفت:
_خب حالا چی خانم امینی؟
اما باز سودا بهانه آورد
_شما که صدای مارو نشنیدید....چجوری فهمیدید من چی گفتم؟؟
معظمی نیشخندی زد و دکمه ضبط را زد که صدای سودا پخش شد
"چی میگی برای خودت غربتی؟ چی سر هم میکنی بی کس؟ واسه چی زدی تو گوش عشقم؟"
یکم جلوتر صدای من پخش شد
"اره...پدر و مادر ندارم چون طلاق گرفتن....برادری ندارم...تکیه گاهی ندارم
بی کس و کار نیستم چون خدا را دارم"
بغضم گرفته بود
"_برو بابا...خدا کجا بود!
اینها عقاید زمان قاجاره
چادر چاخنه میکند و میان بیرون و خدا را میپرستن
الان دیگه خدا پوله"
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸♥️🌸♥️🌸✨﷽✨♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_بیست_و_نهم
✍ #ز_قائم
اینجا که رسید رنگ سودا پرید...همه میدونستیم آقای معظمی خیلی روی دروغ گفتن حساسه... و تا حالا چند نفر اخراج شدند
آقای معظمی رو به هدیه گفت:
_شما میتونید برید خانم شاکری....دستتون درد نکنه
هدیه خواهش میکنمی گفت و نامحسوس رو به من چشمکی زد و با لبخندی از اتاق خارج شد
رو به سارا با شوق گفتم:
_هدیه هم عجب کلکیه و ما نمیدونستیم...دستش درد نکنه
سارا هم با خوشحالی گفت:
_اره...بعد از اینکه از دفتر بیرون رفتم کلی ازش تشکر کردم...دختر خوبیه!!
مائده گفت:
_خب...خب بعدش چیشد؟
سارا گفت:
_معظمی رو به سودا گفت:
_خب...حالا چی؟؟...بازم من دروغ میگم؟؟
سودا سکوت کرده بود و حرفی نمیزد
معظمی نفس عمیقی کشید وبا اخم گفت:
_خب...خانم امینی که تکلیفشون مشخصه...آقای مقدم شما باید تعهد بدید که دیگه مزاحم خانم باقری نمیشید تا از دانشگاه اخراج نشید....خانم باقری شما هم بفرمایید
تشکری کردم و از دفتر خارج شدم
سودا و فرهاد که از دفتر بیرون اومدند..
هر دوشون با نفرت نگاهم میکردند..
سودا جلوم وایساد و انگشتش را تکون داد و گفت:
_بخاطر توی عوضی از دانشگاه اخراج شدم....ولی منتظر انتقام باش
پوزخندی زدم که با فرهاد از دانشگاه بیرون رفتند.
مائده رو به سارا گفت:
_عجب ماجرا هایی پیش اومده و ما توی دانشگاه نبودیم
به کوسن تکیه دادم و گفتم:
_فکر کنم من اون روز عصر کلاس نداشتم...من و مائده و ریحانه کلاسمون با هم تموم شد
سارا رو به من گفت:
_چقدر دلم برای ریحانه تنگ شده....خیلی وقته ندیدمش
به شوخی جواب دادم:
_چون یکی از دوستاش اصلا چند ماهه ازش خبر نگرفته و حتی شماره ای از خودش نداده
شرمنده نگام کرد و سرش را پایین انداخت...بعد از سکوتی کوتاه جواب داد:
_ببخشید زهرا...تو که میدونی چقدر برام عزیزی...بخاطر بابام مجبور شدم که شماره و آدرس خونم و به هیچکس ندم....حتی برای فرم دانشگاه هم آدرس دقیق ندادم
نفس سنگینی کشیدم و گفتم:
_میدونم....نگفتی چرا با پدرت بحث کردی؟
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_سیام
✍ #ز_قائم
آهی از درد کشید و گفت:
_خلاصه....بعد از اینکه فهمیدم پیام از سوداست...هنوز ده دقیقه ای نگذشته بود که صدای محکم در زدن در اومد...فهمیدم بابامه...جوری مشت هاش را به در میکوبید که حس کردم الانه که در بشکنه...
