eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🎆ملاقات شیخ حسنعلی نخودکی با (علیه السلام) وگرفتن سرمایه حلال از آن حضرت ✨مرحوم حاج شیخ حسنعلی نخودکی می فرمودند: «برای مسئله یکسال تمام به عبادت وریاضت مشغول شدم ودرخواست من این بود که شرفیاب حضور حضرت ولیّ عصر (علیه السلام) شوم وسرمایه ای از آن حضرت بگیرم. ❄️پس از یک سال، شبی به من الهام شد که فردا در بازار خربوزه فروشان اصفهان اجازه ملاقات داده شده است. در اصفهان بازارچه ای بود که تمام دکّانهای اطراف آن خربوزه فروشی بود وبعضی هم که دکّان نداشتند خربوزه را قطعه قطعه می کردند ودر طبقی می گذاشتند وخورده فروشی می کردند. 🌴فردای آن شب پس از غسل کردن ولباس تمیز پوشیدن با حالت ادب، روانه بازار شدم. وقتی داخل بازار شدم از یک طرف حرکت می کردم واشخاص را زیر نظر می گرفتم ناگاه دیدم آن دُرّ یگانه عالم امکان، در کنار یکی از این کسبه فقیر که طبق خربوزه فروشی دارد نزول اجلال فرموده است. 🌱مؤدّب جلو رفتم وسلام عرض کردم. جواب فرمودند وبا نگاه چشم فرمودند: «چه می خواهی؟» عرض کردم: «استدعای سرمایه ای دارم». آن حضرت خواستند جندک (پول خورد آن زمان) به من عنایت کنند. 🌿من عرض کردم: «برای سرمایه می خواهم». پس از پرداخت آن خودداری فرمودند ومرا مرخّص کردند. وقتی به حال طبیعی آمدم فهمیدم که هنوز قابل نیستم. لذا یک سال دیگر به عبادت وریاضت به منظور رسیدن به مقصود مشغول شدم. 🍀پس از آن روز گاهی به دیدن آن مرد عامی خربوزه فروش می رفتم وگاهی به او کمک می کردم. روزی از او پرسیدم: «آن آقا که فلان روز این جا نشسته بودند چه کسی هستند؟» 🌱گفت: «او را نمی شناسم، مرد بسیار خوبی است گاهگاهی این جا می آید وکنار من می نشیند وبا من دوست شده است. بعضی از اوقات که وضع مالی من خوب نیست به من کمک می کند». 🌾سال دوّم تمام شد باز به من اجازه ملاقات در همان محلّ عنایت فرمودند. در این دفعه آدرس را می دانستم، مستقیماً به کنار طبق آن مرد رفتم ودیدم حضرت روی کرسی کوچکی نزول اجلال فرموده است. 🍁سلام عرض کردم. جواب مرحمت فرمودند وباز همان چند جندک را مرحمت فرمودند ومن گرفته سپاسگزاری کردم ومرخّص شدم. با آن چند جندک مقداری پایه مهر خریدم ودر کیسه ای ریختم وچون فنّ مهر کنی را بلد بودم هر چند وقت، کنار بازار می نشستم وچند عدد مهر برای مشتریها می کندم، البته بقدر حدّاقلی که به آن قناعت می شود، واز آن کیسه که در جیبم بود پایه مهر بر می داشتم بدون آنکه به شماره آنها توجّه کنم. 🍂سالهای سال کار من موقع اضطرار استفاده از آن پایه مهرها بود وتمام نمی شد ودر حقیقت در سر سفره احسان آن بزرگوار مهمان بودم». 🌹
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
11.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینجا سیستان تنگه اُحُد ایران در حال نابودیست😔 ❇️ما هم انشاالله کم نزاریم و با تمام توان کمک کنیم تا بتونیم برای خانواده‌های کم برخوردار این منطقه تعدادی سرویس بهداشتی و حمام بسازیم 🔹شماره کارت جهت مشارکت در طرح ساخت سرویس بهداشتی و حمام برای خانواده‌های کم برخوردار کشور🔰🔰 6037-6919-8006-0586 به نام گروه جهادی حضرت رقیه(س)