همونطور که به در میکوبید با صدای بلندی که مطمئن بودم توی راه پله پیچیده و همه همسایه هارا بیرون کشیده، فریاد زد:
_ساراااا.....در و باز کن....میدونم خونه ای....در و باز کن عوضی....تو چجور بچه ای هستی که به حرف من گوش نمیدی....دختره ی خیره سر....تو هم به اون ننه ات رفتی...دیوونه ام کردی...درو باز کن....سارااا
از حرف هایی که بابام میزد هم بغضم گرفته بود هم عصبانی بودم
ولی حرفی نزدم و در و باز کردم
تا در و باز کردم به عقب هولم داد که سرم به میز خورد...جاری شدن خون از سرم را به وضوح حس میکردم....همونجا بود که فهمیدم سرم شکسته.
بابام با اینکه دید سرم شکسته اما بی اهمیت دوباره فریاد زد:
_واسه چی میگم با حمید ازدواج کن نمیکنی؟
میدونی زندگیت از این رو به اون رو میشه....بهتر از حمید کیو پیدا میکنی....پولدار خوشتیپ....هم من با پدرش قرار داد میبندم هم تو پولدار میشی دیوونه نفهم
پوزخندی زدم...باز هم فکر خودش بود...فکر اینکه پولدار بشه و پست و مقامی بگیره.
اصلا فکر من نبود...فکر اینکه من دوست دارم ازدواج کنم یانه؟؟....من به اون مرد علاقه ای دارم یانه؟؟
حرف حرف خودش بود...هر کاری را که میخواست انجام میداد
سکوت کرده بودم و حرفی میزدم.....از سکوتم عصبانی شده و گفت:
_تقصیر منه که بهت رو دادم....اره تقصیر منه...اگه نمیزاشتم بری خونه بخری و با اون ننه ات در ارتباط باشی اینطوری گستاخ و پرو نمیشدی
عصبانی شدم....درسته بابام بود ولی حق نداشت پشت سر مامانم که از جونم هم برام عزیز تر بود اینطوری بگه
مامان بدبخت من عاشق همین مرد بود چه گناهی کرده بود
ایندفعه من فریاد زدم:
_ببین آقای باقری....یا بابا جون...دیگه حق نداری پشت سر مامانم اینطوری بگی....مامانم خط قرمز منه...مامان بدبخت من مگه چیکار کرد که اینطوری ولش کردی و رفتی به ساناز جون چسبیدی....تو زن داشتی....بچه داشتی....که رفتی پیش ساناز....این خیانته
با دست راستش زد توی گوشم و دم گوشم داد زد:
_به تو ربطی نداری دختر جون....من عاشق سانازم و زنم و خیلی دوست دارم...از اولم ازدواجم با مادرت اشتباه بود....مادرت طمع پولم را کرده بود که باهام ازدواج کرد.. اونی که خیانت کرد مادرته
حس کردم از دادی که زد پرده گوشم پاره شد.....سرم شکسته بود و درد میکرد...از اون طرفم گونه ام گز گز میکرد
پوزخندی زدم و با بغض زمزمه کردم:
_مطمئنی ساناز طمع پول تو رو نداشت....همین الانشم با پولایی که میلیاردی میریزی به کارتش داره وقت خوشیش و ظاهرش میکنه....مامان من ولی هیچوقت چشمش به پولت نبود...چون عاشقت بود...ولی تو در کمال بی رحمی عاشق ساناز شدی....و مادرم و در حد مرگ کتک زدی و مجبورش کردی که از هم جدا بشین
اینقدر مادرم را با دوستی و خوشیت با ساناز رنج دادی که مادر من درخواست طلاق داد....
تو عاشق خوشگلی و ظاهر ساناز شدی نه خود ساناز... آقا فرزاد
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ڪلیپ_تصویر#ڪلیپ_تصویری
✍سخنرانے استاد انصاریان
💠موضوع: داستان تڪان دهنده از عقوبت حق الناس
🔅
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💙🍃
🍃🍁
از یه متخصص ارتوپد سوال شد چطوری خدا رو شناختی؟
گفت: کنار دریا، مرغابی را دیدم که پایش شکسته بود.
اومد پایش را داخل گل های رس مالید بعد به پشت خوابید،
پایش را سمت نور خورشید گرفت تا خشک شد.
اینطوری پای خود را گچ گرفت!
فهمیدم خدایی هست که به او آموزش داده...
به خودت نگاه کنی خداشناس میشوی...
مغرور نشوید!
وقتی پرنده ای زنده است مورچه را میخورد،
وقتی میمیرد مورچه او را میخورد.
شرایط به مرور زمان تغییر میکند،
هیچوقت کسی را تحقیر نکنید.
شاید امروز قدرتمند باشید اما زمان از شما قدرتمندتر است.
یک درخت، هزاران چوب کبریت را میسازد اما وقتی زمانش برسد یک چوب کبریت میتواند هزاران درخت را بسوزاند!
پس خوب باشیم و خوبی کنیم...🌸
🎆ملاقات شیخ حسنعلی نخودکی با #امام_زمان (علیه السلام) وگرفتن سرمایه حلال از آن حضرت
✨مرحوم حاج شیخ حسنعلی نخودکی می فرمودند: «برای مسئله یکسال تمام به عبادت وریاضت مشغول شدم ودرخواست من این بود که شرفیاب حضور حضرت ولیّ عصر (علیه السلام) شوم وسرمایه ای از آن حضرت بگیرم.
❄️پس از یک سال، شبی به من الهام شد که فردا در بازار خربوزه فروشان اصفهان اجازه ملاقات داده شده است.
در اصفهان بازارچه ای بود که تمام دکّانهای اطراف آن خربوزه فروشی بود وبعضی هم که دکّان نداشتند خربوزه را قطعه قطعه می کردند ودر طبقی می گذاشتند وخورده فروشی می کردند.
🌴فردای آن شب پس از غسل کردن ولباس تمیز پوشیدن با حالت ادب، روانه بازار شدم. وقتی داخل بازار شدم از یک طرف حرکت می کردم واشخاص را زیر نظر می گرفتم ناگاه دیدم آن دُرّ یگانه عالم امکان، در کنار یکی از این کسبه فقیر که طبق خربوزه فروشی دارد نزول اجلال فرموده است.
🌱مؤدّب جلو رفتم وسلام عرض کردم. جواب فرمودند وبا نگاه چشم فرمودند: «چه می خواهی؟»
عرض کردم: «استدعای سرمایه ای دارم».
آن حضرت خواستند جندک (پول خورد آن زمان) به من عنایت کنند.
🌿من عرض کردم: «برای سرمایه می خواهم».
پس از پرداخت آن خودداری فرمودند ومرا مرخّص کردند.
وقتی به حال طبیعی آمدم فهمیدم که هنوز قابل نیستم. لذا یک سال دیگر به عبادت وریاضت به منظور رسیدن به مقصود مشغول شدم.
🍀پس از آن روز گاهی به دیدن آن مرد عامی خربوزه فروش می رفتم وگاهی به او کمک می کردم. روزی از او پرسیدم: «آن آقا که فلان روز این جا نشسته بودند چه کسی هستند؟»
🌱گفت: «او را نمی شناسم، مرد بسیار خوبی است گاهگاهی این جا می آید وکنار من می نشیند وبا من دوست شده است. بعضی از اوقات که وضع مالی من خوب نیست به من کمک می کند».
🌾سال دوّم تمام شد باز به من اجازه ملاقات در همان محلّ عنایت فرمودند. در این دفعه آدرس را می دانستم، مستقیماً به کنار طبق آن مرد رفتم ودیدم حضرت روی کرسی کوچکی نزول اجلال فرموده است.
🍁سلام عرض کردم. جواب مرحمت فرمودند وباز همان چند جندک را مرحمت فرمودند ومن گرفته سپاسگزاری کردم ومرخّص شدم.
با آن چند جندک مقداری پایه مهر خریدم ودر کیسه ای ریختم وچون فنّ مهر کنی را بلد بودم هر چند وقت، کنار بازار می نشستم وچند عدد مهر برای مشتریها می کندم، البته بقدر حدّاقلی که به آن قناعت می شود، واز آن کیسه که در جیبم بود پایه مهر بر می داشتم بدون آنکه به شماره آنها توجّه کنم.
🍂سالهای سال کار من موقع اضطرار استفاده از آن پایه مهرها بود وتمام نمی شد ودر حقیقت در سر سفره احسان آن بزرگوار مهمان بودم».