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
اینجا سیستان تنگه اُحُد ایران در حال نابودیست😔 ❇️ما هم انشاالله کم نزاریم و با تمام توان کمک کنیم ت
✅ فَاسْتَبِقُوا الْخَيْرَاتِ این کارای خیر شاید ظاهرش کوچیک باشه ولی برکت زیادی رو به همراه داره .. از خِیر جانمونید .. از همگی قبول باشه🤲 لطفاً پس از مشارکت رسید واریزی خودتون رو به آیدی زیر ارسال نمایید @mahdisadgi4
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ #رمان_باز‌مانده♥️ #قسمت_سی‌ام ✍ #ز_قائم آهی از درد کشید و گفت:
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ ♥️ از این حرفم جری تر شد و ظروف تزیینی‌ روی اپن رو روی سرم شکوند‌ و داد زد: _خفه شو احمق...لیاقت هیچی را نداری..‌..همون بهتر که بمیری‌... این همه دختر برای حمید سر و دست میشکنن‌ اما تو ناز میکنی و قبول نمیکنی... ببینم اصلا دوست داری با کی ازدواج کنی؟ با‌ این پسرا‌ که فقط زمینو‌ میبینن‌ و توی دستشون تسبیح میچرخونن‌ همینایی‌ که ادعا‌ پاکی دارند‌. نیشخندی زد و ادامه داد: _آخه احمق.‌.اینا اصلا عاشق نمیشن از بس که زمینو میبینن‌ و فقیرند‌. حتی یه خونه و ماشین نمیتونن بخرن‌. میخوای منتظر اینا باشی؟ بقول خودت تغییر کردی‌....تو هنوز همون ولگردی سارا غمگین نگاهم کرد و ادامه داد: _بدنم سر شده و یخ زده بود....تیکه های شیشه ظروف‌ تمام توی بدنم فرو رفته بود...اما زخم دلم و توهینش‌ قلبم‌ را شکست و زخم دار کرد‌. من تغییر کرده بودم...من دیگه اون سارایی‌ که با یه شال گردن و مانتو جلو باز میومد بیرون نبودم....زهرا تو تغییرم‌ دادی... دستاش را گرفتم وگفتم: _من تغییرت‌ ندادم سارا...‌خودت خواستی که تغییر کنی....خودت کنجکاو شدی که در مورد اسلام بدونی..من هیچ کارم لبخند پر محبتی‌ زد و گونه ام رو بوسید وبعد از مکثی‌ کوتاه ادامه داد : _تمام‌ ظروف شکستنی خونه را روی سرم شکوند‌ که بی هوش شدم ولی در لحظه آخر شنیدم که گفت: _فقط تا آخر همین هفته فرصت میدم که بیای و با حمید ازدواج کنی‌ و گره جور دیگه ای نشونت‌ میدم که تا عمر داری به غلط کردن بیفتی‌ و در کمال بی رحمی‌ در و از بیرون قفل کرد و رفت. با چشمان‌ اشکی نگام‌ کرد: _خیلی بده زهرا....پدر آدم اینطوری باشه‌...اینطوری تهمت بزنه‌..پشت بچش نباشه‌‌‌‌...اینطوری بزنه... خیلی بده _زهرا؟؟ _جانم؟! با بغض گفت: _قدر پدرتو‌ خیلی بدون....پدرت خیلی خوبه..‌مهربونه‌ همیشه پشتته‌.... برات واقعا پدره‌ نه مثل پدر من واقعا قدرش را بدون...تو خیلی خوشبختی زهرا که همچین پدری دارم. نفسی از سر درد کشیدم و گفتم: _قربونت برم...چشم.. قدر میدونم...بغض نکن...ان‌ شالله درست میشه _وقتی که چشمم را بی جون باز کردم مائده را بالا سرم دیدم؛ چشم هاش پف کرده بود معلوم بود گریه کرده‌ بعد به مائده نگاه کرد و ادامه داد: _وقتی چشم بازم‌ دید کلی قربون صدقه ام رفت و بوسم کرد.. بعد از مرخص شدنم با خاله نفیسه اومدیم خونشون‌ بعد به نفیسه خانم نگاه کرد و گفت: _میگم خاله!!مامانم‌ زنگ نزده؟؟ نفیسه خانم لبش را گاز گرفت و به ما نگاه کرد...در مونده نگاهش‌ کردیم که گفت: _چرا خاله جان سه بار زنگ زد....دفعه آخر جواب دادم...نگرانت‌ بود 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
11.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینجا سیستان تنگه اُحُد ایران در حال نابودیست😔 ❇️ما هم انشاالله کم نزاریم و با تمام توان کمک کنیم تا بتونیم برای خانواده‌های کم برخوردار این منطقه تعدادی سرویس بهداشتی و حمام بسازیم 🔹شماره کارت جهت مشارکت در طرح ساخت سرویس بهداشتی و حمام برای خانواده‌های کم برخوردار کشور🔰🔰 6037-6919-8006-0586 به نام گروه جهادی حضرت رقیه(س)
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
اینجا سیستان تنگه اُحُد ایران در حال نابودیست😔 ❇️ما هم انشاالله کم نزاریم و با تمام توان کمک کنیم ت
✅ فَاسْتَبِقُوا الْخَيْرَاتِ این کارای خیر شاید ظاهرش کوچیک باشه ولی برکت زیادی رو به همراه داره .. از خِیر جانمونید .. از همگی قبول باشه🤲 لطفاً پس از مشارکت رسید واریزی خودتون رو به آیدی زیر ارسال نمایید @mahdisadgi4
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ ♥️ با صدای لرزون گفت: _وای!!....خاله‌ چی به مامانم گفتی؟ _ چون خیلی نگرانت‌ بود فقط گفتم که مریض شدی و حالت بده.. نفس راحتی کشید و گفت: _ممنون خاله...واسه چی مامانم و توی شهر غریب نگران کنم؟! چقدر این‌ دختر مهربون و فداکار بود....با اینکه توی این شرایط بیشتر از همه به مادرش نیاز داشت ولی بازم‌ نگران مادرش بود و دوست نداشت اذیت بشه.. سارا نگاهش‌ را به من داد و گفت: _میگم زهرا...کی زنگ زده بود که از آشپزخونه‌ اومدی بیرون رنگت پریده بود؟؟ میخواست با این سوالش ما رو از فضای‌ غمگین‌ زندگی خودش بیاره بیرون لبم را گاز گرفتم و جواب دادم: _مامانم زنگ زده بود‌...محمد فهمیده من تنها اومدم یکم ناراحت و عصبانیه‌ سارا با چشم های گرد نگام‌ کرد و گفت: _یعنی چی؟؟....یعنی نمیذاره‌ تنهایی بیای بیرون؟...آقا محمد اینطوری نبود....همیشه خودت میگفتی‌ بهتر از محمد برادری وجود نداره. خندم گرفته بود.....تا کجاها‌ پیش رفته بود ذهنش‌....خنده ام را با گاز گرفتن لبم قطع کردم وجواب دادم: _نه عزیز دلم....اون ذهنت تا کجاها‌ که پیش نرفته؟ محمد دوست نداره ظهر ها و شب ها تنهایی بیرون برم....به مامان زنگ زده بود...مامانم هم گفته بود که اومدم خونه مائده...فکر کنم یکم عصبی شده....وگرنه من میدونم چیزی تو دلش نیست شرم زده گفت: _ببخشید زهرا همش تقصیر منه....سر ظهر کشوندمت اینجا....شاید آقا محمد دعوات کنه....اگه خواست حرفی بزنه بگو تا من بهشون بگم که چیشده و از عمد نبوده -قربونت برم چرا شرمنده....تقصیر خودمه....حداقل باید بهش یه خبری میدادم با صدای زنگ گوشی ام هول شدم و تند گفتم: _ایندفعه حتما محمده نفیسه خانم رو به من گفت: _جواب بده زهرا جان!!....ان شالله که خیره چشمی لرزون گفتم و تماس را جواب دادم: _الو سلام داداش صدای نفس های عمیقش را از پشت گوشی به وضوح میشنیدم.. سرسنگین و سرد جواب داد: _سلام....پایین منتظرتم و تماس را قطع کرد....دلم به یکباره شکست....با اینکه داد سرم نزده بود ولی با سردی صداش دلم شکست...معلوم بود خیلی ععصبانیه....و داره خودشو کنترل میکنه مائده با نگرانی گفت: _چیشد با صدای لرزونم جواب دادم: _فقط گفت بیا پایین منتظرتم. سرسنگین و سرد جوابم را داد...این از هر فریادش بدتره....دلم شکست مائده 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨♥️🌸♥️🌸 ♥️ مائده من و توی آغوشش کشید ....توی آغوشش که کشیده شدم‌...بغضم شکست و اشکم سرازیر شد. مائده ولی همچنان سکوت‌ کرده بود و دستش و پشت کمرم‌ مالش میداد.. با گریه گفتم: _کاشکی داد میزد‌...کاشکی یکی توی گوشم میزد ولی اینطوری سرد جوابم را نمیداد‌...محمد وقتی عصبانیه‌ نه داد میزنه‌ نه فریاد.....با صدای سردش‌ آدم را غافلگیر میکنه سارا با بغض گفت: _قربونت برم...جان من گریه نکن...عصبانی بوده که اینطوری گفته...وگرنه تو همیشه میگفتی‌ محمد خیلی دوستت‌ داره و هیچی توی دلش نیست از آغوش مائده بیرون اومدم‌ و گونه سارا را بوسیدم‌ و کنار گوشش گفتم: _دیگه‌ قسم جونتو‌ نخور‌....جونت برای خیلیا‌ با ارزشه‌ لبخند کم رنگی زد که نفیسه خانم رو به من گفت: _زهرا جان عزیزم‌...نگران نباش...اون برادرته‌...مطمئناً‌ تو رو خیلی دوست داره...هر چیزی هم بگه از سر دلسوزی و نگرانیه‌...برو دست خدا عزیزم گونه نفیسه خانم را بوسیدم و در جواب حرف های قشنگش‌ گفتم: _درست میگین خاله ممنونم‌...امروز خیلی بهتون زحمت دادم‌ لبخند مهربونی‌ زد و گفت: _ تو مراحمی....کاری نکردم عزیزم.. دوباره بیا خوشحال میشیم‌. _دستتون درد نکنه‌ چشم حتما اگه عمری باشه میام مائده آخر از همه گفت: _مواظب خودت باش...آقا محمد خیلی دوستت‌ داره..‌بهتره بگم عاشقته‌...پس مطمئن باش کاری نمیکنه که پشیمون بشه...تو جای همسرش را گرفتی...داداشت ازدواج نکرده ولی محبتش را برای تو خرج داده.. اگه حرفی زد سکوت کن مثل همیشه...ولی بعید میدونم‌ کاری کنه و حرف نامربوطی‌ بزنه.. لبخندی زدم که دوباره گفت: _راستی...خونه که رسیدی بهت زنگ میزنی‌ میگی چیشد؟ لبخند پرحرصی‌ زدم و گفتم: _باشه...چشم.. مو به مو میگم میگم امشب هیئت‌ میای؟ _اره فکر کنم میایم‌ _سارا چی؟ سارا از پشت سرش گفت: _منم میام دیگه... مائده با چشم های گرد نگاهش کرد و گفت: _با این وضع؟ سارا قیافه متعجبی‌ به خودش گرفت و گفت: _چه وضعی؟؟ حتی اگه تیر هم خورده باشم میام عزاداری برای ارباب تا دم مرگ واجبه لبخندی زدم و گفتم: _باشه پس مواظب باشید _چشم حتما..‌برو محمد منتظرته‌...بی خبر منو نزار _چشم خداحافظ _خداحافظ 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨♥️🌸♥️🌸 ♥️ دستی برای سارا تکون دادم و سوار آسانسور شدم‌....در که بسته شد...استرس گرفتم برای اینکه این‌ قضیه‌ بخیر بگذره‌...شروع به خواندن صلوات‌ و آیت الکرسی‌ کردم به پارکینگ که رسیدم‌...ماشینش‌ روی جلوی در دیدم..با ذکر قشنگ "فالله هیر حافظا‌ و هو الرحم‌ الرحمین" دل خودم و آروم کردم.. در ساختمان و باز کردم و بیرون شدم... سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشم هاش را بسته بود...برای یه لحظه دلم برای خستگیش کباب شد بسم اللهی گفتم و در‌ ماشین و باز کردم و داخل ماشین نشستم.. تا صدای در و شنید چشم‌ هاش را باز کرد و مستقیم توی چشم هام زل زد.. هول شده از نگاه پر معناش، نگاهم‌ را به دستام دوختم و زمزمه کردم: _سلام داداش همراه با نفس عمیقی جواب داد: _سلام... تا خواستم‌ حرفی بزنم، دستش را بالا آورد و گفت: _الان نه؛ بزار برای بعدن نفسی کشیدم و سکوت کردم. صدای زنگ تلفنش‌ بلند شد....با کلافگی تماس را وصل کرد: _الو جانم مامان مامان بود _باشه چشم مامان جان.....اره الان پیشمه....مواظبم مامان نمیدونم مامان بهش چی گفت که کلافه سرش را به فرمان تکیه داد و بعد از سکوتی طولانی گفت: _باشه مامان...فهمیدم. ....قربونت برم گریه نکن خداحافظ نگران شدم....مامان واسه چی گریه میکرد؟ لبم را تر کردم و پرسیدم: _داداش....چرا مامان گریه میکرد؟ اما او سکوت کرده بوده و سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشم هاش بسته بود.. چند دقیقه ای گذشت ولی هنوز در همون حالت مونده بود....نگران شدم نکنه چیزیش‌ شده باشه؟؟ آروم صداش زدم: _محمد!! جواب نداد نگران تر بازوش را تکون دادم و گفتم: _داداش....حالت خوبه؟. محمد.. اما باز هم جواب نداد که با گریه گفتم: _داداش غلط کردم...محمد....جان من بیدارشو‌....اصلا شوخی خوبی نیست تا جانم‌ را قسم خوردم چشم هاش را باز کرد و بهم خیره شد خداراشکری‌ زیر لب گفتم که گفت: _زهرا....چند بار بهت گفتم جانت و قسم نخور...جونت برای خیلیا‌ عزیزه‌ و بعد بدون اینکه منتظر جوابم باشه؛ ماشین رو روشن کرد و راه افتاد نمیدونستم‌ کجا میره‌.. در سکوت سرم و به شیشه تکیه دادم و در فکر اینکه کی میتونم برای محمد قضیه را توضیح بدم، چشم هام طلب خواب کردن و خوابم برد. ............ در عالم خواب حس کردم که بوسه ای روی گونه ام فرود آمد و بعد خیسی گونه ام یک نفر هم مرا بوسیده بود و هم گریه میکرد....اما در عالم بیهوشی نمیدانستم‌ که چه کسی بود؟ و دوباره‌ در عالم خواب فرو رفتم 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ ♥️ بعد از اینکه کارم تموم شد به خونه یه زنگ زدم تا حال مامان و بپرسم سه تا بوق که خورد مامان جواب داد: _الو سلام _سلام مامان با خوشحالی گفت: _سلام عزیز دل مادر خوبی خسته نباشی!! _از صدای خوشحال مامان انرژی گرفتم و گفتم: _خوبم قربونت برم شما خوبی زهرا خوبه؟؟ کی رسید؟ _ما هم خوبیم عزیزم...ظهری مهدیه اومده بود... زهرا هم همون موقع رسید _اه...به سلامتی....زهرا خوابه؟؟ _نه مادر...وقتی بیدار شدم دیدم که نیست توی آشپزخونه توی یه کاغذ نوشته بود که رفته خونه مائده پیش سارا نمیدونم چرا سر ظهر رفته کلافه نفسی عصبی کشیدم بهش گفته بودم که سر ظهر و نصف شب تنها بیرون نره چون خطرناکه‌ اگه کارش واجب بود‌ من یا علی و بابا را خبر کنه تا ما برسونیمش‌ پس الان سر ظهر کجا رفته؟؟ اونم ساعت ۳ ظهر که ساعت خلوتیه‌ و برای یه زن خطرناکه‌؟؟ رو به مامان گفتم: _وای...وای از دست زهرا مگه نمیدونه‌ این ساعت ظهر خلوته‌ و خطرناکه‌؟؟ مامان من در این مورد بهش تذکر داده بودم‌ بعد الان چرا گذاشته رفته؟ مامان نگران گفت: _آروم باش محمدم....حتما کار واجب داشته که به خونه نفیسه خانم رفته...وگرنه سر ظهر که مزاحمت ایجاد میشه براشون‌ عصبی گفتم: _نه مامان این دلیل موجهی‌ نمیشه.... اگه کار واجب هم بوده همون موقع به من زنگ میزد حتی اگه سر جلسه هم بودم سریع میومدم‌ و میرسوندمش زهرا حتی به من اطلاع هم نداده مامان با صدایی آرامش کننده گفت: _محمد....حتما حواسش نبوده وگرنه همه میدونیم که چقدر دوست داره و هر کاری برات انجام میده... حتما یادش رفته عزیزم عصبی نباش الان بهش زنگ میزنم کلافه دست توی موهام‌ کشیدم و گفتم: _باشه... .پس منتظرم خداحافظ _خداحافظ عزیزم تماس را قطع کردم هزاران فکر به سرم هجوم آورد "نکنه که توی راه بلایی‌ سرش اومده باشه....نکنه توی راه گرما زده شده باشه....نکنه راننده تاکسی آدم نا اهلی باشه....نکنه ماشین گیرش نیومده‌ باشه ...نکنه تصادف کرده باشه...نکنه یکی مزاحمش‌ شده باشه‌.... سرم داشت از این هجوم افکار میترکید‌... هر اتفاقی افتاده که باعث شده زهرا بدون خبر بره مهم نیست ایندفعه زهرا باید تنبیه‌ میشد اما از یه نوع جدیدش دفعه قبل بهش هشدار داده بودم ولی گوشش بدهکار نبود موهام‌ را چنگ زدم سرم بی نهایت درد میکرد سرم و روی فرمون گذاشتم تا مامان زنگ بزنه 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
+ نرگس جون چطوره که تو با وجود اینکه با حجابی هرروز شیک پوش تر میشی اونم با این گرونی پوشاک محجبه ها و محدودیت طرح و رنگ😐 - سارا جان شما هم اگر بدونی از کجا خرید کنی قد من خوش پوش میشی، من از یه فروشگاه اینترنتی خرید میکنم که اول اینکه قیمتهاش زیر قیمت بازاره😍 دوم رو بگم تنوع طرح و رنگش عالیه💚 تازشم کلی هم هدیه میده بهمون بابت خریدا😁 + خب دختر خوب به منم بده لینکشو😍 - بیا گلم اینم لینکش👇 پیشاپیش مبارک باشه هدایا و خریدات🤩👏👇 https://eitaa.com/joinchat/2691760149C505dd3e785 🇮🇷ارسال رایگان به سراسر ایـران🇮🇷
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
📢 خبر خیلی خوب ‼️ استیکرهای ساماندهی شد 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3388408012C671c2952a6 https://eitaa.com/joinchat/3388408012C671c2952a6 🔺🔺🔺🔺🔺