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج 🌹
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
11.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینجا سیستان
تنگه اُحُد ایران در حال نابودیست😔
❇️ما هم انشاالله کم نزاریم و با تمام توان کمک کنیم تا بتونیم برای خانوادههای کم برخوردار این منطقه تعدادی سرویس بهداشتی و حمام بسازیم
🔹شماره کارت جهت مشارکت در طرح ساخت سرویس بهداشتی و حمام برای خانوادههای کم برخوردار کشور🔰🔰
6037-6919-8006-0586
به نام گروه جهادی حضرت رقیه(س)
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
اینجا سیستان تنگه اُحُد ایران در حال نابودیست😔 ❇️ما هم انشاالله کم نزاریم و با تمام توان کمک کنیم ت
✅ فَاسْتَبِقُوا الْخَيْرَاتِ
این کارای خیر شاید ظاهرش کوچیک باشه
ولی برکت زیادی رو به همراه داره ..
از خِیر جانمونید ..
از همگی قبول باشه🤲
لطفاً پس از مشارکت رسید واریزی خودتون رو به آیدی زیر ارسال نمایید
@mahdisadgi4
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ #رمان_بازمانده♥️ #قسمت_سیام ✍ #ز_قائم آهی از درد کشید و گفت:
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_سی_و_یکم
✍ #ز_قائم
از این حرفم جری تر شد و ظروف تزیینی روی اپن رو روی سرم شکوند و داد زد:
_خفه شو احمق...لیاقت هیچی را نداری....همون بهتر که بمیری...
این همه دختر برای حمید سر و دست میشکنن اما تو ناز میکنی و قبول نمیکنی...
ببینم اصلا دوست داری با کی ازدواج کنی؟
با این پسرا که فقط زمینو میبینن و توی دستشون تسبیح میچرخونن
همینایی که ادعا پاکی دارند.
نیشخندی زد و ادامه داد:
_آخه احمق..اینا اصلا عاشق نمیشن از بس که زمینو میبینن و فقیرند.
حتی یه خونه و ماشین نمیتونن بخرن.
میخوای منتظر اینا باشی؟
بقول خودت تغییر کردی....تو هنوز همون ولگردی
سارا غمگین نگاهم کرد و ادامه داد:
_بدنم سر شده و یخ زده بود....تیکه های شیشه ظروف تمام توی بدنم فرو رفته بود...اما زخم دلم و توهینش قلبم را شکست و زخم دار کرد.
من تغییر کرده بودم...من دیگه اون سارایی که با یه شال گردن و مانتو جلو باز میومد بیرون نبودم....زهرا تو تغییرم دادی...
دستاش را گرفتم وگفتم:
_من تغییرت ندادم سارا...خودت خواستی که تغییر کنی....خودت کنجکاو شدی که در مورد اسلام بدونی..من هیچ کارم
لبخند پر محبتی زد و گونه ام رو بوسید وبعد از مکثی کوتاه ادامه داد :
_تمام ظروف شکستنی خونه را روی سرم شکوند که بی هوش شدم ولی در لحظه آخر شنیدم که گفت:
_فقط تا آخر همین هفته فرصت میدم که بیای و با حمید ازدواج کنی و گره جور دیگه ای نشونت میدم که تا عمر داری به غلط کردن بیفتی
و در کمال بی رحمی در و از بیرون قفل کرد و رفت.
با چشمان اشکی نگام کرد:
_خیلی بده زهرا....پدر آدم اینطوری باشه...اینطوری تهمت بزنه..پشت بچش نباشه...اینطوری بزنه...
خیلی بده
_زهرا؟؟
_جانم؟!
با بغض گفت:
_قدر پدرتو خیلی بدون....پدرت خیلی خوبه..مهربونه همیشه پشتته....
برات واقعا پدره
نه مثل پدر من
واقعا قدرش را بدون...تو خیلی خوشبختی زهرا که همچین پدری دارم.
نفسی از سر درد کشیدم و گفتم:
_قربونت برم...چشم.. قدر میدونم...بغض نکن...ان شالله درست میشه
_وقتی که چشمم را بی جون باز کردم مائده را بالا سرم دیدم؛ چشم هاش پف کرده بود
معلوم بود گریه کرده
بعد به مائده نگاه کرد و ادامه داد:
_وقتی چشم بازم دید کلی قربون صدقه ام رفت و بوسم کرد..
بعد از مرخص شدنم با خاله نفیسه اومدیم خونشون
بعد به نفیسه خانم نگاه کرد و گفت:
_میگم خاله!!مامانم زنگ نزده؟؟
نفیسه خانم لبش را گاز گرفت و به ما نگاه کرد...در مونده نگاهش کردیم که گفت:
_چرا خاله جان سه بار زنگ زد....دفعه آخر جواب دادم...نگرانت بود
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay